آخر هفته در ییلاق
شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۳ ق.ظ
این آخر هفته را با همسرجان و پدر و مادر و خواهر برادر من رفتیم یکی از ییلاقهای اطراف شهرمون. خیلی وقت بود که همچین برنامهای نداشتیم. به خصوص مامان و بابام و واقعاً براشون لازم بود. هر چند که هوا در حد کشندهای گرم بود و من به خصوص توی راه رفتن خیلی خیلی اذیت شدم. رفتنمون افتاده بود ساعت 4 بعدازظهر و در تمام مسیر آفتاب روی من بود و هر چی هم به زبون بیزبونی به همسرجان گفتم من برم عقب بشینم اصلاً استقبال نکرد و منم دلم براش سوخت بخواد تنها بشینه. بعد تازه همسرجان لطف کرده بودند و بنزین نزده بودند و توی اون جاده هم به قدرتی خدا یه پمپ بنزین نبود و ما علاوه بر اینکه نمیتونستیم به دلیل کمبود بنزین کولر ماشین را بزنیم کلی هم حرص خوردیم. خدا شاهده که کل مسئولیتی که در این مسافرت به عهده همسرجان بوده همین بنزین زدن بوده و همه چیز دیگه را من خودم فکر کردم، آماده کردم و بستم. واقعاً نمیدونم چرا اینقدر این همسرجان من بیخیاله. یعنی کوچکترین جزئیات را هم من باید بهش یادآوری کنم. بگذریم.
اونجا هوا خیلی خنکتر از شهر خودمون بود. اما امان از بیفرهنگی مردم. یعنی زباله بود که بیداد میکرد. اگر از عدم رعایت نظافت شخصی بگذریم و صحنههای ک...و...ن لختی گشتن بچهها و لباسهای پهن شده روی درختها و چش...م چر///ونی آقایان در جوار همسر و خواهر و مادر خودشون رو بیخیال بشیم، از حجم عظیم زبالهای که همه جا رو پوشونده بود نمیشه چشمپوشی کرد. این در حالی بود که ده قدم به ده قدم سطل زباله تعبیه شده بود اما میدیدی که دو قدمی سطل زباله انواع پوست هندونه و طالبی و ذرت و پفک و ظروف یک بار مصرف و پوشک بچه! و هر زبالهای که فکرش رو بکنی رها کرده بودند یا توی آب چشمه ریخته بودند. واقعاً تا موقعی که اکثریت جمعیت ما فرهنگشون در این حد باشه و این رفتارهای زشت رو بدون هیچ ابایی جلوی چشم بچههاشون انجام بدن، امیدی به اصلاح اوضاع این مملکت هست؟ من که فکر نمیکنم. این مردم، ا.. ن.. هم از سرشون زیاده. من که از هر چی تفریح اینطوری بود زده شدم.
این دو سه روز حالم خیلی بهتر بود به نحوی که فکر کردم دوران سخت سه ماهه اول تموم شده و دیگه حالتهای بدی نخواهم داشت اما دوباره از دیشب تا حالا حالم خیلی بده و رسماً حالت تهوع دارم و از اینکه امروز اومدم سر کار خیلی پشیمونم.
دیگه اینکه همسرجان با نقل مکانمون به شهر مامان بابای من موافقت کرده و این خیلی مایه آرامشه. مامان بابای من یه خونه سه طبقه دارند که طبقه اولش راست کار ماست. از اولش هم پدر مادرم اصرار داشتند که ما بریم اونجا بشینیم که نه من و نه همسرم موافق نبودیم. من به دلیل اینکه دوست داشتم توی مرکز استانمون زندگی کنم و از زندگی توی شهرستان خسته شده بودم و همسرجان به دلایل متعدد که حالا حالشو ندارم توضیح بدم. اما از وقتی که نینی جان اومد من دائم نگران این بودم که با توجه به اینکه من کسی را اینجا ندارم که بشه روش حساب کرد (شما باید از دو مادربزرگ و 3 تا خاله و دو تا دایی و سه تا برادر همسر جان چشمپوشی کنید) و ساعت کاریام هم از هفت صبح تا 5 و نیم عصر و خارج از شهره باید نینیجان را چیکارش کنم که حالا همسرجان رضایت داده که بریم همون خونه مامان اینا بشینیم. البته اجاره اون خونه این ماه سر مییاد و ما دو انتخاب داریم. یک اینکه از همین حالا بریم اونجا که نه همسر جان راضیه و نه من و دو اینکه صبر کنیم و سال دیگه این موقع بریم که خیلی ریسک داره. چون ممکنه با مرخصی زایمان 9 ماهه من موافقت نشه و من چند ماه را آلاخون والاخون بشم یا ممکنه مستأجر سال دیگه دبه در بیاره و برای بیرون رفتن اذیت کنه که از مستأجر جماعت بعید نیست و تا حالا صابون این طور آدمها به تن ما خورده و دیگر اینکه ممکنه اصلاً این کار جدیدی که براش آزمون دادم توی دوران مرخصی جور بشه و من مجبور بشم مثلاً از دو ماهگی بچه برم سر کار که دیگه اون نورعلی نوره! اما دلیل اینکه ما نمیخواهیم الان بریم اونجا اینه که همسرجان از کارش دور میشه و میخواد این سختی را تا میشه به تأخیر بندازه. من هم که میدونم اومدن نینی زندگی همسرجان را خیل تحت تأثیر قرار میده، نمیخوام این احساس با یک جابجایی به این عظمت تا این حد اذیتش کنه و تا میشه این رو به تأخیر بندازم. دوم اینکه یه ترس خیلی احمقانه هم توی دل من هست که اگر خدای نکرده زبونم لال، یه وقت نینی جان دلش نخواست پیش ما بمونه و خدای نکرده از دستش دادیم، اون وقت بودن ما اونجا هیچ توجیهی نداره و این خیلی اذیتمون خواهد کرد و من نمیخوام یه همچین چشماندازی را تصور کنم. به هر حال توکل میکنم به خدا. اون خودش همه کارها را درست میکنه. من میدونم که من رو تنها نمیذاره.
قرار بود خلاصه بنویسم!
۹۲/۰۴/۱۵