آخرهفته بیخاصیت
شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۸ ق.ظ
باز هم آخر هفته مثل برق و باد سپری شد و دوباره شنبه و روز از نو و روزی از نو.... آخر هفتهی خوبی نبود. من که خیلی حوصلهام سر رفت. تقصیر همسرجان بود. آخه ما که خیلی رفت و آمد زیادی با خانواده نداریم. خونه پدر و مادر همسرجان که شاید شش هفت بار در سال بیشتر نمیریم. برادرها هم که به زووووور سالی یک بار به هم مهمونی بدهند. همسرجان دو تا دایی در قید حیات و دو تا عمو و دو تا عمه داره که با هیچ کدوم رفت و آمد ندارند. نه اینکه قهر باشند اما رفت و آمد ندارند! یکی از عموها خونهاش دیوار به دیوار خونه پدر همسرجانه و من که تقریباً سه ساله عروس این خانواده شدم هنوز خونهاش را ندیدم! هر چند که خونه یکی از برادر شوهرها را هم که ساکن تهرانه اصلاً ندیدم و بقیه هم من رو پاگشا نکردند من خیلی شیک پا شدم هویجوری رفتم خونهشون... بگذریم. نمیخوام بحث رو خالهزنکی کنم چون اصلاً علاقهای به این مباحث ندارم و اصلاً اهلش نیستم. فقط میخواستم یادآوری کرده باشم که چه خانواده گرم و صمیمی هستند!
از طرف من هم خوب خالهها و داییها که از نوع همون سالی یکبار هستند. مادربزرگها هم خوب خیلی مسناند و اگر بخواهیم خیلی بهشون سر بزنیم باعث زحمته. البته همسرجان هم خیلی علاقهای نداره به رفت و آمد که دلیل این رو میشه در همون بالا بودن حرارت خانوادگی بررسی کرد. از طرفی هم معتقده که مثلاً برای اینکه بریم خونه مادربزرگ من هم باید ازش دعوت رسمی به عمل بیاد و اگر مادربزرگم به مامانم بگه هم قبول نیست! حالا من نمیدونم چرا برای رفتن خونه برادرشوهرها منتظر دعوت رسمی نموندم؟! حتماً بسکه خرم!
از اون طرف من دختر اول خانوادهام که ازدواج کردم و خانواده ما (یعنی پدر و مادر و خواهر و برادرم) خیلی به هم وابستهایم. قبلاً هم گفتم که مامان من هنوز وقتی یه غذای خوشمزه درست میکنه سهم من رو ازش کنار میزاره. اونا دوست دارند که ما هر هفته اونجا باشیم و خوب با توجه به بعد مسافت فقط آخر هفتهها میشه. اما همسرجان یه ایدهای داره که نباید زیاد بره خونه پدرخانمش. که خوب میشه ردپای این ایده را در سخنان مادرشوهر عزیز ردیابی کرد. اما آخه دید پدر و مادر من به همسرجان مثل داماد نیست و واقعاً مثل داداشم دوستش دارند. ولی اون قبول نداره. در نتیجه همش در سعی و تلاشه که رفتن ما به اونجا محدود و در حد هفتهای یک وعده غذا باشه! این یعنی چه؟ یعنی رفت و آمد روتین و هفتگی ما در حد هفتهای یک روز خونه مامان و بابای منه. خوب این در طول سال عادی و خوبه. اما توی ماهرمضون واقعاً خستهکننده میشه. توی شبهای ماهرمضون آپارتمان هشت واحدی ما معمولاً تا ساعت دوازده شب خالی خالیه. یعنی همه یه جایی افطاری دعوتند. اما ما؟ هر روز و هر شب خونهایم و یه برنامهی کسلکننده و تکراری داریم. سالهای قبل که من روزه میگرفتم زیاد آزاردهنده نبود چون به خصوص توی این آب و هوا آدم تا دم افطار که بیحاله و بعد افطار هم که شکمش داره میترکه بسکه آب خورده و حال مهمونی رفتن نداره. اما من امسال که روزه نیستم خیلی خیلی حوصلهام سر رفته. گرمای کشنده این روزها هم که مزید برعلت شده بر بیحالی همسرجان روزهدار و ما تمام روزها توی خونهایم. من دلم میخواست لااقل آخر هفته متفاوت باشه. اما کار دوم همسرجان (که فکر کنم قبلاً هم گفتم که من ازش متنفرم و امیدوارم بزارتش کنار اما اون زیربار نمیره) مانع شد. همسرجان چهارشنبه و پنجشنبه شیفت شب داشت و در نتیجه ما توی خونه زمینگیر شدیم چون از لحظهای که میومد تو خونه میخوابید تا افطار بعد افطار هم نماز و پیش به سوی شیفت شب. و بنده عین دو روز را توی خون غاز چروندم! حداقلش این بود که میتونستیم بریم خونه بابا مامان من. اما.... خوب منم دلم برا مامانم تنگ میشه. اونم توی این روزها که دلم میخواد یکی نازمو بکشه! اما.... چون همسرجان بابا مامانش رو دیر به دیر میبینه من که هر هفته میبینمشون خوب نباید خیلی اعتراضی داشته باشم. دیگه عصر پنجشنبه دیگ صبر لبریز شد و چشمه اشک نشتی پیدا کرد و خلاصه ما با یه مکافاتی تا ساعت ده که همسرجان بره بیرون صبر کردیم. دوباره از دستش دلخور بودم. اما بیخیال....
دلم میخواد یه پست در مورد مادربزرگ پدریام بزارم. اما خیلی انرژی میبره. باید حواسم جمع باشه و جامع بنویسم.
۹۲/۰۴/۲۹