پدر همسرجان
چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۱ ق.ظ
دیروز همسرجان روزه بود به مناسبت دحوالارض. کلا یه سری مناسبتها مثل این یکی رو من بعد از ازدواج با همسرجان فهمیدم. قبلاً نمیدونستم همچین مناسبتی هم هست.
پدر و مادر همسرجان هم چند روزی هست که شهر ما هستند چون پدر همسرجان کمردرد داشت و رفتند MRI و غیره که نتیجه این شده که دیسک کمرشون به صورت حادی زده بیرون و باید سریع عمل بشند. تا حالا دو تا دکتر (یه ارتوپد و یه فوقتخصص مغز و اعصاب) این نظر رو دادند اما برادرهای همسرجان همچنان معتقدند که باید از دکترهای بیشتری نظر بخواهند. خوب من باهاشون موافقم چون توی حوزه ارتوپدی متأسفانه تجربیات خوبی از اطرافیانم ندیدم و واقعاً دکترها تجربی کار میکنند و هر چند وقت یه بار یه چیزی مد میشه بینشون. یه مدت گردنبند سخت رو برای تمام دردهای گردن و شونه و دست تجویز میکنند و یه مدت گردنبند نرم. یه مدت هم به کرات افرادی رو میبینی که دستشون رو برای یه مدت طولانی (مثلاً سه ماه) گچ گرفتند چون در آن واحد دکترها به همشون گفتندکه علت دستدردشون شکستن استخوان ظریف کف دسته. خلاصه که به نظر من هم توی این حوزه به خصوص دیسک و نخاع آدم باید خیلی توی انتخاب دکترش دقت کنه.
خوب خانواده همسرجان هم که فوقالعاده بدمریضی هستند. یعنی به کوچکترین بیماری حسابی خودشون رو میبازند و همه چیز رو تموم شده فرض میکنند. همسرجان سه روزه که داره عزاداری میکنه! دور از جون انگار بهش گفتند بابات سرطان داره! هر چی بهش میگم بابا این یه مشکلی هست که گریبانگیر خیلیهاست. از پیر و جوون. مشکل لاینحلی نیست که. حل میشه. اما هی میشینه غصه میخوره و چشماش پر اشک میشه! بله. گاهی وقتها واقعاً واسه خودم غصه میخورم که قراره به کی تکیه کنم. از نظر من مردها باید توی این جور شرایط قویتر باشند و این شیون و زاریها مال زنهاست! تازه توی خونه ما زنها هم از این کارها نمیکنند! البته بابای خودم هم خیلی به مریضی قرص و محکم نیست اما همسرجان دیگه شورشو درآورده!
یادمه یه بار بعد از عید در اثر مهمونیهای زیادی که این ور و اونور رفته بودیم و هی روی زمین نشسته بودیم و روی زمین غذا خورده بودیم یه مقداری زانوش دردناک شده بود و ملتهب. بعد من برام مثل روز روشن بود که یه کمی که به این زانو استراحت بده و روی زمین نشینه و از آسانسور استفاده کنه خوب میشه. اما همسرجان نشسته بود عزاداری میکرد که باید برم کشکک زانوم رو عوض کنم پروتز بزارم!!! ای خدا!
داداشش هم یه مدتی سندروم روده تحریکپذیر گرفته بود و خلاصه اوضاع مزاجیاش خوب نبود. هر دفعه که گلاب به روتون میرفت دستشویی و میاومد چنان قیافهای میگرفت انگار دور از جون عزیزانش رو از دست داده! خلاصه که خانوادگی خیلی بدمریضی و بیروحیه هستند در قبال بیماری. امیدوارم که هر چه زودتر مشکل کمر پدر همسرجان حل بشه. حتیالامکان بدون عمل. واقعاً تحمل بیماری برای آدمهای کمصبر خیلی سخته.
حالا دیروز همسرجان اومده. روزه بیسحری گرفته و حسابی گرسنه و تشنه است. صبر کردیم که افطار شده. افطار کرده و بعد زنگ زده با مامانش در مورد باباش صحبت کرده. بعد نشسته یه فصل آبغوره گرفته. بعد نماز خونده. دوباره یه کمی آبغوره گرفته. بعدش شام آوردم خورده. بعدش هم خوابیده!
خلاصه که روزهایی که شیفت بود دل من کمتر میگرفت تا دیشب! تازه دیشب باید سر و صدا هم نمیکردم که از خواب نپره!
هیچی هم از حال و احوال من نپرسید. حالا من خودم دیشب دچار یکی از اون حملههای اضطرابیام شده بودم و هی فکرای مزخرف توی سرم بود که نکنه مشکلی برای نینیجان پیش بیاد. هر چند وقت یه بار من دچار این دلنگرانیها میشم. دارم کمکم تصمیم میگیرم که برم سونوی سهبعدی که از یک سری جنبهها انشاالله خیالم راحت بشه. اگه خدا بخواد. نمیدونم. حالا اونش به کنار هی توی اینترنت یه سری اتفاقات بد که واسه نینیها افتاده رو میخونم. مثلاً دیروز در مورد یه مادری که توی ماه نه باداری به دلیل افزایش آب دور جنین نینی رو از دست داده خوندم و در مورد یه نینی دوازده روزه که به دلیل نارسایی قلبی از دنیا رفته و .... خلاصه که خودم حسابی به هم ریخته بودم اما همسرجان اصلاً حواسش نبود که به من دلداری بده. خلاصه که کلی هم من برای خودم تنهایی وقتی اون خواب بود و بعد توی رختخواب آبغوره گرفتم.
بعضی وقتها حس میکنم تمام بار این بارداری روی دوش منه. تنها. دلم میخواد همسرجان هم بعضی وقتها یه قسمتهاییاش در کنارم باشه. اما بعضی وقتها خیلی احساس تنهایی میکنم. تازه مسئله اینکه تمام این رنجها رو من میکشم و بعد به نفر به خاندان همسرجان اضافه میشه! نه نامی از من میمونه و نه حضانتی به من تعلق میگیره. خیلی دردناکه. خیلی.
۹۲/۰۷/۱۰