تعطیلات عید قربان
شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۴ ق.ظ
از چهارشنبه صبح رفتیم خانه پدر و مادر همسرجان. میخواستند هم به مناسبت عید دور هم جمع شوند و هم یک قربانی داشته باشند. من فکر میکردم که صبح زود برویم اما چون مادر همسرجان سفارش یه مقدار خرید داده بود و شب قبلش هم همسرجان تا دیروقت سرکار بود و چندتا از خریدها مونده بود، صبح با یه کمی تأخیر رفتیم. قرار بود یکی از جاریها و بچههایش هم با ما بیایند. این جاری و برادر شوهر من هر دو دکترند و انسانهای جالبی هستند در نوع خودشان که من خیلی دلم نمیخواد باهاشون دمخور باشم. فقط در همین حد که این جاریجان ما گمان میکند که یکجای آسمان سوراخ شده و ایشان نزول اجلال فرمودند و در نتیجه همه باید با تمام وجودشان به ایشون عرض ادب و احترام کنند و چون ایشان سرکار تشریف میبرند (البته به صورت پارهوقت سه روز در هفته) باید تمام عالم و آدم باید دست به دست هم بدهند و در خدمت ایشان باشند و حالا که دیگران این کار را نمیکنند خیلی نامرد و بیفکر و فلان بیسارند. خلاصه که همراه شدن با این عزیز دل یه کمی سخت بود اما خوب دیگه چارهای نبود چون همسر خودشون شیفت داشت و نمیتونستند با هم بیایند. خلاصه. ساعت نه مادر همسرجان زنگ زد که پس کجایید که باباتون طاقت از دست داده و حالاست که بره خودش گوسفنده رو بغل کنه از تو کوچه بیاره توی خونه. که با توجه به اخلاقیات پدر همسرجان اصلاً هم ازشون بعید نبود. همسرجان ما هم هول کرد و سریع آماده شدیم و زنگ زدیم به جاری جان که ما داریم میآییم دنبال شما. که ایشان گفتند وا! چرا اینقدر زود و ما برای ظهر فکر میکردیم میخواهیم بریم و حالا یه کمی دیرتر بیایید. خلاصه ما یه کمی معطل کردیم و بعد رفتیم یه کمی خرید کردیم و بعد رفتیم در خونه اونها و باز یه کمی صبر کردیم و بعد در زدیم و اونا یه کمی معطل کردند و خلاصه اومدند. راه افتادیم. حدود ده و نیم بود که رسیدیم و خوشبختانه پدر همسرجان صبر کرده بودند تا همه بیایند. مراسم قربانی انجام شد و بقیه وقت به تقسیم گوشت نذری و پخت و پز و ... گذشت. سرماخوردگی من هم نسبتاً خوب بود. اما بعدازظهر یک دفعه دوباره شدت گرفت و با توجه به بیحالی و کلافگی که داشتم فکر کنم یه مقداری تب هم داشتم. تازه شب همسرجان هم گفت که یه کمی گلودرد داره. فردا صبح هم که بیدار شد حسابی مریض شده بود متأسفانه. فردا صبح برگشتیم شهر خودمان. همسرجان من رو گذاشت خونه و خودش رفت سرکار. بعد یه اتفاق عجیب افتاد: شیر دستشویی ما یه مدتیه مشکل داره و ازش آب میره. بعد همسرجان به جای اینکه یه فکر اساسی بکنه برای این شیر هر بار که میخواهیم از خونه بریم بیرون والف آب رو میبنده و بعد خودش باز میکنه. پنجشنبه یادش رفت آب رو باز کنه و رفت و بنده رفتم دستشویی و با آب قطع شده مواجه شدم. با هر مکافاتی بود کارم رو با همون یه مقدار آب مونده توی شیرها راه انداختم و رفتم سراغ باز کردن والف. که سفت بود و نتونستم. و بعد یه دفعه دچار یه گریه شدید و غیر قابل کنترل شدم! فکر کن! به خاطر باز نشدن شیر آب! 5 دقیقه تمام داشتم آبغوره میگرفتم! تازه وسطش همسرجان هم زنگ زد که بگه رسیده و من با همون حال تلفن رو جواب دادم و بنده خدا رو سکته دادم! بعدش واقعاً از خودم خجالت کشیدم. بیچاره اینقدر هول کرد که گفت من الان میآم و برمیگردم که بهش گفتم نه لازم نیست. بعدش بهم گفت که برم وشیر رو به طرف داخل فشار بدم و خلاصه با زحمت بازش کردم. اما این واکنش عصبی خیلی عجیب بود. هر چند که مادر همسرجان شب قبلش چند تا چشمه مادرشوهری اومده بود و حسابی روی اعصابم پاتیناژ رفته بود و خودم هم مریض بودم و حال خوشی نداشتم، اما یه چنین واکنشی هم از من بعید بود واقعاً.
همسرجان ظهر اومد با حال خراب. نهار خوردیم و خوابیدیم و عصر رفتیم به سمت ولایت ما. من دلم خیلی برای همسرجان سوخت که مجبور بود با اون حال رانندگی کنه اما به هر حال رسیدیم. جمعه هم خونه مامان بابای من بودیم و در کل خوش گذشت. از دیشب هم حالش نسبتاً بهتر شده و امیدوارم دیگه اوج بیماریاش گذشته باشه. مال من که هیچی دارو نخوردم یه هفته طول کشید تا خوب شد.
اولش که اومدم میخواستم در مورد مادرشوهرم و رفتارش بنویسم. اما الان میبینم اصلاً ارزش مرور کردن نداره. پس بیخیال.
این روزها خوابیدن خیلی سخت شده. اصلاً شبها رو دوست ندارم. چشمم که به تختخواب میافته عزا میگیرم! بعضی وقتها فاصله زمانی بین بیدار شدنها بیشتر از نیم ساعت نیست. به خصوص شبهایی که توی خونه خودمون نیستیم. واقعاً کلافه میشم. تازه هنوز خیلی مونده تا ماه نه که همه میگن اوج سختیهاست. من تازه هفته 29 هستم. امیدوارم این دو ماه هم به سلامت بگذره. استرسها دوباره برگشته و خیلی نگران نینیجان و سلامتیاش هستم. بعضی وقتها که داریم با همسرجان میگیم و میخندیم یه دفعه یه فکر احمقانه به ذهنم خطور میکنه که اگه یه وقت خدای نکرده نینیجان سالم نباشه دیگه تمام این خوشیها به باد میره. بعد دیگه بههم میریزم و حسابی اخلاقم بد میشه. خدایا خودت نینی ما رو در پناه خودت حفظ کنه و به ما رحم کن. ازت خواهش میکنم.
محل کار همسرجان هم جابهجا شد. یه کمی این جابجایی براش سخته. ضمن اینکه میبینه آدمهایی که هیچ لیاقتی نداشتند صرف آشنا و پارتی و... حسابی پیشرفت کردند و یه کمی دلخوره. من سعی میکنم بهش روحیه بدم. امیدوارم زود توی کار جدیدش جا بیفته.
۹۲/۰۷/۲۷