خوب سریال فرار از زندان را تموم کردم.
طی دو هفته کل 5 فصل را دیدم (البته دو فصلش کوتاه بود) و نتیجه این شد که فعلا قصد ندارم دوباره درگیر سریال دیگه ای بشم. البته که از فصل سه به بعد نگاه میکردم و در عین حال به خودم فحش میدادم. درست عین لاست که دیگه آخرهاش احساس میکردم نویسندهها ما رو احمق گیر آوردن هر مزخرفی به خوردمون میدن, اینا هم انگار دیگه هر چی نشدنی بود آورده بودند تو داستان و مزخرفی نبود که بهش اضافه نکنند. یعنی صدرحمت به فیلم هندی! اما خوب سرگرم کننده بود. اما فعلا قصد ندارم ادامه بدم. شاید سیتکام مفرح ببینم. دو فصل از بیگبنگ تئوری را ندیدم و شاید بذارم از اول ببینمش. البته که باز هم تجربه کردم که سریال دیدن چقدر روی راه افتادن مکالمه تاثیر داره. یعنی سوئیچ انگلیسی شدن تفکرت را میزنه.
این آخر هفته را صد در صد توی خونه خودم را بستری کردم و از خونه تکون نخوردم. بعضی وقتها خونه درمانی لازم دارم. اگه خونه بدون حضور هیچ کس دیگهای باشه و خودم تنها باشم که دیگه عالی میشه. اما این محقق نشد و بچهها همش بودند. اما همین قدرش هم خوب بود.
یک سری از سالهای زندگیم را انگار زندگی نکردم. خاطرههاش هم حتی محو شده برام. مثلا فاصله زمانی 22 تا 27 سالگی. این 5 سال معلوم نیست چرا اینقدر برام مبهمه. سالهای خوبی هم نبود برام. با خانواده کنتاکت داشتم و اونها هم اصلا درکم نمیکردند. دائما احساس لوزر بودن داشتم. در حالی که سالهای اوج بوده و باید زندگی میکردم. اما از دستشون دادم انگار. آرزوها و اهداف اون روزهام یادم هست. به هیچ کدومش نرسیدم. بعد از ازدواجم هم دورههای زیادی افسرده بودم. مثلا اون دو سال اول زندگی مشترک که پسرک نبود, خیلی خاطرات کمی ازشون تو ذهنم مونده. ذهنم قشنگ همه را پاک کرده انگار.
یه کمی دچار یاس فلسفی شدم. حس میکنم زندگیم رسیده به تهش. دیگه این همه بدوبدو برای چیه؟ دیگه که نمیشه تجربهی جدیدی داشت. چرا باید اینهمه برای زندگی جنگید و رنج کشید وقتی مدتش اینقدر کوتاهه؟ همهی این هدفهایی که آدم برای زندگیش تعریف میکنه برای چیه؟ وقتی که توی هیچ برههای از زندگیت نمیتونی اون جوری که واقعا دلت میخواد زندگی کنی و همهاش درگیر محدودیتهای گوناگونی! یه سری از اون چیزهایی که دلت میخواست داشته باشی را یک موقعی بهش میرسی که دیگه لذتی برات نداره. این همون بحران میانسالیه؟ نمیدونم.