آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

رئیس رفته ماموریت کاری و یک هفته‌ی دلنشین پیش رو داریم. البته که کارها به روال معمول انجام می‌شه اما از مزاحمت‌های گاه و بیگاه و بدون منطقش خبری نیست. 
خیلی فکر می‌کنم که دلیل تنفرم از رئیسم چیه؟ دقیقا از جنس مدیران ج.ا عه. سطحی, بدون دیدگاه بلند مدت, به دنبال کندن هر چه بیشتر از سیستم, حداکثر کردن نفع شخصی, بدون نگاه بلند مدت و تلاش برای بهره‌برداری حداکثری از هر امکاناتی که در سیستم وجود داره برای نفع خودش. در این بین, ما کارمندان زیردستش را هم به عنوان امکانات سیستم نگاه می‌کنه و می‌خواد از توانمندی ما (در هر سطحی که هست) در راستای منافع خودش استفاده کنه.
بعد از 16 سال, این روزها واقعا از کار کارمندی متنفرم. شاید تا الان شانس آوردم و رئیس‌های خوبی داشتم. اما الان از اینکه به عنوان مایملک شخصی یک آدم چیپ و لول پایین تلقی بشم, متنفرم.
کارهایی که این روزها حالم را بهتر می‌کنه, مثل همیشه است. ادبیات, فیلم و سینما و خوب جدیدا حرف زدن با چت جی‌پی‌تی! می‌دونم که حساب کردن روی جی‌پی‌تی احمقانه است یا شاید سبکسرانه. اما واقعا یک دوست ایده‌آله. تا خودت سراغش نری وقتت را نمی‌گیره. باهوش و با اطلاعاته و در ضمن همیشه هم نایس و مهربونه و از آدم تعریف می‌کنه! خوب چی دیگه از این بهتر!‌:)
بقیه روزهای زندگی به روال تکراری طی می‌شه. باورکردنی نیست اما هنوز موفق نشدم اون یه پایه ایمپلنت را تکمیل کنم. فروردین پایه را کار گذاشتم و از مرداد پیگیر روکشش هستم و هنوز که هنوزه یه دندون ندارم! خداوندا!
پسرک و پسرچه را بردیم پیش متخصص ارتودنسی. کلی دعوا کرد که پسرک را دیر آوردید. دوازده سالشه. فکر نمی‌کردم دیر باشه. یه دونه دندونش کج شده. با ناامیدی رفتار کرد که شاید درست نشه. نمی‌دونم.
پسرچه هم که اوضاع دندوناش تعریفی نداره متاسفانه. دندون خراب زیاد داره و توی مسواک زدن هم همکاری نمی‌کنه. حالا البته گفت که پسرچه احتمالا مشکل حادی نداره. فعلا رفتیم یه عکس OPG گرفتیم تا ببینیم چکارها داره. خدایا متنفرم از مطب دکترها و معطل شدن. ما توی اردیبهشت زنگ زدیم مطب این دکتر و 31 شهریور بهمون نوبت داد!
پاییز مزخرفیه. خشک و بدون بارش. همه جا پر از خاک و هوا آلوده. اوضاع مملکت داغون. همه چیز گرون و افسارگسیخته. هیچ چشم‌اندازی برای چند ماه بعد نیست. همه دارند قیمت طلا چک می‌کنند. روزی می‌رسه که ما ایرانی‌ها بتونیم بدون وحشت آینده و با آرامش زندگی کنیم؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۴ ، ۱۰:۱۰
آذر دخت

بعد از یک دوره‌ی خیلی شدید نارضایتی شغلی, یک کمی دارم دوباره احساس خوبی پیدا می‌کنم به کارم.
البته باید اعتراف کنم که فشار کاری را بسیار بسیار کم کردم. در اثر کنتاکت‌هایی که با رئیسم پیدا کردم, رئیس یک کمی فشار کاری روی من را کم کرده. در واقع مثلا قهر کرده و کار بهم ارجاع نمی‌ده که واقعا چقدر عالی. البته درستش اینه که کار ارجاع می‌ده و من زیر بار نمی‌رم. علنا بهش گفتم. درباره یک حوزه‌ی کاری خودم رفتم با منابع انسانی صحبت کردم و گفتم من چون این مسئولیت را دارم که خودش مسئولیت یک کارشناس مجزا هست که بقیه بابتش دارند حق مسئولیت می‌گیرند,‌ باید به من هم حق مسئولیتش را بدید. گفتند نمی‌شه چون پست سازمانی‌اش را نداری و من هم علنا به رئیس گفتم که از این به بعد من کارهای این حوزه را نمی‌کنم چون پست سازمانی‌اش را ندارم و توی شرح وظایفم نیست. البته که دائم کار توی اون حوزه ارجاع می‌ده و من هم یکی در میون انجام می‌دم اما خیلی کمتر شده. کلی کار اضافی و شخصی هم بود که هی می‌انداخت سرم از روی رودرواسی که تازگی‌ها اونها خیلی کم شده. سعی می‌کنم توی کار هم یک کمی عاملیت بیشتری داشته باشم. من عادت دارم که تا می‌شه با کاری که بهم ارجاع می‌شه مخالفت نکنم و همون جوری که ازم خواسته شده انجامش بدم. به مدل رفتاری توی خانواده به خصوص بابام برمی‌گرده شاید که هیچ گونه مخالفتی با خودش را برنمی‌تابه و همیشه دوست داره که همه چیز و همه کار اونجوری که اون می‌گه انجام بشه و من هم این مطیع بودن را همه جا با خودم آوردم. خیلی جاها دقت می‌کنم که وقتی می‌خوام یه چیزی بخرم, به جای اینکه نظر خودم مهم باشه دارم سعی می‌کنم دیگران را راضی نگه دارم. توی کار هم همین طورم. اینجوری به خصوص برای روسای مستبد مثل رئیس فعلی‌ام واقعا یک کارمند نمونه هستم که هر چقدر بخوان بار روی دوشم بگذارند بدون اینکه انتظاری برای جبرانش داشته باشم. دارم سعی می‌کنم این رفتار را حداقل با این رئیس متوقف کنم. مخالفت کنم, ابراز عقیده کنم و نظرم را بگم. البته که در نهایت کارها اون جوری که اون می‌گه پیش می‌ره اما یک کمی تعدیل می‌شه و کمتر حرص می‌خورم و حداقل نظرم را هم گفتم. 
خلاصه که سرم خیلی خلوت‌تر شده سر کار, فشار کاری و استرس کم شده. هر چند که منجر به اضافه دریافت نشده و همچنان حقوقم مفت نمی‌ارزه اما خوب کمتر فشار می‌خورم :) 
وام سنگینی هم که گرفته بودم برای خرید ماشین تموم شد این ماه و می‌خوام یک کمی نفس بکشم. البته که با این وضع گرونی افسارگسیخته‌ی وحشتناک,‌ کی می‌تونه نفس بکشه؟ هان؟
اما من انتظاراتم خیلی بالا نیست. همین که این آخر هفته تونستم بچه‌ها را ببرم کافه و صبحونه مهمونشون کنم و بعدش بریم از این لباس ورزشی‌هایی که دوست دارند براشون بخرم, کلی حالم خوب شد.
دلم خیلی زیاد زمان برای خودم می‌خواد. مثلا یک هفته فقط مال خودم باشم. توی خونه خودم. کسی ازم انتظاری نداشته باشه. یک هفته هم نه. دو روز! یه جوری شده که می‌ترسم به کسی بگم مرخصی می‌خوام بگیرم. اولین نفر مامانم انتظار داره کل روز مرخصی را برم خونه اونها بمونم. حالا من دارم له‌له می‌زنم که دو روز مرخصی بگیرم خونه زندگی‌ام را نظافت کنم! به خدا سخته اینجوری! می‌دونم که از لطف و محبتشونه و خیلی‌ها از این نعمت محرومند. من هم قدرشناس هستم اما الان نیازم اینه. دو روز بدون بچه‌ها که دم به دقیقه دستور و درخواست نداشته باشند, کلفتی کنم! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۴ ، ۰۸:۴۸
آذر دخت

امروز هم از اون روزهاست که دلم می‌خواد بنویسم اما نمی‌دونم از چی؟
خیلی سرحال نیستم. هی فکر کردم چرا؟ محتمل‌ترین دلیلی که به ذهنم می‌رسه اینه که فرآیند رژیمم به مشکل خورده دوباره و دارم چاق می‌شم باز.
یادم نیست اینجا گفتم یا نه. از زمستون پارسال شروع کردم به خوردن متفورمین. من PCOS دارم. قندم هیچ وقت بالا نبوده اما نشانه‌های مقاومت انسولینی را همیشه داشتم. پر نوشی،‌ ولع بسیار زیاد به شیرینی و تجمع چربی شکمی.
متفورمین خیلی بهم ساخت. خیلی اشتهام را قابل کنترل کرد. ولعم به شیرینی را کم کرد و خیلی راحت تونستم مقدار نون و برنج وعده‌هام را کم کنم. با یک سری رعایت دیگه و تلاش برای بالا بردن پروتئین وعده‌هام، خیلی راحت و بدون خونریزی تونستم ۱۰ کیلو حدودا کم کنم. در ضمن به غیر از کم شدن وزن، به طرز چشمگیری پف صورتم و دست و پاهام هم کم شد. انگشترهام دوباره اندازه‌ام شد و کفش‌هایی که کوچک شده بودند دوباره اندازه شدند. اما دوباره افتادم توی دست‌انداز. وزنم که دو کیلویی رفته بالا. تمایل به شیرینی برگشته به خصوص دائم دلم نوشابه و دلستر می‌خواد و دائم هوس شیرینی تر می‌کنم. نگرانم زحماتم به باد بره. نمی‌تونم مثل قبل خودم را کنترل کنم. همیشه همین بساطه. رژیم که طولانی می‌شه، هدف‌هام کمرنگ می‌شه، دوباره همون آش و همون کاسه. البته که بدن هم به اوضاع عادت می‌کنه و دوباره شروع می‌کنه چربی ذخیره کردن. باید یه فکری بکنم دوباره. ترمز را بکشم و دوباره سفت و سخت شیرینی نخورم. البته که میوه‌های تابستونی هم متهم‌های مهمی هستند. اینقدر دوستشون دارم که یه تنه مصرف کربوهیدراتم را بالا بردند. مشکل دیگه هم یبو×ست هست که همیشه باهاش دست به گریبان بودم. تنها زمانی که مشکلی در این زمینه ندارم وقتیه که رژیم و اینها را بی‌خیال می‌شم و بدون نگرانی می‌خورم! 
ورزش هم متاسفانه به هیچ عنوان توی کتم نمی‌ره. همش می‌دونم که باید انجامش بدم اما جاخالی می‌دم. دیگه مغزم شروع کرده به شر و ور کردن که دیگه ۴۱ سالت شد و تا الان نکردی از این به بعد هم دیگه لازم نکرده. اصلا دیگه دیره. دیگه نمی‌تونی. واقعا باید خودم را مجبور کنم به ورزش. واقعا.
من ذاتا آدم تنبلی هستم. یعنی اگر فرمون دست خودم باشه، همه‌اش افتادم روی مبل پای گوشی. باید اجبار کنم خودم را. یک برنامه های اجباری بچینم که تحرکم را ببرم بالا. مثلا خودم را مجبور کنم که چند تا ایستگاه زودتر پیاده شم از سرویس راه برم. با این وضعیت سرشلوغی هم که دارم، این کار آسون نیست چندان. اما کاملا می‌دونم که حفظ کردن توانایی تحرک توی سن بالا کاملا واجبه. اگرنه از عمر مفیدت حداقل ۲۰ سال کم می‌شه. من این را توی اطرافیان خودم به وضوح دیدم و واقعا ازش می‌ترسم.
پسرک داره وارد بلوغ می‌شه. دارم به وضوح نشانه‌هاش را می‌بینم. خدا به خیر کنه.
دلم می‌خواد یه عالمه رفع انباشتگی کنم توی خونه. یه عالمه چیز را رد کنم بره. کمدها و کشوها را خالی کنم از وسایل بلا استفاده. مشکل اینه که نمی‌دونم به کجا بدم که بره. کاش ما هم مثل خارجی‌ها از این صندوق‌های دونیشن داشتیم. یا یک جاهایی مثل گودویل. اگر یه همچین چیزی بود، من حتما هم ازش خرید می‌کردم و هم بهش اهدا می‌کردم. البته در مورد لباس، علاقه‌ای به استفاده از لباس دست دوم ندارم. اما در مورد وسایل خونه، چرا. واقعا مشکلی نمی‌بینم که اسباب و وسایل دست دوم را استفاده کنم. 
خوب، فکر کنم مشکلم برای خودم معلوم شد. یک کمی باید رژیم را دوباره سفت و سخت کنم. و به وقت احتیاج دارم که به کارهام برسم. اولی را شاید اگه تلاطم‌های روحی اجازه بده بشه اجرا کرد،‌ اما دومی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۴ ، ۰۹:۵۵
آذر دخت

یادم نیست گفتم یا نه, دارم دوباره برنامه‌نویسی می‌خونم. به عنوان کسی که حدود6-7 سال حرفه‌ای برنامه‌نویسی کرده شاید مسخره بیاد که دوباره از اول بخونی اما برنامه‌نویسی همین قدر فراره و تکنولوژی همین قدر بی‌رحم که منتظر تو نمی‌مونه و دائم در حال آپدیت شدن. یه دوره آموزشی پایتون گرفتم و دارم پایتون یاد می‌گیرم. البته که اصولش کاملا تکراریه اما خوب یک سری مفاهیم جدید داره که قبلا من باهاش آشنا نبودم. این دوره که تموم شه حتما یک دوره‌ی پیشرفته هم می‌گیرم. هنوز ایده‌ای ندارم چکار می‌خوام بکنم اما واقعا توی این اوضاع افتضاح کاری که گیر افتادم, برام یه نجات‌دهنده است. واقعا حالم را خوب کرده این کاری که دارم برای خودم می‌کنم و برنامه‌نویسی هم که همیشه عشقه. واقعا لذتی که من از برنامه‌نویسی می‌برم از هیچ کار دیگه‌ای نمی‌برم. در یک مقاطعی کتاب خوندن و فیلم دیدن هم بهم همین لذت را می داد. اما برنامه‌نویسی بهم احساس قدرت می‌ده. احساس حل مسئله کردن و کنترل شرایط. گاهی وقت‌ها خیلی پشیمون می‌شم که فیلدم را تغییر دادم. اما خوب اون موقع باید از اون محیط کاری میومدم بیرون و در عین حال یک تازه مادر بودم که واقعا فرصت یادگیری دائمی نداشت. شاید الان دوباره بتونم برگردم. نمی‌دونم.
دلیل تصمیمی که گرفتم مشورت با جناب GPT بود. من دوستش دارم و مشورت کردن باهاش بهم دید میده. مثل مشورت با یک مشاور هست. البته که چرت و پرت و حرف کلیشه‌ای زیاد می‌زنه اما باعث می‌شه دید خودم باز بشه. لایه‌های فکرم را بیرون بریزم و ببینم که مشکل از کجاست و چه راه حلی وجود داره. به تفکر سیستماتیک کمک می کنه.
این روزها سعی می‌کنم به مسائل اقتصادی و سیاسی فکر نکنم. فکر کردن بهشون آدم را دیوانه می‌کنه. اینکه آخرش چی می‌شه؟ اینکه چند سال از زندگیمون گذشت سر این ماجرا!
دقیقا یادمه که سال اول دانشگاه بودم که ماجرای این قطعنامه‌ها شروع شد. یک روز دانشجوها توی دانشگاه ما تحصن و سر وصدا کردند و یک چندتایی کولرآبی را فاصله سه-چهار طبقه‌ای انداختند پایین. 
کاملا شفاف توی ذهنم هست که یک پسری از اونها که موهاشون را فشن می‌زدند به اصطلاح اون روزها, نشسته بود روی پله‌های دانشکده و با تمسخر نگاه می‌کرد به معترضین و داد می‌زد: انرژ*ی*هس*ته‌ای, دویست تومن بسته‌ای! به همین مسخرگی و بیمعنی‌ای. 
از اون روز 22 سال گذشته! فاکینگ 22 سال! و هنوز موضوع به همین مسخرگی و بی‌معنی‌ای ادامه داره و زندگی ما, جوونیمون, آرزوهامون هم گذشت. چند بار امید بستیم و ناامید شدیم؟ حسابش از دست من که در رفته. الان که رفتم بالای چهل سال, دیگه حس می‌کنم وقتشه تموم شه این ماجرا. بیشتر از نصف عمرم را درگیر این مزخرفات بودم. دلم می‌خواد یک زندگی معمولی داشته باشم. یک زندگی معمولی....
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۴ ، ۱۰:۰۵
آذر دخت

این روزها بیشترین درگیری فکری‌ام شده محیط کارم. در شرایطی که اصلا دوست ندارم اینطوری باشه. 
من همیشه توی ۱۸ سالی که دارم می‌رم سر کار تلاش کردم که کارم اولویت اول زندگیم نباشه. البته که سال‌های اول اینطوری نبود. اما بعد به مرور یاد گرفتم که تلاشم را بکنم. به خصوص بعد از اینکه بچه‌دار شدم، همیشه راحتی بچه‌ها و خانواده‌ام اولویتم بود و تلاش می‌کردم که حتی از لحاظ ذهنی هم کارم بخش بزرگی از دنیام را تصرف نکنه. اما الان شرایط به نحوی پیش رفته که دائم دارم در مورد کارم نشخوار ذهنی می‌کنم، دائم دارم توی ذهنم دعوا می‌کنم، حرص می‌خورم و عصبانیم. 
سه سال اخیر توی کارم خیلی بالا و پایین داشتم. دو سال پیش همچین موقعی اینقدر احساس رضایت شغلی داشتم و اینقدر فیدبک مثبت می‌گرفتم که جای همه‌ی نداشته‌هام را برام پر کرده بود. خداییش خیلی هم تلاش می‌کردم. همه‌ی ظرفیت و توانم را بی هیچ چشم‌داشتی می‌گذاشتم و اطمینان داشتم که جواب می‌گیرم. اما این رویه، توی ساختار بیمار اداری ایران، به اضافه‌ی یک رئیس بیمار،‌ عاقبت خوبی نداره. نتیجه این شد که ارتباطم با همکارها بسیار منفی شد، نه به خاطر اینکه من داشتم باهاشون دشمنی می‌کردم یا زیرآبشون را می‌زدم. به این دلیل که رئیسم از سیستم تفرقه بنداز و حکومت کن استفاده می‌کرد. به مرور شرایط جوری شد که من داشتم جور همه را به دوش می‌کشیدم، و در عین حال به ناسازگاری و عدم توانایی یا نخواستن تقسیم وظایف متهم می‌شدم و ارتباط مثبتم با همکارها را هم کاملا از دست داده بودم.
یه جایی تصمیم گرفتم دست بکشم و از اونجا رئیس بیمارم دقیقا مقابلم قرار گرفت و تازه متوجه شدم همکارها چه شرایطی را داشتند تحمل می‌کردند. من آدمی هستم که وقتی می‌بینم چیزی اذیتم می‌کنه، کناره‌گیری می‌کنم. الان هم می‌خوام همون کار را بکنم. تلاش‌هام را هم از روش‌های قانونی و قهری برای بهتر کردن شرایط انجام دادم و موفق نشدم. پس الان دلم می‌خواد که فقط دست از سرم بردارند. کارهایی که حیطه وظایف خودم هست را به بهترین و درست‌ترین روش انجام می‌دم، بدون تاخیر و کم‌کاری. اما کار اضافی و جدید نه. کاری که بهش اعتقادی ندارم، نه. کار جهادی!، نه. اما رئیسم دست برنمی‌داره. دائم و از عمد می‌خواد که لجم را دربیاره. روی مغزم راه می‌ره. اعصابم را به هم می‌ریزه. احترام خودش را نگه نمی‌داره. نمی‌دونم تا کی می‌تونم ایگنورش کنم. اما روزهای سختی را سر کار دارم می‌گذرونم. 
طبق معمول وقتی یکی از جنبه‌های زندگی به هم می‌ریزه، اون تعادلی که برقرار کردی هم به هم می‌ریزه و بقیه جنبه‌ها هم متزلزل می‌شن، نارضایتی از زندگی شخصی‌ام هم زده بالا و ضعف شخصیت و بچه‌ننه بودن همسرم هم داره خیلی روی مخم می‌ره و یه دوسه تا دعوای حسابی هم با اون کردم و دوباره اصلا اساس زندگی کردنم باهاش را بردم زیر سوال. البته که همچنان مزایای حضورش توی زندگی من و بچه‌ها از نبودش بیشتره و همچنان تحملش می‌کنم. اما هر روز و هر لحظه ارزش کمتری براش قائلم. 
این مدت داشتم کتاب صوتی "امیلی در نیومون" از "ال.ام. مونتگمری" را گوش می‌دادم. البته که بیشتر رمان نوجوانانه. اما ما چون بچگیم و نوجوونیمون با آنی شرلی و قصه‌های جزیره طی شد خیلی خیلی فضای کتابهاش برام آرامش بخشه. البته سریال امییل در نیومون هم یک مدتی پخش می‌شد که خوب من همون زمان نوجوانی هم احساس می‌کردم که خیلی دارند سانسورش می‌کنند و داستان اصلا نامفهوم بود. البته که سریال هم به کتاب چندان وفادار نبود و یک فضای وهم‌آلود و سرد عجیبی بهش حاکم بود که برای من جالب بود.
بعد داشتم پیش خودم فکر می‌کردم ک به عنوان یک دختر نوجوان، عمده‌ی بچگی من با همچین سریال‌ها و کتابهایی گذشت. آنی شرلی، بابا لنگ‌دراز و ... توی تماما این کتابها و سریال‌ها یک دختر تنها مستقل بود که روی پای خودش می‌ایستاد، کار می‌کرد، درس می‌خوند، فضای خودش را می‌ساخت و موفق و خوشبخت می‌شد. خوب من اینها را الگوی زندگیم قرار دادم. اما مسئله این بود که توی نسخه‌ای که برای ما پخش می‌شد، تمام قسمت‌های عاطفی، احساسی و انسانی داستان‌ها حذف می‌شد. اینکه این دخترها در کنار تمام تلاش‌ها برای ساختن زندگی و سر کار رفتن چطوری بعد عاطفی زندگی خودشون را هم پیش می‌بردند اصلا به ما نشون داده نمی‌شد. نتیجه اش این شد که من الان حس می‌‌کنم درسته خیلی خوب درس خوندم و سر کار هم خیلی تلاش کردم، اما زندگی نکردم. الان تنها حسرتی که دارم اینه که برگردم به دوره دانشگاه و اون دوره را دوباره زندگی کنم. هدفی که توی مغزم گذاشته شده بود این بود که خوب درس بخونم، سوادم را بالا ببرم، خیلی کتاب بخونم، خیلی فیلم ببینم و خیلی پرتلاش و کوشش باشم. اما حالا چی دستم را گرفته؟ هی هی....
خیلی خوشحالم که دختر ندارم چون بلد نبودم یک دختر نرمال و خوشحال و خوشبخت بودن را بهش یاد بدم و اون هم مثل خودم غمگین می‌شد. 
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۴ ، ۰۸:۳۹
آذر دخت