سلام مجدد پس از سه ماه!
باورتون میشه که کل این سه ماه که سر کار بودیم امروز اولین روز آرامش هست؟ یه دوره طوفانی داشتیم از سر شلوغی و امروز که اولین روز بدون بدوبدو هست اومدم که یه کمی بنویسم.
کی بود گفت رئیس جوون خوشفکر خیلی خوبه؟ حرفم رو پس میگیرم.:) بیچاره شدیم به خدا!
خوب اولین خبر اینکه لاتاری برنده نشدیم! نمیدونم چرا اینقدر بهش دل بسته بودم. اما خدا میدونه که توی اون گودال عمیقی که گرفتار بودم، همین دستآویز حتی محال چقدر حالم رو بهتر میکرد. فعلا که تموم شد. من هم خدا رو شکر حال و احوالم بهتره.
بچهها هم خوبند این روزها شکر خدا. پسرچه شیرین و بانمک شده حسابی. الان حدودا 14 ماهشه اما هنوز هیچی حرف نمیزنه. بع بع میکنه حسابی! عین گوسفند!:) اما هیچ کلمهی معنی داری نمیگه. همون بع را با لحنها و کششهای گوناگون به مقاصد مختلف به کار میبره. اما خوب درکش از حرفهایی که بهش میزنیم بالاست، دستورات را اجرا میکنه، بایبای و دستدست میکنه. کلاغپر را جواب میده (بله من میگم کلاغ، اون میگه بع!) و با اشاره حسابی دستور میده و منظورش را میفهمونه اما حرف نمیزنه. فعلا که هنوز نگران نشدم! :) راه هم هنوز نمیره. البته اگر بلندش کنیم و تشویقش کنیم چند قدمی میره اما طبق تجربه من تا موقعی که از لحاظ فکری بچه به این نتیجه نرسه که راه رفتن براش به صرفهتر از چهاردست و پاست به راه رفتن نمیافته. فعلا هنوز فقط دوست داره که دستش را بگیریم و به مدت نامتناهی راه ببریمش!
روحیاتش صد و هشتاد درجه با پسرک متفاوته. به جای محافظهکاری و ترسویی اون، قلدر، شاد و نترسه. شیرینه، خوشاخلاقه اما اصلا صبور نیست. اگر مریض بشه همه را بیچاره مِیکنه. خیلی مهربونیش رو ابراز میکنه در مقابل خیلی انتظار داره که بهش ابراز کنی. فکر کنم بهترین تعریفش این میشه که پسرک درونگراست و پسرچه برونگرا. از لحاظ ظاهری، بسیار شبیه بابام شده، از ته دل امیدورام که اخلاقش به بابام نره! :) خوشخوراکه. به هیچ چیزی نه نمیگه و آسیابش همه چیزی خورد میکنه. خودش را توی دل همه جا میکنه. هنوز شیر میخوره و تصمیم نداره ترک کنه. وقتی که دارم آماده میشم که بهش شیر بدم به طرز بسیار خندهداری شیهه میکشه. بابتش داشتنش شکرگزارم. خدا بهم لطف کرد تا بتونم بعد از سختیهایی که سر پسرک کشیدم، یه کمی شیرینی مادر بودن را هم بچشم!
پسرک هم بدک نیست. داره تعطیلات تابستانه را میگذرونه و بسیار حوصلهاش سر رفته. همچنان واضحترین خصوصین شخصیتش لجبازیه. اما بعضی وقتها با مغز کوچیکش چنان تحلیلهایی از رفتار و سکنات ما تحویلمون میده که نمیتونم قهقهه نزنم. قراره از اول تیر بره کلاس ژیمناستیک (به قول خودش جیملاستیک!)
مربی پیشدبستانیاش معتقد بود که خیلی باهوشه و شاگرد اول کلاسش بوده. راستش من خیلی در این مورد مطمئن نیستم. شاید چون پسرک قبلا از نه ماهگی مهد رفته بود خیل از آموزشها براش تکراری بوده و در مقایسه با سایرین زود گرفته. نمیخوام بگم که باهوش نیست. اما از نظر من از اونهایی که ستاره و شاگرد اول باشند هم نیست. بسیار حساسه. همچنان نشانههای اضطراب داره که از نوزادی همراهش بود و همچنان برای من بزرگترین راز و علامت سوال هست که چرا این بچه از اول تولدش ترسیده پا به این دنیا گذاشت. چرا اینقدر تحریکپذیر بود و هست. هنوز صدای بلند، کمترین بو، کمترین مزهی عجیب و جدید براش آزاردهنده است. همچنان ترسو هست. گاهی اوقات نشونههای وسواس از خودش نشون میده. گاهی افکار وسواسی پیدا میکنه. از تجربههای جدید، مکانهای جدید میترسه. خیلی وقتها منفیکاری میکنه. اینرسیاش زیاده. یعنی شروع کردن کاری براش سخته، خاتمه دادنش هم سخته. حاضر نیست بره پارک، اما اگه رفت دیگه برگشتنش با کرامالکاتبینه. بیشتر از ده تا ماشین مشکی داره و باز هم اگر بخواد بخره مشکی میخره. از سر و کول خونه داره ماشین بالا میره و اون همچنان ماااااشین میخواد. خلاصه که بچهی سختیه. گاهی اوقات از تصور آیندهاش به عنوان یک نوجوان وحشت میکنم. فقط امیدوارم که خدا کمکم کنه که باهاش خوب بتونم کنار بیام.
خودم هم بد نیستم. امسال عید رزولوشن اصلی سال را تعیین کردم کاهش وزن. فعلا که طی این سه ماه هیچ موفقیتی نداشتم. فرمولهای قبلیم اصلا جواب نمیده. چون اصلا سالم غذا نمیخورم. وقت آشپزی اختصاصی برای خودم را ندارم. غذاهای فوری-فوتی با مدت زمان آماده سازی کمتر از یک ساعت معمولا سالم از کار در نمیآن. ضمن اینکه مجبورم مطابق ذائقهی پسرک و همسر هم بپزم و نتیجه این شده که دستم حسابی به روغن باز شده، برنج زیاد میپزم و سبزیجات و سالاد تقریبا از رژیم غذاییمون حذف شده. ضمن اینکه کمخوابی و کمبود انرژی در بسیاری موارد شدیدا تشویقم میکنه به پرخوری و خوردن شیرینی. وقتی هم که شیرینی میخورم و میبینم که عه چقدر انرژی گرفتم و خواب از سرم پرید، انگار تشویق میشم حسابی! ضمن اینکه برنامه ورزش منظم هم نمیتونم داشته باشم. هر وقت که شلوغی سر کار اجازه میده سعی میکنم که پیادهروی داشته باشم اما برای وضعیت الان من پیادهروی صرف جواب نمیده. باید ورزش سیستماتیک بکنم اما وقتش را ندارم. تازه تابستون هم در پیشه که گرماش مانع از فعالیته و بستینیش چاق کننده! فعلا چشم امیدم به اول مهر هست که به خودم قول دادم میرم باشگاه. تا چقدر موفق باشم خدا عالمه.
اما در مورد تغذیه فکر میکنم نمیتونم به دانستههای اجرا نکردنی خودم اکتفا کنم و باید کمک بگیرم. شاید رفتم یکی از این رژیم دوزاریها مثل کرمانی را گرفتم که یه راهنما و الگو برام باشه و خودم را مجبور کنم به رعایتش. هنوز مطمئن نیستم. اما چیزی که میدونم اینه که عادات غذاییام دوباره نیاز به پالایش اساسی داره. حددداقل باید 10 کیلو کم کنم. باید.
روابط با همسر هم همچنان در همان حالت قبله. خیلی دوست ندارم بهش فکر کنم. فعلا مثل یه خواهر برادر نسبتا صمیمی داریم در کنار هم زندگی میکنیم. بببینیم چی میشه. ترجیح میدم خیلی این رابطه را دستکاریاش نکنم فعلا.
فکر توی ذهنم زیاده. اگر وقت داشته باشم سعی میکنم مرتب بنویسم. تا چه پیش آید. :)