خوب پست قبلی زیادی خوشبینانه بود، گفتم یه کمی از حقایق پشت پردهاش هم بنویسم :)
بعد از تحقیقات گسترده فهمیدم که اون دو نفر دیگه که به همراه من برای این شغل به مصاحبه دعوت شدند هم همینجا کار میکنند و خوب یک نفرشان نمرهاش از من بالاتر هست و توی رستهی شغلی مرتبط هم کار میکنه که خوب در نتیجه شانس من خیلی پایینه. اعتراف میکنم که علیرغم اینکه هی شعار میدادم که برام مهم نیست و من به این موضوع دل نبستم و... اما خیلی پنچر شدم.
پسرچه به پسر برادرم حسودی میکنه. وقتی اون میاد اصلا حال و احوالش بد میشه و پسرچهی خوشاخلاقم به یک هیولای بهونهگیر خل و چل تبدیل میشه. اینکه دو سال از سه سال عمرش توی شرایط کرونا و قرنطینه و ارتباطات حداقلی گذشته در این موضوع بیتاثیر نیست. واقعا براش لازمه بره مهدکودک. یعنی کی میشه؟
نوبت دوم واکسن را زدم. این بار هییییچ علائمی نداشتم. یعنی بدنم دیگه خوب شناخته این ویروس را؟
همون طور که حدس میزدم فعالیتم به شدت کاهش پیدا کرده. اصلا انگیزهام را هم با سرد شدن هوا از دست دادم. جالبه. توی چلهی تابستون با اون گرمای وحشتناک میرفتم بیرون پیادهروی حالا توی این هوای مطبوع حال بیرون رفتن ندارم. همهاش از استرس درس و مشق پسرکه. واقعا کی میتونیم از آموزش آنلاین نجات پیدا کنیم. امسال هم هیچ امیدی ندارم که مدرسه باز بشه.
حالا که لاغر شدم و در عین حال دیگه در حالت شیردهی هم نیستم، یه عالمه لباسهایی که ظرف سه-چهار سال اخیر برام بلااستفاده شده بودند را دوباره میتونم بپوشم. حس خوبیه. خوشحالم که ردشون نکردم برن. در عین حال امیدوارم که وزنم برنگرده. میزان فعالیتم که خیلی خیلی کم شده. خوردنم هم این هفته چند روز از کنترل خارج شد. باید بیشتر حواسم باشه.
مادربزرگم هنوز با مرگ داییام کنار نیومده. فرزند محبوبش را از دست داده و به هیچ نحوی دلش آروم نمیشه. هنوز بعد از یک سال حسابی عزاداره. چیه این حس مادری؟ یه نفرین مادامالعمره.
دیدن پدرشوهرم دلم را به درد میاره. مثل یک نوزاد برای همهی حوائج زندگی محتاج دیگرانه. دیگرانی که دوستش ندارند و از روی اکراه ازش مراقبت میکنند. من ده ساله که عروسش هستم و اون حداقل از سه سال پیش دیگه آدم قبلی نیست. اما همین مدت کوتاه هم کافیه که دلم به درد بیاد از سرنوشت و آخر عاقبت انسان. آدم این همه میدوه و تلاش میکنه فقط برای همین ۷۰ - ۸۰ سال که بعد تازه آخرش، همه بشینند در انتظار مرگش و از ته دل آرزو کنند که زودتر بمیره؟ خیلی دردناکه و غیرمنصفانه است.
دلم می خواد دو سایز دیگه کم کنم. یعنی حدود ۷ کیلو دیگه. اما خوب از اینجا به بعدش خیلی سخته. من توی دوران سخت زندگیام اون سایز بودم. و البته که زایمان کردن وشکم قلمبهی به جا مونده از اون را نباید فراموش کرد.
مجبور شدیم برای کلاسهای آنلاین پسرک موبایل قدیمی من و یک سیمکارت در اختیارش بگذاریم. حالا روزها توی گروه خانوادگی عین شوهر عمهها سلام صبح بخیر و ظهر بخیر میگذاره و از من و باباش احوالپرسی میکنه. اکانت گوگل خودم روی موبایله و هیستوری سرچ گوگلش برام مییاد که چه موضوعات بیربط و خندهداری را سرچ میکنه. کلا این بچهها زود پرت شدن توی دنیای مجازی. خدا به خیر بگذرونه.
پسرک خیلی هم مصرفگراست. هر کسی توی خانواده که وسایل خانگی یا هر وسیلهی الکترونیکی جدیدی میخره تا یه مدت ما بدبختی داریم که به ما گیر میده که ما هم بخریم. تلویزیون، یخچال، موبایل، مبل، لپتاپ و حتی خود خونهمون تا حالا توی لیست تعویضش قرار گرفته. این اخلاقیه که من اصلا اصلا ندارم. من به وسایلم عادت میکنم و هیچ دوست ندارم عوضشون کنم. این را کاملا از باباش به ارث برده.
در اثر رژیم یا هر چیز دیگری (احتمالا نشستن موهام بعد از ورزش) این چند وقت موهام خیلی شدید ریخت. الان دم موهام کاملا در حد دم موش شده و شدیدا نیاز به کوتاه شدن داره. درصد موهای سفید هم بسیار زیاد شده و دلم میخواد یه هایلایت خوب بزنم اما خوب الان بیشتر از دوساله که پام به هیچ آرایشگاهی نرسیده. توی ابرو که خودکفا شدم و همین چهار تا شوید را هر چندوقت یه بار یه آب و جارویی میکنم. اما برای بقیهی خدمات نمیدونم کجا برم اصلا. البته این حجم از بیتوجهی من به اینگونه مسائل برای اکثریت خانمها غیرقابل درک و عجیبه. حتما اونها حق دارند. من زیادی توی آینه نگاه نمیکنم. حتما اگر یه کم بیشتر نگاه میکردم بیشتر به خودم میرسیدم.