آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۲۴ مطلب با موضوع «پسرچه» ثبت شده است

خداوندا! واقعا باورم نمی‌شه که آخرین بار یک سال پیش پست گذاشتم. ای بابا! عجب سالی گذشت بر ما!
حتما همه قبول دارند که برای ایرانی جماعت سال عجیبی بود. سالی که با سقو*ط هلیک*وپتر رئیس ج*مهور شروع بشه و بعد یه انتخابات عجیب و غریب. بعدش با ماجراهای ج*نگ غ*زه و بعد حز*ب و بی‌*سیمهاش و بعد نصر و بعد سقو*ط سو*ریه و روی کار اومدن مجدد ترا*مپ و سریال انواع ناتر*ازی برق و گاز و غیره و غیره و غیره.
خلاصه که این همه اتفاق خداییش برای 5 سال هم زیاده چه برسه به یک سال!
برای من هم سال با همین تنش و استرس نگرانی و وحشت گذشت. زود هم گذشت. 
امسال پسرچه کلاس اولی بود. البته که هزار برابر اوضاع راحت‌تر از دوران پسرک و کرونا بود ولی باز هم چالش‌های خودش را داشت. دو تا دانش‌آموز در خونه و تعطیلی‌های وقت و بی‌وقت به دلایل مختلف حسابی دهنمون را صاف کرد. پسرچه راحت با کلاس سازگار شده البته که غرغرو هست و سخت زیر بار می‌ره که کارهایی که دوست نداره را انجام بده اما مستقل‌تر از پسرک هست و یک کمی هم با کمال‌گرایی دست به گریبانه. اگه معتقد باشه که کاری را در حد اعلای خودش نمی‌تونه انجام بده کلا از انجام دادنش منصرف می‌شه. مثلا در مورد موسیقی حتی حاضر نیست یک کوچولو تمرین کنه چون می خواد از لحظه اول پرفکت باشه و چون نیست اصلا طرفش نمی‌ره. اما کلا اعتماد به نفسش بهتر از پسرک هست.
پسرک امسال اولین معلم مرد را داره تجربه می‌کنه و احساساتش از عشق به نفرت در نوسان هست. کم‌کم وارد سن بلوغ می‌شه و اولین نشونه این سن براش خجالتی شدن شدید هست. یک وقت‌هایی نگران می‌شم که این احساسات را من دارم بهش القا می‌کنم. چون پسرک ذاتا روحیاتش با من متفاوته و برون‌گراست مثل باباش. و استعدادهاش هم توی همون حوزه‌ها هست. بعد من با روحیه درون‌گرای خجالتی خودم و انتقال این احساس بهشت دارم جلوی رشد اون توی زمینه‌هایی که می‌تونه مایه‌ی موفقیتش باشه را می‌گیرم!
امسال هم دو سه بار پسرک و پسرچه مریضی‌های خرکی گرفتند و همزمان با هم تب و استفراغ و ... داشتند که خیلی سخت بود. به مامان بابام هم مریضی را انتقال دادند که بابام عملا 40 روز مریض بود که فکر کنم یکی از سویه‌های کرونا بود و حسابی بی‌اشتها و ضعیف و افسرده شده بود در اثرش. 
در مورد اوضاع سر کار امسال چندان اوضاع خوب پیش نرفت! حجم کاری بسیار بالا در کنار اصطکاکات زیاد با همکاران. برای اولین بار در طول 16 سال سابقه‌ی کارم با یک همکار اصطکاک خیلی شدید پیدا کردم. یعنی این همکار در اثر شانتاژ دیگران شدیدا به من حمله و بی‌احترامی کرد و علیرغم اینکه موضوع ظاهرا حل شد اما اون همکار علنا عذرخواهی نکرد ازم و مدیرم هم در این زمینه پشتیبانی خاصی نکرد در حالی که اون همکار علنا با توهینش به من به مدیرم هم توهین کرد اما خوب به دلیل پارتی گردن‌کلفتی که این همکار بی‌ادب داشت مدیر ترجیح می‌داد خودش را درگیر نکنه. هر چند که اون همکار کمتر از دو ماه بعد از اون ماجرا به دلیل جو خجالت‌آوری که برای خودش ایجاد کرده بود مجبور شد که از مجموعه‌ی ما بره اما تاثیری که روی روح  و روان من گذاشت هنوز هم باقیه. خوب من خودم می‌دونم که وضعیت روحی و روانی که دارم خیلی شکننده است و به زحمت خودم را استیبل نگه داشتم و چنین بحران‌هایی واقعا می‌تونه خیلی شدید به هم بریزه من را. مدت زیادی طول کشید تا تونستم خودم را جمع و جور کنم و هی مزخرفاتی که اون همکار گفته بود توی ذهنم مرور نشه. و ناخودآگاه توی یک برهه‌ای هم یک سری تصمیمات کاری برخلاف منش همیشگیم گرفتم که بعدا پشیمون شدم بابتش و بیشتر حرص خوردم از دست خودم. 
حالا اون همکار رفته و یک کمی اوضاع آرومتر شده اما عامل اصلی فتنه در بین همکاران هنوز هستش و با قدرت و از پشت نقاب داره کار خودش را ادامه می‌ده. وضعیت حقوقی‌مون هم خیلی ناجوره و عملا پایین‌ترین اشل حقوقی در بین ارگان‌های دولتی را داریم می‌گیریم و این بسیار ناامیدکننده است. خیلی از همکارامون خودشون را منتقل کردند ارگان‌های دیگه و این برای ماها هم خیلی ضد حال زننده است. خلاصه که دلگرمی‌ام به محیط کارم خیلی کم شده و این خودش در احساس خوب نداشتن تاثیرگزاره. یک کمی هم با مدیرم اصطکاک داشتم این چند وقت. یعنی احساس می‌کنم که رفتارش صادقانه نیست و دائم سعی می‌کنه با خر کردن ماها ازمون بیشتر از سطح توانمون کار بکشه و این احساس در کنار اون چندرغاز حقوق که بهم می‌دهند واقعا باعث بی‌انگیزگی ام شده و یک روزهایی واقعا خودم را به زور می‌کشوندم سر کار. 
از لحاظ وضعیت سلامتی هم علاوه بر فلوکستین دارم روزانه ایندرال می‌خورم به عنوان آرامبخش, و شروع کردم متفورمین می‌خورم برا تنظیم سطح قند خون. هر دوش خیلی برام موثر و نجات‌بخش بودند. دیگه از لرزش‌های خرکی موقعی که یه کمی گرسنه‌ام می‌شد و احساس ضعف شدید و افت قند وحشتناک خبری نیست. 
همچنان چاقم و ورزش نمی‌کنم! بر اساس مد این روزها سعی کردم مصرف قند افزوده را به حداقل برسونم. تا حدودی موفق بودم اما نمی‌دونم تا کجا می‌تونم ادامه‌اش بدم. خود این قطع کردن قند حسابی از لحاظ روحی تحریک‌پذیر و خسته‌ام کرده بود. اما سعی کردم به هر روشی که هست ادامه‌اش بدهم. 
همچنان پررنگ‌ترین سرگرمیم کتاب صوتی و پادکسته و یه عالمه بازی مزخرف هم روی گوشیم نصب کردم که باهاشون وقت‌کشی می‌کنم و استرس را سرکوب!
نگران آینده‌ام. اگر خودم بودم و بچه نداشتم حقیقتا نگرانی نداشتم اما الان فقط نگران آینده بچه‌هام. کاش یه روزنه امید باز می‌شد برامون! کاش!

می دونم خیلی غر زدم و خیلی پست بیخودی بود اما حال امسال من همین قدر بیخود بود! هیچ کار مفیدی انجام ندادم. هیچ هدفی را تیک نزدم و نه تنها پیشرفتی نداشتم که در خیلی زمینه‌ها پسرفت هم داشتم. دژ محکم ذهنی که برای خودم ساخته بودم در برابر بحران‌ها بدجوری ترک خورده. احساس خوشبختی که داشتم حسابی متزلزل شده. باید دوباره خودم را بازسازی کنم. شاید هدف سال آینده‌ام فقط همین باشه که دوباره خودم را بازیابی کنم, هدف‌گذاری مجدد کنم و یک کمی عمیق‌تر به خودم نگاه کنم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۲۲
آذر دخت

اینقدر دیروز و امروز از دیدن آسمون آبی تعجب‌زده/ذوق‌زده بودم که خودم انگشت به دهن موندم.
یعنی قبلاها آسمون همیشه آبی بود؟ یادم نیست راستش. ولی الان که آبی بودنش یک جورهایی عجیبه و غیرمنتظره شده! چه به روزمون اومده!
سریال دیدن ادامه داره و خوب این سریال فرار از زندان به غیر از فصل یکش و تا حدودی فصل دو، بقیه‌اش چرنده. یعنی ده تا سور زده به فیلم هندی! نمی‌دونم چون خیلی از روش گذشته و قدیمیه اینقدر مسخره است یا کلا این طوری بوده. البته که بنده بیماری الزام به اتمام کارهای نیمه‌تمام دارم و نمی‌تونم کاری را نصفه بذارم و حالا هم مجبورم که هی نگاه کنم و هی به نویسنده فحش بدم.
البته که این آقای ونورت میلر هم ژذابه (که طبق معمول گی هم هست) و به عنوان جاذبه بصری می‌شه حسابش کرد. 
پسرچه جونم بزرگ شده و روحیات و اخلاق خودش را پیدا کرده. خیلی بامزه حرف می‌زنه و استدلال می‌کنه. اخلاقش خیلی با پسرک فرق می‌کنه. نه اینکه بگم همه چیزش خوبه. نه، خیلی سختی‌های خاص خودش را داره و کنار اومدن باهاش قلق داره و یه وقت‌هایی سخته، اما در عین حال خیلی مسائلی که در مورد پسرک معضله، در مورد اون اصلا وجود نداره و این کاملا به روحیه متفاوتشون برمی‌گرده. مثلا پسرک از اول مشکل دوستیابی داشت و همچنان داره و نمی‌تونه ارتباطاتش با دوستهاش را درست و حسابی تنظیم کنه و خیلی راحت مورد سوءاستفاده قرار می‌گیره. اما در مورد پسرچه، واقعا براش مهم نیست این موضوع و به راحتی هم دایره دوستان خودش را تشکیل می‌ده. 
رفتم یه برنامه ورزشی برای خودم درست کردم و تصمیم دارم سعی کنم بهش عمل کنم. از شنبه! :) چندمین تلاش و تصمیم‌گیری توی این مسیر هست؟ خودم نمی‌دونم. فقط می‌دونم که الان بیشتر از هر چیزی تو دنیا دلم می‌خواد که فیت باشم.
یه سری کتاب صوتی روی کست‌باکس پیدا کردم که آدم‌های معمولی کتابها را می‌خونند و به صورت پادکست منتشر می‌کنند. فعلا سرم به اونها گرمه. حوصله‌ی هیچ بحث اخلاقی هم در مورد حقوق مولف و این جور چیزها ندارم. :)
لیست کتابهای صوتی در دست تهیه است. همچنان...
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۰۹
آذر دخت

خوب امروز یه کم اخلاقم بهتره گفتم بیام بنویسم که همیشه بدخلقی‌هام اینجا ثبت نشه. گوش شیطون کر, فعلا با بیماری خاصی دست به گریبان نیستم. البته ته مونده تبخال‌های اون هفته و یه کمی التهاب چشم هفته قبلی باقی مونده که قابل اغماضه.
تازگی خیلی علاقه‌مند به گل و گیاه شدم. البته که خوندن وبلاگ تیلو هم بی تاثیر نیست در افزایش علاقه. البته از اونجایی که بنده (کلا خانوادگی) ید طولایی در خشکاندن گیاهان داریم و تنها گیاهی که از دست من نجات پیدا می‌کنه, پتوس هست که کلا به بیعاری معروفه, چندان موفقیتی در انتظارم نیست. اما خوب واقعا خیلی گیاه دوست دارم و هر بار که یک گیاه را می‌خشکونم تا مدت‌ها غمگین و ناراحتم. 
پسرچه جونم هم خیلی خیلی گل و گیاه دوست داره و یکی از درخواست‌های مداومش خریدن گلدونه. البته منزل ما شمالیه و اصلا نور نداریم و گیاهان بی‌نوا واقعا اذیت ‌می‌شن توی خونمون. اما به خاطر دلش چندتایی گلدون گرفتیم من‌جمله یه کاکتوس که حتی اون را هم خشکوندم! :)
هفته پیش به مناسبت روز زن توی محل کار یک نمایشگاهی گذاشته بودند که گل و گیاه هم می‌فروختند و رفتم سه تا گلدون خریدم گذاتشتم بغل دستم هی قربون صدقه‌شون می‌رم. حالا بندگان خدا تا کی دووم بیارند نمی‌دانم! اینجا نور خیلی خوبه و پنجره آفتابگیر دارم اما خوب بازه‌های تعطیلات گل‌ها بدون آب می‌مونند و اذیت می‌شن.
به همسرجان هم گفتم حالا که اینقدر بچه‌ها اصرار دارند برام هدیه بخرند به مناسبت روز مادر, گلدون بخرید! :) اونها هم دو تا گلدون خریدند که امیدوارم دوام بیارند.
همچنان با رانندگی دست به گریبانم. به صورت تئوری تسلطم خوب شده اما هنوز از تنها پشت فرمون نشستن می‌ترسم و بعضی وقت‌ها هم که یک اشتباهی می‌کنم چنان اضطراب و تپش قلبی می گیرم که دلم نمی‌خواد دفعه بعد سوار بشم. 
به این نتیجه رسیدم که اعتماد به نفس و عزت نفس بالا بهترین و بزرگترین ارثیه‌ای هست که والدین می‌تونند به بچه‌هاشون بدهند. که خوب البته وقتی ماها خودمون بیشترین آسیب را از این نظر خوردیم و خودمون عزت نفس خوبی نداریم منتقل نکردنش به بچه‌ها یه وقتهایی محال به نظر میاد. کاش بتونم گره‌های روانی خودم را به بچه‌هام منتقل نکنم. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۲ ، ۱۲:۱۱
آذر دخت

خوب خوب خوب، خانم آذردخت بالاخره همت کرد بیاد اینجا بنویسه. 
خدا می‌دونه که چقدر نوشتن اینجا را دوست دارم و چقدر دوست دارم که می‌تونستم منظم بنویسم. اما خوب نمی‌شه. بذار ببینم چرا نمی‌شه.
از لیست پزشکی که اون دفعه ردیف کردم فقط تونستم پسرک را فوق تخصص غدد اطفال ببرم که خدا رو شکر بحث بلوغ زودرس را رد کرد اما گفت که باید ۱۵ کیلو وزن کم کنه :) بشه‌ی کپل مامانشه!
مشکل اصلی پسرک هله‌هوله خوردنه که داریم سعی می‌کنیم کمش کنیم. البته اگر من بتونم از پس همسرجان بر بیام. خونه‌ای که به صورت روتین توش چیپس و پفک و بستنی باشه، کنترل کردن سالم‌خوری بچه‌ها سخته. البته الان که فکرش را می‌کنم آخرین نفری که چیپس و بستنی خریده خودم بودم!
سریال بیماری‌های ویروسی امسال همچنان ادامه داره. اواسط آذر باید یک ماموریت می‌رفتم به شهری که برادرجان ساکنه و هم‌زمان شده بود با تعطیلی‌های آلودگی هوا. این شد که دسته‌جمعی رفتیم با مامان اینها. مسافرت کوچولوی خوبی بود جای همگی خالی. اما از وقتی برگشتیم به صورت سریالی همگی مریض شدیم. پسرچه که دوباره تب بالا و بی‌حالی و بی‌اشتهایی به مدت یک هفته. این بار پسرک هم مریض شد و تب کرد. خودم هم مریض شدم اما خوب اینقدر سرکار شلوغ بودم که وقت نداشتم بیافتم. کج‌دار و مریز پیش رفتم. تازه پسرچه که مریض شد، بیخوابی شبانه هم به مریضی خودم اضافه شد و یک هفته‌ی دشواری داشتم. بعدش هم که برای آخر آذر و شب یلدا با ترافیک رفت و آمد مواجه بودیم و شب یلدا دو جا رفتیم و فردا ظهرش هم دوجا. خدا را شکر. وقتی یاد دو سال پیش می‌افتم و کرونا و مسائلش این روزها مثل رویا بود برامون. البته که هیچ چیز مثل اون روزها نیست. خانواده ما که با کرونا خیلی تغییر کرد که اکثرش هم ناخوشایند بود. ولی خوب زندگیه دیگه!
حالا این هفته بعد از یلدا هم یه مدل جدید ویروس گرفتم که چشمهام حسابی قرمز و ملتهب شده و دائم آبریزش و مشکلات فراوان. خلاصه که اگر این دو سه تا پست اخیرم را بررسی کنید اندازه یه کلینیک فوق تخصصی ازش مشکلات و بیماری در میاد! 

راستی اول آذر هم ناغافل تصمیم گرفتم به مناسبت نزدیک شدن به چهل سالگی بر یکی از بزرگترین ترس‌هام غلبه کنم و مهمانی بدون برنامه‌ریزی زیاد بدم. من که کلا مرض برنامه‌ریزی بیش از حد دارم اما خوب در مورد مهمان دعوت کردن و مهمانی دادن هم بیش از حد محافظه‌کارم و اگه همه‌جای خونه تمیز و مرتب نباشه دوست ندارم مهمان دعوت کنم. که خوب با وضعیت الان خونه‌ی ما با دو تا بچه عملا امکان‌پذیر نیست. یادمه یک بار اوایل ازدواجم، قرار بود فامیل‌های همسرجان برای یک مدت خیلی کوتاه مثلا نیم ساعته بیان خونمون. بعد من از سر کارم مرخصی گرفتم زودتر و با هزار بدبختی خودم را رسوندم خونه که فقط راهروی جلوی آشپزخونه را تی بزنم که برق بزنه! خلاصه، یهویی ظرف دو سه روز تصمیم گرفتم که تولد بگیرم برای خودم و بعد قرار شد تولد پسرک که طبق معمول طاقت نداشت تا تاریخ تولدش صبر کنه و پسر برادرم که تولدش گذشته بود اما ما ندیده بودیمش را هم همون زمان بگیریم. اول قرار بود فقط مامانم اینا و داداشم اینا باشند و بعدش هم کم کم مادر شوهر و مادربزرگم هم اضافه شد. اما خوب من تونستم و یک روزه خونه را سابیدم و تازه همه‌ی غذاها را هم خودم درست کردم. راضی‌ام از خودم. البته که همسرجان خیلی کمک کرد بهم و طبق استانداردهای من مشکلات زیادی وجود داشت مثلا گاز بسیار کثیف بود و نشد تمیزش کنم، تراس به قدری افتضاح بود که پرده را کشیدم و اولتیماتوم دادم کسی حق نداره پرده را باز کنه و یکی دو تا از کمدها را هم مثل کمد آقای ووپی پر کردم از وسایل، تازه برنجم هم بی‌نمک شد! اما خوب قورباغه‌ای بود که قورت داده شد. باشد که از بعد از چهل سالگی بیشتر مهمونی بدم که بچه‌هام خیلی مهمون دوست دارند و به خاطر این اخلاق من از رفت و آمد باز شدند.

سر کار همچنان اوضاع نامساعده. باورم نمی‌شه پارسال این موقع چقدر سرخوش بودیم و همون آدم‌ها امسال می‌خوان سایه همدیگر را با تیر بزنند. دیشب یه قسمت از سریال سرزمین مادری را می‌دیدم که مرحوم پورحسینی توش یه جمله با این مفهوم می‌گفت که توی ایران تا دلت بخواد آدم غرغروی بی‌عمل فراوونه. واقعا راست می‌گه. یعنی واقعا درک نمی‌کنم این همکارهایی که از صبح تا عصر دور هم می‌شینند و فقط و فقط غر می‌زنند و از بدبختی می‌نالند و به زمین و زمان فحش می‌دهند. خب آخرش که چی؟! این همه انرژی منفی را می‌خواهید چکار کنید؟ من سعی می‌کنم از این جور جمع‌ها دوری کنم چون واقعا میزان انرژی که دارم خیلی محدوده و حس می‌کنم با این مباحث واقعا تحلیل می‌ره.

اوضاع هوا و آلودگی‌های پی‌درپی از خیلی غم‌انگیزه. فکر کنم اگر کوروش الان بود، برای دوری مملکت از هوای آلوده در کنار دشمن، خشکسالی و دروغ دعا می‌کرد.

همچنان ورزش نمی کنم و همچنان چاقم! البته که دوران معجزه هم گذشته و قرار نیست تا حرکتی نزدم اتفاقی بیافته.

سریال "مگه تموم عمر چند تا بهاره؟" سروش صحت را خیلی دوست داشتم. حس کردم که واقعا براش وقت صرف کردند و برای مخاطب ارزش قائل بودند. البته باید از ژانر سروش صحت خوشتون بیاد تا بپسندیدش. مثلا بابای من که کلا خیلی خیلی جدیه خوشش نیومد ازش. کلا بابام زندگی را سخت می‌گیره خیلی.

 

گوشیم تصمیم گرفته سالی یک بار حوالی تولدم خراب بشه و کادوهای تولدم را به فنا بده. من ازش راضی‌ام هنوز یعنی نیازهای من را خوب برآورده می‌کنه اما این راه به راه خراب شدنش خیلی تو مخه. تا الان اندازه قیمت خریدش خرج تعمیرش کردم. البته با قیمت‌های لوازم الکترونیک باید ببوسمش و روی چشمم بگذارمش. اینقده دلم یه سامسونگ S23 اولترا می‌خواد! حیف که پول ندارم! تازه دلم یه تبلت خیلی خوب سامسونگ یا سرفیس و همچنین یک ساعت هوشمند خفن سامسونگ هم می‌خواد. و همچنان پول ندارم. تازه یک مشکل جدید هم پیدا کردم که با جضور بچه‌ها جرئت ندارم برای خودم خرچ کنم! عین هووهای بسیار خشن مراقب پول خرج کردن من هستند!

 

امسال تولد مادرم و روز مادر خیلی به هم نزدیک شده. دلم می‌خواست یه هدیه ویژه براش بخرم مثلا طلا. به خصوص که خیلی زحمت بچه‌های من را می‌کشه. اما خوب اوضاع مالی بسیار نامساعده با توچه به وام و قرض‌هایی که برای ماشین گرفتم. نهایتا یک ساک سفری جمع و جور براش خریدم. امیدوارم خوشش بیاد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۲ ، ۱۴:۴۰
آذر دخت

باز هم فاصله زیادی افتاد بین نوشتن‌هام. روزهای کاری بسیااااار شلوغ و سنگینی را طی کردیم. از چند جنبه تحت فشار بودیم. هم حجم کاری خیلی زیاد بود, هم شیطنت همکاران و هم کارشکنی بعضی‌ها. واقعا دل و دماغ کار کردن این روزها اصلا نیست. بر عکس این اوضاع و حال و هوای ما, یک رئیسی هم داریم که مودبانه‌ترین صفتی که بهش می‌تونم بدم بیش‌فعال هست یا جوگیر. دائم دنبال کارهای جدید و شلوغ‌بازی و کار تراشیدن برای خودش و ما هست. به نحوی که به کارهای اصلی مون نمی‌رسیم. حالا این وسط یک لشکر شکست‌خوره همکار سرخورده و افسرده و بی‌دل و دماغ و غرغرو هم دورمون جمع شدند که کار کردن باهاشون و کار کشیدن ازشون عزاب الیم هست. یادتونه گفته بودم همکارهای جوان خیلی فان هستند و خوبند؟‌ بیجا کردم. خیلی کارکردن باهاشون سخته. بی‌مسئولیت و بی‌انگیزه و سطحی هستند. خلاصه که امیدوارم انگیزه رئیسم برای کار اضافه کردن یه کمی ته‌نشین بشه و بذاره ما فقط به کارهای روتین خودمون برسیم. الان هم ده روزی رفته ماموریت که من تونستم یک نفسی بکشم و یک کمی کارهام را به روز کنم و برسم یه سری به اینجا بزنم.
به غیر از ترافیک کاری, طبق معمول هر پاییز ترافیک بیماری هم داشتیم. اول از پدرم شروع شد که احتمالا سویه جدید کرونا را گرفته بود و حدود یک ماه بیماری مداوم شدید شامل تب و لرز, سردرد, بی‌اشتهایی, بیحالی و سرفه داشت. بعدش پسرچه مریض شد که شدیدترین آنفولانزایی بود که تا به حال دیده بودم. یک هفته مداوم تب بالا داشت که به هیچ عنوان قطع کامل نمی‌شد و  فقط با مسکن کمی پایین می‌اومد. بی‌حال و بی‌جون و بی‌اشتها بود. اصلا از جاش بلند نمی‌شد و برای دست‌شویی رفتن هم توان نداشت. یک بار مجبور شدیم ببریمش سرم بزنه که هم تبش بیاد پایین هم یک قندی به بدنش برسه. بعد از ده سال بچه‌داری سخت‌ترین تبی بود که دیده بودم. خودم هم این بین مریض شدم و 10 روزی را با بیماری و بیخوابی و کلافگی و حجم زیاد کاری طی کردم. خیلی سخت بود. اما خدا رو شکر که گذشت. پسرچه دو هفته کامل مهد نرفت.
پسرک رفته مدرسه جدید. مدرسه دولتی بسیار شلوغ. از نظر درسی بسیار حجم کاری‌اش از مدرسه غیرانتفاعی کمتره. اما روحیه و اخلاقش خیلی خیلی بهتر شده. تناقض سختیه! راه درست کدومه؟ به خودم دلداری می‌دهم که روحیه پسرک خیلی مهمتره. وضعیت اخلاقی بچه‌ها اینجا واقعا نرمال‌تر به نظر میاد. دراماهای سال قبل تا الان که هنوز تکرار نشده و تا الان از تصمیمون راضی هستیم. امیدوارم در ادامه هم همچنان راضی باشیم.
بالاخره با گرفتن وام سنگین و قرض کردن مجدد و کمک همسرجان ماشین خریدم. خوشحالم. اما همچنان رانندگی برام صقیله. نمی‌دونم چرا مثل بعضی‌ها برام ساده و روتین نمی‌شه رانندگی. اما مجبورم. باید راه بیفتم.
پسرک وارد چالش‌های نوجوانی شده کم‌کم و میزان سایش و کل‌کل کردنش با همسرجان و همچنین پدرم به نحو چشم‌گیری زیاد شده. پسرک بچه‌ی سختیه. لجبازه و بهترین توصیفی که ازش می‌تونم بکنم اینه که ذهنش خیلی شلوغه. سر و کله زدن باهاش خیلی سخته و بسیار صبر و گذشت می‌خواد. اینکه روزها می ره خونه بابا مامانم گزینه‌ی مطلوبی نیست چون پدر من زمان بچگی و نوجوانی من و خواهر برادرم هم باهامون خیلی اصطکاک داشت. اما فعلا تنها گزینه است. تا در ادامه ببینیم چکار می‌توانیم بکنیم. 
اوضاع دنیا بسیار بد و ناامیدکننده است. آدم یک نگاه که به لیست خبرهای این یک ماه می‌کنه, به اندازه ده سال فاجعه و وحشت پیش چشمش ردیف می‌شه. اتفاقات غ*زه بسیار ناراحت‌کننده است. تمام ادعاهایی که در مورد تمدن بشری و نظم جهانی و حقوق بشر و... می‌شه همش پوچ و بی‌معنیه. این چند سال دیگه به من کاملا ثابت شده. نه کسی جلوی روی کار اومدن طال*بان در افغ*انستان را گرفت و نه کاری برای منع تحصیل دختران کردند. نه کسی خواست که برای ایران کاری بکنه طی سال گذشته. نه کسی تونست جلوی جنگ رو*سیه و او*کر*این را بگیره و نه حالا کسی می‌تونه این وحشت عظیم در غ*زه را تمام کنه. چیزی که خیلی غم‌انگیزه اینه که هیچ کس واقعا دلش برای اون بچه‌های کوچیک نمی‌سوزه. اس*رائ*یل که با وحشیگری هر کاری می‌خواد می‌کنه و طرف مقابل هم از این وحشی‌گری‌ها قابهای هولناک برای عکس و فیلم و مظلوم‌نمایی درست می‌کنه. فقط جان و زندگی انسان‌ها و بچه‌هاست که بازیچه شده.
مرگ کیوم*رث پور*احم*د خیلی خیلی دل من را شکست. اون سازنده‌ی بسیاری از خاطرات کودکی من بود و رفتنش به این نحو و با این حجم از نا امیدی واقعا غم‌انگیز بود. بعد, اتفاقی که برای مهر*جو*یی و همسرش افتاد هم بسیار دلخراش و غم‌انگیز بود. متی*و پر*ی هم که پریروز مرد. با این همه تنهایی و افسردگی و اعتیاد و هزار داستان دیگه. از اکانت اینستاگرامش دست و پازدنش برای زندگی کردن را می‌شد دید. کمتر از دو سال پیش یه دوست دختر زیر 24 سال گرفته بود با یه سگ. بعد دیگه نبودند. این هفته گذشته چندین پست گذاشته بود که با عبارت Batman و Matman شوخی می‌کرد. درست مثل چند*لر که مسخره بازی و شوخی سلاح استتارش بود. ای بابا!
خلاصه که دنیا جای سختی برای زندگی هست. برای همه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۳:۵۵
آذر دخت

امسال این ساعت کاری واقعا با شرایط من سازگار نبود. درسته که بعدازظهر زودتر می‌ریم خونه اما من از صبح فرسوده‌ام تا شب. اصلا هیچ کارآیی ندارم. از صبح مثل زامبی طی می‌کنم. شب هم ۱۰- ۱۰:۳۰ می‌خوابیم اما فایده‌ای نداره. خلاصه که حس می‌کنم کل تابستون به فنا رفت با این مصوبه احمقانه.
اول مرداد با مامان اینا یه مسافرت یک هفته‌ای رفتیم مشهد. اولین مسافرت واقعی بعد از کرونا بود عملا. این مدت جاهای دیگه کوتاه کوتاه رفتیم اما این اولین مسافرت طولانی واقعی بود که حس مسافرت داد. خوب بود. جاتون خالی. 
پسرک کلاس فوتبال می‌ره و از این که رونالدو و مسی نیست ناراضیه. کمال‌طلبی غوغا می‌کنه توی وجودش. خیلی فرز نیست و خوب با توجه به ترکیب ژن من و همسر نباید هم خیلی ورزشکار از کار دربیاد اما خودش انتظار دیگه ای داره که باعث سرخوردگیش میشه.
کلاس زبان را هم کژدار و مریز دنبال می‌کنه با هل دادن‌های من. در مورد موسیقی وقتی دیدم خودش خیلی پیگیر نیست ادامه ندادیم اما زبان را دوست دارم ادامه بده. فقط به خاطر اینکه در معرضش باشه.
پسرچه می‌ره مهدکودک و از اونجایی که توی تابستون نباید لباس فرم بپوشند و قرتی خان می‌تونه به سلیقه خودش لباس انتخاب کنه خیلی راضی‌تر و خوشحال‌تر می‌ره. از لباس فرم پوشیدن متنفره و یه بند جلوی آینه داره موهاش را درست می‌کنه :)
کلی پول‌هام را جمع کردم و یه وام سنگین هم گرفتم که ماشین بخرم. پولم به یه مشت ابوقراضه می‌رسه. واقعا ناراحتم. یعنی بعد از این همه سال کار کردن، نباید حق انتخاب داشته باشم و بتونم یه ماشین درست و حسابی بخرم؟ تف به این اوضاع و مملکت.
اصلا ورزش نمی‌کنم. رژیم هم که هیچی. دوباره خپلو شدم. کی دوباره انگیزه پیدا کنم، نمی‌دونم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۲ ، ۰۷:۲۹
آذر دخت

مدرسه پسرک تا کلاس سوم بیشتر نداشت و برای پایه‌های بعد باید یک شعبه دیگر می‌رفتیم. شعبه‌های دیگر خیلی از ما دور بود. ضمن اینکه امسال یک عالمه مشکلات حاشیه‌ای داشتیم که حس من می‌گفت به خاطر مدرسه غیرانتفاعی هست. البته که مطمئنم که مدارس دولتی هم چندان بی‌حاشیه نیستند اما اینکه شما رقم بسیار بالایی, معادل کل رقمی که سالیانه می‌تونی پس‌انداز کنی را بدی بالای شهریه مدرسه و بعد درگیر چرت و پرت‌های خاله‌زنکی مادرهای مدرسه بشی و بچه‌ات گرفتار قلدری بشه و تازه وسایل بچه هم به نحو هدف‌دار و تابلویی گم (دزدیده) بشه و .... واقعا برام قابل قبول نبود. ضمن اینکه همسر جان هم حسابی پافشاری می‌کرد که می‌خوام بچه را منتقل کنم مدرسه دولتی و یک جورهایی مد شده این موضوع توی اداره‌شون. به نظر من تصمیم‌گیری در مورد اینکه بچه را چه جور مدرسه‌ای بنویسی یک معادله‌ی چندین مجهولیه. از شرایط خودت و بچه و مدرسه بگیر تا اوضاع احوال جامعه و وضعیت محل سکونت. در مورد مدارس محل سکونت خودمون, من مطمئن بودم که دلم نمی‌خواد بچه‌ام مدارس اطراف را بره. این برداشت را از وقت‌هایی که پارک می‌ریم داشتم. اینکه اصلا نمی‌تونه تعامل درست و حسابی با بچه‌های دور و بر خودمون داشته باشه. اگر به انتخاب خودم بود, ترجیح می‌دادم پسرک یک مدرسه غیرانتفاعی خلوت محلی بره. جایی که خیلی دور و برش شلوغ نباشه و سطح هیجانانت و محرک‌ها هم پایین باشه. مدرسه هم خیلی اصراری به کارهای درسی فوق‌برنامه سنگین نداشته باشه. پسرک باهوشه. خارق‌العاده نیست یا تیزهوش ولی هوش متوسط رو به بالا داره. سطح بالای استرسی که داره عملکردش را مختل می‌کنه و بعضی وقت‌ها دچار عدم تمرکز می‌کندش. ضمن اینکه خودانگیختگی هم نداره. یعنی اگر به حال خودش رهاش کنی, خودکار کارهاش را انجام نمی‌ده. باید محرک و مشوق داشته باشه که ایجاد این محرک و مشوق هر چی بزرگتر می‌شه و وارد مرحله نوجوانی می‌شه سخت‌تره. سال گذشته ما خیلی بابت درس با هم درگیری داشتیم. من اگر خودم بودم می‌تونستم تا حدود زیادی نتیجه مثبت بگیرم اما همسرجان با یه شیوه بسیار تخریبی و شدید همیشه ورود می‌کرد به مسئله درس و خیلی کار ما رو دشوار می‌کرد. مدرسه سال گذشته هم یک عالمه کار و جزوه اضافی داشت که مثلا علوم و ریاضی واقعا بالاتر از سطح کتاب بود. بعد موضوعی که پیش اومده هم اینه که بعد از ایام کرونا, جای معلم و والدین عوض شده. یعنی معلم هی از والدین مطالبه می‌کنه و طلبکاره که چرا بچه درس رو یاد نگرفته و چرا کم‌کاری می‌کنه. قبلا بر عکس نبود؟! البته که من معتقدم که والدین باید نظارت کنند و من خودم هم خیلی نظارت می‌کنم روی نظم و ترتیب کار بچه اما توی یک ایامی که پسرک آبله‌مرغون گرفته بود و خونه بود, من متوجه شدم که این بار سنگین مطالب خارج از کتاب کاملا توی خونه انجام می‌شه. یعنی شما فرض کن یک سری مطالب خارج از کتاب سنگین‌تر از درس هست که توی مدرسه اجباریه. بعد مدرسه هیچ تدریسی بابت اینها انجام نمی‌‌ده. به بچه می‌گه برو خونه اینها را انجام بده. بعد شما به عنوان والد می‌بینی که بچه اینها را بلد نیست و هی باید خودت تدریس هم بکنی (تازه با توجه به اینکه روش‌های تدریس چقدر تغییر کرده) بعد هی این احساس به بچه دست بده که خنگه که اینها را بلد نیست. شما هم هی حرص بخوری که بچه‌ات بلد نیست. یعنی من توی اون ایامی که پسرک توی خونه بود, متوجه شدم که اینها بار آموزش این مطالب اضافی را انداختند به دوش خانواده, شهریه‌اش را هم دارند از خودمون می‌گیرند.
در مورد پسرک هم اوضاع اینجوریه که اگر سطح استرس بالا بره, کلا مخش را خاموش می‌کنه. در نتیجه کارآییش شدید افت می‌کنه. اما اگر در سطح نرمال باشه, می‌تونه به اندازه خودش خوب عمل کنه. 
خلاصه برآیند این موضوعات و بحث و تبادل نظر با همسر این شد که با کلی مکافات یک مدرسه دولتی خوب نزدیک محل کار همسر ثبت‌نامش کردیم. خارج از محدوده بود و به دلیل نزدیکی به محل کار همسر و به شرط انجام کمک به مدرسه, فعلا اسمش را نوشتند. البته امیدوارم بعدا دبه نکنند. من فضای مدرسه را دوست داشتم. رفتار کادر و اولیا را پسندیدم. تنها مسئله شلوغی بسیار زیاد مدارس دولتی هست. به خصوص که امسال هزینه غیرانتفاعی ها هم سرسام‌آور بالا رفته و تقاضا برای دولتی‌ها زیاد شده. پسرک ما هم یک عادتی داره که کلا دنبال دردسر می‌گرده که خودش را بندازه توش. همون مسئله سطح بالای استرس هم باعث شده که تا حدودی نتونه هیجانات خودش را کنترل کنه و بعضی وقت‌ها دعوا و داد و بیداد راه بندازه. حالا امیدورام که این مسئله با شلوغی بسیار زیاد مدرسه تشدید نشه. من به خاطرات خودم که رجوع می‌کنم, اتفاقات کلاس سوم تا پنجم خیلی خیلی توی ذهنم باقی مونده و تاثیر خیلی زیادی روی شکل‌گیری شخصیتم داشته. امیدوارم انتخابمون برای پسرک خوب باشه.
پسرچه هم که پارسال پیش‌دبستانی یک بود. حقیقتش خیلی چالش داشتیم باهاش. خیلی غرغر می‌کرد برای رفتن. به نقاشی هم کلا بی‌علاقه بود و کلا هم که ریقونه است و دستش خسته می‌شد. مربی‌اش هم یک کمی شل و وارفته بود و خیلی بچه‌ها را جذب نمی‌کرد. دیگه مریض شدن‌های پی‌درپی و انواع و اقسام ویروس‌ها هم مزید بر علت شد که تقریبا نصف سال را غایب بود.
اول می‌خواستم اون را هم جابه‌جا کنم اما منصرف شدم. ازشون خواستم برای سال آینده یه مربی پرانرژی و تشویقی‌تر براش بگذارند. فعلا برای تابستون هم اسمش را نوشتیم و داره راحت‌تر می‌ره. سال دیگه برای انتخاب کلاس اول اون هم هزارتا داستان داریم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۲
آذر دخت

امروز دوباره هوس نوشتن زده به سرم!
یه وقتهایی که یه وبلاگی می‌خونم که از جزئیات زندگی نوشته, پیش خودم فکر می‌کنم که چه دفترچه خاطرات خوبی واسه خودش درست کرده و بعد غصه می‌خورم که خود همچین چیزی ندارم. به خصوص با این حافظه داغونی که من دارم. بعد هوس می‌کنم بیام اینجا بنویسم. بیشترین حسرت هم بابت فراموش کردن خاطرات کوچیکی‌های بچه هاست.
روزها با شلوغی تمام دارند می‌گذرند. از اول امسال روی دور تند بودیم انگار.
معضلات سلامتی که از اول اسفند پارسال شروع شده بود, انواع و اقسام ویروس‌ها و غیره با قدرت کار خودشون را ادامه دادند. کل فروردین را درگیر ویروس گلاب به روتون بودیم و من خودم حسابی معده ام ناراحت بود. از اول اردیبهشت هم که ناغافل کمرم گرفت گرفتنی. تازه یک هفته است که کامل بهبود پیدا کرده و می‌تونم راست راه برم. دو هفته تمام دولا دولا راه می‌رفتم و چون توی شلوغی شدید کار بود حتی یک روز هم مرخصی نتونستم بگیرم. تازه بعدش هم تعطیلات عید فطر بود و از قبل برنامه ریخته بودیم بریم یزد. هر چی سعی کردم از زیرش در برم نشد و بیشتر دلم نیومد. به خاطر مامان بابا و بچه‌ها. البته تهش آدم سختی‌ها از یادش می‌ره و خاطرات خوب از این تجربه‌ها براش می‌مونه اما من خیلی سختم بود این سفر. واقعا به استراحت نیاز داشتم. پسرک هم اوضاع درسش دراماتیک بود و بعد از این سفر خرابتر شد و هم از مدرسه و هم از کلاس زبان تذکر جدی دریافت کرد. اما رفتیم دیگه.
آخر خرداد هم قراره بریم همدان. عروسی یکی از اقوام. تا حالا نرفتم من. اما خوب باز الان زمانش مناسب‌تره. هم مدرسه تموم شده و هم من سرم خلوت‌تره. انشالله که خوش می‌گذره.
اندر احوالات پسرک و پسرچه هم اوضاع پیچیده است. پسرک در آستانه بلوغ و نوجوانی قرار گرفته. دچار دو گانگی‌های شدید این مرحله است. کمی پرخاشگر شده و با باباش با هم نمی‌سازند. داد می‌زنه و با پسرچه نمی‌سازه. شدیدا طرفدار بازی‌‌های کامپیوتری شده. دارم سعی می‌کنم با هم به تعادل برسیم. سخته. اما می‌سازیم دیگه.
پسرچه هم در فاز اولیه تعیین هویتشه. واسه ما حسابی سر و زبون داره اما در اجتماع خجالتی. حساس و زودرنجه. در مورد یه سری چیزها مثل لباس پوشیدن و خوراکی‌ها نمودهای وسواسی طور داره. به نظر می‌رسه علاقه‌مند به ریاضی باشه. تازگی‌ها حسابی عاشق فوتبال شده.
دیروزبعد از شش سال رفتم موهامو رنگ کردم. قصدش را نداشتم. اما ته ذهنم بود. هایلایت کردم. راستش خودم هنوز بهش عادت نکردم. باید چند بار شسته بشه ببینم چطوری می‌شه.
دست به گریبانی با اضافه‌وزن همچنان ادامه داره. کی من با خودم به صلح می‌رسم؟ وقتی که حداقل ده کیلو از الان لاغرتر باشم (ایده‌آلش 20 کیلو) و بتونم حفظش کنم. پسرک هم چاق شده. علش برای من واضحه:‌ بی‌تحرکی و عادات غلط غذایی. نمی‌تونم همسرجان را راضی کنم که آبمیوه و چیپس و کیک قطع بشه و توی خونه نیاد.

چند تا اتفاق و نشونه باعث شده که احساس پیری بهم دست بده. در اثر یک اشتباه احمقانه یا بی‌مبالاتی و بی‌توجهی خودم اولین دندونم را از دست دادم و حالا باید برم دنبال ایمپلنت. مدتیه دید دورم دچار مشکل شده و احتمالا پیرچشمی هست و نمی‌خوام بپذیرم و هی با کله می‌رم توی مانیتور که متن‌های ریز را ببینم. چند وقت پیش هم یکی ا این تست ها توی اینستا بود که سن گوش را تشخیص می‌داد واسه من تشخیص داد 50! که البته خودم هم قبول دارم که یه کمی آستانه شنواییم بالا رفته و پچ‌پچ و آهسته حرف زدن را نمی‌شنوم. کمرم هم که اونجوری بود. خلاصه حسابی احساس پیری بهم دست داده. احتمالا این رنگ زدن موهام تلاش ناخودآگاهم برای مبارزه با این حسه. 
همچنان دلم می‌خواد یه ماشین بخرم و هنوز پولم به اون چیزی که دلم می‌خواد نمی‌رسه. انصاف نیست بعد از 16 سال کار کردن نتونم یه ماشین به دلخواه خودم بخرم.
فعلا همینا بسه. خوابم میاد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۷
آذر دخت

امروز باز هر کاری می‌کنم نمی تونم سر کار تمرکز کنم. ذهنم شدیدا پرش داره. حس می‌کنم توی پوست خودم راحت نیستم و کلافه‌ام.
از این حالت متنفرم. اینجور وقت‌ها آرزو می‌کنم یک کار روتین دفتری تکراری داشتم که خود کار نیازی به تمرکز نداشته باشه و تازه حواسم را هم پرت کنه. 
خسته‌ام. نیاز به استراحت و تفریح دارم. اما هفته‌هاست که حتی آخر هفته‌ها هم پر فشار و خسته‌کننده بوده. 
پسرچه دائم مریض می‌شه. خیلی ضعیف شده و برای غذا خوردن هم همش ادا درمیاره.
پسرک هر روز توی مدرسه بحران جدید داره. بیشتر با دوست‌ها و هم‌کلاسی‌ها. البته مسائل اساسی نیست اما خوب انرژی می‌بره از آدم. درک روحیه‌اش برام سخته و برای همین سخته راه حل پیدا کردن. البته خودم هم که مدرسه می‌رفتم توی همین سن دائم با هم‌کلاسی‌هام دعوام می‌شد و خیلی احساس تنهایی می‌کردم. اما فکر می‌کردم این ایراد از من بوده و امیدوار بودم برای بچه‌هام پیش نیاد.
در مورد اتفاقات جاری احساساتم بسیار در هم ریخته و متناقضه. نمی‌دونم موضعم چی باید باشه. چکار باید بکنم. کار درست چیه؟ آیا این به نظاره نشستن کار درستیه؟ من هیچ وقت توی هیچ نقطه‌ای از زندگی‌ام آدم عصیان‌گری نبود. همیشه کنار اومدم و ساختم و کوتاه اومدم. یکی دو تا عصیان خیلی ریز داشتم توی زندگی‌‌ام که از نتیجه‌اش خیلی راضی‌ام. اما آدم‌های عصیان‌گر برام عجیبند. شجاعت جوون‌ها غافلگیرم می‌کنه. نمی‌دونم باید تحسینشون کرد یا باید گذاشت به پای حماقتشون. 
ناپایداری شرایط و بلاتکلیفی اذیتم می‌کنه. 
رژیم هم دوباره به فنا رفته و شدیدا احساس چاقی دارم. احمقانه است وسط این شرایط اما خوب غصه‌دارم.
می‌خوام پولهام را جمع کنم ماشین بخرم. میزان پس‌انداز ماهیانه‌ام در مقابل قیمت ماشین‌ها اینقدر احمقانه است که هر سری اعصابم خورد می‌شه می‌رم پولهام را می‌زنم به شاخ گاو چرت و پرت می‌خرم.
دلم می‌خواست یه چیز معنی‌دار بنویسم اما همون اول گفتم که ذهنم پرش داره و نمی تونم تمرکز کنم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۴
آذر دخت

درست قبل از شروع کرونا قرار بود بریم کیش که گرفتار کمال‌طلبی همسرجان شدیم و نشد بریم. بعدش هم که کرونا و خونه‌نشینی دو ساله بود. پسرک همه‌اش غر می‌زد که ما قرار بود بریم کیش و نرفتیم. البته ذهن رویایی هم که داره و از هر چیزی برای خودش یه اسطوره تموم نشدنی می‌سازه بی‌تاثیر نبود. حالا فکر می کرد کیش چه خبره :)

دیگه اوایل خرداد بود که همسرجان بالاخره بلیط را اوکی کرد و رفتیم. گررررررم بودها. گرمممممممم. و گراااااان. هزینه‌ها از بودجه‌بندی که کرده بودیم تقریبا دوبرابر بیشتر شد. ما قبلش گفته بودیم نمی‌خوایم بریم خرید زیاد و می‌خواهیم تفریح کنیم. اما گرما اجازه نمی‌داد آدم روزها بیرون باشه و مجبور بودیم بریم مرکز خرید.
اما بچه ها کیف کردند. هر کاری خواستند کردند و خلاصه بهشون خوش گذشت. البته دلشون می خواست موتورسواری هم بکنند که نشد.
من ده سال پیش کیش رفته بودم تا حالا. تفاوتی که خیلی به نظر می اومد افت شدید کیفیت اجناس بود و حالت بنداز بندازی که به وجود می اومد. چپ می‌رفتی راست میومدی می‌خواستند ازت عکس بگیرن به قیمت میلیونی بهت بفروشن. آدم اصلا احساس آرامش بهش دست نمیداد. 

گرونی‌ها و شرایط اقتصادی و وضعیت سیاسی و مذاکرات هم که دیگه گفتن نداره. سعی می‌کنم تا بشه ازشون اجتناب کنم. کاری از دستمون برنمی‌یاد. اگه چند سال قبل تونسته بودیم از این مملکت بکنیم و بریم شاید الان روی آرامش را می‌دیدیم. اما برای امثال ما که امکانش نبود. الان تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که در لحظه زندگی کنیم و به آینده خیلی فکر نکنیم چون فکرهای خوبی توی سرمون نمیاد :(


بچه‌ها در حال گذروندن تابستون هستند. پسرک به آرزوی چندین ساله‌اش رسیده و رفته کلاس فوتبال. به زور یه کلاس زبان نوشتیمش و هر چی بهش گفتیم حاضر نشد بره کلاس‌های درسی که مدرسه براش گذاشته. البته که من هم علاقه‌ای نداشتم که بره. چیه بابا. یه تابستون را هم نمی‌ذارن ما نفس بکشیم. می‌خوان هزینه‌های خودشون جبران بشه حقوقی که تابستون به معلم می دهند را از جیب پدر مادرها تامین کنند.

پسرچه هم همچنان در حال غبطه خوردن به پسرک هست و می‌خواد همه‌‌ی کارهایی که اون می‌کنه، این هم انجام بده. اما امکانش برامون نبود که کلاس بنویسیمش. مدیریت رفت و آمد سخت بود. فعلا ساعات مخصوص پسرچه داریم که من دربست در اختیارشم که هر بازی دوست داره بکنیم و نسبتا راضی می‌شه. 

محل کارمون در تلاش برای کاهش مصرف انرژی عملا سیستم‌های خنک‌کننده را از مدار خارج کرده و ما سر کار می میریم از گرما. خیلی سخته تحمل کردن این گرمای امسال. واقعا انرژی‌ام تحلیل می ره و دیگه بقیه‌ی روز به هیچ کاری نمی‌تونم برسم. 
رژیم و ورزش تقریبا تعطیل شده و وزن‌های کم شده داره به سرعت نووووور برمی‌گرده. :) بعد از چهار سال رفتم دکتر زنان و آزمایش برام نوشت و آنزیم‌های کبدیم مشکلات داره. نمی‌دونم چرا. باید برسم بهش.

مامانم این روزها دغدغه‌ی خواهرم را داره. مشکل شایع نسل جوان امروز که بی‌هدفی و بی‌انگیزگی هست. مامانم براش قابل قبول نیست شرایطش. خیلی دارن هر دوشون اذیت می‌شن. امیدوارم به یه تعادلی برسند هر دوشون.  
خیلی از روحیات و اخلاق خواهرم شبیه پسرک هست. همه‌اش آینده‌ی پسرک را توی وجود خواهرم می‌بینم. برای همین برام مهمه بدونم کار درست چیه؟
همچنان روزهام رو با گوش کردن به پادکست و کتاب صوتی می‌گذرونم. فعلا خیلی برام جوابه :)
این هفته زدن ماسک را گذاشتم کنار. می‌دونم که آمار ابتلا بالا رفته اما تحمل کردن ماسک با این گرما برام غیرممکن بود. ضمن اینکه تقریبا یک ماه پیش سرماخوردگی، گلودرد، بیحالی و سرفه داشتم که احتمالا همین ورژن آخر کرونا بود و فعلا ایمنم. به خدا خسته شدم از رعایت. امیدوارم سال تحصیلی جدید دیگه مشکل نداشته باشیم با کرونا. پسرچه جونم هم قراره بره پیش‌دبستانی و امیدوارم هی تعطیل نشوند. 

خیلی توی فکرم که یه ماشین برای خودم بخرم. مدیریت رفت و آمد بچه‌ها با یه ماشین که همیشه دست همسره خیلی سخته. فعلا که اصلا پول ندارم. باید ببینم می‌تونم وام بگیرم.
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۱ ، ۱۰:۴۹
آذر دخت