از اون وقتهاست که یک میل شدید به نوشتن دارم. کلی فکر توی مغزمه و چون منسجم نیستند نمیدونم چطوری بنویسمشون.
وقتی میخوام با دیگران معاشرت کنم, هی دنبال موضوع میگردم برای حرف زدن. چی به فکرم میرسه؟ همهاش مزخرف.
چرا بارون نمیاد؟ یعنی دیگه قراره اینطوری باشه؟ واقعا مجبوریم ول کنیم بریم از اینجا؟
چرا هوا اینقدر بده؟ این همه دود و آلودگی؟ به خدا که نصف افسردگی مردم از این آب و هواست.
چقدر همه چیز گرونه؟ تا کجا میخواد بره بالا؟ دلار و طلا و اقلام خوراکی!
با این همه تعطیلی بچهها چیزی یاد میگیرند توی مدرسه؟
یعنی بازهم ج*ن*گ میشه؟ اوضاع چطوری پیش میره؟
خودم چیکار دارم میکنم؟ دارم یه نفس فیلم میبینم! سریال GOT را یک هفتهای تمومش کردم. قبلش برکی*نگ بد و Better Call Saul را دیدم با سرعت. الان دارم فصل چهارم True Detective را می بینم. عاشق فصل اولش شدم واقعا. خلاصه که دارم میبینم با سرعت. بینش با جیپیتی در موردشون حرف می زنم. سوال میپرسم. با هم نقد و تحلیل میکنیم. کمبود همزبون توی زندگیم را جبران کرده یه جورهایی.
در بین فیلم دیدن پادکست گوش میدم و کتاب صوتی. چیز جدی و عمیق نه. یه چیزی که در گوشم وِز وز کنه مداوم. که نتونم فکر کنم. اگه فکر کنم پنیک میکنم.
حوصله آشپزی ندارم. توی ذهنم هی خیالپردازی میکنم برای پختن انواع غذا و کیک. اما نمیپزم. بچهها به سنی رسیدند که یک کمی اداهاشون کمتر شده و اگه چیزهای هیجان انگیز بپزم احتمالا استقبال میکنند. اما خودم حوصلهاش را ندارم. تازه رژیم هم هستم!
اوضاع رژیم خوب پیش نمیره. تا یک کوچولو شلش میکنم زود چاق میشم. وقتی طولانی میشه خستهکننده است. میدونم باید ورزش کنم. نمیکنم. تنبلم.
راستی, بالاخره دندون دار شدم. پروسه یک واحد ایمپلنت دقیقا 7 ماه طول کشید. واسه همه همین طوره یا مال من اینقدر احمقانه بود؟ این تقریبا سه سال شد از زمانی که این بلا سر دندونم اومد. همهاش معذب بودم توی خندیدن. دیگه میتونم راحت بخندم! کو خندهاش؟!
پریروز 41 ساله شدم. دلم میخواد امسال یک کاری برای خودم بکنم. دلم میخواد فوق لیسانس قبول بشم. دیگه چیزهایی که 17-18 سال اخیر برام جذاب بود بهم حال نمیده. دلم تغییر میخواد. میشه؟