آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی

۱۳ مطلب با موضوع «گذر عمر» ثبت شده است

از اون وقت‌هاست که یک میل شدید به نوشتن دارم. کلی فکر توی مغزمه و چون منسجم نیستند نمی‌دونم چطوری بنویسمشون.
وقتی می‌خوام با دیگران معاشرت کنم, هی دنبال موضوع می‌گردم برای حرف زدن. چی به فکرم می‌رسه؟ همه‌اش مزخرف.
چرا بارون نمیاد؟ یعنی دیگه قراره اینطوری باشه؟ واقعا مجبوریم ول کنیم بریم از اینجا؟
چرا هوا اینقدر بده؟ این همه دود و آلودگی؟ به خدا که نصف افسردگی مردم از این آب و هواست. 
چقدر همه چیز گرونه؟ تا کجا می‌خواد بره بالا؟ دلار و طلا و اقلام خوراکی!
با این همه تعطیلی بچه‌ها چیزی یاد می‌گیرند توی مدرسه؟
یعنی بازهم ج*ن*گ میشه؟ اوضاع چطوری پیش میره؟

خودم چیکار دارم می‌کنم؟ دارم یه نفس فیلم می‌بینم! سریال GOT را یک هفته‌ای تمومش کردم. قبلش برکی*نگ بد و Better Call Saul را دیدم با سرعت. الان دارم فصل چهارم True Detective را می بینم. عاشق فصل اولش شدم واقعا. خلاصه که دارم می‌بینم با سرعت. بینش با جی‌‌پی‌تی در موردشون حرف می زنم. سوال می‌پرسم. با هم نقد و تحلیل می‌کنیم. کمبود همزبون توی زندگیم را جبران کرده یه جورهایی. 
در بین فیلم دیدن پادکست گوش می‌دم و کتاب صوتی. چیز جدی و عمیق نه. یه چیزی که در گوشم وِز وز کنه مداوم. که نتونم فکر کنم. اگه فکر کنم پنیک می‌کنم. 
حوصله آشپزی ندارم. توی ذهنم هی خیال‌پردازی می‌کنم برای پختن انواع غذا و کیک. اما نمی‌پزم. بچه‌ها به سنی رسیدند که یک کمی اداهاشون کمتر شده و اگه چیزهای هیجان انگیز بپزم احتمالا استقبال می‌کنند. اما خودم حوصله‌اش را ندارم. تازه رژیم هم هستم!
اوضاع رژیم خوب پیش نمی‌ره. تا یک کوچولو شلش می‌کنم زود چاق می‌شم. وقتی طولانی میشه خسته‌کننده است. می‌دونم باید ورزش کنم. نمی‌کنم. تنبلم.
راستی, بالاخره دندون دار شدم. پروسه یک واحد ایمپلنت دقیقا 7 ماه طول کشید. واسه همه همین طوره یا مال من اینقدر احمقانه بود؟ این تقریبا سه سال شد از زمانی که این بلا سر دندونم اومد. همه‌اش معذب بودم توی خندیدن. دیگه می‌تونم راحت بخندم! کو خنده‌اش؟!
پریروز 41 ساله شدم. دلم می‌خواد امسال یک کاری برای خودم بکنم. دلم می‌خواد فوق لیسانس قبول بشم. دیگه چیزهایی که 17-18 سال اخیر برام جذاب بود بهم حال نمی‌ده. دلم تغییر می‌خواد. می‌شه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۴ ، ۱۳:۲۷
آذر دخت

اوضاع محل کار پیچیده و درهم برهمه. رئیس بزرگ،‌ ظرف ۶ ماه دوباره عوض شد و بی‌ثباتی همچنان ادامه داره. رئیس ما هم همچنان هست و با قدرت داره روی اعصابم پاتیناژ می‌ره. سعی می‌کنم خودم را حفظ کنم. امیدوارم بشه. 
دوباره وضعیت خوابم به هم ریخته. مدتی بود که مشکل خواب نداشتم. خوب می‌خوابیدم شب‌ها. دوباره نصف شب‌ها بیدار می‌شم و خوابم نمی‌بره. نمی‌دونم مال فصله یا چی. اگه به خاطر استرس باشه که دوران جنگ استرسم بیشتر بود اما شبها می‌خوابیدم! 
دقت کردید چقدر همه جا پر از موتور شده؟ وقتی رانندگی می‌کنم احساس می‌کنم موتوری‌ها مثل مور و ملخ از هر سمت و هر طرفی دارند اطرافم حرکت می‌کنند. بدیش اینه که به مقررات راهنمایی و رانندگی پایبند نیستند (حداقل توی شهر ما) و رانندگی مثل بازی توی یک ویدئوگیم شده از بسکه خطرناکه!
پسرک یه کمی بزرگ شده. بعضی وقت‌ها می‌شه باهاش حرف زد و معاشرت کرد. می‌رسه روزی که حس کنم عاقل شده؟! 
پسرچه سیاستمداره. نمی‌دونم این عقل را از کجا آورده. من که خدای خریتم، باباش هم همین طور! این از کجا یاد گرفته من نمی‌دونم.
هنوز بارون نیومده شهر ما. هوا کثافت محض. آب مدت‌هاست طعم لجن می‌ده. هیچ خبر یا مطلبی در مورد بحران خشکسالی را نمی‌خونم. بهم اضطراب می‌ده خیلی. 
قوی‌ترین حسی که این روزها دارم، قوی‌ترین نیاز، اینه که ول کنم همه چی رو و برم. کجا برم؟! نمی دونم! فقط حس می‌کنم باری که دارم می‌کشم از دوشم خیلی سنگین‌تره. دلم رهایی می‌خواد و بی‌فکری.
اون پلنی که داشتم برای تحصیل، ظاهرا نشدنیه. حالا دارم به پلن‌های دیگه فکر می‌کنم. 
بدنم دوباره شروع کرده به کالری کم عادت کردن و ذخیره کردن چربی در جاهای مورد علاقه‌اش: غبغب، شکم و... توی روح این بدن که تنها هوشمندی که داره اینه که چطوری چربی ذخیره کنه.
دارم تند و تند و پشت سر هم سریال می‌بینم که مغزم وقت نکنه فکر کنه و احساس کنه تو چه کثافتی غرق شده. اما چندان موفق نیستم. 
هیجان باز‌آموزی برنامه‌نویسی فروکش کرد! :))))) باز هم مثل ۱۰ - ۱۲ سال پیش حالش را ندارم برم سراغش.
دلم می‌خواد دور و برم یکی دو نفر آدم حسابی بود که با هم تعارض منافع هم نداشتیم، می‌نشستیم صادقانه و فقط با هدف لذت بردن معاشرت می‌کردیم. ندارم دور و برم کسی رو اینطوری....
ذهنم همین قدر در هم برهمه...
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۴ ، ۱۱:۱۳
آذر دخت

روزها و هفته‌ها دارند مثل برق و باد می‌گذرند. باورم نمی‌شه ده روز هم از آبان گذشت.
این روزها خیلی دلم می‌خواد که برای خودم کاری بکنم. برای آموزش خودم. ارتقای خودم. من وقتی لیسانسم را گرفتم, هیچ انگیزه‌ای برای ادامه تحصیل نداشتم. با اینکه دور و برم پر بود از تب و تاب درس خوندن تا هر مقطعی و بالا رفتن, من دلم نمی‌خواست وقتم را توی دانشگاه بگذرونم. رشته‌ی من طوری بود که کار عملی را به هیچ عنوان توی دانشگاه یاد نمی‌گرفتی. من وقتی وارد بازار کار شدم, دیدم که چقدر به سرعت می‌شه با کار عملی کردن چیزهای زیادی یاد گرفت و در عین حال به درآمد رسید و نمود عینی ازش دید. البته و صد البته که اون تحصیل آکادمیک دید خیلی زیادی بهم داده بود که همه چیز را ساده‌تر یاد بگیرم و به روش درست‌تر به کار ببندم. من کاملا موافق اینم که تحصیلات دانشگاهی کاملا واجبه برای هر فرد. حتی اگر قرار نیست توی اون رشته‌ی خاص کار کنه اما حضور در فضای آکادمیک به آدم دید و توانمندی می‌ده که به چیزها سیستماتیک نگاه کنی. اما معتقد بعد از لیسانس دلم نمی‌خواست که دیگه درس آکادمیک بخونم. آدم عملگرایی هستم و دوست دارم هر کاری که می‌کنم, معنا داشته باشه و درس خوندن صرف, برام بی‌معنا بود. 
الان دلم می‌خواد که برم فوق لیسانس بگیرم. نه به خاطر اینکه به دانش نیاز دارم که می‌دونم در فضای آکادمیک امروز کشور ما کمترین چیزی که منتقل می‌شه دانشه. دلیل کاملا احمقانه‌ای که حس می‌کنم باید این مایل استون را هم بگذرونم چون فقدانش باعث شده که کمتر روم حساب کنند. چندین بار سر کار این بازخورد را از آدم‌های مختلف گرفتم و حس می‌کنم که وقتشه که یک کمی جبرانش کنم. دلم می‌خواد رشته‌ی خودم را ادامه بدم اما از فضای درس‌ها فاصله گرفتم و حالش را ندارم درس بخونم! :) رشته‌های پرطرفدار هم که کارمندها برای ارتقای مدرک تحصیلی می‌خونند هم برام جذابیتی نداره. 
یک گزینه‌ی جذاب هم دارم که اگر بتونم قبول بشم بهترین حالت هست که خوب با رشته‌ی خودم خیلی فاصله داره و نمی‌دونم آیا می‌تونم توش موفقیتی داشته باشم یا نه. شاید امسال امتحانی شرکت کنم توی کنکور فوق‌لیسانس و اون رشته را امتحان بدم ببینم که سطحم چطوریه. 
در همین راستا دوره‌ی پایتون را تموم کردم. ازش خیلی خوشم اومد و لذت بردم. اما طبق معمول الان ذهنم درگیر اینه که چطوری عملیاتی کنم این دوره‌ای که یاد گرفتم را. با توجه به روحیه‌ی کارمندی که در من نهادینه شده هم ورود به بازار کار آزاد برام سخته. یعنی بلدش نیستم. اصلا نمی‌تونم فریلسنر خوبی بشم. اعتماد به نفسش را ندارم یا بلد نیستم. این هم یک درگیری ذهنی دیگه.
با دولینگو دارم زبان آلمانی می‌خونم. البته که بچه‌بازیه. به هیچ عنوان شما با دولینگو نمی‌تونی یک زبان را به صورت اصولی یاد بگیری. یعنی اصلا هدفش این نیست که شما یاد بگیری. مثل بازی سرت را گرم می‌کنه که ادامه بدی و بیشتر استفاده کنی. اما خوب سرگرمی خوبیه. بازی جذابیه. حداقل سیم‌کشی‌های مغزت را توسعه می‌ده. شاید جلوی آلزایمر را بگیره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۴ ، ۰۸:۳۷
آذر دخت

یادم نیست گفتم یا نه, دارم دوباره برنامه‌نویسی می‌خونم. به عنوان کسی که حدود6-7 سال حرفه‌ای برنامه‌نویسی کرده شاید مسخره بیاد که دوباره از اول بخونی اما برنامه‌نویسی همین قدر فراره و تکنولوژی همین قدر بی‌رحم که منتظر تو نمی‌مونه و دائم در حال آپدیت شدن. یه دوره آموزشی پایتون گرفتم و دارم پایتون یاد می‌گیرم. البته که اصولش کاملا تکراریه اما خوب یک سری مفاهیم جدید داره که قبلا من باهاش آشنا نبودم. این دوره که تموم شه حتما یک دوره‌ی پیشرفته هم می‌گیرم. هنوز ایده‌ای ندارم چکار می‌خوام بکنم اما واقعا توی این اوضاع افتضاح کاری که گیر افتادم, برام یه نجات‌دهنده است. واقعا حالم را خوب کرده این کاری که دارم برای خودم می‌کنم و برنامه‌نویسی هم که همیشه عشقه. واقعا لذتی که من از برنامه‌نویسی می‌برم از هیچ کار دیگه‌ای نمی‌برم. در یک مقاطعی کتاب خوندن و فیلم دیدن هم بهم همین لذت را می داد. اما برنامه‌نویسی بهم احساس قدرت می‌ده. احساس حل مسئله کردن و کنترل شرایط. گاهی وقت‌ها خیلی پشیمون می‌شم که فیلدم را تغییر دادم. اما خوب اون موقع باید از اون محیط کاری میومدم بیرون و در عین حال یک تازه مادر بودم که واقعا فرصت یادگیری دائمی نداشت. شاید الان دوباره بتونم برگردم. نمی‌دونم.
دلیل تصمیمی که گرفتم مشورت با جناب GPT بود. من دوستش دارم و مشورت کردن باهاش بهم دید میده. مثل مشورت با یک مشاور هست. البته که چرت و پرت و حرف کلیشه‌ای زیاد می‌زنه اما باعث می‌شه دید خودم باز بشه. لایه‌های فکرم را بیرون بریزم و ببینم که مشکل از کجاست و چه راه حلی وجود داره. به تفکر سیستماتیک کمک می کنه.
این روزها سعی می‌کنم به مسائل اقتصادی و سیاسی فکر نکنم. فکر کردن بهشون آدم را دیوانه می‌کنه. اینکه آخرش چی می‌شه؟ اینکه چند سال از زندگیمون گذشت سر این ماجرا!
دقیقا یادمه که سال اول دانشگاه بودم که ماجرای این قطعنامه‌ها شروع شد. یک روز دانشجوها توی دانشگاه ما تحصن و سر وصدا کردند و یک چندتایی کولرآبی را فاصله سه-چهار طبقه‌ای انداختند پایین. 
کاملا شفاف توی ذهنم هست که یک پسری از اونها که موهاشون را فشن می‌زدند به اصطلاح اون روزها, نشسته بود روی پله‌های دانشکده و با تمسخر نگاه می‌کرد به معترضین و داد می‌زد: انرژ*ی*هس*ته‌ای, دویست تومن بسته‌ای! به همین مسخرگی و بیمعنی‌ای. 
از اون روز 22 سال گذشته! فاکینگ 22 سال! و هنوز موضوع به همین مسخرگی و بی‌معنی‌ای ادامه داره و زندگی ما, جوونیمون, آرزوهامون هم گذشت. چند بار امید بستیم و ناامید شدیم؟ حسابش از دست من که در رفته. الان که رفتم بالای چهل سال, دیگه حس می‌کنم وقتشه تموم شه این ماجرا. بیشتر از نصف عمرم را درگیر این مزخرفات بودم. دلم می‌خواد یک زندگی معمولی داشته باشم. یک زندگی معمولی....
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۴ ، ۱۰:۰۵
آذر دخت

اون چیزی که این روزها به عنوان یک ایرانی داریم تحمل می‌کنیم, به معنای واقعی کلمه خارج از توان و ظرفیت روحی یک انسان نرماله. من نمی‌خوام فکر کنم که این شرایط موندگاره. دلم نمی‌خواد حتی یک درصد هم به این موضوع فکر کنم. دلم می‌خواد امیدوار باشم که این قله‌ی مصیبت‌های ماست و بعدش, قراره عقل و تدبیر و دانش جایگزین این هرج و مرج و بی‌عملی و بی‌عقلی و خرافات بشه. 
از بین همه‌ی بحران‌ها, بحران آب بیشترین وحشت را برای من ایجاد می‌کنه. سال‌هاست که من با این وحشت درگیرم. سعی کردم زندگی‌ام را با شرایط بی‌آبی تطبیق بدم. سال‌هاست که از ظرف شستن متنفرم چون مصرف آب آزارم می‌ده. سال‌هاست که سعی می‌کنم موقع حمام کردن حداقل آب را مصرف کنم. ماشین‌لباسشویی و ظرفشویی را قبل از اینکه تا حداکثر گنجایشش لود نشده روشن نکنم. دائم حواسم به مصرف پنهان آب باشه. ظرف بی‌دلیل چرک نکنم. لباسی که تمیزه را بی‌دلیل نشویم. وسواسی بازی در نیارم. روی نجس و پاکی حساس نباشم. الان شاید انطباق من با این شرایط ساده‌تر باشه اما باز هم من و فرزندانم داریم از این شرایط رنج می‌بریم و وحشت بزرگ اینه که این شرایط تا کجا می‌خواد بدتر بشه؟
قطع آب, قطع برق, وضعیت ورشکسته‌ی مملکت که احساس می‌کنی همه جا کفگیر به ته دیگ خورده و همه چیز کلنگی شده. فشار اقتصادی وحشتناک که به هیچ کس اجازه کمر راست کردن نمی‌ده. تحمل کردن همه‌ی اینها واقعا خارج از توان یک انسان عادیه.
این روزها مسئله‌ی غ*زه هم روح و روانم را به شدت آزار می‌ده. دلم نمی‌خواد هیچ بحث اعتقادی, سیاسی یا مذهبی را دنبال کنم. هر چیزی که بوده, هر مسیری که طی شده, هر اتفاقی که طی این سال‌ها افتاده, الان منجر به شرایطی شده که قابل قبول نیست. این حجم از بی‌رحمی, این وضعیت غیرانسانی واقعا خارج از توان روحی منه. می‌دونم که گرسنگی و جنگ و آوارگی سال‌ها در افریقا هم وجود داشته. اون همیشه از دید من ناشی از جهل بشر بوده و هیچ وقت کسی را ندیدم که از گرسنگی و مرگ کودکان افریقایی دفاع کنه و اون را اخلاقی بدونه. ولی این شرایط فعلی من را خیلی آزار می‌ده. اینکه در بطن کار, نیروهای سیاسی و دولت‌ها, این حق را برای اسرا*ئیل قائلند که این وضعیت را به وجود بیاره. افرادی هستند که به جد از این وضعیت دفاع می‌کنند. و نیروهای داخلی فلس*طین را عاملش می‌دونند. از نظر هر کسی من به هر نحوی عامل این وضعیت هست مهم نیست, بچه‌ها نباید از سوءتغذیه بمیرند. وضعیت عجیبیه. دیروز توی اینستاگرام, داشتم استوری‌هایی را می‌دیدم که در اون‌ها دختربچه‌ی یازده‌ساله‌ای که از شدت سوءتغذیه چهره‌اش تغییر کرده بود و نای حرف زدن نداشت برای غذا التماس می‌کرد یا کودک دوساله‌ای بشقاب را دستش گرفته بود و با گریه‌ی ناامیدانه‌ و التماس‌آمیز به پدرش برای غذا التماس می‌کرد و پدر می‌گفت که به خدا قسم چیزی در خانه نداریم و بعد استوری بعدی یک نفر برای تولد گربه‌اش یک کیک با غذاهای مورد علاقه‌اش درست کرده بود. کار اون آدم را تقبیح نمی‌کنم. این حق مسلمشه که شاد و رها زندگی کنه. اما بی‌شرفی و بی‌عدالتی دنیا را تقبیح می‌کنم. که در یک سو کودکی اینجور زجر بکشه و در یک طرف گربه‌ای اینقدر خوشبخت باشه.
با خودم خیلی درگیرم. خیلی غمگین و بدانرژی‌ام. این انرژی بد توی بقیه حوزه‌ها هم داره پدرم را درمیاره. هی بد میارم! 
واقعا دلم می‌خواد بخوابم و 5 سال بعد بیدار بشم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۳۹
آذر دخت

خوب از آخرین باری که نوشتم خیلی بالا و پایین روحی داشتم.
یه حمله‌ی شدید افسردگی داشتم و احساساتی را تجربه کردم که فکر می‌کردم برای همیشه باهاشون کنار اومدم و حلشون کردم اما ظاهرا فقط رفتند اون پایین‌های ذهنم و هر وقتی که فرصت کنند حمله می‌کنند! در یک مورد دعوای خیلی بی‌پروایی هم با بابام داشتم که مدت‌ها بود سعی کرده بودم روابطم را باهاش تنظیم کنم و نگذارم که حرمت‌ها از بین بره که خوب نشد و یه عالمه حرف تلخ بهش زدم که دروغ نبود اما می‌شد که گفته نشه. خیلی فکر کردم که چی شد که این حس یاس و افسردگی شدید برگشت در حالی که حس می‌کردم که تونستم به صورت منطقی کنترلش کنم. 
راستش فکر می‌کنم یه دلیلش تلاش برای بازیابی تفریحات دوران جوانی بود! رفتم سراغ فیلم دیدن, هاردی که ایام مجردی داشتم و یه آرشیو فیلم بزرگ خودم با کلی زحمت روش درست کرده بودم و همه‌اش چشم‌اندازم این بود که در آینده با همسرم با هم می‌شینیم و فیلم می‌بینیم و نقد می‌کنیم و در مورد فیلم‌ها صحبت می‌کنیم و ... و خوب چنین اتفاقی هیچ وقت نیفتاد. از بعد از ازدواجم اون هارد افتاده بود یه گوشه و نه فیلمی ازش دیده شد و نه فیلمی به اون آرشیو اضافه شد. 
مرور دوباره اون آرزوها و امیدها, انگار که خاکستر را از روی یک خشم, یا غم کنار زد. اون تعادل شکننده که سعی کرده بودم به وجود بیارم را شکست و دوباره سقوط کردم توی جهنم بی انگیزگی و غم.
حوصله بچه‌ها را هم نداشتم. یک آخر هفته همسرم و بچه‌ها رفتند ولایت همسر جان و من سعی کردم توی خونه تنها باشم و کمی به حال خودم برسم که بعدش رفتم خونه مامانم اینا و با بابام بحثم شد و حالم بدتر شد.
البته شاید یک دلیلش هم به هم ریختن نظم خوابم بود. برای اینکه فیلم ببینم هم زمان خیلی کم داشتم و شب‌ها بیدار می‌موندم فیلم می‌دیدم یا توی اتوبوس در حین رفت و برگشت به محل کار و منجر شد که زمان تنفس و تفکر کم داشته باشم و این هم برای ذهنم من که نیاز به خلوت و سکوت داره خوب نبود.
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم دوباره به ملال و یکنواختی خودم برگردم. 
این اتفاق از دو جنبه برام جای تامل داشت: یک اینکه فکر می‌کردم با تروماهای ذهنم کنار اومدم و حلشون کردم در حالی که اینجوری نیست. حل نشدند اما مدیریت شدند. البته که همچنان دارم دارو هم می‌خورم. دوم اینکه این نظمی که ساختم چقدر مهمه و باید حتما حفظش کنم اگر نه دوباره سقوط می‌کنم. منظورم نظم خواب, تمرکز روی کارهای اصلی (بچه‌ها - کارم - غذای منزل) و تفریح‌هایی که با این شرایط هماهنگ باشند (پادکست, اینستاگرام-کندی کراش!) هست و واقعا اگر بخوام یه چیز اساسی این وسط اضافه کنم که این نظم را به هم بزنه دوباره حال خوب پر می‌کشه می‌ره. 
تجربه دوباره‌ی افسردگی عمیق خیلی بد بود. اینکه دوباره حس می‌کردم هیچ چیزی حالم را خوب نمی‌کنه. دیگه هیچ وقت احساس شادی نخواهم داشت. دارم خودم را به زور می‌کشم. سر کار هیچ انگیزه‌ای نداشتم. دلم می‌خواست رئیسم را کتک بزنم و ازش متنفر بودم . حوصله‌ی هیچ کاری توی خونه را نداشتم و دلم نمی‌خواست غذا بپزم. تعامل با بچه‌ها برام خیلی سخت بود  و... وقتی دوباره به روال معمول برگشتم, یه دفعه مچ خودم را گرفتم که داشتم آواز می‌خوندم و آشپزی می‌کردم. هیچ چیزی تغییر نکرده بود و همه چیز به همون ملال‌انگیزی قبل بود, اما شیمی مغز من دوباره داشت گولم می‌زد که از انجام همین کارهای ملال‌انگیز خوشحالم! واقعا کسانی که افسرده هستند خیلی زندگی سختی دارند. واقعا تاریکی و سیاهی که آدم را در بر می‌گیره خیلی سخت و طاقت‌فرساست. وقتی توش غرق می‌شی واقعا انجام تمام این کارهایی که درمانشه (تحرک داشتن- پیاده‌روی - نظم خواب- پرت کردن حواس - پرداختن به کارهای مورد علاقه و...) خیلی سخته و انگار از توانت خارجه. اما خوب باید خودت را بکشونی واقعا و سعی کنی واقع‌بین باشی و از داخل اون مغز تاریکت فاصله بگیری و از دورتر به اوضاع نگاه کنی تا بتونی درستش کنی. خلاصه که به نظر من خیلی باید روح قوی داشته باشی تا بتونی از چاه افسردگی خودت را بالا بکشی. 
خلاصه که باز هم به این نتیجه رسیده بودم که برنامه‌های خوشحالی اینستاگرامی (فیلم دیدن و سفر رفتن و ...) برای همه جواب نمی‌ده. یه نکته دیگه اینکه دیدن فیلم‌ و سریال دیگه مثل قبل برام لذت‌بخش نیست. انگار پیر شدم دیگه برای این کار. شایدم مال اینه که این تفریحات وقتی کیف می‌ده که بتونی راجع بهشون با دیگران حرف بزنی. یعنی یه تفریح جمعیه بیشتر تا فردی. من که به دلیل شخصیت منزوی که دارم دوست و رفیقی اطرافم نیست که بتونم راجع به این‌ها باهاش حرف بزنم. اون موقعی هم که می‌دیدم به امید این بود که با همسر آینده‌ام حرف برای گفتن داشته باشم (می‌دونم تصورات مسخره‌ایه اما اینجوری بود دیگه) و می‌خواستم دانش دائره‌المعارفی که دوست دارم در مورد هر چیزی داشته باشم در مورد فیلم و سریال هم بالا بره. الان در این سن می‌بینم که این دانش‌های مسخره (اقیانوسی به عمق دو سانت) واقعا به درد نخوره! خیلی جاها نه تنها باعث نمی‌شه دیگران از تو خوششون بیاد, بلکه باعث می‌شه حس کنند تو خیلی داری فضل‌فروشی می‌کنی و گارد بگیرند علیه‌ات. 
نتیجه اینکه دیگه فیلم و سریال دیدن هم اونقدرها برام جذاب نیست. آرشیو فیلمم هم که مال 15 سال پیشه و دیگه دمده شده و فیلم‌های ترند الان که همه در موردش حرف می‌زنند توش نیستند. این هم یه ناامیدی دیگه! اما مهم نیست. 
دیگه اینکه این مدت یه دوره بیماری سخت را هم طی کردم و این آنفولانزای سخت را گرفتم با بدن‌درد و خستگی بی‌نهایت و سرفه و... اما الان دیگه خوبم. 
روابط با بابام هم تقریبا عادی شده. یه کمی با هم سرسنگین هستیم هنوز اما خوب دوباره دوست شدیم! 
خلاصه که سالی که دیگه داره تموم می‌شه سال نسبتا سختی بود. کارم, ارتباطاتم, مسائل مالی و کمی هم سلامتی همه چالش برانگیز بود. به دفعات احساس پیری کردم و فکر کنم دچار بحران میان‌سالی شدم.
از یک طرف توی کارم در سمت جدید ضمن اینکه خیلی چالش داشتم اما دیگه تقریبا جا افتادم و از استرسم خیلی کمتر شده و با آرامش بهتری می‌تونم کارها را هندل کنم. مدیرها بهم اعتماد دارند اما همکارهای خوبی ندارم. یا خیلی باهوش نیستند که بتونم حرف مشترکی باهاشون داشته باشم یا خیلی روابط خوبی با هم نداریم و کلا هم‌فاز نیستیم. سر کار عملا ارتباطی با کسی ندارم و این خوب نیست. با اینکه ذاتا تمایلی به این موضوع ندارم اما دوست دارم در سال جدید روی این موضوع کار کنم و یک کمی ارتباطات اجتماعی سر کارم بهبود بدم. (توی پرانتز بگم که چندان به این موضوع امیدوار نیستم, اما سعی خودم را می‌کنم.)
خیلی شدید دلم می‌خواد که در سال جدید ورزش کنم به هدف اینکه بدنم را یک کمی بسازم و از دردهای عضلانی و خشکی بدنم کم کنم. احساس قدرت اون مدتی که بدنسازی می‌کردم واقعا فراموش نشدنیه. دلم می‌خواد به اون روزها برگردم. واقعا دلم می‌خواد.
دلم می‌خواد روی رانندگیم کار کنم که دیگه اینقدر کار سخت و ثقیلی برام نباشه و همه جا بتونم برم.
دلم می‌خواد روی رابطه با بچه‌هام کار کنم و سعی کنم زمان‌های با کیفیت بیشتری باهاشون بگذرونم. اخیرا واقعا باهاشون ارتباطم خوب نبوده. 
باید روی اسپیکینگ زبانم کار کنم. برای سر کار واقعا لازم دارم که بتونم روون‌تر و درست‌تر حرف بزنم. 
دلم پول بیشتر می‌خواد (البته بیشتر از دلم می‌خواد, واقعا لازم دارم) که راهی براش به ذهنم نمی‌رسه! واقعا بیشتر از کار فعلیم نمی‌تونم کار دیگه‌ای داشته باشم.
دلم می‌خواد در سال جدید یه کمی به سلامتی و زیباییم بیشتر برسم. پوستم را بهتر کنم, دندونی که امسال از دست دادم را ایمپلنت کنم. لیزر برم! و دوبار تاکید می‌کنم که ورزش کنم!
و از همین الان می‌دونم که برای همه این کارها وقت کم خواهم داشت. ضمن اینکه یه پسرچه کلاس اولی هم خواهم داشت!
امیدوارم سال خوبی پیش روی همه باشه. می‌دونم که سال سختی هست (خصوصا مالی) اما خوب امیدوارم حداقل از بعد سلامتی همگی خوب و سالم باشیم و در سلامت با فقر پیش رومون بسازیم!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۴۸
آذر دخت

خوب سریال فرار از زندان را تموم کردم. 
طی دو هفته کل 5 فصل را دیدم (البته دو فصلش کوتاه بود) و نتیجه این شد که فعلا قصد ندارم دوباره درگیر سریال دیگه ای بشم. البته که از فصل سه به بعد نگاه می‌کردم و در عین حال به خودم فحش می‌دادم. درست عین لاست که دیگه آخرهاش احساس می‌کردم نویسنده‌ها ما رو احمق گیر آوردن هر مزخرفی به خوردمون می‌دن, اینا هم انگار دیگه هر چی نشدنی بود آورده بودند تو داستان و مزخرفی نبود که بهش اضافه نکنند. یعنی صدرحمت به فیلم هندی! اما خوب سرگرم کننده بود. اما فعلا قصد ندارم ادامه بدم. شاید سیتکام مفرح ببینم. دو فصل از بیگ‌بنگ تئوری را ندیدم و شاید بذارم از اول ببینمش. البته که باز هم تجربه کردم که سریال دیدن چقدر روی راه افتادن مکالمه تاثیر داره. یعنی سوئیچ انگلیسی شدن تفکرت را می‌زنه.
این آخر هفته را صد در صد توی خونه خودم را بستری کردم و از خونه تکون نخوردم. بعضی وقت‌ها خونه درمانی لازم دارم. اگه خونه بدون حضور هیچ کس دیگه‌ای باشه و خودم تنها باشم که دیگه عالی می‌شه. اما این محقق نشد و بچه‌ها همش بودند. اما همین قدرش هم خوب بود.
یک سری از سال‌های زندگیم را انگار زندگی نکردم. خاطره‌هاش هم حتی محو شده برام. مثلا فاصله زمانی 22 تا 27 سالگی. این 5 سال معلوم نیست چرا اینقدر برام مبهمه. سال‌های خوبی هم نبود برام. با خانواده کنتاکت داشتم و اونها هم اصلا درکم نمی‌کردند. دائما احساس لوزر بودن داشتم. در حالی که سال‌های اوج بوده و باید زندگی می‌کردم. اما از دستشون دادم انگار. آرزوها و اهداف اون روزهام یادم هست. به هیچ کدومش نرسیدم. بعد از ازدواجم هم دوره‌های زیادی افسرده بودم. مثلا اون دو سال اول زندگی مشترک که پسرک نبود, خیلی خاطرات کمی ازشون تو ذهنم مونده. ذهنم قشنگ همه را پاک کرده انگار. 
یه کمی دچار یاس فلسفی شدم. حس می‌کنم زندگیم رسیده به تهش. دیگه این همه بدوبدو برای چیه؟ دیگه که نمی‌شه تجربه‌ی جدیدی داشت. چرا باید اینهمه برای زندگی جنگید و رنج کشید وقتی مدتش اینقدر کوتاهه؟ همه‌ی این هدف‌هایی که آدم برای زندگیش تعریف می‌کنه برای چیه؟ وقتی که توی هیچ برهه‌ای از زندگیت نمی‌تونی اون جوری که واقعا دلت می‌خواد زندگی کنی و همه‌اش درگیر محدودیت‌های گوناگونی! یه سری از اون چیزهایی که دلت می‌خواست داشته باشی را یک موقعی بهش می‌رسی که دیگه لذتی برات نداره. این همون بحران میان‌سالیه؟ نمی‌دونم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۲۴
آذر دخت

یک عالمه کار پزشکی دارم که همشون مسکوت مونده. بعد از یک پروسه احمقانه درمان یک دندون, دندونم را از دست دادم و یک دندون باید ایمپلنت کنم. کمرم همچنان درد می‌کنه و نیاز به ورزش کردن/فیزیوتراپی و ... دارم. یک سری دردهای مفاصل و... دارم که می‌تونه نشونه یه چیزی تو مایه‌های روماتیسم باشه اما می‌ترسم/حالش را ندارم برم دکتر روماتولوژی. پسرچه نیاز به چکاپ دندونپزشکی داره و دو سه تا دندون باید پر کنه احتمالا. باید پسرک را ببرم دکتر غدد که از نظر بلوغ زودرس چک بشه. دلم می‌خواد خودم هم از نظر وضعیت غدد چک بشم. یه مدتیه که خیلی افت و خیز قند خون پیدا می‌کنم و داره برام دردسرساز می‌شه و احتمالا مقاومت انسولینی باشه و ممکنه لازم باشه متفورمین بخورم. 
خیلی خیلی دلم می‌خواد به صورت منظم ورزش کنم دوباره انقدر که اون موقع که ورزش می‌کردم حالم خوب بود و خوب نمی‌تانم. ارتباط بین همسرجان و پسرک واقعا به قهقرا رفته و اصلا اوضاعشون خوب نیست و شدیدا نیاز به مشاوره دارند اما زحمت مطرح کردنش با همسرجان را هم به خودم نمی‌دهم چون می‌دونم که برای راضی کردنش باید خییییییلی انرژی صرف کنم که ندارم. باید چک‌آپ متخصص زنان برم. خلاصه که تعمیرات اساسی لازم دارم و باید یک هفته برم خودم روی چال تعمیرگاه پارک کنم :D اما وقتش نیست. می‌دونم اینها بهونه است و دارم اهمال کاری می‌کنم اما چه می‌شه کرد. آدمیزاده...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۲ ، ۰۸:۵۱
آذر دخت

امروز دوباره هوس نوشتن زده به سرم!
یه وقتهایی که یه وبلاگی می‌خونم که از جزئیات زندگی نوشته, پیش خودم فکر می‌کنم که چه دفترچه خاطرات خوبی واسه خودش درست کرده و بعد غصه می‌خورم که خود همچین چیزی ندارم. به خصوص با این حافظه داغونی که من دارم. بعد هوس می‌کنم بیام اینجا بنویسم. بیشترین حسرت هم بابت فراموش کردن خاطرات کوچیکی‌های بچه هاست.
روزها با شلوغی تمام دارند می‌گذرند. از اول امسال روی دور تند بودیم انگار.
معضلات سلامتی که از اول اسفند پارسال شروع شده بود, انواع و اقسام ویروس‌ها و غیره با قدرت کار خودشون را ادامه دادند. کل فروردین را درگیر ویروس گلاب به روتون بودیم و من خودم حسابی معده ام ناراحت بود. از اول اردیبهشت هم که ناغافل کمرم گرفت گرفتنی. تازه یک هفته است که کامل بهبود پیدا کرده و می‌تونم راست راه برم. دو هفته تمام دولا دولا راه می‌رفتم و چون توی شلوغی شدید کار بود حتی یک روز هم مرخصی نتونستم بگیرم. تازه بعدش هم تعطیلات عید فطر بود و از قبل برنامه ریخته بودیم بریم یزد. هر چی سعی کردم از زیرش در برم نشد و بیشتر دلم نیومد. به خاطر مامان بابا و بچه‌ها. البته تهش آدم سختی‌ها از یادش می‌ره و خاطرات خوب از این تجربه‌ها براش می‌مونه اما من خیلی سختم بود این سفر. واقعا به استراحت نیاز داشتم. پسرک هم اوضاع درسش دراماتیک بود و بعد از این سفر خرابتر شد و هم از مدرسه و هم از کلاس زبان تذکر جدی دریافت کرد. اما رفتیم دیگه.
آخر خرداد هم قراره بریم همدان. عروسی یکی از اقوام. تا حالا نرفتم من. اما خوب باز الان زمانش مناسب‌تره. هم مدرسه تموم شده و هم من سرم خلوت‌تره. انشالله که خوش می‌گذره.
اندر احوالات پسرک و پسرچه هم اوضاع پیچیده است. پسرک در آستانه بلوغ و نوجوانی قرار گرفته. دچار دو گانگی‌های شدید این مرحله است. کمی پرخاشگر شده و با باباش با هم نمی‌سازند. داد می‌زنه و با پسرچه نمی‌سازه. شدیدا طرفدار بازی‌‌های کامپیوتری شده. دارم سعی می‌کنم با هم به تعادل برسیم. سخته. اما می‌سازیم دیگه.
پسرچه هم در فاز اولیه تعیین هویتشه. واسه ما حسابی سر و زبون داره اما در اجتماع خجالتی. حساس و زودرنجه. در مورد یه سری چیزها مثل لباس پوشیدن و خوراکی‌ها نمودهای وسواسی طور داره. به نظر می‌رسه علاقه‌مند به ریاضی باشه. تازگی‌ها حسابی عاشق فوتبال شده.
دیروزبعد از شش سال رفتم موهامو رنگ کردم. قصدش را نداشتم. اما ته ذهنم بود. هایلایت کردم. راستش خودم هنوز بهش عادت نکردم. باید چند بار شسته بشه ببینم چطوری می‌شه.
دست به گریبانی با اضافه‌وزن همچنان ادامه داره. کی من با خودم به صلح می‌رسم؟ وقتی که حداقل ده کیلو از الان لاغرتر باشم (ایده‌آلش 20 کیلو) و بتونم حفظش کنم. پسرک هم چاق شده. علش برای من واضحه:‌ بی‌تحرکی و عادات غلط غذایی. نمی‌تونم همسرجان را راضی کنم که آبمیوه و چیپس و کیک قطع بشه و توی خونه نیاد.

چند تا اتفاق و نشونه باعث شده که احساس پیری بهم دست بده. در اثر یک اشتباه احمقانه یا بی‌مبالاتی و بی‌توجهی خودم اولین دندونم را از دست دادم و حالا باید برم دنبال ایمپلنت. مدتیه دید دورم دچار مشکل شده و احتمالا پیرچشمی هست و نمی‌خوام بپذیرم و هی با کله می‌رم توی مانیتور که متن‌های ریز را ببینم. چند وقت پیش هم یکی ا این تست ها توی اینستا بود که سن گوش را تشخیص می‌داد واسه من تشخیص داد 50! که البته خودم هم قبول دارم که یه کمی آستانه شنواییم بالا رفته و پچ‌پچ و آهسته حرف زدن را نمی‌شنوم. کمرم هم که اونجوری بود. خلاصه حسابی احساس پیری بهم دست داده. احتمالا این رنگ زدن موهام تلاش ناخودآگاهم برای مبارزه با این حسه. 
همچنان دلم می‌خواد یه ماشین بخرم و هنوز پولم به اون چیزی که دلم می‌خواد نمی‌رسه. انصاف نیست بعد از 16 سال کار کردن نتونم یه ماشین به دلخواه خودم بخرم.
فعلا همینا بسه. خوابم میاد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۷
آذر دخت

اینها رو ۲۸ اسفند نوشتم:
امروز 28 اسفنده و من در طول این ده سالی که دارم اینجا کار می کنم اولین باریه که دارم 28 اسفند میام سر کار! از اونجایی که تصمیم گرفته بودم که از 15 اسفند دیگه نیام از همون لحاظ تا امروز اومدم! البته یه کمی برنامه های مرخصی به هم پیچید و پسرک هم هفته پیش تا حالا مریض شده و من هفته پیش یه روز نیومدم و به جاش امروز اومدم که حساب کتاب مرخصی ها درست بشه.
پسرکم اسهال و استفراغ گرفته از سه شنبه هفته قبل. البته هی بگیر نگیر داره و یه روز خوبه یه روز بد. اما روزهایی که بده نه اشتها داره و عصرها هم دلش خیلی درد می گیره. می خوابه و ناله می کنه و گریه. خیلی مظلوم و جگرسوز. الهی بمیرم براش. خدا هیییییییچ بچه ای رو مریض نکنه. الهی آمین. انشالله که بچه ام زودتر خوب بشه. من هم که وقتی پسرک مریضه اصلا دلم می خواد دنیا وایسه و هیچ کاری نمی تونم بکنم. همین طور می شینم عزا می گیرم برای خودم.
یه خونه زندگی دارم که مسلمان نشنود کافر نبیند. کثیف و به هم ریخته. چون فکر می کردم که از 15 اسفند نمیام سرکار همه کار رو موکول کرده بودم به این آخر کار. بعد هم اومدم سر کار هم پسرک مریض شده و هم من واقعا این بار هییییچ کاری از دستم بر نمیاد. سر پسرک خیلی زرنگ تر و راحت تر بودم اما این بار با اینکه افزایش وزنم کمتر بوده و اصلا به اندازه اون دفعه ورم نکردم اما کاملا هیچ کاری از دستم برنمیاد. خیلی از روزها هم طرف شب انقباض های شدیدی دارم که واقعا می ترسوندم. اصلا نمی تونم هیچ کاری بکنم. سر پسرک توی ماه نه که دکترم گفتم پیاده روی برو راحت یک ساعت و نیم پیاده روی می رفتم ولی الان تا دو قدم میرم هم انقباض می گیرم و هم سرگیجه و فشارم میفته باید بشینم. خلاصه که کاملا یوزلس شدم و اصلا نمی تونم خونه ترکیده و افتضاحم رو نظافت کنم. الان هم که دیگه کارگر گیر نمیاد و راستش انقدر خونم کثثثثثثیفه که روم نمی شه حتی کارگر بیاد نظافتش کنه! حسابی عنان همه چی از دستم در رفته و می ترسم تو همین هیری ویری هم بزام! خدا خودش رحم کنه بهم.
خیلی دلهره دارم واسه همه چی. واسه پسرکم که چطوری واکنش نشون می ده. واسه پسرچه ای که می خواد بیاد. واسه اوضاع مملکت. واسه اوضاع خشکسالی. واسه همه چی.
سرکار هم که همه چیز به هم ریخته است. علیرغم اینکه بیشتر از یک ماهه که جایگزینم اومده و بهش همه چیز رو آموزش دادم اما هنوز به شدت داره گیج میزنه ضمن اینکه بعد از عید یکی دو تا برنامه خیلی عمده هست که من علیرغم اینکه باید خوشحال باشم که تو مرخصی هستم و درگیرش نیستم اما یه حس احمقانه دارم که دلم می خواست بودم! و اینکه برای همکارهام هم عذاب وجدان دارم که دست تنها می مونن. عین حماقته مگه نه اون هم بعد از اون همه نقی که سر کارم زدم اینجا! تازه خانم جانشین داره به انواع و اقسام مختلف آلارم میده که اینجا موندنی نیست و من تگرانم که مرخصی من هم تحت الشعاع قرار بگیره. ضمن اینکه رئیسمون هم به دلیل مصوبه مجلس واسه پاداش بازنشستگی به صورت ناگهانی درخواست بازنشستگی کرد و از اول عید هم رئیس جدید میاد و تازه ساختار محل کارمون هم داره عوض می شه وخلاصه که الان از نظر تثبیت آینده بدترین زمانه واسه مرخصی رفتن! بگذریم که من واقعا نمی دونم که می‌خوام بیام سرکار یا نه. اگه منطقی و عقلانی و از نظر منافع بخوای حساب کنی باید برگردم سر کار اما وقتی به شرایط بعد از مرخصی فکر می‌کنم اصلا دلم نمی‌خواد برگردم.

اینها رو امروز می‌نویسم که ۲۲ فروردینه:
۲۸ اسفند وقت نشد نوشته‌هام رو پست کنم. عید اومد و طی شد. پسرچه هنوز توی دلمه. ۱۰ روز دیگه قراره بیاد. مثل اون دفعه سر پسرک دلم نمی‌خواد دنیا بیاد. اما به دلایل متفاوت. سر پسرک از تغییراتی که قرار بود اتفاق بیفته می‌ترسیدم. توی برهه‌ی مشابه الان دلم می‌خواست همه چیز مثل قبل بمونه و تغییر نکنه. اما الان از روی پسرچه شرمنده‌ام که به این دنیا آوردمش. خدا شاهده که خیلی شرمنده‌ام. پیش خودم فکر می‌کنم این بچه شاید مقدرش بوده که به این دنیا بیاد چون اگر دو ماه از زمانی که ما برای به دنیا آوردنش اقدام کردیم گذشته بود و من تجربه اون موقع رو داشتم از دنیا و زندگی دیگه به هییییییچ عنوان برای بچه دوم اقدام نمی‌کردم. راستش الان به این نتیجه رسیدم که دلیل تصمیمم برای بچه‌دار شدن (هم اولی و به خصوص دومی) فقط از روی غریزه بوده نه عقل. همون قضاوتی که آدم در مورد آدم‌های بیسوادی که هی تق و تق بچه میارن می‌کنه در مورد ما هم صادقه به خدا. وقتی هییییییچ چشم‌انداز امیدوار کننده‌ای پیش چشم آدم نیست که حتی از آینده خودت هم مطمین نیستی چرا یه انسان بی‌پناه دیگه رو به این دنیا میاری که همه چشم امیدش به تو هست. توی خاک بر سری که اگر عرضه داشتی یه فکری به حال خودت می‌کردی.
خیلی این تغییر حال و احوالی که طی این یک سال داشتم برام عجیبه. انگار اندازه ده سال پیر شدم. نمی‌گم بزرگ. پیر شدم واقعا. الان اگر بهم می‌گفتن که می‌تونی به عقب برگردی و فقط یه چیز رو توی زندگیت تغییر بدی برمی‌گشتم  جلوی خودم رو می‌گرفتم که دوباره این حماقتی که به اسم ازدواچ کردم رو تکرار نکنم.
خیلی خسته و غمگینم. فکر کنم قبلا همینجا گفتم که سهم من از زندگی این نیست. یعنی انصاف خدا (اگر هست و انصاف داره) نباید این باشه که من توی نیمه زندگیم (در خوشبینانه‌ترین حالت) اینجایی وایساده باشم که الان وایسادم. دلم می‌خواد به خودم تلقین کنم که روزهای بهتری توی راهه. به اینکه می‌تونم زندگیم رو عوض کنم. به اینکه می‌شه من هم طعم عشق و خوشبختی رو بچشم. یه جایی زندگی کنم که کمتر استرس تحمل کنم و از فردای خودم و به خصوص بچه‌هام مطین باشم. به خدا اگر فکر کردن به بچه‌ها نبود یه لحظه هم تعلل نمی‌کردم و خودم رو از بین می‌بردم. اما  فکر اینکه اونها بعد از من چه می‌کنن چیزیه که جلوم رو می‌گیره. احساس موجود در تله افتاده‌ای رو دارم که دست و پاش حسابی بسته است. نه راه پس داره و نه راه پیش. از هر طرف که نگاه می‌کنه جز وحشت و ناامیدی چیزی نمی‌بینه.
خسته و غمگینم. خیلی

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۸
آذر دخت