این روزها بیشترین درگیری فکریام شده محیط کارم. در شرایطی که اصلا دوست ندارم اینطوری باشه.
من همیشه توی ۱۸ سالی که دارم میرم سر کار تلاش کردم که کارم اولویت اول زندگیم نباشه. البته که سالهای اول اینطوری نبود. اما بعد به مرور یاد گرفتم که تلاشم را بکنم. به خصوص بعد از اینکه بچهدار شدم، همیشه راحتی بچهها و خانوادهام اولویتم بود و تلاش میکردم که حتی از لحاظ ذهنی هم کارم بخش بزرگی از دنیام را تصرف نکنه. اما الان شرایط به نحوی پیش رفته که دائم دارم در مورد کارم نشخوار ذهنی میکنم، دائم دارم توی ذهنم دعوا میکنم، حرص میخورم و عصبانیم.
سه سال اخیر توی کارم خیلی بالا و پایین داشتم. دو سال پیش همچین موقعی اینقدر احساس رضایت شغلی داشتم و اینقدر فیدبک مثبت میگرفتم که جای همهی نداشتههام را برام پر کرده بود. خداییش خیلی هم تلاش میکردم. همهی ظرفیت و توانم را بی هیچ چشمداشتی میگذاشتم و اطمینان داشتم که جواب میگیرم. اما این رویه، توی ساختار بیمار اداری ایران، به اضافهی یک رئیس بیمار، عاقبت خوبی نداره. نتیجه این شد که ارتباطم با همکارها بسیار منفی شد، نه به خاطر اینکه من داشتم باهاشون دشمنی میکردم یا زیرآبشون را میزدم. به این دلیل که رئیسم از سیستم تفرقه بنداز و حکومت کن استفاده میکرد. به مرور شرایط جوری شد که من داشتم جور همه را به دوش میکشیدم، و در عین حال به ناسازگاری و عدم توانایی یا نخواستن تقسیم وظایف متهم میشدم و ارتباط مثبتم با همکارها را هم کاملا از دست داده بودم.
یه جایی تصمیم گرفتم دست بکشم و از اونجا رئیس بیمارم دقیقا مقابلم قرار گرفت و تازه متوجه شدم همکارها چه شرایطی را داشتند تحمل میکردند. من آدمی هستم که وقتی میبینم چیزی اذیتم میکنه، کنارهگیری میکنم. الان هم میخوام همون کار را بکنم. تلاشهام را هم از روشهای قانونی و قهری برای بهتر کردن شرایط انجام دادم و موفق نشدم. پس الان دلم میخواد که فقط دست از سرم بردارند. کارهایی که حیطه وظایف خودم هست را به بهترین و درستترین روش انجام میدم، بدون تاخیر و کمکاری. اما کار اضافی و جدید نه. کاری که بهش اعتقادی ندارم، نه. کار جهادی!، نه. اما رئیسم دست برنمیداره. دائم و از عمد میخواد که لجم را دربیاره. روی مغزم راه میره. اعصابم را به هم میریزه. احترام خودش را نگه نمیداره. نمیدونم تا کی میتونم ایگنورش کنم. اما روزهای سختی را سر کار دارم میگذرونم.
طبق معمول وقتی یکی از جنبههای زندگی به هم میریزه، اون تعادلی که برقرار کردی هم به هم میریزه و بقیه جنبهها هم متزلزل میشن، نارضایتی از زندگی شخصیام هم زده بالا و ضعف شخصیت و بچهننه بودن همسرم هم داره خیلی روی مخم میره و یه دوسه تا دعوای حسابی هم با اون کردم و دوباره اصلا اساس زندگی کردنم باهاش را بردم زیر سوال. البته که همچنان مزایای حضورش توی زندگی من و بچهها از نبودش بیشتره و همچنان تحملش میکنم. اما هر روز و هر لحظه ارزش کمتری براش قائلم.
این مدت داشتم کتاب صوتی "امیلی در نیومون" از "ال.ام. مونتگمری" را گوش میدادم. البته که بیشتر رمان نوجوانانه. اما ما چون بچگیم و نوجوونیمون با آنی شرلی و قصههای جزیره طی شد خیلی خیلی فضای کتابهاش برام آرامش بخشه. البته سریال امییل در نیومون هم یک مدتی پخش میشد که خوب من همون زمان نوجوانی هم احساس میکردم که خیلی دارند سانسورش میکنند و داستان اصلا نامفهوم بود. البته که سریال هم به کتاب چندان وفادار نبود و یک فضای وهمآلود و سرد عجیبی بهش حاکم بود که برای من جالب بود.
بعد داشتم پیش خودم فکر میکردم ک به عنوان یک دختر نوجوان، عمدهی بچگی من با همچین سریالها و کتابهایی گذشت. آنی شرلی، بابا لنگدراز و ... توی تماما این کتابها و سریالها یک دختر تنها مستقل بود که روی پای خودش میایستاد، کار میکرد، درس میخوند، فضای خودش را میساخت و موفق و خوشبخت میشد. خوب من اینها را الگوی زندگیم قرار دادم. اما مسئله این بود که توی نسخهای که برای ما پخش میشد، تمام قسمتهای عاطفی، احساسی و انسانی داستانها حذف میشد. اینکه این دخترها در کنار تمام تلاشها برای ساختن زندگی و سر کار رفتن چطوری بعد عاطفی زندگی خودشون را هم پیش میبردند اصلا به ما نشون داده نمیشد. نتیجه اش این شد که من الان حس میکنم درسته خیلی خوب درس خوندم و سر کار هم خیلی تلاش کردم، اما زندگی نکردم. الان تنها حسرتی که دارم اینه که برگردم به دوره دانشگاه و اون دوره را دوباره زندگی کنم. هدفی که توی مغزم گذاشته شده بود این بود که خوب درس بخونم، سوادم را بالا ببرم، خیلی کتاب بخونم، خیلی فیلم ببینم و خیلی پرتلاش و کوشش باشم. اما حالا چی دستم را گرفته؟ هی هی....
خیلی خوشحالم که دختر ندارم چون بلد نبودم یک دختر نرمال و خوشحال و خوشبخت بودن را بهش یاد بدم و اون هم مثل خودم غمگین میشد.