آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

شروع شکوهمند 29 سالگی!

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۸ ق.ظ
دیروز واقعاً از اون روزها بود. قبلش یه چیزی رو بگم. نمی دونم شما به چشم و نظر یا انرژی منفی معتقدید یا نه. حقیقتش من یه جورهایی اعتقاد دارم به این مسئله. یه وقت هایی هست که از یک سری حرف ها یا آدم ها یا نگاه ها یه جور انرژی منفی دریافت می کنم. بعضی وقت ها از فکرهای خودم احساس ترس می کنم. یعنی حس می کنم که از طرف بعضی آدم ها یا حتی از طرف خودم انرژی منفی به سمتم روانه می شه. نمی خوام بگم مثلاً دیگران این انرژی منفی رو به عمد یا از روی بدجنسی به سمت آدم روانه می کنند. خیلی وقت ها این ناخودآگاهه. یعنی یه اتفاقی یا حرفی باعث می شه یه حس بدی به طرف مقابلت دست بده (حسادت یا حسرت یا خشم یا هر چیز دیگه) و یا به خود شما دست بده (غرور مثلاً) بعد این حس بد به صورت یه انرژی منفی می یاد به سمت خود شما. شنبه صبح که رفتم سرِکار، به محض اینکه سوار سرویس شدم، یکی از همسرویسی ها به صدای بلند گفت: تو رو خدا تو دیگه نیا سر کار. خیلی سنگین شدی! همون لحظه حس بدی بهم دست داد. خوب از حرفش ناراحت شدم. آخه واقعاً به دیگران چه ربطی داره؟ خوب من کلی برنامه ریزی دارم برای خودم. تازه سر کارم هم یه عالمه کار دارم که باید قبل از شروع شدن مرخصی ام راست و ریسشون کنم. بعدش سر کار هم یه نفر دیگه یه حرف دیگه زد و خلاصه یه کمی انرژی منفی گرفتم. اشتباه کردم که همون موقع صدقه ندادم. بعدش شنبه شب پیرو انرژی که جمعه کسب کرده بودم، یه عالمه کار پشت سر هم کردم. همسرجان رفته بود شیر خریده بود و یه دفعه هوس کرده بود که من ماست درست کنم توی خونه. خودم هم پیش بینی کردم که احتمالاً همسرجان بخواد به خاطر تولدم یکشنبه شام بریم بیرون برای همین دو غذا درست کردم که هم برای یکشنبه غذا داشته باشیم و هم برای دوشنبه. خلاصه حسابی خودم رو خسته کردم. بعدش هم حسابی از خودم خوشم اومد و گفتم به به به من که چقدر خوب دارم کارهام رو مدیریت می کنم و ... صبح یکشنبه که از خواب بیدار شدم خیلی خیلی خسته بودم. واقعاً حس سر کار رفتن نداشتم. خدا خدا کردم همسرجان دیرش بشه و من روببره برسونه دم ایستگاه سرویس که همسرجان با اینکه دیرش شد و به فاصله دو سه دقیقه زودتر از من رفت بیرون اما تعارف نزد! عجیب بود که اینقدر دلم می خواست منو برسونه! حتی خدا خدا کردم که دم در یکی از همسایه ها رو ببینه و من بهش برسم که نشد. راستش هم من و هم اون پیش خودمون فکر کرده بودیم بهتره من پیاده روی کنم! خلاصه با خستگی و بی حوصلگی راه افتادم به سمت ایستگاه سرویس. راستی کیفم هم یه کمی سنگین بود. داشتم خیلی با آرامش هم می رفتم و اصلاً هم دیرم نشده بود که بگم داشتم با عجله می رفتم. کفش هام هم اصلاً اصلاً پاشنه یا لژ نداره. بعد یهو یه جای کاملاً صاف و بدون دست انداز و یه دفعه پام پیچ خورد. قبلاً هم چند باری پام پیچ خورده بود و مشکلی پیش نیومده بود. اما این بار پام خیلی شدید پیچ خورده و بعدش هم چندین قدم سکندری خوردم و بعدش هم شدید خوردم زدیم. خوشبختانه تونستم به موقع دست هام رو حائل کنم و روی شکم نیفتم. اما دست هام و زانوهام شدید روی زمین کشید شد. با خشم و عصبانیت بلند شدم و یه کمی شلوارم رو تکوندم و دیدم سر زانوی راست شلوارم سوراخ شده و از ترس اینکه از سرویس جا نمونم سریع راه افتادم. وقتی سوار سرویس شدم تازه وضعیت را بررسی کردم. شلوارم که بدجا سوراخ شده بود و زیر مانتو نمی رفت و کاملا مشخص بود. تازه ساییده هم شده بود خاکی هم بود. سر زانوی خودم هم حسابی زخمی شده بود می سوخت. پام هم که پیچ خورده بود تازه داشت درد می گرفت. خلاصه خیلی اوضاع دراماتیکی بود. خیلی عصبانی بودم. از دست کی؟ نمی دونم! به کسی چیزی نگفتم. فقط یکی از هم سرویسی ها که دید دارم شلوارم رو می تکونم متوجه شد. خوشبختانه نی نی جان هم بیدار بود و داشت حسابی وول می خورد و من رو از نگرانی درآورد که مشکلی واسه اون پیش نیومده. شاید هم مثل من ترسیده بود که یه کمی زیاد تکون می خورد. نمی دونم. رسیدم سر کار و رفتم توی دستشویی. شلوارم رو حسابی تکوندم و خاک ها که رفت یه مقدار ضایعی اش کم شد! زانوهام رو هم بررسی کردم که سمت چپی یه کمی خراش خورده بود و کبود شده بود اما سمت راستی حسابی زخمی شده بود و ورم کرده بود و کبود بود. مچ پام هم که پیچ خورده بود هم درد می کرد. بقیه دردها و مشکلات قبلی هم که سر جاش بود. تازه دستشویی رفتن هم به دلیل درد مچ پام شده بود یه عذاب الیم! خلاصه که گل بود، به سبزه نیز آراسته شده بود. دلم می خواست به حال خودم گریه کنم. اما خوب فقط خدا رو شکر می کردم که اتفاقی واسه نی نی جان نیفتاد. واقعاً خدا رحم کرد و این رفلکس های بدن واقعاً خیلی خوب عمل کردند که دست هام حائل شکمم شد. همسرجان که تلفن زد بهش گفتم چی شده. خیل نگران شد. یه کمی وقت بعد دوباره زنگ زد و سراغ نی نی جان رو گرفت و بهش اطمینان دادم که اون خوبه و مثل هر روز داره تکون می خوره و مشکلی نداره. ظهر نتونستم نماز رو ایستاده بخونم. نه می تونستم دو زانو بشینم و بلند شدن و نشستن هم خیلی دردناک بود. خلاصه که نشسته نماز خوندم. عصر موقع برگشتن هم تصمیم گرفتم که پیاده روی رو بی خیال بشم و با اون سرویسی که هر روز می یاد و بچه ها رو می بره تا دم سرویس ها برم که چون من روی دور شانس بودم سرویسه هم نیومد! خلاصه که لنگان لنگان و با پاچه شلوار سوراخ راه افتادم جلوی همکارها رژه رفتم و سوار سرویس شدم! وقتی رسیدم خونه، اول یه دل سیر گریه کردم و بعد هم یه شیر نسکافه درست کردم واسه خودم و خوردم و بعدش هم گلاب به روتون یه دستشویی با آرامش و راحتی روی فرنگی رفتم تا یه کمی سر حال شدم! خلاصه این از اولین روز رسمی بیست و نه سالگی من! خیلی شاد بود! اما خاطرات خوبش: شنبه شب که اومدم خونه دیدم که همسرجان علاوه بر شیری که برای ماست درست کردن گذاشته، یدونه کارت پستال خوشگل هم گرفته و چند بیت شعر تولدت مبارک هم توش برام نوشته. خیلی خوب بود! دوست داشتم! بعدش هم تلفن زد و گفت که به مناسبت تولدت می خوام یه خبر خوب بهت بدم و اون اینکه رفتم و از این کار دومم استعفا دادم و قرار شده که از اول بهمن دیگه نرم. راستش تا حالا سه چهار بار استعفا داده و دوباره پشیمون شده. اما فکر کنم این بار دیگه جدی باشه. دفعات قبل من یه کمی می ترسیدم که خیلی بهش اصرار کنم. آخه قراردادش سر کار اصلی اش هنوز سفت و محکم نیست یعنی رسمی نیست و از این مدل های شرکتی است. من هم همیشه یه ترسی ته دلم هست که نکنه خدای نکرده مشکلی برای کار اصلی اش پیش بیاد و بدم نمی یومد که این کار دوم رو به عنوان یه بک آپ داشته باشه. اما خوب، این بار من توکل کردم به خدا و حسابی تشویقش کردم. اون هم به نظر می یاد که جدی باشه توی تصمیمش. مامانش هم به نظر می یاد که دیگه رضایت داده به این موضوع و فعلاً اصرارش روی اینه که همسرجان بره فوق لیسانس بگیره. امیدوارم خدا خودش کمکمون کنه. هم از نظر شغل اولش که قراردادش هر جوری شده سفت و محکم تر بشه و هم از نظر مالی خدا خودش برامون بسازه. واقعاً این شغل دوم همسرجان داشت خیلی به زندگی مون صدمه می زد. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. فعلاً قراره از اول بهمن دیگه استفعا بده. امید به خدا. شنبه صبح هم همسرجان بهم هدیه داد. یه ساعت دکوری به شکل دو تا قلب قرمز که جای عکس هم داره (راستش یه کمی بچه گونه است اما چه می شه کرد، همسرجان عزیزم دلش کوچیکه!) و یه کارت هدیه با پنجاه تومن موجودی و قول رفتن یه رستوران خیلی خوب برای یکشنبه شب. خوشحال شدم از هدیه هاش! هر چند که رستوران رو به دلیل مچ پای ورم کرده و دردناک من کنسل کردیم. همسرجان عصر که زنگ زد خونه بهش گفتم که پام درد می کنه و خودم هم خیلی حال بیرون رفتن رو ندارم. اون هم قرار شد بره بیمارستان خودشون و از داداش دکترش راهنمایی بگیره در مورد پام و یه ژل پیروکسیکام هم بگیره و بیاد. غذا هم قرار شد مرغ سوخاری بگیره با ذکر این نکته که رستوران طلبم! هر چند که فکر نکنم بشه بریم قبل از اومدن نی نی جان. نمی دونم. شب که اومد زودی فرستادمش شلوارم رو ببره خیاطی نزدیک خونه و بده رفو کنه. چون برای این مدت کم دیگه نمی ارزه برم یه شلوار بارداری دیگه بگیرم. اون هم به آقاهه گفته بود آقا خانمم همین یه شلور رو داره فردا هم لازمش داره!! آخه این خیاطه خیلی بدقوله. خلاصه که آقاهه هم گفته بود باشه نیم ساعت دیگه بیایید آماده است. رفت و گرفتش و خیلی خوب شده بود. زیاد معلوم نیست جاش. شب هم پام رو ژل زدم و بستم و امروز هم نرفتم سر کار تا هم بعضی از همکارها به آرزوشون برسن که من نرم سر کار و هم اینکه خودم یه کمی استراحت کنم! راستش خودم هم دیگه خسته شدم. به محض اینکه کارهام سر و سامون بگیرن دیگه نمی رم سر کار. واقعاً جای جنگیدن نیست. دیگه انگار بدنم کشش نداره. امروز صبح که بیدار شدم پام که پیچ خورده بود خیلی بهتره. امیدوارم که تا فردا خوب بشه. فکر می کردم مثل مامانم و مامان بزرگ هام شکم من هم ترک نمی خوره. اما متأسفانه یک ماهیه که داره با سرعت شگفت انگیزی ترک می خوره. متأسفانه! هی هی. فدای سر نی نی جان. امیدوارم اون صحیح و سالم و خوشگل باشه و بیاد و زندگی من رو پر از شادی کنه. الهی آمین.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۱۱
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی