1- اینقدر حرف و نوشته توی سرم دور میزنه که مخم داره سوت میکشه. دلم میخواد بیام و بنویسم اما نمیدونم چرا در عین حال دلم نمیخواد که بیام و بنویسم!
2- دلم یه فراغت بال میخواد. یه آسودگی. یک هفته برای خودم! چند روز پیش فکر میکردم که کاش میشد از مادر بودن هم مرخصی گرفت!
3- هفته پیش باز هم فقط دو روز اومدم سر کار. اولش پسرک مریض بود و بعدش خودم. هنوز هم سرفه میکنم. یادم رفت بود سرفه کردن چقدر میتونه اعصاب خورد کن باشه. بمیرم برای پسرک که اینقدر سرفه کرد این زمستون!
4- از همسرجانم خیلی دلخورم. حس میکنم اینقدر محبت ندیده توی زندگیش که بلد نیست محبتش رو نشون بده. تازه یه کوچولو عذاب وجدان دارم که حس میکنم من انتظار زیادی ازش دارم.
5- از دست خودم عصبانیام. چرا باید اینقدر ضعیف باشم آخه؟ چرا باید از این ناراحت باشم که چرا همسرجان حالم رو نمیپرسه؟ چرا وقتی میبینه دارم از سردرد میمیرم کاری نمیکنه یا حتی سراغی نمیگیره که بهتر شدم یا نه یا وقتی تنها واکنشش به سرفههای جگرخراشم نچ نچ کردنه اون هم بابت نگرانی اینکه پسرک حالا از خواب بیدار میشه اراحت میشم؟ باید قویتر باشم. نباید ناراحت بشم.
6- یک عموی ناتنی داشتم که کلا دو یا سه بار توی زندگیام دیده بودمش. دفعه آخری که همدیگر رو دیده بودیم اصلا من رو نشناخت و تلاشی هم نکرد که بشناسه. احساسی بهش نداشتم. پنچشنبه فوت کرد. باز هم احساس خاصی ندارم. از این بابت هم کمی ناراحتم. دلم میخواست از مردنش ناراحت میشدم و یا باگذشتتر بودم. اما یاد آخرین دیدارمون رهام نمیکنه. خوب که فکر میکنم آدمهای زیادی هستند که رفتنشون مردنشون زیاد ناراحتم نمیکنه. حس میکنم آدم بدیام یا بیاحساس.
7- این ماه زیاد خرج کردم. خیلی بیشتر از سقفی که برای خودم درنظر گرفته بودم. تازه هنوز یک هفته از ماه هم باقی مونده. ناراحتم.
8- کارم رو دوست ندارم و از این بابت احساس عذاب وجدان دارم. حس میکنم خیلی ناشکری بزرگی دارم میکنم که کارم رو دوست ندارم. مطمئنم که خدا از این بابت تنبیهم میکنه و آخرش بیکار میشم. اما دوستش ندارم. کارم مثل یه وزنه سنگین روی روحمه. دوستش ندارم. اما پول رو خیلی دوست دارم! استقلال داشتن رو خیلی دوست دارم. فضای خصوصی که سرکار اومدن بهم میده رو خیلی دوست دارم. پارادوکس بدیه. کاش یه کار بهتر پیدا میکردم! یا اگر ممکن نیست کاش همین کارم رو دوست میداشتم. هی هی!
9- با همسرجان سر تربیت پسرک از همین حالا خیلی کنتاکت داریم. اون معتقده که من خیلی لوسش میکنم و من معتقدم که اون بیش از حد سنتی فکر میکنه و به بچه سخت میگیره. خلاصه که ده برابر قبل از تولد پسرک با هم فرسایش داریم. خلی کلافهکننده است این ماجرا.
10- دلم میخواد یه پست بنویسم که شمارهای نباشه. اما این روزها اصلا وقت و توان تمرکز کردن ندارم.