آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
1- من توی بارداری شکم عظیمی پیدا کرده بودم. یعنی اصلا هیچ اثری توی پهلوها دیده نمی‌شد اما شکمم خیلی خیلی قلمبه شده بود. به نحوی که این اواخر صاف نشستن برام سخت بود و وقتی روی زمین می‌نشستم تکون‌های پسرک کاملا دیده می‌شد. 2- بعد از بارداری بنده خیلی گنده شده بودم! یعنی چیز خیلی بدی شده بودم! با دوازده کیلو اضافه‌وزن خالص بارداری را به اتمام رسوندم (البته اگر 5 کیلوی اضافه قبل از بارداری رو در نظر بگیریم می‌شه 17 کیلو). تا سه ماه اول که منظم شیر می‌دادم کاهش وزن خوبی داشتم. یعن حدود شش کیلو کم کردم. اما شیردهی که قطع شد و تازه افسردگی بعد از اون وقایع هم دامنگیر شد، بنده به ظاهرم کلا بی‌توجه شدم. هر چی دیگران می‌گفتند شکم‌بند ببند الکی می‌گفتم باشه و انجام نمی‌دادم. نتیجه اینکه از اون شش کیلو دو کیلوی دیگرش هم دوباره برگشت و بنده تا وزن قبل از بارداری هشت کیلو اضافه داشتم (درست حساب کردم؟ خودم هم گیج شدم!) 3- ماه رمضون پارسال رو کامل روزه گرفتم. خیلی غذا کم می‌خوردم (یعنی اصلا نمی‌تونستم زیاد بخورم از بسکه افطار و سحر آب می‌خوردم) فکر می‌کردم که خیلی روم تأثیر داشته باشه اما کلا دو کیلو کم کردم. دیگه کم‌کم به خودم اومدم. می‌خواستم برم سر کار و خیلی بزرگ بودم. هیچ کدوم از مانتوها و شلوارهام اندازه‌ام نبود. برای این مدت دوتا مانتو و یه شلوار خریده بودم اما هیچ کدوم مناسب سر کار نبودند. خلاصه که حالم بهتر شده بود و به فکر جمع و جور کردن خودم افتادم. از اتمام ماه رمضون تا وقتی که بخوام برم سر کار یک ماه و نیم وقت داشتم. باید حدود شش کیلو کم می‌کردم که خوب بشم اما من به یک کیلو هم راضی بودم! 4- رفتم باشگاه با خواهر جان تپل‌ام! کلاسی که ساعتش به ما می‌خورد فیتنس بود. یه جور اروبیک همراه با وزنه. برای من که برای بیشتر از یک سال هر نوع فعالیت بدنی رو تعطیل کرده بودم خیلی سنگین بود. چند جلسه اول به حال مرگ می‌افتادم! اما خوب بعد از یک هفته افتادم روی دور. روزهای زوج، یک ساعت فیتنس و نیم ساعت کار با دستگاه و روزهای فرد هم سعی می‌کردم نیم‌ساعت توی خونه تردمیل برم که خوب این را کامل انجام نمی‌دادم. 5- هر چی صبر کردم تأثیری ندیدم! یعنی تو بگو 100 گرم! عقربه وزنه ثابت ثابت بود! خیلی دردناک بود. من هی می‌رفتم ورزش هی بدنم درد می‌گرفت! اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم اما خبری از تغییر نبود! سایزم تغییر کرده بود اما شکمم! واویلا! از اینکه خودم رو توی آینه ببینم بیزار بودم! 6- دست به دامن داروهای گیاهی شدم. یک روز درمیون افشره زیره سبز و لیمو می‌خوردم. غذا رو خیلی رعایت می‌کردم. اما اینها به غیر از اینکه عصبی‌ام بکنه تأثیری نداشت. فشارم می‌افتادم. دستهام از گرسنگی می‌لرزید. عصبی و خسته بودم اما دریغ از یه کمی لاغری! 7- کم‌کم حس کردم یه جای کار ایراد داره. درسته وزنم کم نمی‌شد اما خوب سایزم خیلی کم شده بود. اما شکمم! نه تنها کوچک نشده بود بزرگتر هم شده بود. بعد تازه یه جور خنده داری هم شده بود! دو تیکه شده بود! یه کمی توی اینترنت سرچ کردم. به فارسی که چیز خاصی پیدا نشد. یه کمی انگلیسی سرچ کردم و بوووووم! دیدم که این خیلی چیز مهمی هست. Diastasis recti یا abdominal separation یه چیز بسیار شایع در بارداری هست. به زبان ساده فشاری که در دوران بارداری به جدار شکم وارد می‌شه منجر می‌شه به اینکه دو تا عضله بزرگ نگهدارنده جدار شکم از هم فاصله بگیرند.  این مشکل می‌تونه مادرزادی یا اکتسابی باشه. به صورت مادرزادی توی نوزادهای نژاد سیاه شایع‌تره. درصدی از خانم‌های باردار این مشکل را پیدا می‌کنند. برای حل این مشکل راه‌های جراحی وجود داره و در عین حال می‌شه با نرمش و ورزش هم تا حدود زیادی اصلاحش کرد. اگر کسی هنوز فاصله بین دو عضله‌اش بسته نشده باشه و ورزش‌های شکمی مثل دراز و نشست و کرانچ و پلانک رو انجام بده این فاصله بدتر می‌شه و شکمش عوض کوچیک شدن بزرگ می‌شه!ظاهرا در خارجه این خیلی روتینه که خانم باردار بعد از زایمان و قبل از شروع حرکات ورزشی اول برای این مشکل چک بشه. اونجا بود که یادم افتاد خانم شری بعد از زایمان توی وبلاگش در این مورد نوشته بود و یه عالمه حرکت ورزشی هم گذاشته بود و گفته بود که دکترش بعد از معاینه و اطمینان از بسته شدن این فاصله بهش اجازه دراز و نشست رفتن رو داده (متأسفانه الان رمزی شده پست‌هاش). خوب من اون موقع خیلی دقت نکرده بودم و خانم شری هم اصطلاحات آلمانی به کار می‌بره که راستش من خیلی اهمیت موضوع رو نفهمیده بودم! 8- توی امریکا یه خانمی به اسم جودی تاپلر  در زمینه شناسایی و درمان این مشکل خیلی کار کرده. یعنی شما تا که این عبارت رو سرچ کنید به اسم تاپلر و روشش که به تکنیک تاپلر معروفه می‌رسید. راه شناسایی مشکل رو کامل توضیح داده. شما به پشت دراز می‌کشید.پاهاتون رو خم می‌کنید و انگشت اشاره و وسط تون را به صورت یه فلش که به پاهاتون اشاره کنه، بالای نافتون می‌گذارید. بعد سرتون را می‌یارید بالا. اگر فاصله وجود داشته باشه دقیقا با انگشت‌هاتون حس می‌کنیدش. چند بار که سرتون را بالا و پایین ببرید دقیقا دوتا عضله را حس می‌کنید که به انگشت‌هاتون فشار می‌یاره. قطر این فاصله می‌تونه از یک انگشت تا چهار پنج انگشت باشه. انواعش شدیدش دیگه تبدیل به فتخ می‌شه. این فاصله سه قسمته. بالای ناف، روی ناف و زیر ناف. معمولا فاصله روی ناف از همه بیشتره.  9- من داشتمش! دقیقا حدود دو و نیم انگشت بالای نافم فاصله رو حس می‌کردم!ای بابا! تازه این مدت توی ورزشگاه اینقدر دراز و نشست و کرانچ رفته بودم. فرداش با مربی ورزشم در این باره صحبت کردم. یه جور عاقل اندر سفیهی بهم نگاه کرد و گفت نه بابا این حرف‌ها چیه. یه کمی ورزش کنی درست می‌شه! جالبه که یه چیز به این معروفی توی دنیای طب و ورزش اصلا توی ایران روش کار نمی‌شه و اصلا هیچ کس اطلاعی ازش نداره! 10- جودی تاپلر یه کتابی داره به عنوان Lose Your Mummy Tummy. و علاوه بر اون کلاس و مربی داره برای اصلاح این مشکل. راه حل‌هاش چهارتاست:الف) نرمش‌های مخصوص (آسانسوری، انقباضی و بلند کردن سر) را انجام بدیدب) بیست و چهار ساعته شکم‌بند ببندید.ج) در تمام فعالیت‌های روزانه حواستون به عضلات شکمتون باشه و دائم منقبضشون کنید.د) به صورت صحیح بخوابید و بلند شوید. 11- همزمان با اومدنم به سر کار من شکم‌بند بستم. تا یه مدتی هم ورزش‌هاش رو انجام می‌دادم. اما دروغ چرا؟ سخت بود. مثلا نرمش آسانسوری رو گفته تا 200 بار در روز انجام بدید! سخته بابا. تازه باید در حینش بلند بلند هم بشماری که نفس کشیدن یادت نره! خیلی نصفه و نیمه انجام دادم. شکم‌بند رو هم دو ماه بیشتر نتونستم تحمل کنم. با اینکه خیلی رعایت می‌کردم اما آخرش حالت حساسیت پیدا کردم و در حد مرگ می‌خارید شکمم! درگیر کردن عضلات شکم هم که اولش خیلی سخت بود اما با یه کمی تمرین آسونتر شد اما اون رو هم هی یادم می‌ره! اما درست خوابیدن و بلند شدن رو رعایت می‌کنم هنوز. 12- اگر موفق بشید با استفاده از تکنیک تاپلر فاصله ببندید باز هم باید توی انجام دراز و نشست و کرانچ و پلانک احتیاط کنید. یعنی عملا هیچ حرکت شکمی رو نمی‌تونید انجام بدید. اینجوری کوچیک کردن شکم خیلی سخته! فقط می‌مونه پیاده‌روی و ورزش‌های هوازی دیگه مثل دوچرخه سواری. من که هنوز موفق نشدم. با همین اعمال نصفه و نیمه ظرف دو ماه چهار سانت دور شکمم کم شد. همزمان پیاده‌روی و بدن‌سازی هم انجام دادم. غذام هم رعایت کردم. چهار کیلو هم از وزنم کم شد اما روی همین جا موند. یعنی الان من به نسبت زمان قبل از بارداری هنوز دو کیلو و به نسبت ایده‌آل خودم 6 - 7 کیلو اضافه دارم. تازه شکمم هم هنوز خیل ناجوره! خیلی بهتر شده‌ها اما هنوز هم ناجوره. خدا کمکم کنه که همت کنم و انجام بدم اگر نه تنها راهش جراحیه ظاهرا. 13- نمی‌دونم من بهش برنخوردم و دکترم بهم هشدار نداد یا اینکه توی ایران اطلاعاتی در این زمینه نمی‌دهند. خیلی بده که ما مثلا تربیت بدنی رو به صورت آکادمیک درس می‌دیم اما هیچ کدوم از مربی‌های ورزشی که من بهشون برخوردم هم هیچ اطلاعاتی در این زمینه ندارند! من مجبورم بهشون بگم که فتخ دارم و نمی‌تونم حرکات شکمی انجام بدهم. در حالی که مشکل من دقیقا فتخ نیست. اگر رعایت نشه می‌تونه به فتخ منجر بشه. 14- اگر بعد از بارداری هر چی ورزش می‌کنید و وزنتون کم می‌شه همچنان شکم دارید، حواستون به این دیاستاسیس رکتای باشه. 15- کم کردن وزنم خیل مدیون پیاده‌روی بود. بعد از زایمان پیاده‌روی رو خیلی جدی بگیرید. بهترین کاریه که می‌شه کرد. داروهای گیاهی هم برای من هیچ تأثیری نداشت.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۲۵
آذر دخت
یک هفته سخت رو گذروندیم. کم‌کم داشت سختی‌های بچه‌داری یادم می‌رفت و توی روزمرگی‌ها غرق می‌شدم که دوباره برام مرور شد! جمعه هفته قبل بعد از یک آخر هفته خوب و خوش پسرک را بردم حمام. مامان بردش خونه خودشون و خوابونده بودش. ما هم نهار خوردیم. وسط نهار بود که موبایل همسرجان زنگ خورد. از محل کار بود. باید می‌رفت سر کار. همسرجان در رو زد به هم و پسرک بیدار شد. خیلی مظلوم و خوشگل خوابیده بود که من رو مشکوک کرد. رفتم بوسیدمش که دیدم ای وای داره از تب می‌سوزه! آنفولانزایی گرفته بود اون سرش ناپیدا. دو شب اول که اصلا نمی‌خوابید. یک بند گریه و ناله می‌کرد. شب‌های بعد هم از شدت گرفتگی بینی و سرفه خیلی سخت می‌خوابید. از همون روز اول اعتصاب غذا کرد و اصلا غذا نمی‌خورد. از دوشنبه دیگه شیر هم خیلی کم می‌خورد. تازه اسهال هم داشت! خلاصه که تازه داشت یک کمی وزن می‌گرفت که همه چیز خراب شد. دائم باید بغلش می‌کردیم و راه می‌رفتیم تا گریه نکنه. هیچ علاقه‌ای به اسباب‌بازی‌هاش نشون نمی‌داد. دو روز تمام دهنش را بسته نگه می‌داشت و حتی آب دهانش رو هم قورت نمی‌داد. نمی‌دونم چرا. بچه‌ها که توی این سن گلودرد نمی‌گیرند؟ هفته قبل من کلا یک روز و نیم سر کار اومدم. اون نصف روز را مامانم پیشش بود و اون روز کامل را همسرجان. تا دیروز هم که هنوز توی اعتصاب غذا بود. از دیروز عصر یک کمی علائم بهبود نشون داد و یه کوچولو غذا خورد. تازه وسط این همه داستان شنبه برای اون کاری که گفتم توی شهر مامان اینها پیدا شده رفتم مصاحبه. فکر نکنم پذیرفته بشم. شب قبلش اصلا نخوابیده بودم و به خاطر بچه اعصابم خورد بود و دو ساعت هم پشت اتاق معطل شده‌بودم. آقای محاصبه‌گر هم که خواست یک کمی زرنگ‌بازی دربیاره و مثلا مچ بگیره و به من اثبات کنه که بی‌سوادم! نزدیک بود بپرم با دندونام پاره‌اش کنم. تازه حقوقش هم خیلی کمه. خلاصه که این هم پر. بچسبیم به همین کار خودمون! خونه خودمون را هم که داده بودیم اجاره کلی داستان و ماجرا براش پیش اومد که نتیجه این شد که مستأجر چهار ماه زودتر بلند شد. درگیر اون هم بودیم این هفته. پنج‌شنبه هم چون عمه‌جان از خارجه اومده بودند رفتیم منزل مادربزرگ‌جان که آنها را ببینیم و کلی واااا و چرااا شنیدیم که چرا پسرک هنوز راه نمی‌ره. این روزها تمام آرزوی من اینه که پسرکم زودتر راه بیفته. سیزده ماه و نیمه شده و هنوز راه نمی‌ره.کاش زودتر راه بیفته. ):
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۰۵:۳۹
آذر دخت
من خودم که باردار بودم و حتی هنوز از خوندن خاطره زایمان ها خیلی لذت می برم. زایمان یه تجربه خیلی بزرگ، خیلی هول انگیز و خیلی قشنگه. انشاالله که مال همه ختم به خیر بشه. خودم خیلی دلم می خواست در باره این تجربه عظیم که از سرم گذشت با کسی حرف بزنم. فکر کنم همه همین طور هستند که دوست دارند کمی درباره اتفاقات عظیم زندگیشان با دیگران حرف بزنند. اما توی دنیای معمولی انگار کسی زیاد علاقه ندارد از این خاطرات چیزی بشنود! یکی دوباری که سعی کردم با دوستانم سر حرف را در این مورد باز کنم علاقه ای نشان ندادند. شاید چون توی موقعیتش نبودند یا شاید چون من یه کمی زیادی تنها هستم! این ها را خیلی وقت پیش نوشتم. شاید هشت، نه ماهی می شه که نوشتمشون. اون روزها خیلی درگیر احساسات بودم. هم به خاطر هورمون ها و هم اینکه هنوز خیلی چیزها را فراموش نکرده بودم. اما باز هم نوشته هام نتونسته بزرگی ماجرا را نشون بده. نوشته هنوز هم نصفه است. تا کی وقت کنم و بشینم سر فرصت از اونها بنویسم. دلم می خواست اونها را زودتر بنویسم اما نشد. حیف. چون نوشته های خیلی خانمانه  است و دوست ندارم آقاها بخوانند نوشتم توی ادامه مطلب. اگر کسی (خانمی) گذارش به اینجا افتاد و دلش خواست بخواند و رمز خواست بگوید تا بدهم. قسمت اول که در واقع پیش درآمد است را اینجا  نوشته ام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۰:۲۱
آذر دخت
پسرکم پنج دقیقه بامداد بیست و شش آذر به دنیا آمد. وقت نشد که داستان تولدش را کامل اینجا بگذارم. ماوقع را نوشته‌ام. اما روی لپ‌تاپ خانه است. شاید اگر وقت شد فردا بگذارمش اینجا. دیروز مرخصی بودم. پسرک را بردیم و واکسن یک‌سالگی‌اش را زدیم. گفته‌اند احتمال دارد هفته دیگر تب کند. امیدوارم که نکند. پسرک نور چشم من است. دیدن صورتش قلبم را روشن می‌کند. اینقدر دوستش دارم که نمی‌دانم در قبال این حجم دوست داشتن چه باید بکنم. اما این دوست داشتن رنج زیادی هم به همراه دارد. مادری سخت است. خیلی غبطه می‌خورم به حال مادرانی که مادری کردن برایشان آسان است. بارها خوانده‌ام که نوشته‌اند چقدر مادری ساده است یا چقدر بچه داشتن خوب است یا ساده است یا چقدر همه چیز روی روال است. برای من این یک سال اصلا این‌طوری نبود. نمی‌گویم شیرینی نداشت اما اینقدر سختی داشت که وقتی دیروز تلویزیون یک نوزاد دو ماهه را نشان می‌داد، وقتی با دیدن ترس توی چشم‌هایش یاد پسرک خودم افتادم که این سنی بود های های زدم زیر گریه. بی‌اختیار و بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای. یک ماه اول که درگیر شیر دادن به پسرک بودن. شیرم کم بود و پسرک هم پر ادا. خدا می‌داند به چه سختی به شیر خوردن عادتش دادیم. بعدش پسرک را چهل و هفت روزگی ختنه کردیم. از آن روز دیگر من تا شش ماهگی پسرک روز خوش نداشتم. یک هفته طول کشید تا حلقه ختنه افتاد. بلافاصله بعدش پسرک آنفولانزای سختی گرفت. اینقدر کوچک بود که بلد نبود سرفه کند. وقتی احساس سرفه توی گلویش می‌آمد فکر می‌کرد دارد خفه می‌شود! بلافاصله بعد از خوب شدنش واکسن دو ماهگی را زدیم که آغاز آن ماجراها بود. تولد سه ماهگی‌اش در بیمارستان بستری بود. وای از حال و روز من. با چه حالی سال نو را تحویل کردیم! وای! تازه تمام آن یک ماه زحمت برای شیر خوردنش هم باد هوا شد. پسرکم دیگر از چهار ماهگی رسما شیر خشکی شد. می‌خواستم این پست را فقط برای تولد پسرک بنویسم. اما نشد که باز هم از بابت سختی‌ها زنجموره نکنم. وجود پسرک برای من همین است. یک عشق آمیخته به رنج. دوستش دارم و از بابت این دوست داشتن رنج می‌کشم. مادرم می‌گوید مادری همین است. اما من خیلی از مادرها را می‌بینم که مادری برایشان خیلی راحت‌تر از این حرف‌هاست. شاید من خیلی سخت می‌گیرم. نمی‌دانم. پسرک کوچکم. عشق من. بدان که با تمام وجودم دوستت دارم. دیدن خنده‌ات قلبم را روشن می‌کند و هر چقدر هم که دیگران منعم کنند، طاقت لحظه‌ای گریه تو را ندارم. بابت اینها منتی سرت ندارم. تنها انتظاری که از تو دارم این است که انسان باشی و در این دنیای پر از گرگ، به گونه‌ای زندگی کنی که مایه سرشکستگی من نباشی. فقط همین. دوستت دارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۰۹:۵۹
آذر دخت
1- بچه : چند روز دیگر یک سالش می‌شود. دیروز به مامان می‌گفتم تازه داره شیرین می‌شه و دارم یه کمی کیفش رو می‌کنم. سال سختی رو گذروندم. هشدار: اگر فقط برای اینکه بچه دوست دارید و عاشق بچه‌ها هستید یا می‌خواهید سرتان گرم شود، تصمیم به بچه‌دار شدن گرفته‌اید با عرض معذرت احمقید! راه‌های خیلی خیلی بهتری برای سرگرمی و چیزهای خیلی کم‌دردسرتری برای دوست داشتن توی دنیا هست. بچه‌داشتن به استرس و سختی‌اش نمی‌ارزد. به قول ناتالیا گینزبورگ اگر طاقتش را دارید که تا آخر عمرتان یک تکه از قلبتان بیرون بدنتان برای خودش راه برود بچه‌دار شوید. سوال: پس دلیل عاقلانه برای بچه‌دار شدن چیست؟ جواب: خودم خیلی بهش فکر کردم. نمی‌دونم تلاش برای بقای نسل و نگرانی از تنهایی در زمان پیری گزینه خوبی هست یا نه. من خودم به شخصه دلم یک نفر را می‌خواست که مال خودم باشد و بشود بی‌قید شرط بهش عشق ورزید و بعد هم اون من را بدون قید و شرط و فکر کردن به اینکه خوشگلم یا زشت، پولدارم یا بی‌پول، چاقم یا لاغر دوست داشته باشد، دوستم داشته باشد، چون مامانش هستم. می‌دونم این دلیل هم احمقانه است و شاید بزرگ که بشود بزند زیر همه چیز و اصلا دوستم نداشته باشد. اما من سهم خودم را انجام می‌دهم. تا می‌توانم بهش عشق می‌دهم. عشقی که هیچ کسی تا به حال در دنیا لیاقت پیدا نکرده بود به پایش بریزم را یک جا به پای پسرک می‌ریزم. همسرجان شاکی است که لوسش می‌کنم. اما چه کنم، حجم عشقی که در دلم تلنبار شده زیاد است. تقصیر خودش است که راهی برای تخلیه‌اش فراهم نکرد تا حالا اینقدر سهمگین بر سر پسرک بریزد. سوال: از همسرجان دلخورم؟ جواب: بله، خیلی! هنوز راه نمی‌رود. دستش را می‌گیرد به این طرف و آن طرف و بلند می‌شود. با تلفن‌ها "الو" می‌کند. با موزیک‌های سنتی داد می‌زند و کله‌اش را تکان می‌دهد انگار که سالار عقیلی دارد می‌خواند! حرف نمی‌زند هنوز. اما یک بند بَ بَ دَ دَ دو دو ما ما می‌کند و کله‌مان را می‌خورد. هر چیزی دستش برسد از موبایل تا کنترل و گوشی تلفن را پرت می‌کند و بعد دو دستی توی سر خودش می‌زند! اسباب‌بازی‌ها را توی جعبه‌اش می‌گذارد و برای خودش دست می‌زند. هر بار که می‌خواهم پوشکش را عوض کنم بیست دفعه از دستم در می‌رود! برای اینکه زانوهای بی‌شلوارش روی فرش خراش نخورد یک مدل خنده‌داری چهاردست و پا می‌رود که از خنده غش می‌کنم. غذا خوردنش عذاب الیم است. باید هزار تا فیلم اجرا کنیم تا یک کاسه سوپ یا حریره بخورد. عاشق سیب‌زمینی سرخ کرده و نان و نوشابه است! اگر خودش چیزی بخورد باید سر تا پایش را عوض کنم. سه ماه است که مهدکودک می‌رود و یک ماه است که با خوشحالی می‌رود.صبح‌ها مامان می‌بردش مهدکودک، ظهرها بابا برش می‌گرداند. مامان برایش سوپ می‌پزد و تا من برسم خانه بهش می‌دهد که بخورد. از وقتی مهدکودک رفته دائم مریض است. سرفه و آبریزش بینی‌اش قطع نمی‌شود. یک ماه است که دیگر فنوباربیتال نمی‌خورد. خدا را شکر. خدا را شکر! 2- زندگی : رفتیم شهر مامان و بابای من، طبقه پایین خانه آنها ساکن شدیم. به همه می‌گوییم بابت پسرک و نگهداری او. اما فقط به خاطر او نیست. من دیگر نمی‌توانستم. با آن حال و روزی که من داشتم اگر یک ماه دیگر تنها می‌ماندم دیوانه می‌شدم. خیلی ضعیف بودم. شاید خیلی ضعیف هستم. نمی‌دانم. اما دیگر نمی‌توانستم. استقلالمان کمتر شده. چند ماه اول که اصلاً نمی‌توانستم مستقل شوم. نمی‌دانستم چطوری. آخرش هم با اوقات تلخی و قهر مستقل شدم. اما خوب است. پسرک خوشحال است و اینطوری برایش خیلی بهتر است. خدا را شکر بابت خانواده خوبم. خانواده همسرجان که فقط از راه دور نشسته‌اند که: لِنگش کن. 9 ماه است که آمده‌ایم این خانه پایشان را خانه ما نگذاشته‌اند. بعد هی مامانش زنگ می‌زند که بمیرم برای بچه‌ام که باید برود مهدکودک! سوال: از خانواده همسرجان دلخورم؟ جواب: کمی! اما توی ماجراهای مشکل پسرک خیلی همدردی کردند. کلی برایش نذر کردند و حالا هم خیلی دوستش دارند. دوباری مسافرت رفتند و هر بار کلی برایش سوغاتی آوردند. شاید نباید خیلی دلخور باشم. اما ... بی‌خیال. خانه‌ام تقریباً همیشه به‌هم ریخته است. پسرک مهلت مرتب کردن نمی‌دهد. تمام میزها را جمع کرده‌ایم و چیدمان خانه‌مان مسخره‌ترین نوع ممکن است. من؟ رها کرده‌ام. دیگر نه نظم و ترتیب برایم مهم است و نه زیبایی چیدمان. فقط دائم تمیزش می‌کنم که پسرک با این‌همه عادت به آشغال خوردن خودش را مریض نکند. (تا به حال دو بار اسهال گرفته و پدر من را درآورده!). خلاصه که اوضاع خوب است و بهتر هم می‌شود. خدا را شکر! خدا را شکر! 3- کار : اوضاع بدک نیست. کارم را بیشتر از قبل دوست دارم. خیلی خوشحالم بابت داشتنش. نزدیک بود از حالت قراردادی درمان بیاورند و بشویم شرکتی. بهانه؟ دوست داریم پرداختی‌ها زیر نظر خودمان باشد نه یک نهاد بالاتر. که به هر کسی خواستیم کمتر بدهیم و به هر کسی خواستیم بیشتر. نه بر اساس قانون و مقررات. به همین وقاحت! بله درست است که از دید یک شرکت خصوصی این حرف منطقی است و طبق قوانین تجارت. اما ما این راه دور و این پشت‌کوه نشینی و این ساعت کاری مزخرف را به امید اینکه با یک نهاد دولتی قرارداد داریم‌ (هر چند یک قرارداد آبدوغ‌خیاری) تحمل می‌کنیم. بخواهیم جای خصوصی کار کنیم که خود می‌رویم یک جایی وسط شهر! (نویسنده قمپز الکی در می‌کند!) بغل دستی‌ام بود که با هم باردار بودیم و به او اتاق اختصاصی داده بودند و من حسودی می‌کردم‌ها: اخراجش کردند. به بهانه تعدیل نیرو. دلم برایش خیلی سوخت. حالا با یک بچه کوچک جایی استخدامش نمی‌کنند. هنوز هم دلم بابت آن فرصت کاری که فرز×ندان ش×هدا و ایثا×رگران از دستم در آوردند چرکین است. یادم که می‌افتد به موقعی که داشتم فرم اعلام نتیجه را باز می‌کردم و قلبم شدید می‌زد و پسرک توی دلم محکم لگد می‌زد و بعدش که نتیجه را دیدم نشستم به گریه و اون باز هم لگد می‌زد، خیلی دلم می‌سوزد. خیلی سعی می‌کنم که کسی که برای به ناحق جای من را اشغال کرده طلب خیر کنم. البته می‌دانم که هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. خوب دو ماه اولی که پسرک را مهد گذاشته بودم خیلی مریض می‌شد و خیلی مرخصی گرفتم. اگر جای تازه‌ای مشغول به کار شده بودم نمی‌شد اینقدر به راحتی مرخصی گرفت. اما خوب وقتی اداهای این روسای اینجا را می‌بینم خیلی دلم می‌خواست که جای دیگری می‌رفتم. به خودم قول داده بودم دیگر هیچ‌جا آزمون ندهم وقتی در برابر آن بالایی‌ها هیچ شانسی ندارم. اما باز هم قولم را زیرپا گذاشتم. یک جایی توی همین شهر مامان اینها فرم پر کرده‌ام. امید به خدا. اوضاع بدک نیست. حداقل الان یک میز دارم مال خودم! کامپیوتر بهتر هم بهم داده‌اند. خدا را شکر! خدا را شکر!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۰۶:۱۰
آذر دخت
1- جاری شماره چهار من دو سال پیش بچه‌دار شد (برای بار دوم). جاری شماره چهار شاغله و تهران زندگی می‌کنه. دور از خانواده و بستگان. نه ماه مرخصی زایمان را طی کرد و رفت سر کار. همه نگران بودند که با دو تا بچه توی شهر غریب چکار می‌کنه. یادمه ازش پرسیدم خیلی سخته؟ کاش بهت مرخصی بیشتر می‌دادند. با خنده گفت نه بابا. من وقتی می‌رم سر کار تازه وقت استراحتمه. دوست دارم برم سر کار. این روزها خوب می‌فهمم چی می‌گفت. منم روزهایی که می‌یام سر کار روزهای استراحتمه. نه اینکه بگم سر کار تنبلی می‌کنم و کار نمی‌کنم و اینا، منظورم رو فکر کنم همه مادرها می‌فهمند. وقتی می‌یام سر کار وقت دارم که به روش خودم زندگی کنم. وقتی تشنمه آب بخورم. وقتی گرسنه‌امه غذا بخورم، اونم مثل آدم و انسان، نشسته روی صندلی و با آرامش. و از همه مهمتر (با عرض معذرت و گلاب به روتون) موقع نیاز با آرامش و خیال راحت برم دستشویی! یادمه یه موقعی نویسنده وبلاگ روزهای مادرانه نوشته بود آخه این بچه‌ها چه دشمنی با دستشویی رفتن مادرها دارند که تا مادره می‌ره دستشویی شیون و زاری‌شون به آسمانه. اگه کسی جوابش رو فهمید به من هم بگه. 2- این روزها دارم به خودم برمی‌گردم. بیشتر از یک سال از خودم خیلی دور بودم. فقط یه زن باردار بودم که خیلی از کارهای مورد علاقه خودم رو نمی‌تونستم انجام بدم. حالا دارم جبران می‌کنم. اول از همه این که می‌تونم متنوع لباس بپوشم. خدا می‌دونه اون حدود چهار ماهی که پارسال یک مانتو و شلوار و کفش پوشیدم چقدر برام خسته کننده بود! چقدر متنوع لباس پوشیدن لذت‌بخشه. دیگه اینکه دارم پیاده‌روی می‌کنم. هر وقتی که بتونم. از همه فرصت‌ها استفاده می‌کنم. خیلی خوب و لذت‌بخشه. دارم ورزش هم می‌کنم. مرتب که نه. اما هر وقت که بتونم روزهای زوج ساعت نهار می‌رم ورزشگاه محل کار و ورزش می‌کنم. نمی‌گم کیف می‌کنم چون دروغگو دشمن خداست. بعضا به زور می‌رم. اما خوب، خوبه دیگه. کتاب هم می‌خونم. هر چند کم. فقط توی سرویس مسیر برگشت از محل کار به خونه . 3- یه مقداری بیماری خرید گرفتم. همش یا می‌رم خریدهای سوپرمارکتی می‌کنم یا می‌رم سراغ فروشگاه‌های اینترنتی. این فروشگاه‌های اینترنتی هم که بد بلایی هستند. فعلا گیر دادم به بامیلو ! آخه نامردها هی کوپن تخفیف می‌دن! همه (مامان، بابا و همسرجان) هم هی بهم نق می‌زنند که دارم ولخرجی می‌کنم. اما خوب! بعد از بیشتر از یک سال خرج نکردن من باید اجازه داشته باشم دو سه ماهی ولخرجی کنم. مگه نه؟! تازه‌اشم خرید درمانی برای روحیه آدم خیلی خوبه. البته خودم هم دارم یواش یواش به این نتیجه می‌رسم که باید یه کمی ترمز رو بکشم! 4- بزرگترین تفریح این روزهام هم گشت زدن توی این سایت و خوندن رسپی‌هاشه. یه عالمه‌اش رو هم سیو کردم اما هنوز چیزی درست نکردم. عملاَ پسرجان اجازه نمی‌ده من روزی بیشتراز یک ساعت توی آشپزخانه باشم. اما به امید روزی که بتونم فعلاَ دارم دستورهایی که عکس‌های هیجان‌انگیز دارند رو سیو می‌کنم. نمی‌دونم چه عاملی باعث می‌شه اینقدر برام جذاب باشه این سایت. نویسنده‌اش یه خانم امریکایی ساکن فلوریداست با یه خانواده شلوغ (چهار تا بچه که سه تاشون رو به سرپرستی قبول کرده) که سعی می‌کنه غذا در حجم زیاد درست کنه و در عین حال اقتصادی (اطلاعاتم ممکنه غلط باشه چون سریع می‌خونم تا حدودی که یادم بود رو نوشتم). جالبه. چیزهای خوشمزه و خوش عکسی هم درست می‌کنه. ضمن اینکه خودش هم به دلیل یه مشکل تیروئید (اگه اشتباه نکنم) رژیم گلوتن‌فری داره. البته رسپی‌های گلوتن‌فری رو توی این یکی وبلاگش می‌ذاره اما خوب اینجا هم بعضا رسپی‌های گلوتن‌فری داره. کافیه یه پست جدید بزاره تا من برم توی سایتش و بعد غرق بشم توی لینک‌هایی که از آرشیوش گذاشته. کی بود گفت آذردخت کار نمی‌کنه؟ 5- داریم به یک سالگی پسرک نزدیک می‌شیم. وای که تو این یک سال چه‌قدر حس‌های مختلف و بعضا منتاقض و جدید را درک کردم. مادر بودن خیلی خیلی خیلی سخته و در عین حال شیرین. ولی سختی‌اش از شیرینی‌اش خیلی بیشتره
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۰۹:۵۳
آذر دخت
قرار بود روزی برگردم که اوضاع زندگی‌ام به سامان باشه. فکر کنم امروز اون روز باشه. اوضاع به سامانٍ سامان که نیست اما این روزها ارزش نوشتن و ثبت کردن رو داره. به شکرانه خوب بودن این روزها دوست دارم که دوباره بنویسم. البته به سبک و سیاقی جدید. امروز روز ویژه‌ای برای من است. امروز سی‌ساله می‌شوم. دوست داشتم که دوباره نوشتنم با این روز همراه بشه. پس با اینکه ذهنم چندان آماده نوشتن نیست، سعی خودم رو می‌کنم. پی‌نوشت: امروز تولد سی‌سالگی من بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۱۰:۲۲
آذر دخت
سلام تا اطلاع ثانوی این وبلاگ دیگر به روز نخواهد شد. برام دعا کنید که زود زود دوباره زندگی ام به روزهایی برگرده که دلم بخواد خاطراتش رو ثبت کنم و با دیگران تقسیمش کنم. خیلی برام دعا کنید. برای من و نی نی جان.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۱۹
آذر دخت
سلام تا اطلاع ثانوی این وبلاگ دیگر به روز نخواهد شد. برام دعا کنید که زود زود دوباره زندگی ام به روزهایی برگرده که دلم بخواد خاطراتش رو ثبت کنم و با دیگران تقسیمش کنم. خیلی برام دعا کنید. برای من و نی نی جان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۱۹
آذر دخت
دوشنبه نینی جان رو پیش یک دکتر دیگه هم بردیم. فوق تخصص مغز پ اعصاب اطفال و استادیار دانشگاه بود. اپن هم نظرش این بود که برای شروع دارو زوده و بهتره عجله نکنیم ولی حسابی تحت نظرش داشته باشیم که اگه باز هم حرکت مشکوکی داشت بفهمیم. شد دو به یک. دکتر اول هم فوق تخصص بود اما استاد دانشگاه نبود. اون بی تامل گفت باید شش ماه دارو بخوره. اما دو تای بعدی مه هر دو هم استاد دانشگاه بودند گفتند فعلا صبر کن اما تحت نظر داشته باش خیلی سخته. جرات نمی کنم یه لحظه تنها بذارمش. دایم به حرکاتش شک می کنم. دچار حمله های اضطرابی می شم. می ترسم انتخاب اشتباهی کرده باشم که دارو نمی دم. خیلی سخته. خیلی. برام دعا کنید که منم بتونم از بزرگ شدن بچه ام لذت ببرم. تا حالاش که همه‌اش استرس بوده. برای من و نینی جان دعا کنید خیلی زیاد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۰۵:۵۶
آذر دخت