آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۵ مطلب با موضوع «مسافرت» ثبت شده است

خوب خوب خوب، خانم آذردخت بالاخره همت کرد بیاد اینجا بنویسه. 
خدا می‌دونه که چقدر نوشتن اینجا را دوست دارم و چقدر دوست دارم که می‌تونستم منظم بنویسم. اما خوب نمی‌شه. بذار ببینم چرا نمی‌شه.
از لیست پزشکی که اون دفعه ردیف کردم فقط تونستم پسرک را فوق تخصص غدد اطفال ببرم که خدا رو شکر بحث بلوغ زودرس را رد کرد اما گفت که باید ۱۵ کیلو وزن کم کنه :) بشه‌ی کپل مامانشه!
مشکل اصلی پسرک هله‌هوله خوردنه که داریم سعی می‌کنیم کمش کنیم. البته اگر من بتونم از پس همسرجان بر بیام. خونه‌ای که به صورت روتین توش چیپس و پفک و بستنی باشه، کنترل کردن سالم‌خوری بچه‌ها سخته. البته الان که فکرش را می‌کنم آخرین نفری که چیپس و بستنی خریده خودم بودم!
سریال بیماری‌های ویروسی امسال همچنان ادامه داره. اواسط آذر باید یک ماموریت می‌رفتم به شهری که برادرجان ساکنه و هم‌زمان شده بود با تعطیلی‌های آلودگی هوا. این شد که دسته‌جمعی رفتیم با مامان اینها. مسافرت کوچولوی خوبی بود جای همگی خالی. اما از وقتی برگشتیم به صورت سریالی همگی مریض شدیم. پسرچه که دوباره تب بالا و بی‌حالی و بی‌اشتهایی به مدت یک هفته. این بار پسرک هم مریض شد و تب کرد. خودم هم مریض شدم اما خوب اینقدر سرکار شلوغ بودم که وقت نداشتم بیافتم. کج‌دار و مریز پیش رفتم. تازه پسرچه که مریض شد، بیخوابی شبانه هم به مریضی خودم اضافه شد و یک هفته‌ی دشواری داشتم. بعدش هم که برای آخر آذر و شب یلدا با ترافیک رفت و آمد مواجه بودیم و شب یلدا دو جا رفتیم و فردا ظهرش هم دوجا. خدا را شکر. وقتی یاد دو سال پیش می‌افتم و کرونا و مسائلش این روزها مثل رویا بود برامون. البته که هیچ چیز مثل اون روزها نیست. خانواده ما که با کرونا خیلی تغییر کرد که اکثرش هم ناخوشایند بود. ولی خوب زندگیه دیگه!
حالا این هفته بعد از یلدا هم یه مدل جدید ویروس گرفتم که چشمهام حسابی قرمز و ملتهب شده و دائم آبریزش و مشکلات فراوان. خلاصه که اگر این دو سه تا پست اخیرم را بررسی کنید اندازه یه کلینیک فوق تخصصی ازش مشکلات و بیماری در میاد! 

راستی اول آذر هم ناغافل تصمیم گرفتم به مناسبت نزدیک شدن به چهل سالگی بر یکی از بزرگترین ترس‌هام غلبه کنم و مهمانی بدون برنامه‌ریزی زیاد بدم. من که کلا مرض برنامه‌ریزی بیش از حد دارم اما خوب در مورد مهمان دعوت کردن و مهمانی دادن هم بیش از حد محافظه‌کارم و اگه همه‌جای خونه تمیز و مرتب نباشه دوست ندارم مهمان دعوت کنم. که خوب با وضعیت الان خونه‌ی ما با دو تا بچه عملا امکان‌پذیر نیست. یادمه یک بار اوایل ازدواجم، قرار بود فامیل‌های همسرجان برای یک مدت خیلی کوتاه مثلا نیم ساعته بیان خونمون. بعد من از سر کارم مرخصی گرفتم زودتر و با هزار بدبختی خودم را رسوندم خونه که فقط راهروی جلوی آشپزخونه را تی بزنم که برق بزنه! خلاصه، یهویی ظرف دو سه روز تصمیم گرفتم که تولد بگیرم برای خودم و بعد قرار شد تولد پسرک که طبق معمول طاقت نداشت تا تاریخ تولدش صبر کنه و پسر برادرم که تولدش گذشته بود اما ما ندیده بودیمش را هم همون زمان بگیریم. اول قرار بود فقط مامانم اینا و داداشم اینا باشند و بعدش هم کم کم مادر شوهر و مادربزرگم هم اضافه شد. اما خوب من تونستم و یک روزه خونه را سابیدم و تازه همه‌ی غذاها را هم خودم درست کردم. راضی‌ام از خودم. البته که همسرجان خیلی کمک کرد بهم و طبق استانداردهای من مشکلات زیادی وجود داشت مثلا گاز بسیار کثیف بود و نشد تمیزش کنم، تراس به قدری افتضاح بود که پرده را کشیدم و اولتیماتوم دادم کسی حق نداره پرده را باز کنه و یکی دو تا از کمدها را هم مثل کمد آقای ووپی پر کردم از وسایل، تازه برنجم هم بی‌نمک شد! اما خوب قورباغه‌ای بود که قورت داده شد. باشد که از بعد از چهل سالگی بیشتر مهمونی بدم که بچه‌هام خیلی مهمون دوست دارند و به خاطر این اخلاق من از رفت و آمد باز شدند.

سر کار همچنان اوضاع نامساعده. باورم نمی‌شه پارسال این موقع چقدر سرخوش بودیم و همون آدم‌ها امسال می‌خوان سایه همدیگر را با تیر بزنند. دیشب یه قسمت از سریال سرزمین مادری را می‌دیدم که مرحوم پورحسینی توش یه جمله با این مفهوم می‌گفت که توی ایران تا دلت بخواد آدم غرغروی بی‌عمل فراوونه. واقعا راست می‌گه. یعنی واقعا درک نمی‌کنم این همکارهایی که از صبح تا عصر دور هم می‌شینند و فقط و فقط غر می‌زنند و از بدبختی می‌نالند و به زمین و زمان فحش می‌دهند. خب آخرش که چی؟! این همه انرژی منفی را می‌خواهید چکار کنید؟ من سعی می‌کنم از این جور جمع‌ها دوری کنم چون واقعا میزان انرژی که دارم خیلی محدوده و حس می‌کنم با این مباحث واقعا تحلیل می‌ره.

اوضاع هوا و آلودگی‌های پی‌درپی از خیلی غم‌انگیزه. فکر کنم اگر کوروش الان بود، برای دوری مملکت از هوای آلوده در کنار دشمن، خشکسالی و دروغ دعا می‌کرد.

همچنان ورزش نمی کنم و همچنان چاقم! البته که دوران معجزه هم گذشته و قرار نیست تا حرکتی نزدم اتفاقی بیافته.

سریال "مگه تموم عمر چند تا بهاره؟" سروش صحت را خیلی دوست داشتم. حس کردم که واقعا براش وقت صرف کردند و برای مخاطب ارزش قائل بودند. البته باید از ژانر سروش صحت خوشتون بیاد تا بپسندیدش. مثلا بابای من که کلا خیلی خیلی جدیه خوشش نیومد ازش. کلا بابام زندگی را سخت می‌گیره خیلی.

 

گوشیم تصمیم گرفته سالی یک بار حوالی تولدم خراب بشه و کادوهای تولدم را به فنا بده. من ازش راضی‌ام هنوز یعنی نیازهای من را خوب برآورده می‌کنه اما این راه به راه خراب شدنش خیلی تو مخه. تا الان اندازه قیمت خریدش خرج تعمیرش کردم. البته با قیمت‌های لوازم الکترونیک باید ببوسمش و روی چشمم بگذارمش. اینقده دلم یه سامسونگ S23 اولترا می‌خواد! حیف که پول ندارم! تازه دلم یه تبلت خیلی خوب سامسونگ یا سرفیس و همچنین یک ساعت هوشمند خفن سامسونگ هم می‌خواد. و همچنان پول ندارم. تازه یک مشکل جدید هم پیدا کردم که با جضور بچه‌ها جرئت ندارم برای خودم خرچ کنم! عین هووهای بسیار خشن مراقب پول خرج کردن من هستند!

 

امسال تولد مادرم و روز مادر خیلی به هم نزدیک شده. دلم می‌خواست یه هدیه ویژه براش بخرم مثلا طلا. به خصوص که خیلی زحمت بچه‌های من را می‌کشه. اما خوب اوضاع مالی بسیار نامساعده با توچه به وام و قرض‌هایی که برای ماشین گرفتم. نهایتا یک ساک سفری جمع و جور براش خریدم. امیدوارم خوشش بیاد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۲ ، ۱۴:۴۰
آذر دخت

امروز دوباره هوس نوشتن زده به سرم!
یه وقتهایی که یه وبلاگی می‌خونم که از جزئیات زندگی نوشته, پیش خودم فکر می‌کنم که چه دفترچه خاطرات خوبی واسه خودش درست کرده و بعد غصه می‌خورم که خود همچین چیزی ندارم. به خصوص با این حافظه داغونی که من دارم. بعد هوس می‌کنم بیام اینجا بنویسم. بیشترین حسرت هم بابت فراموش کردن خاطرات کوچیکی‌های بچه هاست.
روزها با شلوغی تمام دارند می‌گذرند. از اول امسال روی دور تند بودیم انگار.
معضلات سلامتی که از اول اسفند پارسال شروع شده بود, انواع و اقسام ویروس‌ها و غیره با قدرت کار خودشون را ادامه دادند. کل فروردین را درگیر ویروس گلاب به روتون بودیم و من خودم حسابی معده ام ناراحت بود. از اول اردیبهشت هم که ناغافل کمرم گرفت گرفتنی. تازه یک هفته است که کامل بهبود پیدا کرده و می‌تونم راست راه برم. دو هفته تمام دولا دولا راه می‌رفتم و چون توی شلوغی شدید کار بود حتی یک روز هم مرخصی نتونستم بگیرم. تازه بعدش هم تعطیلات عید فطر بود و از قبل برنامه ریخته بودیم بریم یزد. هر چی سعی کردم از زیرش در برم نشد و بیشتر دلم نیومد. به خاطر مامان بابا و بچه‌ها. البته تهش آدم سختی‌ها از یادش می‌ره و خاطرات خوب از این تجربه‌ها براش می‌مونه اما من خیلی سختم بود این سفر. واقعا به استراحت نیاز داشتم. پسرک هم اوضاع درسش دراماتیک بود و بعد از این سفر خرابتر شد و هم از مدرسه و هم از کلاس زبان تذکر جدی دریافت کرد. اما رفتیم دیگه.
آخر خرداد هم قراره بریم همدان. عروسی یکی از اقوام. تا حالا نرفتم من. اما خوب باز الان زمانش مناسب‌تره. هم مدرسه تموم شده و هم من سرم خلوت‌تره. انشالله که خوش می‌گذره.
اندر احوالات پسرک و پسرچه هم اوضاع پیچیده است. پسرک در آستانه بلوغ و نوجوانی قرار گرفته. دچار دو گانگی‌های شدید این مرحله است. کمی پرخاشگر شده و با باباش با هم نمی‌سازند. داد می‌زنه و با پسرچه نمی‌سازه. شدیدا طرفدار بازی‌‌های کامپیوتری شده. دارم سعی می‌کنم با هم به تعادل برسیم. سخته. اما می‌سازیم دیگه.
پسرچه هم در فاز اولیه تعیین هویتشه. واسه ما حسابی سر و زبون داره اما در اجتماع خجالتی. حساس و زودرنجه. در مورد یه سری چیزها مثل لباس پوشیدن و خوراکی‌ها نمودهای وسواسی طور داره. به نظر می‌رسه علاقه‌مند به ریاضی باشه. تازگی‌ها حسابی عاشق فوتبال شده.
دیروزبعد از شش سال رفتم موهامو رنگ کردم. قصدش را نداشتم. اما ته ذهنم بود. هایلایت کردم. راستش خودم هنوز بهش عادت نکردم. باید چند بار شسته بشه ببینم چطوری می‌شه.
دست به گریبانی با اضافه‌وزن همچنان ادامه داره. کی من با خودم به صلح می‌رسم؟ وقتی که حداقل ده کیلو از الان لاغرتر باشم (ایده‌آلش 20 کیلو) و بتونم حفظش کنم. پسرک هم چاق شده. علش برای من واضحه:‌ بی‌تحرکی و عادات غلط غذایی. نمی‌تونم همسرجان را راضی کنم که آبمیوه و چیپس و کیک قطع بشه و توی خونه نیاد.

چند تا اتفاق و نشونه باعث شده که احساس پیری بهم دست بده. در اثر یک اشتباه احمقانه یا بی‌مبالاتی و بی‌توجهی خودم اولین دندونم را از دست دادم و حالا باید برم دنبال ایمپلنت. مدتیه دید دورم دچار مشکل شده و احتمالا پیرچشمی هست و نمی‌خوام بپذیرم و هی با کله می‌رم توی مانیتور که متن‌های ریز را ببینم. چند وقت پیش هم یکی ا این تست ها توی اینستا بود که سن گوش را تشخیص می‌داد واسه من تشخیص داد 50! که البته خودم هم قبول دارم که یه کمی آستانه شنواییم بالا رفته و پچ‌پچ و آهسته حرف زدن را نمی‌شنوم. کمرم هم که اونجوری بود. خلاصه حسابی احساس پیری بهم دست داده. احتمالا این رنگ زدن موهام تلاش ناخودآگاهم برای مبارزه با این حسه. 
همچنان دلم می‌خواد یه ماشین بخرم و هنوز پولم به اون چیزی که دلم می‌خواد نمی‌رسه. انصاف نیست بعد از 16 سال کار کردن نتونم یه ماشین به دلخواه خودم بخرم.
فعلا همینا بسه. خوابم میاد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۷
آذر دخت

خوب دوباره بعد از مدت‌ها پیدام شد :)

امسال بعد از دو سال دوباره عید تقریبا به حالت نرمال برگشته بود. البته تقریبا. از زمانی که من به دنیا اومدم, عید همیشه برای ما با مهمانی بسیار پرجمعیت و شلوغ خانه‌ی پدربزرگ مادری تعریف می‌شد. دیدارها توی اون مهمونی تازه می‌شد و قرار مهمونی‌های ادامه‌ی تعطیلات هم اونجا گذاشته می‌شد. اما با اتفاقات این دو سال اون مهمونی دیگه برگزار نشد و ما هم فقط خونه‌ی مامان باباها و تنها مادربزرگ باقی مانده رفتیم. نه خاله‌ها, نه دایی‌ها, نه عموها و نه عمه‌ها و نه برادرهای همسرم. 
من که با هزار بدبختی آخر سال خونه تکونی کرده بودم, تصمیم گرفتم تولد پسرچه را هم توی عید برگزار کنیم که هم از تمیزی موقت خونه استفاده بببریم و هم اینکه پسرچه یه کمی دست از تولد تولد کردن برداره. چند ماهی بود که هی بی مناسبت باید براش کیک تولد می‌خریدیم یا تولدهای دیگر را به اسمش می‌زدیم تا کوتاه بیاد. یه تولد شلوغ 30 نفره براش گرفتم و البته چون چند نفر گرفتار بودند برای ظهر و نهار دعوتشان کردیم. خدا رو شکر به پسرچه که خوش گذشت و هدیه‌های مورد علاقه‌اش گیرش اومد و کیک تولدش هم که هزار بار تغییرش داده بود با تم پلیس مورد تاییدش قرار گرفت. پسرچه‌ی سخت‌گیری دارم توی این موارد که احترام خیلی زیادی برای خودش قائله :)

یک مسافرت کوچک هم به شهر محل زندگی برادر رفتیم که برای تغییر آب و هوا خوب بود و به بچه‌ها خیلی خوش گذشت.

مادر همسرم هم که پاش را توی یک کفش کرده که من در این خانه که دو سال بود درش سکونت داشت در شهر ماست نمی‌مونم و برگشت به خانه‌ی ولایت خودشان. تا روال‌های جدید بخواهد تعریف بشه و همه بهشت عادت بکنند هم کمی مشکلات داریم. حقیقتش قبل از این دو سال من از اینکه تعطیلات پشت سر هم بیفته می‌ترسیدم چون باید کل تعطیلات را می‌رفتیم ولایت همسر اینها. این دو سال هر مشکلی که داشت لااقل سر خونه زندگی خودمون بودیم. حالا دوباره همان روتین داره شروع می شه. باید ببینم چه طوری می‌شه تعادل برقرار کرد.

بعد از عید هم که همزمان ماه رمضان و بازشدن مدرسه‌ها را داشتیم.
همکلاس‌های پسرک هفته‌ی اول را مقاومت کردند و نیامدند و کلاس با یک سوم ظرفیت تشکیل شد. از هفته‌ی دوم تعداد بیشتری میان و البته اون سردسته‌های مخالف بازگشایی همچنان بجه‌ها را نمی‌فرستند. بچه‌ها را واکسن نمی‌زنند, به مدرسه نمی‌فرستند و احساس والد قهرمان دارند. :)

پسرچه روزها تنها می‌ره خونه‌ی مامانم و کمی غصه‌داره. خیلی خیلی دلش می‌خواد بره مدرسه یا مهدکودک. امیدوارم که سال آینده امکانش فراهم باشه که بره پیش‌دبستانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۰۸
آذر دخت

خوب قرار بود دیگه بیام منظم بنویسم اما متأسفانه باز هم دچار طوفان کاری شدم و نشد.
مرداد خیلی سختی گذشت! اولش که خودم رفتم مسافرت جاتون خالی. رفتیم مشهد. خوب بود اما به اندازه اون مسافرت پارسال کیف نداد. یعنی خستگی‌ام در نرفت نمی‌دونم چرا. یک روزش خیلی خیلی خسته شدیم به خاطر اینکه از هتل رفته بودیم بیرون و وقتی برگشتیم دیدیم هتل بالاسر هتلمون که نیمه‌ساز بود و بسیار عظیم آتیش گرفته و در نتیجه هتل ما رو تخلیه کردند. نتیجه این شد که موندیم توی خیابون و بعد تصمیم گرفتیم بریم یه جایی بگردیم و خلاصه تا عصر که برگشتیم هتل خیلی خسته شدیم. بقیه‌اش هم خوب بالاخره سر و کله زدن با پسرک انرژی می‌بره هر چند که امسال خیلی خیلی بهتر از پارسال بود و خیلی بیشتر زبون آدمیزاد حالیش می‌شد. قشنگ گذاشت نماز جماعت بخونم و خودش هم وایساد توی صف و خیلی بامزه نماز خوند. تازه خودمون هم با کسب تجربه از پارسال کالسکه برده بودیم و خیلی خوب بود. غذا هم نسبتا می‌خورد. فقط هم کباب. :)) هر روز نهار و شام چلو کباب. تازه سر میز صبحانه هم شاکی بود که چرا پلو ندارن! خوب بود خدا رو شکر اما خستگی ام در نرفت.
بعد از برگشت از مسافرت هم زود رفتم سر کار که جناب رئیس شاکی نشن. به فاصله دو سه روز هم عقد دخترخاله‌ام بود که وسط هفته بود و خیییللی انرژی ازم گرفت. نمی‌دونم چرا اینقدر سخت و ثقیله عقد و عروسی رفتن برای من.
هفته بعدش هم مامان اینا برای یک هفته کامل رفتن مسافرت و خوب حسابی خودم درگیر شدم دیگه. در حالت عادی مامانم صبح‌ها پسرک رو می‌بره و ظهرها بابام میارتش. من اگه بخوام صبح‌ها ببرمش مهد از سرویس اداره جا می‌مونم. برگشتم هم توی تابستون ساعت 3 بود در حالی که پسرک ماکسیمم ماکسیمم تا 1 می‌مونه مهد. دلم نمی‌خواست خیلی اذیت بشه ضمن اینکه یه جورایی برای خودم چالش بود که ببرم و بیارمش. از 5 روز 4 روزش رو ماشین بردم سر کار. صبح بردشم و ظهر ساعت 12:30 مرخصی ساعتی گرفتم برش گردوندم. بله. می‌تونم بگم رانندگی‌ام دیگه به حد قابل قبولی رسیده و جرئت می‌کنم تنها و توی این جاده منتهی به محل کار پشت‌کوهی ما پشت فرمون بشینم. خدا رو صد هزار بار شکر که به یکی از آرزوهام که همانا رانندگی کردن بود رسیدم! توی این یک هفته خیلی با رئیس داستان داشتیم. دوباره به صورت یهویی (به خاطر اون 4 تا 1.5 ساعت مرخصی ساعتی که گرفتم) به این نتیجه رسیده بود که من کار نمی‌کنم و هی یا به همکارها پیغام می‌داد که بهم اعلام کنن و یا خودش می‌گفت. خلاصه که پدرم در اومد تا اون یک هفته گذشت و تبعاتش تا همین حالاها هم ادامه داره. بعدش هم که هر کدوم از همکارها یه هفته رفتند مرخصی و چون هرکی می‌ره مرخصی من باید کارهاشون رو بکنم و جاشون باشم یه روزهایی جای سه نفر کار کردم خلاصه.
اما اول تابستون رئیس یک ماهی رفت سفر پیش بچه‌هاش و خوب خیلی خوب بود. نه اینکه کار نکنیم ها. خدا شاهده وقتی نیستش چون هی به آدم استرس نمی‌ده همه کارها خیلی بهتر و روتین‌تر پیش می‌ره.
برادرم تاریخ عروسش را برای 23 آذر فیکس کرده و خوب به آذر شلوغ و دیوانه‌ی هر سال این ماجرا هم  اضافه شده.
و مهمترین ماجرای این روزها هم اینه که برای بچه‌ی دوم اقدام کردیم و نتیجه‌ی آزمایش مثبت شده به فضل خدا. تصمیم سختی بود که گرفتم و متأسفانه تأیید خانواده‌ام را هم ندارم. مامان و بابا یه جوری رفتار می‌کنن انگار کار زشتی کردم و خیلی احمقم. دلم خیلی زیاد از دستشون و به خصوص مامانم شکسته. از دست خودم خیلی ناراحت و عصبانی‌ام که زمان تولد پسرک به ندای همیشگی‌شون که هی گفتند تو نمی‌تونی و باید بیایی نزدیک ما و ما برات نگه می‌داریم گوش دادم و زار و زندگی رو کشیدم اومدم نزدیکشون و حالا همین شده چماقی که به خاطر اون تک تک خصوصی‌تری تصمیمات زندگی‌ام را قضاوت کنن. مامان علنا بهم گفت که تو خیلی پرتوقع شدی. البته ماجرا یه چیز دیگه بود اما من مامانم رو می‌شناسم که جمله‌ای که می‌گه از فکرهای روزهای اخیرش سرچشمه می‌گیره و وقتی دو سه روز بعد از اینکه من خبر مثبت شدن بیبی چک را بهش گفتم و ری‌اکشن اون "یا ابالفضل توی این اوضاع همین یکی رو کم داشتیم!" بود بهم می‌گه اخیرا خیلی پرتوقع شدی حتما منظورش به همون ماجرا بوده. خلاصه اینکه مامانم احتمالا معتقده من نباید الان انتظار هیچ همراهی داشته باشم و الان باید همه توجهات به برادرم و همسرش جلب باشه. متأسفانه همین رفتارهای مامان و خواهرم توی توجه افراطی به عروسمون (که اون هم خودش از نوع خود شیرین‌عسل کن هستش!) یه کمی من رو روی عروسمون حساس کرده. واقعا مهمترین نقش رو توی ایجاد صمیمیت بین یه عضو جدید خانواده با دیگران بزرگترها ایفا می‌کنن. من واقعا احساس می‌کنم که از توی خانواده طرد شدم و جایگاهی که به عنوان دختر بزرگتر خانواده و همراه و مورد مشورت مامانم داشتم از دست دادم. مامانم تا حالا چند تا تیکه‌ی ناجور بهم گفته که بدجوری بهم برخورده خلاصه.
حالا از این دلخوری‌ها بگذریم. فعلا مهمترین موضوع اینه که احتمالا یه نی‌نی جدید توی دلم لونه کرده دوباره. تا دو هفته دیگه که دکتر بهم نوبت داده برای شنیدن صدای قلبش، هنوز آفیشیال نیست خلاصه. اگر خدا بخواد و به حول و قوه‌ی الهی صدای قلبش رو بشنویم دیگه رسمی می‌شه.
حالم بدک نیست اما طول 10 روز گذشته رو با ویروسی درگیر بودم که علائم گوارشی داشت و معده‌درد و گلاب به روتون اسهال و بی‌اشتهایی. بعد شکمم هم همش درد می‌کنه که خانم دکتری که پیشش رفتم گفت که توی حاملگی دوم این درگیری‌های شکمی خیلی بیشتره و احتمالا تا آخر کار دلدرد رو خواهی داشت. دو سه روزی هم  هست که ضعف دارم که یادمه سر پسرک هم دقیقا همین جور بودم. همش انگار یه نخ رو از توی پاهام می‌کشن بیرون که تموم جونم باهاش می‌ره بیرون. عن‌قریبه که دیگه نتونم دو قدم راه برم بسکه پاهام ضعف می‌ره.
امید به خدا. انشالله که اگر لایق بودیم و خدا یه نی‌نی دیگه بهمون بخشید، سالم و سلامت باشه. جز این و حفظ سلامت پسرک عزیزتر از جونم ازش هیچی نمی‌خوام.
فعلا برم. سعی می‌کنم زود به زود بیام.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۳۲
آذر دخت

توی تعطیلات اخیر یه نشد بزرگ رو شدنی کردیم با همسرجان و رفتیم مسافرت. وقتی توی دوران بارداری رفتم مشهد با اما‌م‌رضا عهد کرده بودم که دفعه دیگه که می‌یام بچه‌ام رو با پای خودش می‌گذارم توی صحن راه بره و توی اون مشکلاتی که برای پسرک پیش اومده بود من پیش امام‌رضا واسش نذر کرده بودم و توی این مدت نشده بود بریم نذرمون رو ادا کنیم. این بار خدا رو شکر که بالاخره جور شد و رفتیم. من دلم می‌خواست اولین سفر پسرک مشهد باشه که خدا رو شکر جور شد.
مسافرت ساده‌ای نبود. پسرک که تا به حال سفر نرفته بود مثل ندید بدیدها بود و می‌خواست دائم بیرون باشه و به گشت و گذار. هر بار که آسانسور توقف می‌کرد اگه دم لابی بود می‌گفت هورا و اگه توی طبقه که اتاقمون بود گریه و داد و فریاد داشتیم.
علیرغم اصرار من کالسکه رو نبردیم چون همه می‌گفتند که دست و پاگیره اما اگر برده بودیم واقعا خیلی تأثیر داشت. پسرک دائم می‌خواست بغل بشه و حتی ده قدم هم حاضر نبود پیاده بیاد.
توی هواپیما رفتنه خییییلی ترسید. من فکر می‌کردم که درکی از پرواز و بالا رفتن هواپیما نداره و از صدا می‌ترسه اما به محض اینکه هواپیما نشست دست زد و هورا کشید! یعنی فهمیده بود که ما بالاییم و هواپیما که نشست احساس امنیت کرد. تمام مدت پرواز روی صندلی‌اش ننشست و همش می‌خواست بیاد بغل. توی پرواز برگشت اما وقتی هواپیما بلند شد اومد نشست بغل من و به سه سوت خوابید تا وقتی که هواپیما نشست. اما قبلش چنان اعصاب من و باباش رو مورد عنایت قرار داده بود که فکر کنم اندازه دو سال پیر شدیم دو تامون!
روز اول موقع نماز مغرب پیش من موند و تا مکبر داشت اقامه رو می‌خوند چنان گریه‌ای سر داد و باباجونش رو طلب کرد که من قید نماز جماعت رو زدم. روز دوم باباش گفت تو بلد نیستی باهاش تا کنی و من نگهش می‌دارم که نتیجه‌اش باز شدن اون از نماز جماعت بود! روز سوم اما اجازه داده بود که باباش نماز رو بخونه.
کلا فوبیا داشت که ما رو گم کنه و می‌خواست که همه پیش هم باشیم و اون هم بغل باشه.
موقع نهار و شام هم که کلا بساطی داشتیم. هر بار باید با کلی شرمندگی عذرخواهی می‌کردیم بابت دوغ، نوشابه یا شربتی که پسرک روی زمین ریخته و وقت رفتن یه عالمه قاشق و چنگال و دستمال کاغذی رو از رو زمین جمع می‌کردیم. غذا هم که نمی‌خورد مثل آدم. اونجا هم بساط بغل کردن و غذا دادن توسط پدر به راه بود! ضمن اینکه روز قبل از رفتن ظاهرا یه ویروسی گرفته بود که کل سقف دهنش پر از آفت بود و خلاصه هر چی می‌خورد گریه زاری می‌کرد.
اما خوب خیلی هم خوش گذشت به من. اگر غرغرهای همسرجان ناله‌هاش بابت گرما و عرق کردن و خستگی از بغل کردن پسرک را فاکتور بگیریم به نظر من خیلی خوب بود.
همینکه پسرکم کلی تجربه جدید داشت خیلی جذاب بود. تجربیاتی که آرزوش را داشت شامل سوار اتوبوس و تاکسی شدن و آبشوری کردن! این آخری یعنی اینکه بره توی حوض‌های توی پارک‌ها که خوب خاطره تلخی هم ازش براش موند چون توی یک لحظه (واقعا یک لحظه یه اندازه 3 ثانیه) ازش غافل شدیم و افتاد توی یک حوض عمیق توی کوه‌سنگی. خیلی ترسناک بود. من یک لحظه سرم رو برگردوندم و وقتی جلوم رو نگاه کردم پسرک نبود! با کلی جیغ جیغ کردن دویدم سمت حوض و اونرو که داشت توی آب غوطه می‌خورد درش آوردن. بگذریم که یکی دو بار هم از دستم در رفت. حالا این وسط هم همسرجان وایساده و داد می‌زنه درش بیار دیگه!! بعد هم که درش آوردم سر پسرک داد می‌زنه که چرا رفتی افتادی توی حوض و دعواش می‌کنه. واقعا واکنش‌هاش توی این جور مواقع آدم رو ناامید می‌کنه!
خلاصه که درش آوردیم و لباس‌های خیس آبش رو عوض کردیم. از اون به بعد هم هرجا حوض می‌بینه می‌گه آبشوری بده!
همسرجان می‌گه که دیگه تا وقتی پسرک عاقل نشده نمی‌ره مسافرت. اما من که علیرغم همه دردسرها خیلی بهم مزه داده و احساس یه انرژی مضاعف می‌کنم توی خودم. مگه آدم انتظارش از یه مسافرت چیه؟
حالا دارم هی به خودم می‌قبولونم که امشب باید بلند شم واسه سحری! ای بابا اصلا آمادگی ماه رمضون رو ندارم. اصلا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۲
آذر دخت