آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

امروز پنجمین روز تعطیلیه. اعتراف می کنم که دلم برای محل کارم تنگ نشده و هر شب و هر روز صبح از اینکه نباید برم سر کار خوشحالم. توی خونه بهم خوش می گذره. هنوز فرصت حوصله سر رفتن رو پیدا نکردم بلکه هر روز حسابی درگیرم و سرم شلوغه. یه دنیا کار دارم توی خونه. توی این مدت که اینقدر درگیر بودم و سر کار می رفتم و بعد جنازه می اومدم خونه و وقت نمی کردم به خونه برسم، یه دنیا کار توی خونه جمع شده بود. هر روز می رسم یه ذره شو انجام بدم و از انجام هر کدوم یه دنیا شاد می شم. سعی می کنم روزها نخوابم اما باز هم وقتی شب می شه غصه ام می شه. راستش شب ها خوب نمی خوابم و سختمه. برای همین سعی می کنم که خودم رو خسته نگه دارم تا شب بهتر بخوابم. خیلی شب ها هم تا یه شکم سیر آبغوره نگیرم خوابم نمی بره! خیلی نگران سلامتی نی نی جانم. خیلی! خدای خودت پشت و پناه من و نی نی جان باش. پنج شنبه با همسرجان یه صفایی به خونه دادیم. وای که چقدر همه جا کثیف بود. البته کامل کامل نشد. همش دو ساعت کار دائم کردیم اما هر دوتامون هلاک شدیم از خستگی. من که خوب اوضاعم معلومه. یه نشست و برخاست ساده هم برام سخته. اما همسرجان خیلی سوسوله ها. من اون موقع ها که جوون!! بودم همین کاری که همسرجان پنج شنبه انجام داد و خیس عرق شد و کلی آه و ناله کرد از خستگی، رو به اضافه کارهای دیگه و غذا پختن انجام می دادم و این طوری آه و ناله نمی کردم. اصلاً مگه این یه فسقله آپارتمان ما چی هست که جارو و بخارشو کشیدنش اینقده سخت باشه؟! اما خوب خدا رو شکر که فعلا خونه یه ظاهر آبرومندونه ای پیدا کرده. البته بستگی داره که نی نی جان کی تصمیم بگیرن نزول اجلال کنند. اگر قرار باشه که خیلی دیر کنه باید یه دور دیگه هم تمیز بشه تا موقع زایمان. تازه همین دور اول هم نصفه و نیمه است. قول داده این هفته تمومش کنیم. امروز رفتم پیاده روی. این پنج روز درسته که توی خونه خیلی فعالیت کردم اما برای پیاده روی کردن تنبلی کردم. امروز دیگه با خودم عهد کردم که برم پیاده روی. ساعت دوازده رفتم که هوا خوب باشه. خیلی خیلی مزه داد. سر ظهر خیابون، شلوغ و پر رفت و آمد، زندگی جریان داشت همه جا. آفتاب درخشان و هوا برخلاف انتظار خیلی خوب. بعد از چندین روز که خونه بودم بیرون خیلی دیدنی بود برام. خیلی خوش گذشت. جای همه خالی. تقریباً یه ساعتی راه رفتم. خوب بود. خیلی. هی می گفتم با خودم که باید باز هم از این کارها بکنم. بعد هی یادم می افته که این شرایط کاملاً موقتیه و به زودی همه چیز حسابی عوض می شه و هیچ چیز مثل الان نیست که بخوام براش برنامه بریزم. قبلاً گفته بودم که به فکر هستیم که بریم شهرستان مامان اینا و طبقه پایین خونه اونها ساکن بشیم برای وقتی که من قراره برم سر کار و اونها هوای نی نی جان رو داشته باشند؟ اگه نگفته بودم حالا می گم! بعدش یه مستأجری بود توی این طبقه پایین که قراردادش آخر مرداد تموم می شد و این با مرخصی من مشکل داشت. یعنی یه ماه بعد از اتمام مرخصی من. بعد هی همش نگران این بودیم که حالا باید چیکار کنیم و اینا. خوب، مستأجره کار مهاجرتش درست شده و حالا تصمیم داره که زودتر تخلیه کنه. واسه ما خیلی خوب شد اما خوب چند ماهی خونه خالی می مونه. از طرفی مامان اینا انتظار پیدا می کنند که ما زودتر بریم اونجا و این برای همسرجان سخته. حس می کنم که قبلا گفته بودم که نگرانم اونجا رفتن یه جورایی استقلالمون رو به خطر بندازه. خوب من ترجیح می دم این اتفاق هر چه دیرتر بیفته و دیگه اینکه اصلاً از کجا معلوم با من سال دیگه قرارداد ببندند؟ اگه نبستن و اخراجم کردند چی؟ اونوقت اسباب کشی یه کار پردردسر بیخود می شه! راستی اگه اون کاری که قرار بود برام جور بشه و نشد درست می شد که من این همه نگرانش بودم، با شرایط الان اصلاً به مشکل بر نمی خوردم. راحت می رفتیم اونجا و نی نی جان هم تحت الحمایه خانواده می شد! چقدر اون موقع بیخودی فکر و خیال کردم. هیچ  به هیچ! بازم شکر خدا. همه اینا فدای یه تار موی نی نی جان که ایشالا سلامت می یاد. نه؟ اگه من برم برای زایمان این وبلاگ برای یه مدت نسبتاً طولانی متروک می مونه. من که حتما خیلی وقت نخواهم داشت که بیام سر بزنم. در ضمن کسی از خانواده از این وبلاگ خبر نداره و من اصلاً هم دوست ندارم که کسی اینجا رو بلد باشه پس جلوی اونا من نمی تونم بیام اینجا. به خصوص مامانم که اگه من رو حوالی لپ تاپ ببینه آژیر قرمز می زنه! پس تا اونها دور و برم هستند نمی تونم بیام این طرف ها و بعدش هم خدا می دونه! سعی می کنم زود بنویسم اینجا باز. یادگاری ها رو ثبت می کنم به امید خدا. برام دعا کنید. برای من و نی نی جان.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۱۱:۳۷
آذر دخت
دیروز نوبت دکتر داشتم. یک ساعت کامل توی مطب معطل شدم چون نوبتم اول وقت نبود. فشار و ضربان قلب نی نی خوب بود خدا رو شکر. اما وزنم دوباره دو کیلو اضافه شده بود که زیاد بود برای دو هفته. بعدش برای اولین بار رفتم معاینه. خیلی سخت نبود. یه کم دردناک بود. دکتر گفت که شرایط خوبه و یک سانت هم دیلاتاسیون دارم و نی نی جان هم سرش پایینه و خلاصه می تونم برم برای زایمان طبیعی. راستی گفتم که تصمیمم رو گرفتم واسه طبیعی. آره خلاصه که تصمیم قطعی رو گرفتم و به امید خدا می خوام برم برای طبیعی. امیدوارم که خدا کمکم کنه و از پسش بر بیام و خودم و نی نی جان سالم و سلامت همه سختی ها رو پشت سر بذاره و بیاد توی بغلم. فقط بدیش اینه که دکترم توی همه چیز که آرامش داره، توی مورد زایمان هم زیادی آرامش داره. مثلاً بهش می گم این توصیه هایی که می کنن واسه راحت شدن زایمان مثل انواع جوشونده و روغن کرچک و اینا شما نظری ندارید. می گه تو همین جوری خوبی چیزی نمی خواد. بهش می گم اگه بخوام اپیدورال بگیرم، می گه لازم نیست، مسکن هایی که می دن کافیه. خلاصه که نظرش اینه که هویجوری بپریم وسط معرکه! امید به خدا! دیگه لازم نیست بگم خیلی استرس دارم؟ دکتر گفت اگه تا ده روز دیگه نزاییدی دوباره بیا مطب. داروهام رو هم پرسید اگه تا دو هفته دیگه داری دیگه برات ننویسم. یعنی پیش بینی اش این بود که تا دو هفته دیگه نی نی جان می یاد. دیشب بعد از مطب به اصرار همسرجان به جای هفته قبل که من خوردم زمین و نتونستیم بریم رستوران به مناسبت تولد، قضاش رو به جا آوردیم! رفتیم رستوران و خیلی هم خوش گذشت. انشاالله آخرین رستوران دونفره مون بود و دفعه دیگه با نی نی جان عزیزم می ریم. دیگه خیلی سنگین شدم. موقع راه رفتن از این طرف به اون طرف لنگر می اندازم! فکر کنم خیلی خنده دار شده باشم! صبح نی نی جان تکون نمی خورد و فکر کنم خواب بود. صداش کردم و بیدار شد و تکون خورد. یعنی صدای من رو می شناسه؟ یعنی من مامانشم؟ یعن من عزیزترین موجود می شم براش؟ واقعاً؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۲ ، ۰۴:۳۹
آذر دخت
دیروز روز آخری بود که رفتم سر کار. از امروز مرخصی ام و توی خونه. هم خوشحالم و هم ناراحت. سر کار نرفتن الان خیلی خوبه چون حسابی به استراحت نیاز دارم. یعنی تصور اینکه بدون استراحت کردن و ریلکس کردن بیفتم وسط زایمان و بچه داری برام ترسناکه. اما خوب، یه جوری هم سر کار نرفتن برام ناراحت کننده است. انگار انگیزه های آدم از بین می ره. یه جوری زندگی باری به هر جهت می شه و نامنظم. البته شاید به خاطر اینه که من بلد نیستم اینجوری زندگی کنم. پیش خودم که فکر می کنم می بینم بعد از سالها خیلی عجیبه که نخوام صبح از خونه برم بیرون و به فکر این باشم که نهار چی ببرم و شام چی بپزم و... من الان شش ساله که دارم یه تک می رم سر کار. قبلش هم که دانشگاه و درگیری هاش. حالا این تعطیلی (البته تا وقتی که نی نی جان نیومده که همه چیز رو تغییر بده و همه وقتم رو به خودش اختصاص بده) یه جورایی عجیب و غیرمنتظره است. به حدی که اگر من رو ول کنند چون نمی خوام از خونه برم بیرون موهام رو هم شونه نمی کنم. حالا باید کم کم تمرین کنم و یاد بگیرم که چجوری باید اینجوری زندگی کرد. به خصوص که شیفت های همسرجان هم تموم شده و من خیلی خوشحالم. اینقده ذوق دارم که می تونم بدون نگرانی و فکر و در نظر گرفتن هزار تا چیز هرچی دلم می خواد، هر وقت که دلم می خواد می تونم بپزم! هه هه! دیروز کارهام رو جمع و جور کردم و تحویل دادم و از همکارها خداحافظی کردم. وسایلم رو جمع کردم و گذاشتم توی کشو و درش رو قفل کردم. حس عجیبی بود. اینکه بدونی این جایی که روزانه بیشتر از هشت ساعت از وقتت رو توش می گذروندی رو قراره برای یه مدت طولانی حداقل شش ماهه نبینی. خوب حتی اگه آدم محیط کارش رو دوست هم نداشته باشه باز هم بهش وابسته می شه. هی هممش می گفتم این آخرین نهاره. این آخرین چاییه! خخخخخ! تازه از کجا معلوم بعد از شش ماه اوضاع چجوری باشه. اصلاً یه وقت تصمیم گرفتند من رو بیرون کنند و نخوان دیگه برم سر کار! نمی دونم! سعی کردم هیچ چیزی که برام مهمه رو نگذارم بمونه و با خودم بیارم. فقط یادم رفت که هیستوری کامپیوترم رو پاک کنم! و وقت هم نکردم که یه بک آپ از کارهام با خودم بیارم.اشتباه کردم. تقصیر خودمه که همه اش تنبلی می کنم و همه کار رو به لحظه آخر واگذار می کنم. الان یه چیزی فهمیدم: این همسایه روبرویی ما هر روز جارو می زنه خونه اش رو! من قبلاً چون فقط پنج شنبه ها خونه بودم، فکر می کردم فقط پنج شنبه ها جارو می زنه اما انگار هر روزیه! نگرانی ها و استرس هام به اوج خودشون رسیده و هی سعی می کنم که حواس خودم رو پرت کنم. دیشب یه فیلم گذاشته بودم و حسابی توی فضای فیلم غرق شده بودم که مادر همسرجان زنگ زد واسه احوال پرسی. بنده خدا کلی داشت دعا می کرد که نی نی جان سالم بیاد و همه چیز پیش بره اما من اصلا حوصله اش رو نداشتم که در باره این چیزها باهاش حرف بزنم. تازه یه مدت بود که به مدد فیلمه حواس خودم رو پرت کرده بودم و حالا دوباره داشتم پرت می شدم وسط همه اضطراب ها و دلهره ها! خیلی بی حوصله باهاش حرف زدم و الان عذاب وجدان دارم! اعتراف می کنم که گاهی وقت ها آرزو می کنم زمان توی همین الان متوقف بشه. با وجود اینکه الان خیلی سختمه و نه شب خواب درست و حسابی دارم و نه روزها می تونم راحت راه برم و نه یه غذای درست و حسابی از گلوم پایین می ره اما بعضی وقت ها ترجیح می دم اوضاع همین جوری بمونه و نریم توی مرحله بعد. یعنی من باشم و همسرجان و نی نی جان. اما نی نی جان همین جا توی دلم بمونه و من فقط یه مامان بالقوه باشم. از آینده می ترسم. از چیزی که پیش رومه می ترسم. گذشته از اضطراب هایی که واسه نی نی جان و زایمان خودم دارم، می ترسم نتونم از پس دوران بعد از زایمان بربیام. می ترسم نتونم مامان خوبی باشم. می ترسم نی نی جان رو به کشتن بدم! خیلی می ترسم. خیلییییییییی تا دیروز داشتم به همه از همکار و همسرویسی و دوست و آشنا جواب پس می دادم که تا کی می رم سر کار و چرا مرخصی نمی گیرم. احتمالاً از امروز باید جواب بدم که پس کی می زایم! راستش سر کار رفتن تا این تاریخ برام شده بود یه مسابقه با خودم. اصرار داشتم که به نتیجه برسه و از پسش بر بیام. هر چند که اون جوری که می خواستم نشد. بعد از ماجرای زمین خوردن هفته قبل یه جورهایی انگیزه ام کم شد. ترسیدم و دیدم انگار دیگه از پسش بر نمی یام. اما خوب. رسیدم به این تاریخ. اما هنوز برای به دنیا آمدن نی نی جان آماده نیستم. ترجیح می دم یه دو هفته ای صبر کنه نی نی جان. درسته که خیلی نگرانشم و حسابی منتظرم که ببینمش و به حال همه اونهایی که نی نی هاشون صحیح و سالم به دنیا اومدن غبطه می خورم اما باز هم دلم می خواد تا نی نی جان می یاد یه کمی وقت داشته باشم که به خودم برسم و کارهایی که دوست دارم و مطمئنم که بعد از اومدن نی نی جان دیگه وقت نمی شه، رو انجام بدم. فیلم ببینم. غذاهای خاصی بپزم و غیره. همسرجان دست همه سونوگرافی ها و متخصصین زنان رو از پشت بسته و با اطمینان اعلام می کنه که من پنج شنبه یا جمعه هفته دیگه زایمان می کنم! خیلی بامزه است که اینقدر مطمئن حرف می زنه. هر چی هم بهش می گم که بابا بی خیال و به این راحتی نیست قبول نمی کنه. امیدوارم خیلی توی ذوقش نخوره بچه ام!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۲ ، ۰۴:۵۷
آذر دخت
سلام. می‌خوام بدون هیچ نظم وترتیبی فقط افکارم رو بنویسم. نمی‌دونم چی از کار درمی‌آد! 1- صبح شنبه است و من سر کارم. دختر خوبی شدم و اومدم سر کار. بین خودمون بمونه اما اون دو روزی که هفته قبل موندم خونه واقعاً حوصله‌ام سر رفت. یعنی مشکل اصلی حوصله‌ام نبود. حجم عظیم فکر و خیالی بود که به سمتم حمله می‌کرد. یعنی هی دنبال یه راهی می‌گشتم که سر خودم رو گرم کنم. همش هم شیطون یه کاری می‌کرد که ناخودآگاه برم به سمت اینترنت و نی‌نی‌سایت و مامان‌هایی که نی‌نی‌های مریض دارند. هی می‌خوندم و هی دپرس می‌شدم و هی استرس می‌گرفتم. راستش خیلی می‌ترسم. استرس دارم. خیلی زیاد. حالا به خودم قول دادم که دیگه این خودآزاری رو انجام ندم. و توکل کنم به خدا. 2- خیلی پشیمونم که توی پنج ماهگی نرفتم سونوی سه‌بعدی. واقعاً این سونوگرافی‌ها خیلی نامردند که وقت کافی صرف نمی‌کنند و درست و حسابی یه چیزی به خود مادر هم نشون نمی‌دهند. 3- توی خونه بودن یه خوبی بزرگی که داره اینه که دیگه هر وقت خواستی هر کاری که خواستی رو انجام می‌دی و برای الان من که خیلی حرکاتم کندتر شده و حس و حال بلند شدن و نشستن هم ندارم حتی خیلی خوبه. 4- پنج‌شنبه بالاخره همت کردم و رفتم لباس‌های نی‌نی‌جان رو که هنوز نچیده بودمشون مرتب کردم و توی کشوهاش چیدم و دیگه کارهای چیدمانش تموم شد. بعد وسایل مورد نیاز توی ساکش رو هم گذاشتم. البته نمی‌دونم توی بیمارستان چی بهمون می‌دهند اما من لباس و پوشک و شیشه و غیره رو گذاشتم توی ساکش. نتیجه این همه سرگرمی توی اتاق نی‌نی‌جان هم این شد که حواسم پرت شد حسابی و غذام سوخت!! برای اولین بار. البته کامل نه. داشتم خوراک لوبیا چیتی درست می‌کردم که یه ردیف لوبیاها سوخت و من هم سالم‌ها رو جدا کردم و توی یه قابلمه دیگه پزوندم. اما خوب سوخت دیگه! 5- ساک خودم رو هنوز آماده نکردم. همه‌اش می‌ترسم که دردم بگیره و ساکم آماده نباشه! انگار فقط همین یک کار مهمه که مونده. مثلاً خونه اینقدر کثیفه و نیاز به نظافت داره که نگو و نپرس. اما خوب. من ولش کردم به امان خدا! 6- اون همکار بغل دستی‌ام که بعداً رفت یه اتاق جدا و دو هفته با من فاصله داشت و دکترمون هم یکی بود پنج‌شنبه زایمان کرده. خدا رو شکر بچه‌اش صحیح و سالم به دنیا اومده و همه چیز خوب بوده. من خودم هنوز باهاش حرف نزدم اما همکارها باهاش حرف زدند. زایمانش طبیعی بوده و نسبتاً‌ طولانی. از دوازده شب تا نه صبح طول کشیده. خوب. کم‌کم نوبت منه. یک هفته زودتر از تاریخش شده ظاهراً. خوب من هم باید آماده باشم. 7- چهارشنبه با دوست‌هام رفتیم بیرون به مناسبت تولد من. خوب ظاهراً‌ پیش‌بینی‌ام در مورد  اینکه دفعه قبل آخرین گردهمایی ما بوده درست نبود و این بار برای تولد من هم رفتیم. خوب بود. خوش گذشت. به خصوص که یک بارون ملسی هم می‌اومد و ما هم اول رفتیم یه کافی‌شاپ سنتی و جای همه خالی آش‌رشته محشری خوردیم بعدش هم بلافاصله رفتیم رستوران شام خوردیم و بعد در حال انفجار رسیدیم خونه! دوستام هم برای من کادو آورده بودند و هم برای نی‌نی‌جان. هنوز هم هیچ کدومشون ازدواج نکردند. کاش زودتر ازدواج می‌کردند! خیلی بهم خوش گذشت. فقط جای همسرجان خالی بود. 8- این روزها که هفته سی و هفت داره تموم می‌شه و خطر زایمان زودرس رد شده، دارم فکر می‌کنم به تمامی دلهره‌هایی که تا حالا گذروندم. یادمه اون اول بارداری یه سری چک‌پوینت برای خودم در نظر گرفته بودم که بارداری‌ام ازش رد بشه. همه‌شون هم بر اساس مشکلاتی بود که شایع بود و می‌شنیدم که دیگران درگیرش بودند. مثلاً از حاملگی خارج از رحمی شروع می‌شد، تا مولار بودن بارداری و بعدش تشکیل نشدن قلب جنین و بعد توقف رشد توی شش هفتگی و بعدش سقط‌های زیر 10 هفته و بعدش آزمایش‌های غربالگری و بعدش زایمان زودرس توی پنج ماهگی و شش ماهگی و خلاصه.... خدا روشکر تا حالا اینها به خیر گذشته. اما اصل کار هنوز مونده! زایمان و خطراتش! و بعدش نی‌نی و سلامتش. خدایا همون طوری که تا حالا مراقب من و نی‌نی‌جان بودی باز هم نظر لطف و رحمتت رو از من برنگردون. تو من رو بهتر از خودم می‌شناسی. می‌دونی که چقدر ترسیدم و چقدر استرس دارم. مراقبم باش لطفاً خواهش می‌کنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۲ ، ۰۸:۴۳
آذر دخت
دیروز واقعاً از اون روزها بود. قبلش یه چیزی رو بگم. نمی دونم شما به چشم و نظر یا انرژی منفی معتقدید یا نه. حقیقتش من یه جورهایی اعتقاد دارم به این مسئله. یه وقت هایی هست که از یک سری حرف ها یا آدم ها یا نگاه ها یه جور انرژی منفی دریافت می کنم. بعضی وقت ها از فکرهای خودم احساس ترس می کنم. یعنی حس می کنم که از طرف بعضی آدم ها یا حتی از طرف خودم انرژی منفی به سمتم روانه می شه. نمی خوام بگم مثلاً دیگران این انرژی منفی رو به عمد یا از روی بدجنسی به سمت آدم روانه می کنند. خیلی وقت ها این ناخودآگاهه. یعنی یه اتفاقی یا حرفی باعث می شه یه حس بدی به طرف مقابلت دست بده (حسادت یا حسرت یا خشم یا هر چیز دیگه) و یا به خود شما دست بده (غرور مثلاً) بعد این حس بد به صورت یه انرژی منفی می یاد به سمت خود شما. شنبه صبح که رفتم سرِکار، به محض اینکه سوار سرویس شدم، یکی از همسرویسی ها به صدای بلند گفت: تو رو خدا تو دیگه نیا سر کار. خیلی سنگین شدی! همون لحظه حس بدی بهم دست داد. خوب از حرفش ناراحت شدم. آخه واقعاً به دیگران چه ربطی داره؟ خوب من کلی برنامه ریزی دارم برای خودم. تازه سر کارم هم یه عالمه کار دارم که باید قبل از شروع شدن مرخصی ام راست و ریسشون کنم. بعدش سر کار هم یه نفر دیگه یه حرف دیگه زد و خلاصه یه کمی انرژی منفی گرفتم. اشتباه کردم که همون موقع صدقه ندادم. بعدش شنبه شب پیرو انرژی که جمعه کسب کرده بودم، یه عالمه کار پشت سر هم کردم. همسرجان رفته بود شیر خریده بود و یه دفعه هوس کرده بود که من ماست درست کنم توی خونه. خودم هم پیش بینی کردم که احتمالاً همسرجان بخواد به خاطر تولدم یکشنبه شام بریم بیرون برای همین دو غذا درست کردم که هم برای یکشنبه غذا داشته باشیم و هم برای دوشنبه. خلاصه حسابی خودم رو خسته کردم. بعدش هم حسابی از خودم خوشم اومد و گفتم به به به من که چقدر خوب دارم کارهام رو مدیریت می کنم و ... صبح یکشنبه که از خواب بیدار شدم خیلی خیلی خسته بودم. واقعاً حس سر کار رفتن نداشتم. خدا خدا کردم همسرجان دیرش بشه و من روببره برسونه دم ایستگاه سرویس که همسرجان با اینکه دیرش شد و به فاصله دو سه دقیقه زودتر از من رفت بیرون اما تعارف نزد! عجیب بود که اینقدر دلم می خواست منو برسونه! حتی خدا خدا کردم که دم در یکی از همسایه ها رو ببینه و من بهش برسم که نشد. راستش هم من و هم اون پیش خودمون فکر کرده بودیم بهتره من پیاده روی کنم! خلاصه با خستگی و بی حوصلگی راه افتادم به سمت ایستگاه سرویس. راستی کیفم هم یه کمی سنگین بود. داشتم خیلی با آرامش هم می رفتم و اصلاً هم دیرم نشده بود که بگم داشتم با عجله می رفتم. کفش هام هم اصلاً اصلاً پاشنه یا لژ نداره. بعد یهو یه جای کاملاً صاف و بدون دست انداز و یه دفعه پام پیچ خورد. قبلاً هم چند باری پام پیچ خورده بود و مشکلی پیش نیومده بود. اما این بار پام خیلی شدید پیچ خورده و بعدش هم چندین قدم سکندری خوردم و بعدش هم شدید خوردم زدیم. خوشبختانه تونستم به موقع دست هام رو حائل کنم و روی شکم نیفتم. اما دست هام و زانوهام شدید روی زمین کشید شد. با خشم و عصبانیت بلند شدم و یه کمی شلوارم رو تکوندم و دیدم سر زانوی راست شلوارم سوراخ شده و از ترس اینکه از سرویس جا نمونم سریع راه افتادم. وقتی سوار سرویس شدم تازه وضعیت را بررسی کردم. شلوارم که بدجا سوراخ شده بود و زیر مانتو نمی رفت و کاملا مشخص بود. تازه ساییده هم شده بود خاکی هم بود. سر زانوی خودم هم حسابی زخمی شده بود می سوخت. پام هم که پیچ خورده بود تازه داشت درد می گرفت. خلاصه خیلی اوضاع دراماتیکی بود. خیلی عصبانی بودم. از دست کی؟ نمی دونم! به کسی چیزی نگفتم. فقط یکی از هم سرویسی ها که دید دارم شلوارم رو می تکونم متوجه شد. خوشبختانه نی نی جان هم بیدار بود و داشت حسابی وول می خورد و من رو از نگرانی درآورد که مشکلی واسه اون پیش نیومده. شاید هم مثل من ترسیده بود که یه کمی زیاد تکون می خورد. نمی دونم. رسیدم سر کار و رفتم توی دستشویی. شلوارم رو حسابی تکوندم و خاک ها که رفت یه مقدار ضایعی اش کم شد! زانوهام رو هم بررسی کردم که سمت چپی یه کمی خراش خورده بود و کبود شده بود اما سمت راستی حسابی زخمی شده بود و ورم کرده بود و کبود بود. مچ پام هم که پیچ خورده بود هم درد می کرد. بقیه دردها و مشکلات قبلی هم که سر جاش بود. تازه دستشویی رفتن هم به دلیل درد مچ پام شده بود یه عذاب الیم! خلاصه که گل بود، به سبزه نیز آراسته شده بود. دلم می خواست به حال خودم گریه کنم. اما خوب فقط خدا رو شکر می کردم که اتفاقی واسه نی نی جان نیفتاد. واقعاً خدا رحم کرد و این رفلکس های بدن واقعاً خیلی خوب عمل کردند که دست هام حائل شکمم شد. همسرجان که تلفن زد بهش گفتم چی شده. خیل نگران شد. یه کمی وقت بعد دوباره زنگ زد و سراغ نی نی جان رو گرفت و بهش اطمینان دادم که اون خوبه و مثل هر روز داره تکون می خوره و مشکلی نداره. ظهر نتونستم نماز رو ایستاده بخونم. نه می تونستم دو زانو بشینم و بلند شدن و نشستن هم خیلی دردناک بود. خلاصه که نشسته نماز خوندم. عصر موقع برگشتن هم تصمیم گرفتم که پیاده روی رو بی خیال بشم و با اون سرویسی که هر روز می یاد و بچه ها رو می بره تا دم سرویس ها برم که چون من روی دور شانس بودم سرویسه هم نیومد! خلاصه که لنگان لنگان و با پاچه شلوار سوراخ راه افتادم جلوی همکارها رژه رفتم و سوار سرویس شدم! وقتی رسیدم خونه، اول یه دل سیر گریه کردم و بعد هم یه شیر نسکافه درست کردم واسه خودم و خوردم و بعدش هم گلاب به روتون یه دستشویی با آرامش و راحتی روی فرنگی رفتم تا یه کمی سر حال شدم! خلاصه این از اولین روز رسمی بیست و نه سالگی من! خیلی شاد بود! اما خاطرات خوبش: شنبه شب که اومدم خونه دیدم که همسرجان علاوه بر شیری که برای ماست درست کردن گذاشته، یدونه کارت پستال خوشگل هم گرفته و چند بیت شعر تولدت مبارک هم توش برام نوشته. خیلی خوب بود! دوست داشتم! بعدش هم تلفن زد و گفت که به مناسبت تولدت می خوام یه خبر خوب بهت بدم و اون اینکه رفتم و از این کار دومم استعفا دادم و قرار شده که از اول بهمن دیگه نرم. راستش تا حالا سه چهار بار استعفا داده و دوباره پشیمون شده. اما فکر کنم این بار دیگه جدی باشه. دفعات قبل من یه کمی می ترسیدم که خیلی بهش اصرار کنم. آخه قراردادش سر کار اصلی اش هنوز سفت و محکم نیست یعنی رسمی نیست و از این مدل های شرکتی است. من هم همیشه یه ترسی ته دلم هست که نکنه خدای نکرده مشکلی برای کار اصلی اش پیش بیاد و بدم نمی یومد که این کار دوم رو به عنوان یه بک آپ داشته باشه. اما خوب، این بار من توکل کردم به خدا و حسابی تشویقش کردم. اون هم به نظر می یاد که جدی باشه توی تصمیمش. مامانش هم به نظر می یاد که دیگه رضایت داده به این موضوع و فعلاً اصرارش روی اینه که همسرجان بره فوق لیسانس بگیره. امیدوارم خدا خودش کمکمون کنه. هم از نظر شغل اولش که قراردادش هر جوری شده سفت و محکم تر بشه و هم از نظر مالی خدا خودش برامون بسازه. واقعاً این شغل دوم همسرجان داشت خیلی به زندگی مون صدمه می زد. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. فعلاً قراره از اول بهمن دیگه استفعا بده. امید به خدا. شنبه صبح هم همسرجان بهم هدیه داد. یه ساعت دکوری به شکل دو تا قلب قرمز که جای عکس هم داره (راستش یه کمی بچه گونه است اما چه می شه کرد، همسرجان عزیزم دلش کوچیکه!) و یه کارت هدیه با پنجاه تومن موجودی و قول رفتن یه رستوران خیلی خوب برای یکشنبه شب. خوشحال شدم از هدیه هاش! هر چند که رستوران رو به دلیل مچ پای ورم کرده و دردناک من کنسل کردیم. همسرجان عصر که زنگ زد خونه بهش گفتم که پام درد می کنه و خودم هم خیلی حال بیرون رفتن رو ندارم. اون هم قرار شد بره بیمارستان خودشون و از داداش دکترش راهنمایی بگیره در مورد پام و یه ژل پیروکسیکام هم بگیره و بیاد. غذا هم قرار شد مرغ سوخاری بگیره با ذکر این نکته که رستوران طلبم! هر چند که فکر نکنم بشه بریم قبل از اومدن نی نی جان. نمی دونم. شب که اومد زودی فرستادمش شلوارم رو ببره خیاطی نزدیک خونه و بده رفو کنه. چون برای این مدت کم دیگه نمی ارزه برم یه شلوار بارداری دیگه بگیرم. اون هم به آقاهه گفته بود آقا خانمم همین یه شلور رو داره فردا هم لازمش داره!! آخه این خیاطه خیلی بدقوله. خلاصه که آقاهه هم گفته بود باشه نیم ساعت دیگه بیایید آماده است. رفت و گرفتش و خیلی خوب شده بود. زیاد معلوم نیست جاش. شب هم پام رو ژل زدم و بستم و امروز هم نرفتم سر کار تا هم بعضی از همکارها به آرزوشون برسن که من نرم سر کار و هم اینکه خودم یه کمی استراحت کنم! راستش خودم هم دیگه خسته شدم. به محض اینکه کارهام سر و سامون بگیرن دیگه نمی رم سر کار. واقعاً جای جنگیدن نیست. دیگه انگار بدنم کشش نداره. امروز صبح که بیدار شدم پام که پیچ خورده بود خیلی بهتره. امیدوارم که تا فردا خوب بشه. فکر می کردم مثل مامانم و مامان بزرگ هام شکم من هم ترک نمی خوره. اما متأسفانه یک ماهیه که داره با سرعت شگفت انگیزی ترک می خوره. متأسفانه! هی هی. فدای سر نی نی جان. امیدوارم اون صحیح و سالم و خوشگل باشه و بیاد و زندگی من رو پر از شادی کنه. الهی آمین.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۲ ، ۰۶:۲۸
آذر دخت
به روایت شناسنامه امروز تولد منه و به روایت مامانم دیروز! من ساعت هشت شب هشت آذر به دنیا اومدم و گواهی ولادتم نهم آذر صادر شده و در نتیجه توی شناسنامه متولد 9/9 هستم. اما خودم هشتم رو دوست دارم. به یه دلیل مسخره! به خاطر سال 98 که ایران صعود کرد جام جهانی فرانسه! اینقدر اون سال برام خاطره‌انگیز بود که دیگه اصلاً ‌دوست ندارم بگم تولدم نهمه! یادمه بابام به همراه پدربزرگ خدابیامرزم که اون سال خونه‌امون بود (یادم نیست چرا مادربزرگم نبود،‌ فکر کنم طبق معمول تنهایی رفته بود مسافرت و پدربزرگم رو تنها گذاشته بود!) رفته بود کیک برام بخره و بعد توی ترافیک و شلوغی‌ها گیر کرده بود و بعد پدربزرگ عزیزم اومده بود و با شوق و تعجب از شادی مردم توی خیابون حرف می‌زد. خوب سال 76 بود و هنوز فضا بسته و شادی خیابونی و جشن ملی خیلی عجیب و غریب بود! یادش بخیر. دلم واسه پدربزرگم تنگ شده. اما همسرجان هیچ توجهی به این علاقه من نداره. توی این سه سالی که با هم عقد هستیم همش اشتباه کرده. سال اول که خوب ما چهار آذر عقد کردیم و همسرجان گیج من از روی شناسنامه نگاه کرده و به جای تاریخ تولد تاریخ صدور رو به عنوان تاریخ تولد در نظر گرفته بود و فکر کرده بود من متولد سیزده آذرم! بعدش مامانش متوجه شده بود و همون شب هشتم بهش گفته بود و اون هم زنگ زد و هول‌هولکی اس‌ام‌اس داد و فرداش هم یه کادوی عجله‌ای خریده بود و اومده بود واسه تولد. یادمه اون سال دقیقاً‌ از نهم تا دوازدهم تمام ادارات رو توی شهر ما به دلیل آلودگی هوا تعطیل کردند و خلاصه یه تعطیلات حسابی هم به دلیل تولد من اعلام شد و خیلی خوب بود و چسبید ما هم توی همون آلودگی‌ها کلی رفتیم بیرون! هر چند که همون اولین بیرون رفتن مشترک ما با همسرجان با یه تعداد خرابکاری‌هایی که اون انجام داد خاطره تلخی شد واسم اما خوب بازهم خوب بود. سال‌های بعد هم هرچی بهش می‌گفتم باباجان ما توی خانواده‌ همه هشتم رو روز تولد می‌دونند و دوستام هم همین‌طور و تو اگه می‌خوای اولین نفری باشی که به من تبریک می‌گی باید هشتم رو مبدأ‌ قرار بدی هی یادش می‌ره و بعد که مثلاً‌ مامانم اینا برام جشن می‌گیرن یا زنگ می‌زنن و تبریک می‌گن شاکی می‌شه که چرا اونها زودتر انجام دادند. دیگه امسال هم که سنگ تموم گذاشت و فکر کنم اصلاً‌ یادش رفته بود و وقتی دیشب مامان اینا برام کیک خریده بودند و کادو دادند و دوست‌هام هم بهم SMS تبریک تولد زدند، گفت من می‌خواستم فردا کیک بخرم و اونها نقشه‌هام را خراب کردند در حالی که تازه وقتی رفت شیفت سرحساب شد که امشب شیفت داره و اصلاً‌ خونه نیست که بخواد کیک بخره و در نتیجه من مطمئن شدم که اصلاً‌ یادش نبوده که لااقل بخواد برنامه‌اش رو چک بکنه از قبل! حالا کافی بود من یه کوچولو یه مناسبت مربوط به اون رو یادم رفته بود. کلی  طلبکار می‌شدها! مثلاً همسرجان مصادف با ولادت حضرت زینب به دنیا اومده. بعد من این مناسبت رو یادم می‌ره بهش تبریک بگم و اون هم هر بار حسابی شاکی می‌شه! خوب من هم یه کمی دلم شکست اما اشکالی نداره. می‌دونم که همش تقصیر این شیفت‌های لعنتیه که دوباره خیلی زیاد شده و داره دوباره یواش یواش من رو هم به سمت افسردگی می‌کشونه. ای خراب بشه اون بیمارستان به حق پنج تن! چهارشنبه و پنج‌شنبه حسابی احساس افسردگی داشتم. هیچ کاری برام لذت‌بخش نبود و همش مثل مجسمه نشسته بودم روی مبل! همسرجان هم در معدود دقایقی که خونه بود هی بهش گیر می‌دادم. کار بدنی سنگین مثل جارو زدن و.... که نمی‌تونستم انجام بدم و خونه حسابی کثیف بود. پام هم حسابی درد می‌کرد و هر یه بار بلند شدن و نشستن مساوی با کلی آه و ناله کردن بود. تلویزیون هم که هیچی نداشت. سیزن جدید How I met your mother هم که داشتم می‌دیدم اینقدر تند دیدم که زود تموم شد! بعدش دیگه هیچ کاری نداشتم بکنم غیر از اینکه بی‌حوصله بشم و نگران سلامتی نی‌نی‌جان بشم و به همسرجان گیر بدم! خلاصه که تا پنج‌شنبه عصر خیلی بی‌حوصله بودم. بعدش رفتیم خونه مامانم اینا و خوب اونجا یه کمی معاشرت کردم و خیلی حالم بهتر شد. اما خوب اونجا هم همسر جان گزارش دادند که مرخصی که مدت‌هاست دارند قولش رو می‌دهند و روش مانور می‌دهند و این شیفت‌های بسیار زیاد الان هم به دلیل اون مرخصی هست اصلاً‌ اون جوری که قرار بوده باشه نیست و دقیقاً‌ یک هفته بعد از زمانی که برای من تاریخ زایمان زده ایشون شیفت دارند! خلاصه اینجا بود که دیگه مامانم جوش آورد و یه کمی همسرجان رو شستشو داد و بعدش همسرجان هم یه کمی بغ کرد و یه کمی بغض کرد و اینها. اما اگه بخواد توی اون تاریخ بره شیفت تا آخر عمرم نمی‌بخشمش. این رو بهش می‌گم. و واقعاً‌ هم اگه همچین کاری بکنی براش جبران می‌کنم! خوب تولد امسالم یه جورایی خاصه. ان‌شاءالله امسال آخرین سالیه که من نی‌نی‌ندارم و سال دیگه نی‌نی‌جان به سلامتی نزدیک یک سالشه. باید ببینیم نی‌نی‌جان هم مثل مامانش آذری می‌شه یا مثل مامان‌بزرگش دی‌ماهی. نمی‌دونم. به هر حال فرقی نداره. امیدوارم به موقع و سلامت بیاد و همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره. دوربینمون عکاسی‌مون از اولی که خریده بودیم (راستش سوغاتی مادربزرگم از چینه،‌ خودمون نخریدیم!) شارژر نداشت و ما هی باتری دوربین رو از بابا قرض می‌کردیم. حالا که اومدن نی‌نی‌جان نزدیکه به بابا گفتم و برامون یه شارژر با چهار تا باتری خرید. چند روز پیش امتحانش می‌کردم و باتری‌ها رو گذاشتم توش. توی این سه سال خیلی خیلی کم با دوربین عکس گرفتیم. یا باتری نداشت یا اینکه یادمون می‌رفت مموری توش بزاریم! مثلاً پارسال زمستون که رفتیم کیش اصلاً‌ یادمون رفت مموری بزاریم توش و با اینکه باتری داشت اما جا برای عکس گرفتن نداشت و امسال هم که چون باتری نداشتیم نبردیم مشهد! خلاصه همون هفت هشت تا عکسی که توش بود رو نگاه کردم. یه عکس بود از مسافرت ماه عسلمون و من هم حسابی کمر باریک بودم! دلم برای اون موقعم خیلی تنگ شده. تنها برهه‌ای بود که از هیکلم کاملاً‌ راضی بودم. فکر نمی‌کنم دیگه هیچ وقت به اون روزها برگردم. آخه 56 کیلو بودم! هی هی هی! اون موقع کجا و حالا کجا!!! بالاخره وزیر بهداشت یه جربزه‌ای از خودش نشون داد و رئیس بزرگ مامان اینا رو عوض کرد. تا به حال که به خاطر فشار نماینده‌های استان و امام‌جمعه و فلانی و بیساری نتونسته بود تغییر ایجادکنه. حالا امیدوارم این فرد جدید یه ذره اوضاع رو درست کنه. توی یک سال و نیم اخیر من به عینه دیدم که یه مدیریت ناکارآمد و نالایق چطور می‌تونه یه سیستم کاملاً‌ سرپا رو از هم بپاشونه. مامان من هم از این مدیریت داغون حسابی ضربه خورده. امیدوارم اوضاع خوب بشه. راستی گزارش هفته پیش رئیس‌جمهور برام خیلی عجیب بود. من که هر کاری می‌کنم نمی‌تونم باور کنم که این اتفاقات واقعاً‌ توی مملکت ما افتاده. آمار و ارقامی که از هنرنمایی‌های رئیس پیشین می‌داد واقعاً‌ دود از کله آدم بلند می‌کرد واقعاً‌ چطوری این کارها رو کردند!!! این روزها از یه طرف از سر کار اومدن خسته می‌شم و از طرف دیگه هم می‌دونم با این پیش‌درآمد افسردگی که دارم اگه زیاد تو خونه بمونم حسابی بدخلق می‌شم. در مجموع فکر کنم 10 روز دیگه بیام سر کار. واسه ده روز دیگه هم قرار معاینه دارم و ممکنه اصلاً بدون استراحت یهو نی‌نی‌جان بیاد! راستش دلم می‌خواد قبل از اومدنش یه مدتی رو استراحت کنم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی تا اینکه بعد از اومدنش خل نشم! من خیلی استعداد افسردگی دارم و خطر افسردگی بعد از زایمان برام زیاده. امیدوارم مشکلی از اون لحاظ پیدا نکنم که دیگه قوز بالا قوز می‌شه! دیشب سرحال بودم و مغزم درست کار می‌کرد! تصمیم گرفتم یه لیست از کارهایی که می‌خوام قبل اومدن نی‌نی‌جان انجام بدم رو لیست کنم و مواقعی که انرژی دارم انجامشون بدم. مثلاً‌ چند دست لباس باید برای همسرجان اتو بزنم واسه چند هفته اول که آماده باشه. باید وسایل نی‌نی‌جان رو ضدعفونی کنم. هنوز ساک بیمارستان خودم و اون رو نبستم. کم‌کم دارم یه مقداری هم آذوقه توی فریزر ذخیره می‌کنم واسه اومدن نی‌نی‌جان و مهمون‌داری‌های احتمالی بعدش. یه مقداری سبزی خورشتی و کوکویی که مامان زحمتش رو کشید برام و دستش درد نکنه. این هفته هم می‌خوام برم یه مقدار مرغ و ماهی بخرم و در فریزر انبار کنم. کاش درگیری روزانه واسه غذاهایی که می‌خواهیم سر کار ببریم نبود. اون‌وقت راحت‌تر می‌تونستم برنامه بریزم و کارهام رو روتین کنم. از قبل از اینکه باردار بشم خیلی دوست داشتم که یه پتوی قلاب‌بافی برای نی‌نی‌ام ببافم. کلی مدل‌های خوشگل رو هم توی اینترنت پیدا کرده بودم و ذخیره داشتم و مصمم بودم که این کار رو بکنم. اما متأسفانه تنبلی کردم. سه چهار ماه اول که حالم اصلاً خوب نبود و از پس کارهای روزمره خودم هم برنمی‌اومدم و امکان و حالش نبود که برم دنبال کاموا و بعدش هم یه کمی تعلل کردم و این ماه‌های آخر هم که از بس انگشت‌هام ورم کرده خود به خود و بدون قلاب‌بافی درد می‌کنند. خلاصه که حسرت بافتن پتوی قلاب‌بافی برای نی‌نی‌جان به دلم موند. بدی هم اینه که من اصلاً قلاب‌بافی بلد نیستم و تازه باید کلی وقت صرف کنم که یاد بگیرم. واسه همینه که می‌دونم نمی‌رسم ببافم. حیف شد ): . دلم می‌خواست خودم یه چیزی واسه نی‌نی‌جان ببافم. چقدر گرفتن تبریک تولد از آدم‌هایی که انتظار نداری لذت‌بخشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۲ ، ۰۶:۵۷
آذر دخت
1- یکشنبه نوبت دکتر داشتم. خدا رو شکر همه چیز خوب بود. وقتی خانم دکتر می‌خواست صدای قلب نی‌نی‌جان رو گوش کنه یه کمی طول کشید تا پیداش کنه. یعنی وسط‌های شکمم داشت دنبالش می‌گشت که اونجا نبود و بعد پایین‌تر پیداش کرد. گفت خوب اومده پایین. فشارم هم خوب بود و وزنم هم دقیقاً‌ یک کیلو اضافه شده بود. البته این دفعه فاصله سه هفته‌ای بود اما خوب بد نبود. تا ببینیم بعد از زایمان آیا موفق می‌شم از دست این کیلوهای اضافه راحت شم. همه چیز رو تابستون و ماه‌رمضون خراب کرد چون به خاطر گرما و روزه بودن همسرجان اصلاً امکان پیاده‌روی نبود. فقط توی اون بازه بود که من یک بار 4 کیلو و یک بار 2 و نیم کیلو اضافه کردم. توی بقیه بازه‌ها افزایش وزنم توی رنج نرمال بود. حالا این کیلوهای اضافی که توی یه چشم  به هم زدن ظرف یکی دو ماه ایجاد شدند کی و با چه زحمتی دست از سر من برمی‌دارند خدا می‌دونه! یا اصلاً تصمیم می‌گیرند همیشه بمونند! قرار شد که دو هفته دیگه برم و این بار معاینه داخلی بکنه برای بررسی وضعیت لگنم که می‌تونم زایمان طبیعی داشته باشم یا نه. مطمئنم مشکلی از این لحاظ ندارم. فقط می‌ترسم! هنوز هم در مورد بیمارستان و باقی موارد به نتیجه نرسیدیم. 2- این روزها که دیگه آمدن نی‌نی‌جان خیلی نزدیکه (تقریباً یک ماه دیگه اگه همه چی خوب پیش بره و قرار باشه سر موعد مقرر بیاد) خیلی استرس دارم. اول از همه استرس سلامتی نی‌نی‌جان. سعی می‌کنم زیاد بهش فکر نکنم. هی به خودم تلقین می‌کنم که همه چیز خوبه و همه چیز سرجاشه. نی‌نی‌جان هم سالمه. بهش می‌گم که تو باید سالم باشی، و قوی. هر شب هم خواب و کابوس می‌بینم در مورد بچه‌داری. توی یکیش نمی‌تونم شیر بدم. توی یکیش نی‌نی‌جان پی‌پی کرده و من بلد نیستم عوضش کنم! خلاصه که همش ذهنم درگیره. هنوز ساک‌های بیمارستان خودم و نی‌نی‌جان رو آماده نکردم و بابت اون هم استرس دارم. نمی‌دونم باید چیکار کنم. حس می‌کنم لباس‌های نی‌نی‌جان کمه و خودم هم لباس مناسب برای شیردهی ندارم. خیلی خیلی احتیاج به استراحت و خونه موندن و ریلکس کردن دارم اما خوب اولاً نه اونقدر مرخصی دارم که بخوام از حالا به خودم استراحت بدم و تازه حسابی هم کسل می‌شم و حوصله‌ام سر می‌ره. دیشب که تنها بودم خیلی حوصله‌ام سر رفت. اگر همسرجان هم یه شب خونه باشه که اینقدر کار داریم که همش روی دور تندیم. هر شبی که خونه باشه حتماً یه برنامه‌ای برای بیرون رفتن داریم. این هم باعث می‌شه که من نرسم اون شب‌ها غذا درست کنم و برای فرداش به مشکل بر بخوریم. 3- دیروز سومین سالگرد عقدمون بود. خوب همسرجان که طبق معمول شیفت بود و من هم تنها. راستش ته دلم فکر می‌کردم که همسرجان یه کار سورپرایزی انجام می‌ده. مثلاً‌ دیر می‌ره شیفت و وقتی من برسم خونه با یه کیکی چیزی منتظرمه. برای همین تا عصر که رفتم خونه اشاره‌ای به سالگرد نکردم که بچه‌ام توی ذوقش نخوره و سورپرایزش خراب نشه. اما خوب،‌ ظاهراً‌ حواسش نبود. من هم وقتی رسیدم خونه حسابی دلم گرفته بود. از این فصل که وقتی آدم می‌رسه خونه هوا تاریکه و دارن اذان می‌گن متنفرم. دوست دارم وقتی می‌رسم خونه یه کمی روز باشه بعد شب شه. خلاصه با توجه به اینکه همون سه سال پیش دقیقاً‌ موقع اذان مغرب بود که داشتند خطبه عقدمون رو می‌خوندند من هم یه اس‌ام‌اس یادآوری با همین مضمون برای همسرجان فرستادم و اون هم بلافاصله زنگ زد و مدعی شد که قصد داشته همین حالا زنگ بزنه اما چون بیمارستان شلوغ بوده نتونسته! خلاصه حرف زدیم و من هم یه کمی دلم باز شد. بعدش هم یه نیم ساعتی با مامانم حرف زدم و حالم بهتر شد. 4- پوست شکمم که تا حالا خیلی خوب دوام آورده بود یک مرتبه اطراف نافم ترک‌های ناجوری خورده! متأسفانه! خیلی غصه‌دار شدم. از بسکه این شکم من قلمبه است و رو به جلو! کلی خوشحال بودم که ترک نخورده پوستم. اما خوب. داره حسابی جبران می‌کنه. علاوه بر شکمم همه بدنم هم می‌خاره. دائم دارم دست و پاهام رو می‌خارونم. نمی‌دونم چیه. درد پام هم خیلی شدیده. روزهایی که نمی‌یام سر کار و استراحت می‌کنم خیلی خیلی بهترم اما تا می‌یام سر کار این درد هم شروع می‌شه. شب‌ها پهلو به پهلو شدنم چند دقیقه‌ای طول می‌کشه. موقع راه رفتن احساس کشیدگی و درد دارم و خوب خیلی هم کند شدم توی راه رفتن. دیروز نزدیک بود جا بمونم از سرویس چون سرعت راه رفتنم خیلی کم شده و تصمیم گرفتم صبح‌ها زودتر از خونه بیام بیرون. جالبه. توی هر مقطعی فکر می‌کنم که چقدر شرایط سخته و کلی آه و ناله می‌کنم و چند وقت بعد می‌بینم که چقدر سخت‌تر می‌تونه باشه و از آه و ناله‌های اون موقع خجالت می‌کشم! 5- دیروز داشتم به این خانم‌هایی که جنین دیگران رو توی رحمشون نگه می‌دارن فکر می‌کردم. خیلی خیلی کار سختیه. من که عاشقانه نی‌نی‌جان رو دوست دارم و مادرش هستم اینقدر برام سخته (البته من اصلاً نی‌نی‌جان رو سرزنش نمی‌کنم از این بابت. این مسلمه) اون کسی که بچه مال خودش نیست،‌ بچه دو نفر دیگه‌است و قراره به محض زایمان بچه رو بده اونها ببرن! واقعاً کار سختیه. من که نمی‌تونم روش قیمت بزارم. هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی خیلی سنگینه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۰۷:۰۷
آذر دخت
سلام. خوب این روزها که بحث داغ در مورد ژنوه و مذاکرات و از این حرف‌ها. ظاهراً به یه توافقاتی هم رسیدند. اما باید دید که دوستان داخلی و عناصر فعال در امریکا و سایر جاها تا چه حد اجازه می‌دهند که این به قول معروف برج کارتی که مذاکره‌کننده‌ها با کلی فوت‌فوت و کیش‌کیش ساختند پا برجا بمونه. به نظر خیلی اوضاع متزلزل می‌یاد و من زیاد امیدوار نیستم که بعد از شش ماه شرایط به همین گل و بلبلی بمونه. یعنی چشمم آب نمی‌خوره که دوستان داخلی اجازه بدهند. از همین حالا هم دارند کری می‌خونند که اینها چیزی نیست و فایده‌ای نداره و اطمینانی به غربی‌ها نیست و از این حرف‌ها. خوب،‌ امید هم چیز بدی نیست. امیدوارم اوضاع درست شه. به خصوص در مورد داروها،‌ شیرخشک‌ها و تجهیزات پزشکی مشکلات رفع بشه. آمین. من دوباره دیروز رو به خودم مرخصی دادم. آخر هفته خسته‌کننده‌ای داشتم و تصور اینکه شنبه برم سر کار هم برام مثل کابوس بود. الان سر کار اومدن دو تا مشکل عمده برام داره: اول اینکه به محض نشستن روی صندلی حتی برای ده دقیقه وقتی می‌خوام بلند شم گرفتگی و درد شدیدی توی کشاله ران و پاهام احساس می‌کنم که باید چند لحظه‌ای مثل اردک راه برم تا درست بشه اما این مشکل وقتی توی خونه هستم و روی مبل نشستم و پام رو بالا می‌گذارم اتفاق نمی‌افته. دوم اینکه.... خوب من خجالت می‌کشم که باز هم مثل تابستان بگم که گرممه! اما خوب هست. اگه تابستون بیرون از ساختمان و توی سرویس مشکل داشتم،‌ توی ساختمان به دلیل چیلر سراسری و قوی هوا خیلی خیلی عالی بود. یعنی توی ساختمان مشکلی نداشتم. اما حالا بیرون و سرویس هوا خوبه (البته اگه سرویس هم بخاری‌اش رو روشن کنه گرمه!!) اما توی ساختمان! وای خدای من. خوب همکارها احساس سرما می‌کنند که حق دارند و تمام درها و پنجره‌ها رو می‌بندند و من شرشر عرق می‌ریزم. البته حس می‌کنم یه مقداری هم حساس شده باشند چون من یادم نیست که سال‌های پیش اینقدر روی سرما حساس بوده باشند! چهارشنبه یکی از همکارها از یه بخش دیگه اومد توی سالن ما و وقتی داشت از در می‌رفت بیرون به من گفت چرا اینقدر سال شما گرمه!! من هم یه نگاه دردمندانه‌ای بهش انداختم که جانا سخن از زبان ما می‌گویی. خلاصه که گرما همچنان من رو اذیت می‌کنه. تازه بعدازظهرها که همکارها چندتایی‌شون می‌رن استخر و بعد موهاشون خیسه و خلاصه من که له‌له می‌زنم. خدا کنه این دو هفته‌ای که تصمیم دارم بیام سر کار زودتر بگذره و من برم خونه‌مون. واقعاً این روزها سرکار اومدن برام طاقت‌فرسا شده. از دو ماه پیش که تخت و کمد نی‌نی‌جان رو سفارش داده بودیم،‌ پنج‌شنبه رو تعیین کرده بودیم به عنوان تاریخ تحویل. چندین و چند بار هم زنگ زده بودیم و هماهنگ کرده بودیم و تأکید که ما غیر از پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها توی خونه نیستیم و بقیه روزها امکان تحویل گرفتن نداریم. هر بار هم آقاهه بهمون اطمینان صددرصد داده بود که مطمئن باشید مشکلی نیست و حتماً به موقع تحویلتون می‌دیم. پنج‌شنبه از صبح مامان و خواهر برادرم اومدند خونه ما. بابام هم رفت واسه کارهای ترخیص مادربزرگم. و خوب از شانس ما پنج‌شنبه از صبح اول وقت تا شب یکریز و بی‌وقفه بارون می‌اومد. البته ساعت 9 صبح از فروشگاه تماس گرفتند و هماهنگ کردند که توی خونه هستید یا نه و گفتند که تا 10بارتون می‌آد. اما همون موقع بارون شروع شد. ما فکر نمی‌کردیم بارون مانعی برای ارسال محموله ما باشه. اما ساعت شد 11 و نیم و خبری نشد. وقتی با آقای فروشنده تماس گرفتیم گفت که بارون می‌آد و جنس‌هاتون خیس می‌شه. خلاصه اینکه پنج‌شنبه از دست رفت کامل. قرار شد مامان اینها بمونند خونه ما چون فروشنده گفت که فردا به محض اینکه بارون بند اومد براتون می‌فرستیم. جمعه از صبح آفتاب در اومد. اما هرچی زنگ زدیم مغازه خبری نبود و کسی گوشی رو برنمی‌داشت. تا اینکه به فکر همسرجان رسید که رفت توی سایت آپادانا و از روی اطلاعات نمایندگی‌ها یه شماره موبایل از این فروشنده ما پیدا کرد. تلفن رو یه خانمی جواب داد و وقتی اطلاعات را گرفت گفت که باهاتون تماس می‌گیریم. بعد از نیم ساعت که تماسی گرفته نشد،‌ همسرجان مجدداً‌ زنگ زد به فروشگاه که اینبار جواب داد و گفت که تا 11 و نیم بارتون می‌آد. تا 12 که خبری نشد و بعد یه آقایی زنگ زد به همراه همسرجان که من توی اتوبانم و ماشینم خراب شده اما می‌آم تا نیم ساعت دیگه. تا یک ساعت و نیم دیگه هم خبری نشد. هر چی هم به موبایل آقای راننده زنگ می‌زدیم جواب نمی‌داد. بعداً که فکرشو کردیم به این نتیجه رسیدیم که احتمالاً دوست عزیز رفته بودند نهار بخورند. خلاصه ما هم همه گرسنه و عصبی در انتظار نزول اجلال آقایان. مشکل اینجا بود که ما تمام وسایلی رو هم که توی اتاق بود تخلیه کرده بودیم و توی راهرو و اون یکی اتاق اصلاً‌ نمی‌‌شد راه رفت! خلاصه دیگه ساعت 1 و نیم بود که مامانم آمپر چسبوند و زنگ زد به فروشگاه و با عصبانیت باهاشون حرف زد. بلافاصله زنگ زدیم به راننده که این بار فوراً‌ جواب داد و حدوداً‌ بیست دقیقه بعد اومد. یه راننده و یه پسربچه نهایتاً‌ 12 ساله! تمام بند و بساط رو همسرجان و برادرم خودشون رفتند آوردند بالا (البته با آسانسور!) تازه شروع به کار کردند و بعد از نیم ساعت حضرت آقای نصاب به این نتیجه رسیدند که یک کارتن کم آوردند از انبار! وای دیگه اگه به من کارت می‌زدید خونم در نمی‌اومد. ساعت دو و نیم بود و ما هنوز نهار نخورده بودیم! تازه نگران بودم که بگه یه روز دیگه می‌آییم اما فکر کنم دیگه آقاهه روش نشد. بی هیچ حرفی سرش رو انداخت زیر و رفت که کارتن ناقصی رو بیاره. پسربچه رو هم گذاشت اونجا. بابای من هم که کم‌طاقت دیگه طاقت گرسنگی نداشت. تصمیم گرفتیم نهار رو بکشیم. اینقدر عصبانی بودم که وقتی همسرجان گفت برم به پسره بگم نهار خورده یا نه بهش گفتم کوفت بخوره! اما یه کمی که آروم شدم همسرجان رو فرستادم سراغش که اون هم گفته بود که گرسنه‌ام نیست! اما مطمئنم که نهار خورده بودند. خلاصه که تا ما نهار رو خوردیم آقای نصاب اومد و تا ساعت چهار عملیات نصب طول کشید. اما خدا رو شکر بالاخره تموم شد. اما دیگه اینقدر فشار عصبی وارد شده بود رومون که من یکی اصلاً‌ نا و توان هیچ کاری رو نداشتم. داشتم از خستگی غش می‌کردم. تمام این مدت هم مامان تمام کارها رو می‌کرد و ظرف‌ها رو هم هر چی اصرار می‌کردم که بذاریم توی ماشین قبول نمی‌کرد! من از دست مامان خودم هم باید حرص بخورم ای خدا! دیگه همه دست به دست هم دادند و اتاق نی‌نی‌جان رو چیدیم و مرتب کردیم. خیلی اتاقش بامزه شد. دیگه رسماً‌ اتاقش رو با وسایلش تصاحب کرد. خوب جامون تنگ بود،‌ تنگتر هم شد. فقط نمی‌دونم اگر قرار باشه موقع زایمان من مثلاً‌ خانواده من و همسرجان بیان خونه ما چکار کنیم! چون جا نداریم بخوابن! نهایتاً‌ سه نفر جاشون بشه! خخخخ من که هیچ مشارکتی توی چیدمان نداشتم. یعنی توانش رو نداشتم. فقط نشستم و نگاه کردم. اما خدارو شکر همه چیز خیلی خوب بود. یکی دو مورد کمبود بود که قرار شد به زودی رفعش کنیم. حالا اون اتاق یه نی‌نی فسقلی کم داره که انشاالله به زودی و به سلامتی بیاد و توی اتاقش مستقر بشه. دیروز هم از شدت خستگی (که نمی‌دونم از کجا اومده بود چون من که کاری نکرده بودم) اصلاً‌ به سر کار اومدن فکر هم نکردم. تمام روز رو هم استراحت مطلق بودم. فقط طرف‌های عصر یه کمی همسرجان بهم استرس وارد کردکه بعدش در راستای اینکه یه کمی حالم جا بیاد و بهتر بشم،‌ پاشدم یه کیک پزوندم و شام هم که درست کردم که برای امروز نهار داشته باشیم. البته همسرجان شیفت بود اما تلفنی استرسش رو وارد کرد. ماجرا از این قرار بود که همسرجان من کلاً‌ با تصمیم‌گیری مشکل داره. یعنی کافیه نظر یک نفر رو بشنوه تا تصمیمش و نظرش عوض بشه. من از اول فرآیند انتخاب دکتر و بیمارستان و غیره رو محول کردم به همسرجان. با اینکه مادرم هم پزشک آشنا کم سراغ نداشت اما حس کردم همسرجان دوست داره خودش این کار رو بکنه و من هم این فرآیند رو دادم دست خودش. این دکتری که دارم می‌رم پیشش پزشک یکی از همکارهای همسرجان بوده که اون خانم همکار خیلی ازش تعریف کرده بود. بعدش موقع تصمیم‌گیری در مورد بیمارستان هم همسرجان از یکی از همکارها تعریف بیمارستان ایکس رو شنید و اون همکار گفت که برای زایمان خانمش که طبیعی بوده از اتاق خصوصی این بیمارستان و پرستار خصوصی استفاده کرده و هزینه چندانی هم بعد از احتساب حق بیمه به گردن خودش نیفتاده و خیلی خوب و به صرفه بوده. خوب همسرجان اومد و گفت که ماهم همین بیمارستان می‌ریم و با اتاق خصوصی و پرستار خصوصی. چون من هم در مورد انتخاب روش زایمان شک داشتم هی همسرجان سعی می‌کرد من رو به زایمان طبیعی تشویق کنه و خوب من هم قبول کردم و قرار همین شد. حالا نکته جالب اینجاست که این بیمارستانی که همسرجان خودش توش کار می‌کنه (شیفت‌ها شبی که می‌ره) چندین و چند سال متوالیه که بخش زایمانش رتبه اول رو بین بیمارستان‌های شهر ما می‌یاره و خوب چون یه بیمارستان خیریه هم هست حتی اگه اتاق VIP اش رو هم بگیریم با بیمه تکمیلی حتی یک ریال هم نباید پرداخت کنیم. اما همسرجان از اول گفت که من دوست ندارم تو توی بیمارستان خودمون زایمان کنی. من هم گفتم باشه. تازه این بیمارستان تا خونه ما پنج دقیقه هم فاصله نداره و از این نظر هم خیلی برامون خوبه اما خوب نظر همسرجان این بود و خوب دکتری هم که انتخاب کردیم توی این بیمارستان زایمان نمی‌گیره. حالا دیروز که رفته و از نماینده بیمه یه سری سوالات پرسیده در مورد شرایط و هزینه‌ها و اینها همه‌ نظراتش برگشته. در حدی که از اون بیمارستان ایکس زده شده، به نظرش بیمارستان خودشون خیلی بهتره و می‌گفت اگه می‌شه من برم به دکترم بگم که بیاد توی بیمارستان خودشون زایمان من رو انجام بده و وقتی من گفتم که اون همچین کاری نمی‌کنه،‌ گفت که خوب پس بریم اون یکی بیمارستانی که دکتر می‌ره که خوب اون زیاد بیمارستان درجه یکی نیست. باز من مخالفت کردم که گفت پس بریم بیمارستان ایکس اما اتاق خصوص نگیریم. خلاصه که حسابی من رو گیج کرد و روح و روانم رو ریخت به هم. من هم از دستش عصبانی شدم و گفتم اگه اینطوریه اصلاً من می‌خوام سزارین کنم! بعد هم زود تلفن رو قطع کردم. خوب حرفش خیلی هم غیر منطقی نبود. زایمان توی اتاق نیمه خصوصی (دو تخته) هم خیلی بد نیست اما خوب من از بلاتکلیفی و دم‌به‌دم تغییر عقیده دادن همسرجان عصبی می‌شم. دوست دارم بتونه تصمیم بگیره و بعد روی تصمیمش هم سفت وایسته. اما خوب اون اینطوری نیست. زمان عروسی هم همین بساط بود و در مورد کوچکترین چیزها،‌ مثلاً‌ متن کارت عروسی، با کوچکترین اظهار نظری،‌ نظرش تغییر می‌کرد و می‌زد زیر همه چی. مثلاً‌ دقیقاً‌ شب قبل از عروسی تصمیمش در مورد کت و شلواری که قرار بود بپوشه و من کلی روش فکر کرده بودم و لباسم رو بر اساس اون انتخاب کرده بودم تغییر کرد و یه دفعه تصمیم گرفت به جای کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید،‌ توی عروسی کت و شلوار آبی و پیرهن خطدار آبی بپوشی. یعنی دقیقاً‌ همون کت و شلواری که توی عقدمون پوشیده بود چون مامانش گفته بود که شگون نداره داماد شب عروسی‌اش مشکی بپوشه!!!! حالا من نمی‌دونم این همه داماد در سطح جهان که توی عروسی‌هاشون کت و شلوار مشکی می‌پوشن بدبخت می‌شن!!! خلاصه که من جلوی این یکی کوتاه نیومدم و با قهر و گریه و داد و فریاد از پشت تلفن کت و شلوار مشکی رو برگردوندم! حالا باید ببینیم تا زمان زایمان من چند بار نظراتش در مورد بیمارستان و نحوه زایمان را می‌خواد عوض کنه. اما خوب خداییش خیلی به من استرس وارد می‌کنه این‌طوری.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۲ ، ۰۶:۵۴
آذر دخت