آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۱ مطلب با موضوع «قوم شوهر» ثبت شده است

نمی‌دونم این چیزی که این روزها شاهدش هستیم اسمش چیه؟ تداوم حماقت؟ احمق‌ها چقدر دوام می‌آورند؟ مقدمات یک سقوط؟ پله‌های رو به ویرانی؟ یا چی؟
چیزی که من دارم می‌بینم اینه که یک سری حرف را مردم دارند می‌زنند, یک سری از مسئولین توی همه‌ی رده‌ها دارند می‌زنند. پیرها می‌زنند, جوون‌ها, درس خونده‌ها و نخونده‌ها, همه دارند این حرف‌ها را می‌زنند اما هیچ کس اجراش نمی‌کنه. یعنی اونهایی که راس امور هستند از یک سیاره‌ی دیگر اومدند؟ این حرف‌ها را نمی‌شنوند و نمی‌فهمند؟ خیلی خیلی بعیده. اگر نه بچه‌های همشون از دراز و کوتاه خارج از کشور سرشون بند نبود. اگر خیلی به آینده‌ی این ویرانه‌سرایی که درست کردند امیدوار بودند, اقلا محض نمونه یه دو سه تاشون بچه‌هاشون را اینجا نگه می‌داشتند. 
بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم شاید من دایره‌ی اطرافیانم را بسته نگاه می‌کنم نظرات و افکار اونوری‌ها را نمی‌بینم. بعد باز می‌بینم آخه از صبح تا شب با هر کی حرف می‌زنم که کم و زیاد, بالا و پایین همین حرف‌ها را می‌زنه. پس اونها کجان؟ 
محض آزار دادن خودم رفتم یه سه چهار تایی از اون طرفی‌ها را فالو می‌کنم روی پلتفرم‌های مختلف ببینم حرفشون چیه؟ اصلا حرف حساب از توش در میاد یا نه؟ می‌بینم خوب اینا هم که مخاطبینشون از 200 - 300 تا تجاوز نمی‌کنه که خوب لابد یه درصدشون هم مثل منند که محض کنجکاوی و مطالعه‌ی این گونه‌های انشالله در حال انقراض اینجا هستند. پس چطوریه؟ بعد باز به خودم می‌گم این باز جامعه‌ایه که تو توش داری می‌گردی. خوب لابد اینها اعتقادی به فضای مجازی ندارند.
اما خوب, این همه شکاف هم خوب خیلی ترسناکه. بعد خوب به عادت فرهنگی‌مون هم خوب هر دو دسته معتقدند که حقیقت نزد اونها است و بس و به منشا حقیقت دست یافتند و هیچ کس دیگری نمی‌فهمه. که خوب این اوضاع را خراب می‌کنه.
آقا یک درگیری ذهنی دیگه هم پیدا کردم. دیدید که این جماعت ارزشی که خوب دوست دارند به همه‌ی ارزش‌های دیرینه هم برگردند الان همه‌شون فشار را گذاشتند روی طب سنتی؟ آقا ما یک چایی راحت از دست اینها از گلومون پایین نمی‌ره. بعد در راستای همون پاراگراف بالا, همشون هی می‌خوان همه را هم به راه راست هدایت کنند. تا حالا چند تا تجربه داشتم که می‌خواستند اثبات کنند که همه چیزی که ما می‌خوریم اشتباهه و اصلا همون چیزهایی که زمان ابن سینا می‌خوردند درسته. بابا خوبه ما خلاف سنگینمون تو این مملکت فقط همین روزی دو تا لیوان چایی عه. اگر عرق مرق می‌خوردیم دیگه چه به سرمون میآوردن. فقط من سوالم اینه که پس چرا الان خدا حفظ کنه همه پیرمرد پیرزنهامون دارند هشتاد سال را پر می‌کنند و خود مرحوم ابن سینا به 60 سال نرسیده قولنج کرد مرد؟ یا اون سفره اطعمه از آشپز ناصرالدین شاه که شده بایبل آشپزیشون بابا چه گلی به سر همون قاجارها گرفت. بابا خود ناصر جان که بیست مدل مرض داشت تو 60 سالگی. یادمه توی روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه نوشته بود شبی یک زیرشلواری ازش دور می‌انداختند به خاطر خونریزی بواسیر! تازه مظفرالدین شاه هم که فقط مریض بودنش معروفه و به 60 نرسید باز. تازه اینها شاه و دربار بودند.
من صد درصد قبول دارم که ابن سینا در زمان خودش حکیم و عارف و شاعر و نویسنده‌‌ی بزرگی بوده. اما در زمان خودش. اون موقع فکر نکنم متوسط سن ایرانیان از 40 سال تجاوز می‌کرده. این دستورالعمل‌ها هم مال همون متوسط سنیه. به خدا که بعید نیست مرحوم از بسکه آبگوشت نخودآب (که تجویز دائمی این دکتر علفی‌های الانه) با خاکشیر و سنبل‌الطیب خورد یهو روده‌هاش پیچ خورد قولنج کرد افتاد مرد.
مادرهمسرجان خیلی به این مباحث طب علفی علاقه‌مند و معتقده. بعد هر روز هر ساعت می‌گه من یه سیب خوردن انگار بلای آسمانی بود خوابم نبرد تا صبح پریشون بودم. بعد این سیب هی تغییر ماهیت می‌ده یه روز می‌شه نارنگی, یه روز می‌شه پرتقال, یه روز می‌شه موز, یه روز می‌شه ماست, یه روز می‌شه عدس پلو, و بگیر برو تا آخر. پسرک هم کم‌کم داشت الگوبرداری می‌کرد می‌گفت من یه خیار خوردم فلان جور شدم, دیگه مفصل نشستم باهاش صحبت کردم که بابا بدن آدم اینقدر پیچیده است و این قدر فرآیند حضم و جذب غذا پر پیچ و خمه که اصلا این توهین به خلقت خداست هی بگی با یه غوره سردی‌ام شد و با یه مویز گرمیم. 
نقطه‌ی اوج این واپس‌‌گرایی هم گزارش‌های چپ و راست اخباره که فلان داروی گیاهی و فلان علفی‌جات برای درمان سرماخوردگی بهتر از آنتی بیوتیکه.
خلاصه که پناه بر خدا!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۱ ، ۱۵:۰۱
آذر دخت

خوب دوباره بعد از مدت‌ها پیدام شد :)

امسال بعد از دو سال دوباره عید تقریبا به حالت نرمال برگشته بود. البته تقریبا. از زمانی که من به دنیا اومدم, عید همیشه برای ما با مهمانی بسیار پرجمعیت و شلوغ خانه‌ی پدربزرگ مادری تعریف می‌شد. دیدارها توی اون مهمونی تازه می‌شد و قرار مهمونی‌های ادامه‌ی تعطیلات هم اونجا گذاشته می‌شد. اما با اتفاقات این دو سال اون مهمونی دیگه برگزار نشد و ما هم فقط خونه‌ی مامان باباها و تنها مادربزرگ باقی مانده رفتیم. نه خاله‌ها, نه دایی‌ها, نه عموها و نه عمه‌ها و نه برادرهای همسرم. 
من که با هزار بدبختی آخر سال خونه تکونی کرده بودم, تصمیم گرفتم تولد پسرچه را هم توی عید برگزار کنیم که هم از تمیزی موقت خونه استفاده بببریم و هم اینکه پسرچه یه کمی دست از تولد تولد کردن برداره. چند ماهی بود که هی بی مناسبت باید براش کیک تولد می‌خریدیم یا تولدهای دیگر را به اسمش می‌زدیم تا کوتاه بیاد. یه تولد شلوغ 30 نفره براش گرفتم و البته چون چند نفر گرفتار بودند برای ظهر و نهار دعوتشان کردیم. خدا رو شکر به پسرچه که خوش گذشت و هدیه‌های مورد علاقه‌اش گیرش اومد و کیک تولدش هم که هزار بار تغییرش داده بود با تم پلیس مورد تاییدش قرار گرفت. پسرچه‌ی سخت‌گیری دارم توی این موارد که احترام خیلی زیادی برای خودش قائله :)

یک مسافرت کوچک هم به شهر محل زندگی برادر رفتیم که برای تغییر آب و هوا خوب بود و به بچه‌ها خیلی خوش گذشت.

مادر همسرم هم که پاش را توی یک کفش کرده که من در این خانه که دو سال بود درش سکونت داشت در شهر ماست نمی‌مونم و برگشت به خانه‌ی ولایت خودشان. تا روال‌های جدید بخواهد تعریف بشه و همه بهشت عادت بکنند هم کمی مشکلات داریم. حقیقتش قبل از این دو سال من از اینکه تعطیلات پشت سر هم بیفته می‌ترسیدم چون باید کل تعطیلات را می‌رفتیم ولایت همسر اینها. این دو سال هر مشکلی که داشت لااقل سر خونه زندگی خودمون بودیم. حالا دوباره همان روتین داره شروع می شه. باید ببینم چه طوری می‌شه تعادل برقرار کرد.

بعد از عید هم که همزمان ماه رمضان و بازشدن مدرسه‌ها را داشتیم.
همکلاس‌های پسرک هفته‌ی اول را مقاومت کردند و نیامدند و کلاس با یک سوم ظرفیت تشکیل شد. از هفته‌ی دوم تعداد بیشتری میان و البته اون سردسته‌های مخالف بازگشایی همچنان بجه‌ها را نمی‌فرستند. بچه‌ها را واکسن نمی‌زنند, به مدرسه نمی‌فرستند و احساس والد قهرمان دارند. :)

پسرچه روزها تنها می‌ره خونه‌ی مامانم و کمی غصه‌داره. خیلی خیلی دلش می‌خواد بره مدرسه یا مهدکودک. امیدوارم که سال آینده امکانش فراهم باشه که بره پیش‌دبستانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۰۸
آذر دخت

دایی خدا بیامرزم که آذر پارسال مرحوم شد، یه جمله‌ی معروف داشت می‌گفت هر کی تو پاییز نمیره، تا سال بعد نمی‌میره.
پدر شوهر بعد از حدود یک سال توی جا افتادن به رحمت خدا رفت. خدا رحمتش کنه. خیلی این یک سال آخر سختی کشید. من که هر بار می‌دیدمش دلم براش کباب می‌شد.
نگران این بودم که بچه‌ها برای فقدانش ناراحتی کنند اما خیلی راحت و سریع هر دوشون نبودنش را پذیرفتند. البته که خیلی با بچه‌ها ارتباط نزدیکی نداشت و این سه چهار سال اخیر به واسطه‌ی آلزایمر کاملا به حاشیه رفته بود حضورش اما خوب باز هم بچه‌ها حداقل هفته‌ای دو سه بار خونه‌شون می‌رفتند و میدیدنشون. اما خدا رو شکر بچه‌ها اصلا بی‌تابی نکردند. 
شرایط پدر شوهر را که می‌دیدم خیلی فکرهای فلسفی می‌کردم. چیستی و چرایی زندگی‌مون. اینکه چقدر این مدت کوتاه را می‌دویم و از اون لحظه‌ای که توش هستیم لذت نمی‌بریم. این که چقدر هفتاد هشتاد سال کوتاهه. یا در واقع ما چقدر ساده‌ایم که فکر می‌کنیم قراره عمر نوح کنیم و از همین عمر کوتاه هیچ لذتی نمی‌بریم. 
نتیچه‌گیری نهایی اینه برام که اگر بخوایم دنبال عدالت باشیم، توی نفس زندگی بشر اصلا عدالتی نیست. به یک نوزاد که نگاه می‌کنی که چه حرص و ولعی برای زنده بودن، زندگی کردن، خوردن و یاد گرفتن و کشف کردن و تجربه کردن داره و بعد پیش خودت فکر می‌کنی این همه حرص و تلاش و امید قراره صرف یه زندگی کوتاه بشه. جایی می‌خوندم که دلیل اینکه آدمی اینقدر به تولید مثل و بچه دار شدن متمایله، اینه که امیدواره بچه‌هاش مانع از زوالش بشن. یعنی بچه‌ها ادامه‌ی زندگی اون باشند و به جای اون زندگی کنند. مدتیه به مباحث زیست‌شناسی خیلی علاقه‌مند شدم. یعنی در نظر گرفتن نقش فیزیولوژی و طبیعت در رفتارهای بشر. به این نتیجه رسیدم که خیلی از رفتارهای ما علیرغم اینکه فکر می‌کنیم آگاهانه و از روی تمدن هست، عملا دست اون طبیعت حیوانی ما هست. 
هر چی سنم می‌ره بالاتر، به فلسفه هم بیشتر علاقه‌مند می‌شم. اخیرا یک دو تا کتاب هم در حیطه ی روانشناسی اگزیستانسیالیسم خوندم و حس می‌کنم اگر مطالعه‌ی عمیقی در این حیطه بکنم، جواب خیلی از سوالهام را که قبلا در قالب دین و مذهب دنبال جوابشون می‌گشتم پیدا می‌کنم. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۲:۱۵
آذر دخت

خوب ما بهتریم خدا رو شکر.
برای پسرک درمان را شروع کردیم. یک جلسه رفتیم روانپزشک, گفت دوباره سرترالین بخوره و اگر بیخوابی داشت ملاتونین. و هفته‌ای یک جلسه بازی‌درمانی. تا حالا دو جلسه رفتیم. یک جلسه من و همسرجان و یک جلسه من و پسرک. قرار شده روزی نیم ساعت بازی کنیم با هم با کلی شرط و شروط که بعضی‌هاش اجرا نمی‌شه. مثلا اینکه پسرچه نباشه تو بازیمون. که خوب خیلی سخته. از اون طرف می‌ترسم پسرچه از این شرایط احساس کمبود توجه بگیره. درسته که بچه‌ی قوی‌تریه و از الان احساساتش را بهتر از پسرک مدیریت می‌کنه. اما بالاخره اونم بچه است.
خدا رو شکر اوضاع بهتره. هم خودم بهترم و هم پسرک. قشنگ به هم وصله روحمون.
اون جلسه‌ای که من و همسرجان رفتیم پیش مشاور, یک چشمه‌ای از شرایطی که با خانواده اون داریم را هم گفتم به مشاور. اینکه همسرجان اگر کوچکترین زمان خالی داشته باشه, باید صرف اونجا بشه. دائم داره از خواب و استراحتش می‌زنه که برسه به پدر و مادرش و از اون ور به ما که می‌رسه همیشه خسته است. خانم مشاور هم یک سری دستورالعمل داد اما خوب همسرجان در این موارد هیچ انعطافی نداره. مثلا گفت کمتر برو اونجا وقت صرف بچه‌ها کن و اینکه بچه‌ها می‌رن اونجا روی مودشون تاثیر منفی داره. بعد همسرجان فقط تیکه آخر را گرفت. گفت از این به بعد تنها می‌رم بچه‌ها را نمی‌برم. نتیجه اینکه روزی یک ساعت پیاده‌روی من هم سابید به الک این هفته. اما خوب, خیلی وقته که من دارم روی خودم کار می‌کنم که روی همسرجان تکیه نکنم و سعی کنم خودم را قوی کنم که خود از پس کارها بر بیام. اون نه از نظر احساسی و نه از نظر عاطفی, از خانواده‌اش جدا نشده. هنوز یک پسربچه است و آمادگی پذیرش مسئولیت پدر و همسر را نداره و فکر نکنم هیچ وقت هم پیدا کنه. اما فرزند بسیار بسیار خوبیه.
مدرسه‌ها هم که داره باز می‌شه. یعنی کلاس آنلاین داره آغاز می‌شه. گریه ی حضار لطفا! البته انصافا امسال استرسم خیلی کمتر از پارساله. پارسال این موقع داشتم دیوانه می‌شدم و پسرکم را هم اذیت کردم واقعا. انشالله امسال هم خوب طی می‌شه. راستش اصلا امسال دلم می‌خواد همه‌اش آنلاین باشه دیگه. تغییر و تحول سخت‌تره تا طی کردن یک روال ثابت.
این هفته یه روز پسرک را بردیم مدرسه که معلمش را در حد 20 دقیقه ببینه و بعدش هم من و پسرها برای اولین بار با هم رفتیم کافه صبحانه خوردیم. خیلی خوش گذشت بهم. خدا رو شکر. پسرک خیلی جدی رفته تو فکر ازدواج و تشکیل خانواده. تصمیم گرفته همسر آینده‌اش را ببره کافه و اونجا بهش پیشنهاد ازدواج بده :))))))
پسرچه هم شدیدا دلش می‌خواد بره مدرسه و مهدکودک. امسال هم به خاطر کرونا نمی‌شه ببرمش. امیدوارم سال دیگه که باید بره پیش یک اوضاع نرمال باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۲۷
آذر دخت

خوب امروز بیست وهفت اسفند نود و هفته و من یه کمی دیگه تلاش کنم می‌تونم بگم که یه ساله اینجا ننوشتم!
اون روز که نوشتم خیلی غمگین بودم. حق داشتم. خیلی زیاد. توی زمان‌های زیادی از این سال هم خیلی غمگین بودم. حال و احوال و وقایعی که اتفاق افتاد در کنار افسردگی بعد از زایمان دست به دست هم دادند که حالم خیلی بد باشه. در زمان‌های متوالی فکر خودکشی توی سرم تکرار می‌شد. شدیدا تکراری و آزاردهنده. دوبار به قدری تمایلش شدید بود که خودم رو هم ترسوند. الان برگشتم سر کار. از اون بطالت و گرفتاری توی خونه راحت شدم و حالم خیلی بهتره. فعلا بابت سر کار اومدن به قدری شکرگزار و شادم که اصلا نمی‌فهمم قبلا چرا اینقدر غر می‌زدم که از اینجا متنفرم. البته که مطمئنم شش ماه دیگه دوباره به شکر خوردن می‌افتم و از کارم متنفر می‌شم! :)
شرمنده‌ام که از تولد پسرچه نازنینم اینجا چیزی ننوشتم. پسرچه شیرینه و عزیز. خدا حفظش کنه. بچه نسبتا آرومیه. باهوش‌تر از پسرک و سهل‌مزاج‌تر. خودش را با مشکل کم‌شیری من وفق داد و  با هر مرارتی که بود سینه گرفت و شیر خودم رو خورد. اتفاقی که سر پسرک من بابت اتفاق‌ نیفتادنش خون گریه کردم. البته با سر کار اومدنم خیلی مشکل ایجاد شده چون ایشون به هیچ عنوان علاقه‌ای به شیشه شیر ندارند و الان فقط فاصله شب تا صبح که پیشش هستم شیر می‌خوره و خوب این خیلی کمه و من عذاب وجدان دارم. هنوز هم بلد نیست با لیوان شیر بخوره و شیر خودم هم که اصلا اینقدر کمه که دوشیده نمی‌شه. در ضمن حضرت آقا از وقتی که دندون درآورده چنان گازهایی می‌گیره که جیغ من رو در میاره!
اما در کل نوزاد ساده‌تری بود از پسرک. روز اولی که آوردیمش خونه گذاشتمش روی تخت و کنارش خوابیدم و دو ساعت بعد با صدای دلنشین بارون و با تعجب تمام از خواب بیدار شدم که عه این هنوز خوابه! از بسکه پسرک نوزاد نیم ساعت به نیم ساعت بیدار بود و شیر می‌خواست و در فاصله‌ای هم که شیر نمی‌خواست من داشتم با رنج و مرارت شیر می‌دوشیدم. حیف که من خودم خیلی خوب نبودم که از وجودش لذت ببرم. یکی از دلایل شدید ناراحتی ام اون ماه‌های اول این بود که شدیدا عذاب وجدان داشتم بابت به دنیا آوردن پسرچه. می‌گفتم با این اوضاع مملکت اشتباه کردم. اما الان با خودم فکر می‌کنم اگه پسرچه به دنیا نیومده بود، یه چیزی توی وجودم کم بود. یعنی مادری‌ام کامل نشده بود. وجود پسرچه به من فرصت داد که چیزهایی که زمان پسرک، یا به خاطر شرایطی که براش پیش اومد، یا به خاطر بی‌تجربگی خودم، یا به خاطر اخلاقیات خاص پسرک فرصت تجربه کردنش رو پیدا نکردم، این بار تجربه کنم و خوب واقعا بابتش شکرگزارم .
سال سختی رو گذروندم (البته فکر کنم همه گذروندند توی این مملکت) متاسفانه چشم‌انداز مثبتی هم پیش رومون نیست. امیدوارم اوضاع درست بشه. درست که نمی‌شه اما امیدوارم قابل تحمل بشه.

راستی لاتاری ثبت نام کردم! خیلی احمقانه امیدوارم که ببرم. حالا اگه ببرم آیا ترامپ می‌ذاره بریم؟ آیا حالا که ارزش پولمون از پهن کمتر شده می‌شه ثابت کنم که قدرت یک سال زندگی در امریکا را دارم. اصلا می‌تونم برم اونجا؟ با دو تا بچه کوچیک؟ اصلا نمی‌دونم اما باز هم امیدوارم ببرم. داشتن یه امید اینجوری هر چند احمقانه و نشدنی این روزها خیلی لازمه!

زندگی‌مون خیلی تغییر کرده. حالا دیگه اومدیم مرکز استان زندگی می‌کنیم. مامان اینها هم همین‌جا نزدیکمون خونه خریدند. چیزی که سالیان سال دوست داشتم انجام بشه و خوب الان خیلی مطمئن نیستم که بهتر شده یا نه! چون از محل کارم که دورتر شدم و خوب شرایط سخت‌تر از اون موقع است که با مامان اینها یک طبقه فاصله داشتیم.
مامانم بالاخره قبول کرد که بازنشسته بشه و الان پسرچه رو نگه می‌داره. خیلی شرمنده‌اش هستم و می‌دونم که ته دلش راضی به این کار نبود. حالا که بعد از روزهای سخت افسردگی برگشتم سر کار و می‌بینم چقدر توی روحیه‌ام تأثیر مثبت داشته و از فکر و خیال دری‌وری کردن جلوگیری می‌کنه، بیشتر عذاب وجدان دارم بابت مامانم. امیدوارم زودتر شرایط یه جوری بشه که بتونم پسرچه رو بذارم مهد تا مامانم حداقل ساعاتی در روز رو آرامش داشته باشه.
اوضاع با همسر خیلی نوسان داره. خیلی دلم می‌خواد بتونم رابطه را باهاش ترمیم کنم و ببخشمش اما خیلی سخته. می‌دونم که ارتباط مثبت ما با هم چقققدر در روحیه و آینده پسرک تأثیر داره. اما خوب خیلی سخته. شاید امسال بزرگترین آرزو و دعام بعد از سلامتی برای همه‌مون این باشه که بتونم رابطه‌ام را با همسرم ترمیم کنم.
پدر و مادر همسر هم روزهای سختی را می‌گذرونند. پدرش علاوه بر مشکل کمر که داشت دچار فراموشی (آلزایمر؟) شده. راستش مطمئن نیستم آلزایمر باشه. البته یه سابقه فامیلی قوی دارند اما من بیشتر فکر می‌کنم که مشکل پدر همسر، افسردگی و فراموشی ناشی از اون هست. مشکل کمر و ایراد جدی در راه رفتن ایشون منجر شد به اینکه امکان فعالیت ازش گرفته بشه و خونه‌نشینی حسابی افسرده‌اش کرده. ضمن اینکه به طور متناوب سکسکه‌ی مزمن سراغش میاد که هیچ دلیلی براش پیدا نکردن و خلاصه حسابی کلافه و افسرده است. مادرشوهر هم که در حالت عادی حوصله‌ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداره این موضوع هم کلافه‌اش کرده و خلاصه که روزهای خوبی ندارند. امیدوارم هر چه زودتر آرامش و سلامتی سراغشون بیاد.
دلم می‌خواد خاطره‌ی تولد پسرچه رو بنویسم. یه کمی هم نوشتم اما باید یه موقعی باشه که خلوت باشم و ذهنم پراکنده نشه. این روزها سر کار خیلی شلوغیم که البته برای من یه جور تراپیه. اما فرصت هیچ کاری به آدم دست نمی‌ده. حالا که دارم می‌نویسم امروز هییییچ کس نیومده سر کار به جز من. مصداق کامل حسنی که جمعه‌ها می‌رفت مکتب! منم از خلوتی استفاده کردم و حالا دارم می‌نویسم.

راستی سر کار رئیسمون هم عوض شده و به جای اون رئیس مقرراتی سخت‌گیر قبلی که اجبارا بازنشست شد، یه رئیس جوان و خوش‌فکر داریم الان که فکر کنم حضور اون هم باعث شده یه کمی محیط دوست‌داشتنی‌تر بشه. فکر کن زوری می‌گفت نمی‌خواد دیگه امروز و فردا بیایید سرکار اما من که هم به مرخصی‌هام احتیاج دارم و هم اینکه اگه بمونم تو خونه دوباره اخلاقم خراب می‌شه چش سفیدی کردم اومدم!

امیدوارم دوباره زود بیام بنویسم. این مدت چند تا کامنت گرفتم از کسانی که منتظر بودن دوباره بنویسم. جدی خیلی خوشحال شدم که کسی اینجا رو می‌خونه. ماچ به لپتون خلاصه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۰۱
آذر دخت

خوب من سعی کردم زود بیام!
امروز به طرز عجیبی آروم هست سر کار و گفتم از فرصت استفاده کنم. راستش باورم نمی‌شد کسی دیگه اینجا رو بخونه و اگر هم می‌نوشتم بیشتر به هوای ثبت خاطرات بود اما وقتی می‌بینم کسانی هستند که می‌خونند و نظر هم می‌گذارند راستش خیل ذوق می‌کنم! :)
این هفته هم با یک دغدغه جدید گذشت. از جمعه سرگیجه داشتم و یه سری انقباض. راستش من این انقباض‌ها رو سر پسرک هم داشتم البته بسامدش یادم نیست مثلا چند تا در روز بود اما اون موقع فکر می‌کردم این احساسی که دل آدم رو از حال می‌بره جزء تکنون‌های بچه است و این قلمبگی که پیش میاد هم خود بچه است که می‌ره یه گوشه قلمبه می‌شه اما موقع زایمانم که از دو روز قبلش انقباض‌های بی درد شدید داشتم که شکمم مثل توپ بسکتبال می‌شد و بعدش هم کیسه آبم پاره شد فهمیدم که اینا انقباض بوده! خلاصه که شنبه به خاطر مریضی پسرک که سرما خورده بود و گوشدرد و قرمزی چشم و سرفه و اینها داشت موندم خونه و یکشنبه هم از ترس این انقباض‌ها. حالا هم کمتر شده اما به میزان کمتر هنوز انقباض دارم. امیدوارم طبیعی باشه.
به لطف خدا اگر خودم رو چشم نکنم یه کمی اوضاع احوال روحی‌ام بهتره و از اونجایی که پسرک هم آیینه تمام نمای روح خودمه اون هم آرومتره خدا رو شکر. هر چند که مربی مهد هنوز هم از دستش شاکیه. این موضوع ناسازگاریش خیلی نگرانم می‌کنه. امیدوارم وجود یه برادر کمک کنه تا یه کمی از این حالات تمامیت‌خواهی و تکروی‌اش کم بشه و بتونه با بچه‌ها بیشتر کنار بیاد و علی‌الخصوص دست از کتک زدن برداره. خیلی خیلی بابت این عادتش شرمنده‌ام و واقعا نمی‌دونم چکار کنم. توی خونه اصلا اصلا اهل کتک زدن نیستیم. خود من شاید تا الان دو تا نشگون ازش گرفته باشم و یه دفعه هم روی دستش زده باشم که به مدت‌ها قبل برمی‌گرده. همسرجان هم درسته که بازی‌های خشن انجام می‌ده باهاش و داد هم زیاد سرش می‌زنه اما اهل کتک زدن نیست. اما اون یه کتک‌زن حرفه‌ای شده متأسفانه و بچه‌ها را نشگون می‌گیره، خنج می‌زنه و هول می‌ده! واقعا خیلی شرمنده‌ام از این بابت و نمی‌دونم چکار کنم. راستش فرصت‌هایی هم که با حضور خود من با بچه‌ها همبازی باشه هم خیلی محدوده و من بیشتر گزارشات مهد رو دارم و خوب توی سالی یکی دوبار هم که خانواده همسر دور هم جمع می‌شن هم این موارد دیده شده و بچه‌های جاری‌هام رو زده! :( امیدوارم ورود بچه دوم و داشتن یه همبازی بهش مدارا کردن و گذشت داشتن رو یاد بده چون بخش عمده درگیریش با بچه‌ها به این برمی‌گرده که می‌خواهد همه چیز طبق میل و سلیقه خودش پیش بره و کوچکترین مخالفتی را طاقت نمی‌یاره.

ارتباطم با همسرجان هم خیلی معمولی پیش می‌ره. راستش حرف زیادی نداریم که با هم بزنیم. اگه حوصله داشته باشم، یه کمی از ماجراهای سرکار براش بگم و اون هم از دانشگاه و کارش. بقیه وقت توی خونه هم اون تلویزیون می‌بینه و من با پسرک بازی می‌کنم. یا سرمون توی موبایلهامونه! راستش اینقدر دلخوری‌هام ازش زیاد و تکراری شده که رنگ و روی دلخوری‌ها هم رفته!
همسرجان من هنوز از نقش پسر خانواده بودن ارضا نشده. هنوز هم بیشترین مسئولیتی که روی دوشش می‌بینه پسر خوب مامان بودنه. هنوز هرررر روز حداقل یک بار به مامانش زنگ می‌زنه و مثل یه دختر سنگ صبور درد و دل‌های مادرشه. همش نسبت بهشون عذاب وجدان داره و کافیه مادرش لب تر کنه که فلان چیز را احتیاج داره و اون از محال ترین راه ممکن سعی کنه که براش فراهم کنه. همش هم می‌گه که من از لحاظ خدایی وظیفه دارم و این به گردن منه. اما در مورد همسر و بچه کوچکترین قدمی که برداره از نظرش لطفه. البته این رو خانواده هم بهش القا می‌کنند. یعنی بارها شده که مادرش جلوی خود من کوچکترین هزینه‌ای که برای من و پسرک شده رو خیلی عجیب و گرون دونسته اما اگر همسرجان لاکچری‌ترین چیز رو برای خودش خریده باشه مامانش می‌گه که بله گرونیه دیگه! البته من خیلی آدم ولخرجی نیستم خداییش. به صورت ناخودآگاه هم اگر بخوام هزینه‌ای برای لباس و .... بکنم خودم برای خودم خرج می‌کنم معمولا. اصلا اینکه من اینقدر رنج سر کار رفتن رو تحمل می‌کنم به خاطر اینه که نخوام زیر بار اینجور منت‌ها برم و دستم توی جیب خودم باشه. اما خوب می‌خوام از جنبه فرهنگی‌اش بگم. مثلا بارها شده که همسرجان از اینکه برادرهاش همسرهاشون رو می‌برن تفریح یا مسافرت تعجب‌زده می‌شه! یعنی تصورش اینه که اونها همش کنج خونه نشستند و اگر ایشون لطف می‌کنند و هفته‌ای یک بار ما رو بابت خرید به فروشگاه‌های زنجیره‌ای می‌برن لطف بسیار بزرگی در حقمون کردند! به خدا قسم! البته برادرها هم به خاطر اینکه اخلاق مادرشون را می‌شناسند شرایط را اینجوری وانمود می‌کنند که کلا زن و بچه رو بیرون نمی‌برند و زن بچه بهتره که کنج خونه بپوسه! :)
فعلا هم که همسرجان چون یکی دو باری بابت افراطهاش گیر دادم بهش ما را از اطلاع‌رسانی اخبار هر روزه‌ی مادرشوهر جان بی‌نصیب نموده و هیچ خبری بهم نمی‌ده ازشون من هم هیچی نمی‌پرسم. والله به خدا. یادمه سر پسرک که باردار بودم مادرشوهر جان گیر داده بود همسرجان رو هم آنتریکت کرده بود که چرا مادربزرگت زنگ نمی‌زنه حالت رو بپرسه. شاید بالای بیست بار این جمله رو گفت و من هی یابو آب می‌دادم! آخه من خودم کی زنگ می‌زنم حال مادربزرگم رو بپرسم! از ما از این مدل ارتباطات نداریم با هم. انقدر گفتن و گفتن تا نمی‌دونم از کجا به گوش مادربزرگم رسید و دیدم یه روز زنگ زد حالم رو پرسید! :))) حالا مادرشوهر گرامی از شب یلدا تا حالا خبری از من نداره یه زنگ هم نزده حالم رو بپرسه. من هم زنگ نزدم! منتظرم ببینم همسرجان کی از رو می‌ره تا این موضوع را بر فرق سرش بکوبم! این هم از عوارض بارداری که این مزخرفات برای آدم مهم می‌شه.

سر کار یک نفر قرار شده بیاد کارهام رو تحویل بگیره. اینقدر که من از کارم متنفر بودم حالا که دارم یواش یواش بند و بساطم رو جمع می‌کنم که شاید برای یک سال سر کار نباشم و وقتی هم که برگردم معلوم نیست شرایط چه جوری باشه و اینجا باشم یا جای دیگه یا شاید اصلا برنگردم سرکار، غصه‌ام گرفته! البته که این غصه‌ها کاذبه.

به نظرتون اوضاع مملکت چه جوری پیش می‌ره؟ آیا این احساس رو به قهقرا بودن کاذبه و بدخواهان بهمون تلقین کردند یا واقعا داریم به قهقرا می‌ریم؟ یعنی اوضاع بهتر می‌شه؟ یعنی از خشکسالی بدبخت نمی‌شیم؟ یعنی مثل کشورهای افریقایی دست به دهن نمی‌شیم؟ یعنی اینجا جای زندگیه؟ آینده بچه‌هامون چی می‌شه؟ امیدی هست؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۵۰
آذر دخت

امروز یه کمی سر کار خلوته بیام یه ذره بنویسم.
از قبل از تعطیلات تاسوعا عاشورا تصمیم داشتم امسال نرم خونه مادرشوهر. با توجه به اینکه سال پیش هم یه کمی دلخوری پیش اومد و مادرشوهر گفته بود اصلا دیگه لازم نکرده واسه تاسوعا عاشورا بیایید. پیش خودم هم فکر کرده بودم فرصت خوبیه که برای گرفتن پوشک پسرک یه کمی تمرین کنیم باهاش به خصوص در نبود باباش. زن داداشم هم قرار بود از دو روز قبل تاسوعا بیاد و مامان دو‌شنبه رو هم مرخصی گرفته بود و پیش خودم فکر کردم خوب دو‌شنبه تا جمعه 5 روزه و بهترین فرصته. اما خوب یکشنبه شب که به دعوت مامان واسه شام رفتیم بالا دیدم اوضاع خیلی قمر در عقربه. پسرک بدخواب شده بود و بداخلاق. بابام هم دوباه گذاشته بود روی اون درجه از بداخلاقی. زن‌داداشم هم کلا خیلی پسرک رو لوس می‌کنه و به خاطر رودرواسی یا مهربونی بیش از حد هر چی این می‌گه رو انجام می‌ده. مثلا پسرک خودش عادت داره غذا بخوره. زن‌داداشم هی می‌گه بیا من بهت غذا بدم. این هم خودش رو لوس می‌کنه براش. خلاصه بابام دو سه تا داد حسابی سر پسرک زد و هی با اخم بهش نگاه کرد و هی چشم‌غره رفت و پسرک هم هی رفت و اومد و اخم بابام رو دید جیغ زد. بابا هم اسباب‌بازی که داشت باهاش حرص می‌داد را از دستش کشید و اون هم سر گذاشت به گریه و مثل وقت‌هایی هم که عصبانی می‌شه شروع زد بابام رو کتک زدن. بابام هم بلند شد رفت تو اتاق و در رو محکم زد به هم. سعی کردم پسرک رو آروم کنم و بعد بهش گفتم بیا بریم پایین شهرزاد ببینیم (داریم تازه شهرزاد رو می‌بینیم و پسرک هم حسابی عاشق فرهاد شده! تا میاد می‌گه اِ اومد. بگو بغلم کنه!) اون هم بلافاصله گفت بریم که کاملا بی‌سابقه است و معمولا باید به زور از خونه مامان اینا ببریمش به خصوص وقتی که زن‌دایی‌اش هم باشه. اما اینقدر خودش حس منفی بابام نسبت به خودش رو حس کرده بود که زودتر از ما رفت بیرون و کفش پوشید و رفت پایین. دیگه من هم اینقدر زور زدم که گریه نکنم اما خیلی موفق نبودم و اشکام میومد دیگه. مامانم گفت نه بمونید که گفتم نه و خداحافظی کردیم و داشتیم می‌رفتیم از در بیرون که بابام از اتاق اومد بیرون و بی‌حرف نشست رو مبل. من هم همین‌طور بی‌صدا اشک ریختم و قابلمه و بند و بساط پسرک و ظرف‌های غذای خودمون رو که مثلا آورده بودم غذا بکشم رو برداشتم و اومدیم پایین. البته مامانم بعد یه دیس غذا برامون فرستاد پایین. خیلی دلم شکسته بود، خیلی. همسرجان هم که طبق معمول با استفاده از فرصت در حالی که تا حالا کوچکترین حرفی از رفتن به خونه مامانش نزده بود پرسید امسال کی بریم و من هم که نمی‌تونستم با این برخورد بگم که من و پسرک می‌مونیم تو برو گفتم باشه می‌ریم. پروژه پوشک هم مجددا به بعد موکول شد.
دیگه این شد که تاسوعا و عاشورا رفتیم اونجا و روال معمول طی شد البته جاری-خاله و برادرشوهر نبودند که پیرو ماجراهای قبل بود اما من هیچ چیزی نگفتم و کسی هم چیزی به من نگفت. نسبتا هم بد نگذشت به غیر از بعضی شیطنت‌ها و لجبازی‌های بی‌حد پسرک و بعضی وقت‌ها که پسرعموی بسیار پروانه‌ای‌اش رو کتک می‌زد.
عصر سه‌شنبه برگشتیم و پسرک که خسته بود از شیطنت‌های اونجا از شش عصر توی ماشین دم خونه مادرشوهر خوابید تااااا 8 و نیم صبح فردا که برای ایشون یک رکورد محسوب می‌شه. من اصلا دلم نمی‌خواست برم بالا خونه مامان اینا. اگه خونمون نزدیک نبود می‌رفتم و تا دو سه ماه پیدام نمی‌شد. اما مجبورم. احساس می‌کنم با نزدیک مامانم اینا زندگی کردن اشتباه خیلی بزرگی مرتکب شدم. هم خودم و بچه‌ام رو به دلیل نزدیکی بیش از حد از چشمشون انداختم و هم رابطه خودم و همسرجان رو قربانی کردم و پسرک هم خوب تربیت نمی‌شه. من فقط دلم به این خوش بود که توی خونه مامانم اینا عشق می‌گیره اما چیزی که این روزها از رفتارشون با اون می‌بینم فقط بی‌حوصلگیه و از سر باز کردن. این در حالیه که اگه دور بودیم و هر روز توی دست و پاشون نبود همون هفته‌ای یک بار دیدن یه عالمه عشق نثارش می‌کرد. خلاصه که حس می‌کنم عروس نو اومده به بازار و ما کهنه‌ها شدیم دل‌آزار. حسود هم خودتونید!
جمعه هم داداشم و خانمش ماشین بابا اینها را برداشتند برن گردش که یه تصادف ناجور کردند که الحمدلله خودشون دو تا سالمند اما ماشین داغون شد.
یه دلخوری دیگه هم که این روزها از بابا دارم اینه که ما بنا به دلایلی که الان می‌گم می‌خواستیم ماشینمون رو بفروشیم و توی تابستون قصد داشتیم بعد از سفر شمال ردش کنیم بره که بابا گفت ما ماشینتون رو برمی‌داریم و ما صب کردیم و نفروختیم و یه دفعه جمعه قبل از تاسوعا عاشورا گفت من پشیمون شدم ماشینتون را نمی‌خوام اخبار گفته قراره ماشین‌های جدید بیاد تو بازار صبر می‌کنم اونا اومد می‌خریم!  خوب الان هم فصل تابستون سپری شده و بازار ماشین کساده و همین الان حداقلش 1/5 میلیون ضرر کردیم به نسبت قیمتی که قبلا بهمون داده بودند البته همسرجان هیچی در این باره نگفت که اگه من بودم دنیای نق رو بهش می‌زدم.
دلیل تصمیممون به فروش ماشین اینه که تعاونی مسکن اداره همسرجان یه پروژه آپارتمانی شروع کرده که با توکل به خدا توش ثبت‌نام کردیم اما اقساطش خیلی سنگینه و باید حسابی دور و بر خودمون رو جمع و جور کنیم و با توجه به اینکه ماشین من هم الان هست می‌خوایم اون ماشین همسرجان رو بفروشیم (البته تمام مراحل تصمیم خرید و بعد فروش و بعد نفروختن و حالا فروش همش توسط همسرجان و اگه بخوام بدبین باشم مادر همسرجان گرفته شده). اقساطش خیلی سنگین هست و حسابی مقروض می‌شیم. اما خوب با این وضعی که داشتیم ولخرجی می‌کردیم این بهترین راه حل بود برای جلوگیری از ولخرجی‌هامون و انشالله که خدا هم خودش بهمون کمک می‌کنه و از پسش برمی‌آییم. نشد هم حداقل پول‌هامون یه مدتی یه جایی گیرافتاده دیگه اقوام همسرجان واسش نقشه نمی‌کشن. والله.

پی‌نوشت: من به این اتفاقات ک منجر شد به رفتنم به خونه مادرشوهر به دید مثبت نگاه می‌کنم. واقعا بعد از ماجراهای عقد برادرم نرفتنم صورت خوشی نداشت. خدا رو شکر که رفتم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۳
آذر دخت

خوب رسیدیم به صبح پنج‌شنبه. صبح بلند شدیم و صبحانه خوردیم. چون یک بخشی از بحران طی شده بود یه کمی حالم بهتر بود. پاشدیم رفتیم بانک شهر خودمون ببینیم که  آیا قبول می‌کنه من در حضور رئیس شعبه امضا کنم که قبول نکرد و گفت باید نامه بزنه اون شعبه که ما این کار رو انجام بدیم و رئیس اون‌یکی شعبه هم گفتم نه من نامه نمی‌زنم! واقعا خیلی بعضی‌ها بی‌شعورند! خلاصه که نهایتا تصمیم گرفتیم بریم همون بانک بغل اداره همسرجان که قال قضیه کنده بشه! رفتیم و برگشتنه برادرم رو هم برگردوندیم.
اومدیم خونه سریع نهار خوردیم و دوباره رفتیم حمام چون این پسر من کلا تخصص عجیبی داره که ظرف یک روز خودش رو مثل سیابرزنگی‌ها خودش رو سیاه و کثیف کنه.  خلاصه باز هم از ترس بابام که بداخلاق نشه سریع کارهامون رو کردیم و کلی بار و بنه و اسباب و اثاثیه‌مون رو برداشتیم و راه افتادیم. رفتیم و رسیدیم شهر عروسمون. بقیه هم توی راه بودند و داشتند می‌اومدن. پدر عروسمون که فرهنگیه دو تا سوئیت برامون از خانه×معلم رزرو کرده بود. ما یک ماه بود که می‌دانستیم قراره بریم و دائم از طریق تلفن و حضوری از دیگران پرسیده‌بودیم که برنامه‌تون چیه و کی می‌آیید. از بین مدعوین یکی از دایی‌هام (همون که تازه‌دوماد داره) از همون اول گفت که ما از همون شب می‌آییم. خاله و دخترخاله بابام که تنها مدعوین از طرف خانواده بابام بودند هم شب قبل گفتند که شاید آخر شب بیان شاید صبح روز جمعه. خاله بزرگم هم با ما بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادری هم قرار بود با دو تا از خاله‌ها بیان که گفته بودند خودشون از محل کار یکی از شوهر خاله‌ها که برادر همسرجان هم هست جا رزرو کرده‌اند بیان و شب بیان پیش ما. در مجموع 18 نفر. توی دو تا سوئیت. دم در بابام رو صدا زدن و گفتند اسامی رو بگین که کیا قراره اینجا باشند. شماره پلاک ماشین‌ها و اسامی تک‌تک افراد را یادداشت کرده بودن و به بابام هم گفتند که ماشالله چقدر زیادید!
خلاصه مامان‌بزرگ و بابابزرگ مادری را دو تا از خاله‌ها آوردند و اومدند داخل و نشستند. اون دایی و اون خاله و دخترخاله بابام که قرار بود شب بمونند هنوز نیامده بودند. یهو معلوم شد که دو تا خاله‌ها هم بدشون نمی‌یاد که بمونند همین‌جا. کار از همین جا خراب شد. بابای من یه عادتی داره که همه چیز باید توی ذهنش برنامه‌ریزی شده باشه و بعد همه چیز هم دقیقا باید طبق همین برنامه‌ریزی پیش بره. کوچکترین عدم برنامه‌ریزی حسابی از همه نظر به هم می‌ریزدش. یه دفعه آشفته شد و شروع کرد به غرغر کردن و با صدای نسبتا بلند گفت که نه نمی‌شه اینجا بمونند و اونها توی راهند و دارن می‌یان و دم در از من اسم و شماره پلاک ماشین گرفتند و خلاصه جو بد شد. هر چی هم مامان بهش چشم و ابرو اومدیم محل نگذاشت و بدتر از کوره در رفت. پدربزرگ مادری هم می‌گفت که نه اینها نرند و بمونند و شب می‌خواهیم دور هم باشیم. خلاصه که اوضاع بد شد و اونها بلند شدند رفتند به همون محلی که خودشون داشتند. خانواده شوهر من هم توی راه بودند و رفتند همون محلی که همسرجان براشون رزرو کرده بود. پسرک هم که از رفتن مهمان‌ها خیلی دلخور شده بود تا آخر شب چنان پوستی از من کند که خدا می‌دونه. بابا هم که همچنان در بداخلاق بودن در صدر بود و هی پسرک رو دعوا می‌کرد و هی اخماش تو هم بود. بعد هم زنگ زد به خاله و دخترخاله خودش و گفت حالا که دارید دیر می‌آیید دیگه در رو باز نمی‌کنن روی شما و نیایید همون صبح بیایید. به داییم هم زنگ زدیم گفتیم اینجا دیگه شام نیست خودتون شام بخورید بیایید! البته راست گفتیما. خخخ خداییش عجب میزبان‌هایی بودیم.
فرداش پاشدیم رفتیم آرایشگاه دنبال عروس. بعد از اون همه تنش، شب هم که خوب نخوابیدیم و صبح علی‌الطلوع هم که دخترخاله‌ام رسید و همه رو بیدار کرد پسرک هم که با اخلاق بسیار درخشانی از خواب بیدار شده بود و دنبال ما اومد آرایشگاه. اونجا هم کلی حرص خوردیم. اما در کمال تعجب آرایش و موهام خیلی خوب از کار دراومد! در ضمن رژیم‌های این چند وقت هم ظاهرا اثر کرده بود و یه کم لاغر شده بودم که لباسم هم خیلی بهتر بود توی تنم. خلاصه که اگر داشتم از درون از شدت حرص منفجر می‌شدم (تا اینجای کار از دست بابام) اما ظاهرم خوب شده بود انگار. رسیدیم خونه و دیدیم همه خیلی گرفته هستند. اول فکر کردیم مال اینه که خاله و دخترخاله‌ی بابام که اومده بودند رفتند توی اتاق خواب سوئیت که لباس‌ها و وسایل همه اونجا بود و در رو بستند. ما تا رسیدیم رفتیم در زدیم و یالله گویان رفتیم داخل و خلاصه مردها رو بیرون کردیم و شروع کردیم به لباس پوشیدن . حالا کلا دو تا آیینه بود که این دخترخاله بابام و دختر 13 ساله‌اش ایستاده بودن جلوی این دوتا آیینه و حدودا 2 دوساعتی که ما اونجا بودیم اینا داشتند آرایش می‌کردند! به هیچ کس دیگه‌ای هم اجازه ندادند که از آینه استفاده کنه. یه دفعه دیدیم که مامان‌بزرگم می‌گه من لباس عوض نمی‌کنم (یه پیرهن مشکی گلدار پوشیده بود) گفتیم چرا و لباس عوض کنید دیدیم انگار لب و لوچه‌اش آویزونه. از خاله‌ام پرسیدیم خبریه گفت آره اون دوتا خاله‌ها زنگ زدند گریه و زاری که به ما توهین شده و ما برای نهار نمی‌آییم و بعد می‌آییم!
خلاصه از اینجا به بعد مامانم حسابی اعصابش ریخت بهم و هی اشک می‌اومد توی چشماش و هی حرص می‌خورد. حالا ما جا کم داشتیم برای اینکه مامان‌بزرگ و بابابزرگم رو ببریم و اینا خاله‌ها هم می‌گفتند که نمی‌آییم که با هم بریم. راه رو هم که خوب بلد نبودیم همیشه هم راهنمای ما داداشمه که اون رفته بود دنبال عروس. یه شیر تو شیری بود که بیا و ببین. بابابزرگم تازه بلند شد رفت حمام. دخترخاله بابام کوتاه نمی‌یومد که اتاق رو خالی کنه آقایون برن لباسشون رو عوض کنند. پسرک یه بند بدقلقی و گریه می‌کرد. بابام اخم کرده بود و بالای اتاق نشسته بود. ای خدا. الان هم که یادم می‌افته دارم حرص می‌خورم. خلاصه با هر بساطی بود رفتیم تالار. پسرک به محض ورود به تالار چنان قشقرقی راه انداخت که اون سرش ناپیدا! با تمام وجود و توانش عربده می‌کشید و گریه می‌کرد. به هیچ نحوی ساکت نمی‌شد و من رو کتک می‌زدن. دیگه تحویلش دادم به باباش و اون هم بردش و براش شیرکاکائو خرید. این مدت هم برنامه خوابش به هم ریخته بود و هم غذا نمی‌خورد.
مهمان‌ها اومدند. نهار سرو شد و عروس و داماد آمدند و بزن و برقص و شاباش پراکنی‌ها انجام شد. دو تا خاله‌ها آمدند و برنامه تمام شد.
اما چیزی که این وسط خیلی دردناک بود این بود که همسرجان این وسط به مامانش زنگ زده بود و همه ماجرا را براش تعریف کرده بود. مامانش هم زنگ زده بود به اون برادر شوهری که شوهر خاله هم هست و گفته بود چون به شما توهین شده برای نهار نرید و بعدش برید (که از نظر من این فقط یه معنی داره و اون اینه که من می‌خوام آبروی شما رو ببرم. چون اگر کسی بهش بر بخوره که در مجلس شرکت نمی‌کنه و دیر اومدن یعنی اینکه می‌خوان جلب توجه بکنند). بعدش هم طبق معمول تلفن بازی‌های مادر شوهر من شروع شد. در حالی که نه ته پیاز بود و نه سر پیاز به همه زنگ می‌زد و سعی در بزرگ کردن ماجرا داشت. از طرفی اون یکی خاله هم زنگ زد به مامانم که ما می‌خواستیم بیاییم و شوهرخاله‌-برادرشوهر چون مامانش دستور داده بود نیامد. خلاصه کشش ندهم که ماجرا گسترش پیدا کرد و آخرش خاله-جاری توپیده بود به مادرشوهر که به شما چه ربطی داره و به برادرشوهر بزرگتر که خودش رو انداخته بود این وسط چه ربطی داره و نتیجه این شد که مادرشوهر قهر کرده و برادرشوهر بزرگتر و زنش گروه تلگرامی خانواده رو ترک کردند! این وسط من و همسرجان هم چند سری دعوای مفصل کردیم و حسابی از خجالت هم دراومدیم.
من فقط امیدوارم این وقایع باعث بشه همسرجان دست از این خاله‌زنک بازی‌هاش برداره و یه کمی عاقل بشه.
خبر دیگه هم اینکه وسط این هیری‌ویری همسرجان ارشد دانشگاه آزاد هم قبول شده و می‌خواد بره. خدا این یکی رو به خیر بگذرونه چون مطمئنم من باید به جاش همه کارهاش رو انجام بدم. فعلا همین.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۱
آذر دخت

خوب خوب خوب. اینجانب یک عدد خواهر شوهر هستم که خواهر شوهری‌ام از حالت بالقوه به بالفعل دراومده! خیلی دلم می‌خواست هفته پیش بیام و در اسرع وقت شرح ماوقع بدم تا حال و هوام عوض نشده و به عنوان یادگاری اینجا بنویسم. اما اینقدر حالم بد بود و انرژی منفی داشتم و خسته بودم که نتونستم بنویسم.
همون‌طوری که حدس می‌زدم برگزاری مراسم راه دور اصلا ساده نبود و یه جنجال حسابی به پا شد. هنوز هم ابعادش برام مشخص نیست و اینکه چی شد که اینجوری شد و ماجرا اینقدر گسترده شد اما خوب حقیقتش اینه که اصلا خوب برگزار نشد.
این نکته رو بگم که ماجرا همش توی خانواده خودمون بود و به خانواده عروس ارتباطی نداشت خدا رو شکر از اون طرف ما اذیتی نشدیم و واقعا تا اینجای کار همه چیز خوب بوده و من که به شخصه خانواده عروسمون رو خیلی دوست داشتم و برای داداشم خیلی خوشحالم که با همچین خانواده‌ای وصلت کرده الحمدالله.

اولا از دو هفته قبل بگم که چه برنامه‌ای من داشتم! همکارم که از هفته قبلش رفت مسافرت و تا روز یکشنبه هم نمی‌اومد. بعد یه کار خیلی سنگینی هم بود که با وجود اینکه هیچ ارتباطی با قسمت ما نداشت اما چون این همکار من کلا خیلی توی همه کارها خودش را درگیر می‌کنه و کلا نگارشش و اطناب و درازنویسی‌اش خوبه و از یه جمله مطلب می‌تونه یه مقاله 12 صفحه‌ای دربیاره از قبل به اون گفته بودند که تو هم درگیری بعد اون هی رفت مرخصی و مسافرت و اینا در نتیجه اینا نتیجه گرفتند که من باید درگیر اون کار بشم. حالا یکی نیست به اینا بگه بابا اگه همکارم نگارشش خوبه دلیلی نداره من هم مثل اون بلد باشم شرح و بسط بدم مطالب رو. بعد یه بدبختی داریم. ما بنا به شکل کارمون و چون لزومی وجود نداشته دسترسی به سامانه‌های اطلاعاتی و بانک‌های اطلاعاتی محل کارمون نداریم. بعد توی اینجور جلسه‌ها دعوتمون می‌کنند. بعد می‌بینن اِ کاری به اینا ندادیم که، یه سری کار می‌اندازن به دوشمون که همش جمع‌آوری اطلاعاته. بعد ما هم دسترسی نداریم به سامانه‌ها. آقا هی باید ناز این و اون رو بکشیم برای اینکه بهمون اطلاعات بدن. یعنی برای دو تا دونه آمار خدا می‌دونه من چقدر التماس این و اون رو کردم. چیزی که اگه خودم دسترسی داشتم خدا شاهده کار نیم ساعت بود. بعد به همکارها و رئیسمون که می‌گه خوب اگه قراره هر سری ما اینقدر ناز دیگران رو بکشیم برای کسب اطلاعات خوب بگین یه اکانت به ما بدن می‌گن نه نه نه. اونوقت دردسر درست می‌شه ازمون هی اطلاعات می‌خوان! بابا خوب الان هم که همینه دیگه. چه فرقی داره!
خلاصه. همکارجان نبود. ما هم استند بای بودیم بابت اون کار بزرگه. من قرار بود شنبه یکشنبه بیام. دوشنبه تعطیل بود و قرار بود بریم برای بله‌برون و صیغه. بعد من سه‌شنبه-چهارشنبه مرخصی باشم. دوباره از پنج‌شنبه بریم برای جشن عقد که جمعه بود و شنبه هم مرخصی باشم و یکشنبه دیگه بیام سرکار.
شنبه صبح از طریق ایمیل فهمیدم که باید یکشنبه برای یه مأموریت برم تهران. کلی دل‌دل کردم که برم یا نرم اما یه چیزی هی می‌گفت برو. من هم گفتم باشه. خلاصه که یکشنبه صبح علی‌الطلوع راهی تهران شدم. برای تکمیل شدن کلیه‌ی مشکلات از شنبه عصر هم گلوم به شدت درد گرفت واز صبح شنبه هم آب دماغم آویزون شد! خلاصه شب ساعت 11:30 دقیقه شب با یه دنیا انرژی منفی که نمی‌دونم از کجا توی بدنم ذخیره شده بود برگشتم! به قدری حالم بد بود که حوصله هیچ کاری و هیچ کسی رو نداشتم. پسرک هم که گذاشته بود روی اون درجه و خلاصه حسابی همه رقمه حالم رو گرفت. عصبانی بودم. از چی و از کی نمی‌دونم. شروع کردم سریع جمع و جور کردن و اسباب و اثاثیه فردا رو فراهم کردن. فردا صبحش زود بیدار شدم. صبحانه خوردیم و رفتم حمام. پسرک رو هم حمام کردم. همچنان دوتامون سرماخورده بودیم. زودی موهام رو اتو کردم چون در کمال ناباوری جمعه در حالی که داشتم برای مامانم توضیح می‌دادم که برای مراسم بله‌برون می‌خوام فلان مانتوم رو بپوشم گفت که نه بله برون زنونه مردونه جدائه باید لباس مجلسی بپوشی! ای داد بیداد. از هیچ لحاظی آمادگی نداشتم. نه لباس مناسب. نه آماده‌سازی‌هایی که آدم باید انجام بده. خیلی حالم گرفته بود از این لحاظ. از دست مامانم هم یه کوچولو دلخور بودم که اصلا به من نگفته بود این چیزها رو.
خلاصه با کلی دلهره که الان بابام بداخلاقی می‌کنه آماده شدیم زود. آخه بابام هی همه جا رو می‌خواد زود بره. نمی‌دونم هم کجا می‌خواد برسه! مامان‌بزرگ و بابابزرگ مادری و خاله بابام و خاله بزرگه خودم هم همراهمون می‌اومدند. خاله بابام جایگزین مامان‌بزرگ پدری‌ام شده بود که فعلا پیش عموی خارجیه. بماند که کلی هم از دست مامان‌بزرگ و بابابزرگ مادری حرص خوردم که چقدر باید نازشون رو بکشیم تا واسه همچین مراسمی پاشن بیان. از اون طرف مامان‌بزرگ پدری قهر کرده که چرا صبر نکردین تا من بیام. از این طرف اینها رو باید هی هی  هی التماس بهشون بکنی که بیایید و هی ناز کنن و بگن نمی‌یایم میایم شب نمی‌یایم. روز می‌یایم و از این حرف‌ها.
خلاصه که همچنان با اخلاق بد و پاچه‌گیر راه افتادیم به سمت منزل پدر عروس. حدود سه ساعت و نیم توی راه بودیم. نهار خوردیم و رأس ساعت رسیدیم که ظاهرا زود بود. هنوز آماده نبودند. یه سفره عقد فوق‌العاده ساده انداختند. بزارید صادق باشم. راستش من همیشه شعار می‌دادم که این تجملات عقد و عروسی زائده ومسخره است آدم باید همه چیز رو ساده برگزار کنه. اما راستش اون روز یه کوچولو توی ذوقم خورد از شدت سادگی مراسم. خوب مراسم عقدکنون بود اما از یه مهمونی ما هم ساده‌تر برگزار شد. من توش ایرادی نمی‌بینم خدا شاهده الان هم که از دور نگاه می‌کنم می‌گم چه خوب و چه قشنگ. اما اون روز توی ذوقم خورد یه کم. شاید باید ذائقه‌هامون رو دوباره تربیت کنیم تا با شعارهامون هماهنگ باشه. خلاصه که مراسم به خوبی و خوشی الحمدلله برگزار شد. صیغه عقدشون خوانده شد و ما هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و اومدیم خونه. پسرک هم در طول مراسم کلی حرص داد و آبروریزی کرد. سه‌شنبه و چهارشنبه هم خونه بودیم. سه‌شنبه عصر وقت آرایشگاه داشتم. تصمیم گرفتم موهام رو روی پایه موی خودم هایلایت کنم. بعد چون از اوضاع و احوال اونجا بی‌اطلاع بودم می‌خواستم پنج‌شنبه صبح برم شهر خودمون آرایشگاه یه سشوار بکشم واسه ظهر جمعه! خداییش خل بودم‌ها!
خلاصه آرایشگره موهام رو مش کرد و بعد خودش گفت یه کمی نوک‌هاش رو کوتاه کنم و مرتب کنم که زد کلا موهام رو از بیخ و بن کوتاه کرد. خییییلی اعصابم از این کارش خورد شد. برای اینکه سشوار زدن 5شنبه براش راحت باشه برداشت به خوردترین حالت ممکنه موهام رو کوتاه کرد. الان موهام زیر مقتعه به هیچ صراطی مستقیم نیستند! خیلی عذابم می‌دن.
دیگه بعد از آرایشگاه با اعصاب داغون رفتم خونه. توی راه عروسمون زنگ زد و اصرار کرد که بیا همین‌جا آرایشگاه و من هماهنگ کردم و اینا که گفتم باشه.
فرداش هم گذشت و من همچنان حالم خوش نبود. پسرک هم این چندروزه اصلا باهام راه نمی‌اومد. سرماخوردگی مزخرف کوفتی هم مزید بر علت شده بود. روز سه‌شنبه سرظهر یهو گفت من برم بالا و هرچی من بهش گفتم نرو گوش نداد ادای گریه کردن در آوردم و به هیچ جاش حساب نکرد و رفت و ادای گریه کردن من تبدیل شد به 20 دقیقه مداوم گریه و ضجه و مویه کردن! کلا حالم بد بود.
تازه صبح چهارشنبه هم همسرجان زنگ زد و بابت این وام کوفتی که می‌خواد بگیره و پدر ما رو دو ماه آزگاره در آورده گفت که باید بیایی و به عنوان ضامن حتما همین‌جا امضا بدی که وسط اون واویلایی که ذهن من درگیرش بود خیلی اعصابم خورد شد و بهش گفتم نمی‌تونم. یعنی دو روز من مرخصی بودم بعد می‌دونه که واسه هفته بعد هم امکانش نیست که دیگه مرخصی بگیرم اون وقت می‌ذاره دقیقه نود می‌ره بانک بپرسه که بهش بگن باید ضامن حتما حضوری بیاد. عصر هم که اومد سر دو سه تا جمله که وجدانا الان یادم نیست چی بود با هم حرفمون شد و یه عالمه حرفهای تلنبار شده بعضا سنگین و سخت به همسرجان گفتم. البته اون هم یه سری حرف‌های تلنبار شده داشت من‌جمله اینکه چرا شما جریان آشنایی داداشت با خانمش رو زودتر به من نگفتید و چرا مبلغ تعیین شده مهریه رو جلوتر به من نگفتید و از این حرف‌ها. خوب من هم بهش گفتم برای اینکه تو بلافاصله زنگ می‌زنی و به مامانت همه چیز رو می‌گی و مامانت هم سریع تلفن به دست به همه خبر می‌ده و بحث مهریه یه چیزیه بین خانواده دختر و پسر و ربطی به بقیه نداره و این باعث حرف بردن و آوردن می‌شه و این اصلا به صلاح نیست. بعد هم بهش گفتم که تو فقط توی نقش پسر مامانت گیر کردی. تو فقط و فقط داری تلاش می‌کنی که رضایت اون رو به هر نحوی که هست کسب کنی و من و بچه‌ات و دیگران اصلا برات مهم نیستیم. اصلا ازدواج برای تو زود بوده و تو آمادگی به دوش کشیدن بار مسئولیت زندگی رو نداشتی. بعد هم براش فکت آوردم که ما الان یک ماهه که درگیر درست کردن جا و مکان برای مهمون‌ها هستیم تو یک دفعه هم از ما نپرسیدی که چکار دارید و تنها امکانی هم که وجود داشت رفتی دربست واسه خانواده خودت رزرو کردی (شوهر من توی همون اداره‌ای کار می‌کنه که بابام کار می‌کنه و این اداره تنها یک مکان اسکان توی شهر عروسمون داشت که اون رو هم شوهرم واسه خانواده خودش رزرو کرد).
خلاصه تمام این حرف‌ها زده شد و شب هم دوتایی از هم عذرخواهی کردیم و خوابیدیم اما ظاهرا واسه همسرم تموم نشده بود ماجرا!
خیلی طولانی شد ادامه‌اش را بعدا می‌گم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۸
آذر دخت

تابستون شده و مهد پسرک خلوت. بعد از مدت‌ها امروز دوباره از رفتن امتناع می‌کرد. دلم دوباره هزار تیکه می‌شه. از فکر اینکه بچه‌ام می‌ره اونجا و تنهاست. رفیق فابریکش اسمش سبحانه. رفیق فابریک که چه عرض کنم: امسال دوبار زخمی اومد خونه با زخم‌هایی که جاش مونده روی دستش و صورتش و قبلش زنگ زدند از مهد که با سبحان دعواش شده و سبحان گاز گرفته. اما سبحان سبحان از زبونش نمی‌افته و عاشقشه. حالا دیروز ازش می‌پرسم سبحان اومده بود؟ (مامان سبحان معلمه) می‌گه نه، سبحان رفته دَدَر! بمیرم برای دلش. فکر می‌کنه هر کی نره مهد رفته دَدَر!
ماه رمضون هم که در گذره. من هفته اول رو گرفتم و فعلا مرخصی دارم. تا اینجاش که گذشته. انشالله تا بعدش هم خوب بگذره. همسرجان که دو روزه حسابی بداخلاق شده و اعصاب نداره.
البته یه بخشی از بی‌اعصابی‌اش مال این بود که مامانش زنگ زده بود بهش که حالم خوش نیست زیاد.
مادر همسرجان چند وقتی بود که از شهر خودشون نمی‌اومد خونه پسرها توی مرکز استان و از رفتار تمامی عروس‌ها شاکی بود که به حد کافی به ما احترام نمی‌گذارند وقتی می‌ریم خونه‌اشون. بعد هم حسابی شاکی بود که من خونه‌ای که توی مرکز استان داشتم رو زدم توی قباله عروس‌ها (سه تا عروس اول البته به ما دو تا آخری‌ها نرسید!) و حالا خودم خونه توی مرکز استان ندارم که اگر خواستم برم دکتر یا هر چی بیام توش مستقر بشم. بعد از کش و قوس‌های فراوان برادر دکتر همسرجان یه خونه خیلی نقلی خریده توی مرکز استان و قرار شده که این خونه در اختیار پدر و مادر همسرجان باشه که هر وقت که اومدند مرکز استان اونجا ساکن باشند.
حالا خونه در اختیارشونه و یه بار برای 10 روز اومدند که هم پدر همسرجان عمل آب مروارید رو انجام بده و هم قصد نمازشون هم درست باشه. توی مدتی که اونجا بودند (که همزمان با امتحانات بچه‌ها بود) پیش می‌‌اومد که یکی دو شب تنها باشند و بچه‌ها بهشون سر نزنند. ما هم که خوب راهمون دوره و همسرجان هم بعضی روزها ماشین نمی‌بره. خلاصه توی اون مدت مادر همسرجان صحیح و سالم بود و هی زنگ می‌زد که من حوصله‌ام سر رفته می‌خوام برم سر خونه خودم و درختهامون خشکید و اینا. حالا که رفتند شهر خودشون از فرق سر تا نوک پاش درد می‌کنه و می‌گه حالم بده.
می‌دونم که اینها همش روحیه و اون بنده خدا واقعا همه اینها رو حس می‌کنه. اما همسرجان من وقتی حس کنه که پدر و مادرش ناخوشند خیلی به هم می‌ریزه. حتی اگه بدونه که این ناخوشی الکیه. من واقعا نگرانشم. با توجه به اینکه سن پدرش هم بالا هست اگر خدای نکرده اتفاقی براشون بیفته همسرجان من از اونهاست که به هم می‌ریزه. به خصوص که به وضوح زمینه افسردگی رو داره. انشالله که خدا سایه‌اشون رو روی سر ما نگه داره.
فشار کاری فعلا یه کمی سبک شده. تا ببینیم کی دوباره موج کار ما رو با خودش می‌بره؟!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۴
آذر دخت