آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

خیلی وقته که می خوام خاطره زایمانم رو بنویسم. ولی هم من خیلی روده درازم و هم وقتم خیلی کمه برای همین وقت نمی شه. تازه فقط موبایل در دسترسمه که نوشتن باهاش خیلی سخته. تا حالا رسیدم به پیش درآمد بنویسم. در مورد این روزها هم بگم که هم خیلی شیرینه و هم خیلی سخت. بیخوابی بیداد می کنه و رسیدگی به پسرک تمام وقتم رو می گیره. نگرانی های مادرانه هم که سر جای خودشه. چهارشنبه به امید خدا قصد داریم پسرک کوچولوم رو ختنه کنیم. خیلی استرس دارم! دعا کنید به خیر بگذره. ......... از روز یکشنبه انقباض های عجیب و غریبی داشتم. یهو شکمم سفت می شد و قلمبه می اومد بالا. اولش فکر می کردم نی نی جانه که می ره یک طرف خودش رو قلمبه می کنه اما بعد که دقت کردم دیدم خود رحمم هست که عین یه توپ بسکتبال سفت و قلمبه می شه. عجیب بود اما چون هیچ دردی نداشتم به نظرم جدی نیومد. به مامانم هم نگفتم. فقط به همسر جان نشونش دادم و کلی با هم خندیدیم! روز یکشنبه رفتم آرایشگاه. جالب بود که خانمی که بند می اندازه توی آرایشگاه هم باردار بود و ویار هم داشت. بنده خدا حالش خوب نبود اما پدر من رو هم در آورد تا بند انداخت! خیلی دردم اومد. تازه خانمه می گفه تو طاقتت کم شده! بعد از آرایشگاه هم رفتم یه نیم ساعتی پیاده روی. تا رسیدم خونه بابا اومد و دستگاه بخور سیسمونی رو که خریده بود آورد. بعد هم من رو زوری برد خونه مادر بزرگم برای نهار. اصلا حالش رو نداشتم. مادر بزرگم واسه دوشنبه دعوتم کرد مهمونی دوره که با فامیلها داشت. خودم بدم نمی اومد برم تنوع بود اما مامان یه نگرانی خاصی داشت و هی می گفت یه بهونه بیار نرو. مامان از یکی از مدعوین اصلا خوشش نمی آد و به شیوه کاملا خرافاتی معتقده چشمشش شوره. آخرش هم که دید من می خوام برم هی سفارش می کرد یه چیزی بپوش شکمت خیلی توش پیدا نباشه! دوشنبه صبح می خواستم یه جوری برم که ساعت ده اونجا باشم اما اصلا حس تکون خوردن نداشتم. یه عالمه روی مبل چرت زدم. تازه یازده پا شدم رفتم حموم! بعدش هم رفتم مهمونی. جمع عجیبی دعوت داشتند. اصلا با هم جفت و جور نبودند. کلا دامنه علاقه مندی های مادربزرگ من خیلی جالبه! نهار مفصل بود برنج ساده وشوید باقالی. مرغ و کوکو سبزی و خورش به و کشک و بادمجان. خیلی نهار خوردم. بعدش رفتم استراحت کنم که نشد. یکی از مدعوین پرستارش رو با خودش آورده بود که این بنده خدا یه کمی خل بود انگار! تا من رفتم توی اتاق یه کم دراز بکشم این هم اومد تو همون تختی که من بودم خوابید! بعد تازه دستش رو هم گذاشت رو شکم من که می خوام تکونهای نی نی رو ببینم! خلاصه که من حسابی معذب شدم و اصلا خوابم نبرد. برگشتم توی جمع. بحث زایمان من شد. پرسیدن کی هست! گفتند معلوم نیست چون می خوام اگه بشه طبیعی باشه. با تعجب همه نگاه کردند و ناباوری. همون جا یکمی ترسیدم!همسر جان هم دعوت داشت اما از دیروزش گفته بود من حالش رو ندارم بیام. عصر هم کیک و بستنی و شیرینی خوردیم و ساعت پنج بود که من اومدم خونه. مادربزرگم یه کمی غذا هم داد آوردم. موقع خداحافظی همه التماس دعا می گفتند. اون پرستاره هم خیلی جدی می گفت دعا کن دو تا شوهر پولدار گیر من و خواهرم بیاد که بریم بالا شهر زندگی کنیم چون من اینقدر پرستار پولدارها بودم دیگه نمی تونم پایین شهر زندگی کنم! وقتی اومدم خونه خیلی خسته بودم. نمازم رو خوندم و ولو شدم. انقباض ها هنوز ادامه داشت. یه کمی نگران نی نی جان شدم گفتم اینقدر که شکم من منقبض میشه نکنه نی نی جان اذیت بشه اون تو. تلفنی به مامانم گفتم. اون هم یه کمی نگران شد و گفت یه زنگ به مطب دکترت بزن. من هم زنگ زدم و اتفاقا بر خلاف همیشه که کلی اشغال بود زودی وصل شد. به منشی گفتم که من هفته سی و هشتم و انقباض بدون درد دارم. با دکتر مشورت کرد و گفت اگه درد داشتی یا تکوخ های نی نی کم شد برو بیمارستان. تکون های نی نی جان خوب بود. البته فقط وقتهایی حس می شد که انقباض نبود.همسرجان قرار بود بره اصلاح. بعدش در راستای ماست سازی قرار بود شیر بخره که ماست بسازه. ساعت هفت و نیم بود که اومد. من هم ولو شده بودم! همسرجان شیر خریده بود و ارده و شیره. بهش گفتم من حس تکون خوردن ندارم و امروز اصلاً نتونستم استراحت کنم پس ماست رو خودت زحمتش رو بکش. اون هم شیر رو گذاشت بجوشه و بعدش هم گذاشت سرد بشه. اینقدر ظهر زیاد غذا خورده بودم که اصلاً گرسنه ام نبود. بهش گفتم من شام نمی خورم. اون هم از ارده و شیره ای که خریده بود درست کرد و خورد. زوری یکی دو لقمه هم به من داد. شیر که یخ کرد ماست رو زدیم و پیچیدیمش توی پتو. همسرجان خیلی خسته بود. ساعت ده بود که گفت بریم بخوابیم. رفتیم توی رختخواب. یه کمی حرف زدیم و بحث کشیده شد به رفتنمون به شهر مامان و بابای من. داشتیم حرف می زدیم که....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۰۰
آذر دخت