آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

پسرکم پنج دقیقه بامداد بیست و شش آذر به دنیا آمد. وقت نشد که داستان تولدش را کامل اینجا بگذارم. ماوقع را نوشته‌ام. اما روی لپ‌تاپ خانه است. شاید اگر وقت شد فردا بگذارمش اینجا. دیروز مرخصی بودم. پسرک را بردیم و واکسن یک‌سالگی‌اش را زدیم. گفته‌اند احتمال دارد هفته دیگر تب کند. امیدوارم که نکند. پسرک نور چشم من است. دیدن صورتش قلبم را روشن می‌کند. اینقدر دوستش دارم که نمی‌دانم در قبال این حجم دوست داشتن چه باید بکنم. اما این دوست داشتن رنج زیادی هم به همراه دارد. مادری سخت است. خیلی غبطه می‌خورم به حال مادرانی که مادری کردن برایشان آسان است. بارها خوانده‌ام که نوشته‌اند چقدر مادری ساده است یا چقدر بچه داشتن خوب است یا ساده است یا چقدر همه چیز روی روال است. برای من این یک سال اصلا این‌طوری نبود. نمی‌گویم شیرینی نداشت اما اینقدر سختی داشت که وقتی دیروز تلویزیون یک نوزاد دو ماهه را نشان می‌داد، وقتی با دیدن ترس توی چشم‌هایش یاد پسرک خودم افتادم که این سنی بود های های زدم زیر گریه. بی‌اختیار و بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای. یک ماه اول که درگیر شیر دادن به پسرک بودن. شیرم کم بود و پسرک هم پر ادا. خدا می‌داند به چه سختی به شیر خوردن عادتش دادیم. بعدش پسرک را چهل و هفت روزگی ختنه کردیم. از آن روز دیگر من تا شش ماهگی پسرک روز خوش نداشتم. یک هفته طول کشید تا حلقه ختنه افتاد. بلافاصله بعدش پسرک آنفولانزای سختی گرفت. اینقدر کوچک بود که بلد نبود سرفه کند. وقتی احساس سرفه توی گلویش می‌آمد فکر می‌کرد دارد خفه می‌شود! بلافاصله بعد از خوب شدنش واکسن دو ماهگی را زدیم که آغاز آن ماجراها بود. تولد سه ماهگی‌اش در بیمارستان بستری بود. وای از حال و روز من. با چه حالی سال نو را تحویل کردیم! وای! تازه تمام آن یک ماه زحمت برای شیر خوردنش هم باد هوا شد. پسرکم دیگر از چهار ماهگی رسما شیر خشکی شد. می‌خواستم این پست را فقط برای تولد پسرک بنویسم. اما نشد که باز هم از بابت سختی‌ها زنجموره نکنم. وجود پسرک برای من همین است. یک عشق آمیخته به رنج. دوستش دارم و از بابت این دوست داشتن رنج می‌کشم. مادرم می‌گوید مادری همین است. اما من خیلی از مادرها را می‌بینم که مادری برایشان خیلی راحت‌تر از این حرف‌هاست. شاید من خیلی سخت می‌گیرم. نمی‌دانم. پسرک کوچکم. عشق من. بدان که با تمام وجودم دوستت دارم. دیدن خنده‌ات قلبم را روشن می‌کند و هر چقدر هم که دیگران منعم کنند، طاقت لحظه‌ای گریه تو را ندارم. بابت اینها منتی سرت ندارم. تنها انتظاری که از تو دارم این است که انسان باشی و در این دنیای پر از گرگ، به گونه‌ای زندگی کنی که مایه سرشکستگی من نباشی. فقط همین. دوستت دارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۰۹:۵۹
آذر دخت
1- بچه : چند روز دیگر یک سالش می‌شود. دیروز به مامان می‌گفتم تازه داره شیرین می‌شه و دارم یه کمی کیفش رو می‌کنم. سال سختی رو گذروندم. هشدار: اگر فقط برای اینکه بچه دوست دارید و عاشق بچه‌ها هستید یا می‌خواهید سرتان گرم شود، تصمیم به بچه‌دار شدن گرفته‌اید با عرض معذرت احمقید! راه‌های خیلی خیلی بهتری برای سرگرمی و چیزهای خیلی کم‌دردسرتری برای دوست داشتن توی دنیا هست. بچه‌داشتن به استرس و سختی‌اش نمی‌ارزد. به قول ناتالیا گینزبورگ اگر طاقتش را دارید که تا آخر عمرتان یک تکه از قلبتان بیرون بدنتان برای خودش راه برود بچه‌دار شوید. سوال: پس دلیل عاقلانه برای بچه‌دار شدن چیست؟ جواب: خودم خیلی بهش فکر کردم. نمی‌دونم تلاش برای بقای نسل و نگرانی از تنهایی در زمان پیری گزینه خوبی هست یا نه. من خودم به شخصه دلم یک نفر را می‌خواست که مال خودم باشد و بشود بی‌قید شرط بهش عشق ورزید و بعد هم اون من را بدون قید و شرط و فکر کردن به اینکه خوشگلم یا زشت، پولدارم یا بی‌پول، چاقم یا لاغر دوست داشته باشد، دوستم داشته باشد، چون مامانش هستم. می‌دونم این دلیل هم احمقانه است و شاید بزرگ که بشود بزند زیر همه چیز و اصلا دوستم نداشته باشد. اما من سهم خودم را انجام می‌دهم. تا می‌توانم بهش عشق می‌دهم. عشقی که هیچ کسی تا به حال در دنیا لیاقت پیدا نکرده بود به پایش بریزم را یک جا به پای پسرک می‌ریزم. همسرجان شاکی است که لوسش می‌کنم. اما چه کنم، حجم عشقی که در دلم تلنبار شده زیاد است. تقصیر خودش است که راهی برای تخلیه‌اش فراهم نکرد تا حالا اینقدر سهمگین بر سر پسرک بریزد. سوال: از همسرجان دلخورم؟ جواب: بله، خیلی! هنوز راه نمی‌رود. دستش را می‌گیرد به این طرف و آن طرف و بلند می‌شود. با تلفن‌ها "الو" می‌کند. با موزیک‌های سنتی داد می‌زند و کله‌اش را تکان می‌دهد انگار که سالار عقیلی دارد می‌خواند! حرف نمی‌زند هنوز. اما یک بند بَ بَ دَ دَ دو دو ما ما می‌کند و کله‌مان را می‌خورد. هر چیزی دستش برسد از موبایل تا کنترل و گوشی تلفن را پرت می‌کند و بعد دو دستی توی سر خودش می‌زند! اسباب‌بازی‌ها را توی جعبه‌اش می‌گذارد و برای خودش دست می‌زند. هر بار که می‌خواهم پوشکش را عوض کنم بیست دفعه از دستم در می‌رود! برای اینکه زانوهای بی‌شلوارش روی فرش خراش نخورد یک مدل خنده‌داری چهاردست و پا می‌رود که از خنده غش می‌کنم. غذا خوردنش عذاب الیم است. باید هزار تا فیلم اجرا کنیم تا یک کاسه سوپ یا حریره بخورد. عاشق سیب‌زمینی سرخ کرده و نان و نوشابه است! اگر خودش چیزی بخورد باید سر تا پایش را عوض کنم. سه ماه است که مهدکودک می‌رود و یک ماه است که با خوشحالی می‌رود.صبح‌ها مامان می‌بردش مهدکودک، ظهرها بابا برش می‌گرداند. مامان برایش سوپ می‌پزد و تا من برسم خانه بهش می‌دهد که بخورد. از وقتی مهدکودک رفته دائم مریض است. سرفه و آبریزش بینی‌اش قطع نمی‌شود. یک ماه است که دیگر فنوباربیتال نمی‌خورد. خدا را شکر. خدا را شکر! 2- زندگی : رفتیم شهر مامان و بابای من، طبقه پایین خانه آنها ساکن شدیم. به همه می‌گوییم بابت پسرک و نگهداری او. اما فقط به خاطر او نیست. من دیگر نمی‌توانستم. با آن حال و روزی که من داشتم اگر یک ماه دیگر تنها می‌ماندم دیوانه می‌شدم. خیلی ضعیف بودم. شاید خیلی ضعیف هستم. نمی‌دانم. اما دیگر نمی‌توانستم. استقلالمان کمتر شده. چند ماه اول که اصلاً نمی‌توانستم مستقل شوم. نمی‌دانستم چطوری. آخرش هم با اوقات تلخی و قهر مستقل شدم. اما خوب است. پسرک خوشحال است و اینطوری برایش خیلی بهتر است. خدا را شکر بابت خانواده خوبم. خانواده همسرجان که فقط از راه دور نشسته‌اند که: لِنگش کن. 9 ماه است که آمده‌ایم این خانه پایشان را خانه ما نگذاشته‌اند. بعد هی مامانش زنگ می‌زند که بمیرم برای بچه‌ام که باید برود مهدکودک! سوال: از خانواده همسرجان دلخورم؟ جواب: کمی! اما توی ماجراهای مشکل پسرک خیلی همدردی کردند. کلی برایش نذر کردند و حالا هم خیلی دوستش دارند. دوباری مسافرت رفتند و هر بار کلی برایش سوغاتی آوردند. شاید نباید خیلی دلخور باشم. اما ... بی‌خیال. خانه‌ام تقریباً همیشه به‌هم ریخته است. پسرک مهلت مرتب کردن نمی‌دهد. تمام میزها را جمع کرده‌ایم و چیدمان خانه‌مان مسخره‌ترین نوع ممکن است. من؟ رها کرده‌ام. دیگر نه نظم و ترتیب برایم مهم است و نه زیبایی چیدمان. فقط دائم تمیزش می‌کنم که پسرک با این‌همه عادت به آشغال خوردن خودش را مریض نکند. (تا به حال دو بار اسهال گرفته و پدر من را درآورده!). خلاصه که اوضاع خوب است و بهتر هم می‌شود. خدا را شکر! خدا را شکر! 3- کار : اوضاع بدک نیست. کارم را بیشتر از قبل دوست دارم. خیلی خوشحالم بابت داشتنش. نزدیک بود از حالت قراردادی درمان بیاورند و بشویم شرکتی. بهانه؟ دوست داریم پرداختی‌ها زیر نظر خودمان باشد نه یک نهاد بالاتر. که به هر کسی خواستیم کمتر بدهیم و به هر کسی خواستیم بیشتر. نه بر اساس قانون و مقررات. به همین وقاحت! بله درست است که از دید یک شرکت خصوصی این حرف منطقی است و طبق قوانین تجارت. اما ما این راه دور و این پشت‌کوه نشینی و این ساعت کاری مزخرف را به امید اینکه با یک نهاد دولتی قرارداد داریم‌ (هر چند یک قرارداد آبدوغ‌خیاری) تحمل می‌کنیم. بخواهیم جای خصوصی کار کنیم که خود می‌رویم یک جایی وسط شهر! (نویسنده قمپز الکی در می‌کند!) بغل دستی‌ام بود که با هم باردار بودیم و به او اتاق اختصاصی داده بودند و من حسودی می‌کردم‌ها: اخراجش کردند. به بهانه تعدیل نیرو. دلم برایش خیلی سوخت. حالا با یک بچه کوچک جایی استخدامش نمی‌کنند. هنوز هم دلم بابت آن فرصت کاری که فرز×ندان ش×هدا و ایثا×رگران از دستم در آوردند چرکین است. یادم که می‌افتد به موقعی که داشتم فرم اعلام نتیجه را باز می‌کردم و قلبم شدید می‌زد و پسرک توی دلم محکم لگد می‌زد و بعدش که نتیجه را دیدم نشستم به گریه و اون باز هم لگد می‌زد، خیلی دلم می‌سوزد. خیلی سعی می‌کنم که کسی که برای به ناحق جای من را اشغال کرده طلب خیر کنم. البته می‌دانم که هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. خوب دو ماه اولی که پسرک را مهد گذاشته بودم خیلی مریض می‌شد و خیلی مرخصی گرفتم. اگر جای تازه‌ای مشغول به کار شده بودم نمی‌شد اینقدر به راحتی مرخصی گرفت. اما خوب وقتی اداهای این روسای اینجا را می‌بینم خیلی دلم می‌خواست که جای دیگری می‌رفتم. به خودم قول داده بودم دیگر هیچ‌جا آزمون ندهم وقتی در برابر آن بالایی‌ها هیچ شانسی ندارم. اما باز هم قولم را زیرپا گذاشتم. یک جایی توی همین شهر مامان اینها فرم پر کرده‌ام. امید به خدا. اوضاع بدک نیست. حداقل الان یک میز دارم مال خودم! کامپیوتر بهتر هم بهم داده‌اند. خدا را شکر! خدا را شکر!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۰۶:۱۰
آذر دخت
1- جاری شماره چهار من دو سال پیش بچه‌دار شد (برای بار دوم). جاری شماره چهار شاغله و تهران زندگی می‌کنه. دور از خانواده و بستگان. نه ماه مرخصی زایمان را طی کرد و رفت سر کار. همه نگران بودند که با دو تا بچه توی شهر غریب چکار می‌کنه. یادمه ازش پرسیدم خیلی سخته؟ کاش بهت مرخصی بیشتر می‌دادند. با خنده گفت نه بابا. من وقتی می‌رم سر کار تازه وقت استراحتمه. دوست دارم برم سر کار. این روزها خوب می‌فهمم چی می‌گفت. منم روزهایی که می‌یام سر کار روزهای استراحتمه. نه اینکه بگم سر کار تنبلی می‌کنم و کار نمی‌کنم و اینا، منظورم رو فکر کنم همه مادرها می‌فهمند. وقتی می‌یام سر کار وقت دارم که به روش خودم زندگی کنم. وقتی تشنمه آب بخورم. وقتی گرسنه‌امه غذا بخورم، اونم مثل آدم و انسان، نشسته روی صندلی و با آرامش. و از همه مهمتر (با عرض معذرت و گلاب به روتون) موقع نیاز با آرامش و خیال راحت برم دستشویی! یادمه یه موقعی نویسنده وبلاگ روزهای مادرانه نوشته بود آخه این بچه‌ها چه دشمنی با دستشویی رفتن مادرها دارند که تا مادره می‌ره دستشویی شیون و زاری‌شون به آسمانه. اگه کسی جوابش رو فهمید به من هم بگه. 2- این روزها دارم به خودم برمی‌گردم. بیشتر از یک سال از خودم خیلی دور بودم. فقط یه زن باردار بودم که خیلی از کارهای مورد علاقه خودم رو نمی‌تونستم انجام بدم. حالا دارم جبران می‌کنم. اول از همه این که می‌تونم متنوع لباس بپوشم. خدا می‌دونه اون حدود چهار ماهی که پارسال یک مانتو و شلوار و کفش پوشیدم چقدر برام خسته کننده بود! چقدر متنوع لباس پوشیدن لذت‌بخشه. دیگه اینکه دارم پیاده‌روی می‌کنم. هر وقتی که بتونم. از همه فرصت‌ها استفاده می‌کنم. خیلی خوب و لذت‌بخشه. دارم ورزش هم می‌کنم. مرتب که نه. اما هر وقت که بتونم روزهای زوج ساعت نهار می‌رم ورزشگاه محل کار و ورزش می‌کنم. نمی‌گم کیف می‌کنم چون دروغگو دشمن خداست. بعضا به زور می‌رم. اما خوب، خوبه دیگه. کتاب هم می‌خونم. هر چند کم. فقط توی سرویس مسیر برگشت از محل کار به خونه . 3- یه مقداری بیماری خرید گرفتم. همش یا می‌رم خریدهای سوپرمارکتی می‌کنم یا می‌رم سراغ فروشگاه‌های اینترنتی. این فروشگاه‌های اینترنتی هم که بد بلایی هستند. فعلا گیر دادم به بامیلو ! آخه نامردها هی کوپن تخفیف می‌دن! همه (مامان، بابا و همسرجان) هم هی بهم نق می‌زنند که دارم ولخرجی می‌کنم. اما خوب! بعد از بیشتر از یک سال خرج نکردن من باید اجازه داشته باشم دو سه ماهی ولخرجی کنم. مگه نه؟! تازه‌اشم خرید درمانی برای روحیه آدم خیلی خوبه. البته خودم هم دارم یواش یواش به این نتیجه می‌رسم که باید یه کمی ترمز رو بکشم! 4- بزرگترین تفریح این روزهام هم گشت زدن توی این سایت و خوندن رسپی‌هاشه. یه عالمه‌اش رو هم سیو کردم اما هنوز چیزی درست نکردم. عملاَ پسرجان اجازه نمی‌ده من روزی بیشتراز یک ساعت توی آشپزخانه باشم. اما به امید روزی که بتونم فعلاَ دارم دستورهایی که عکس‌های هیجان‌انگیز دارند رو سیو می‌کنم. نمی‌دونم چه عاملی باعث می‌شه اینقدر برام جذاب باشه این سایت. نویسنده‌اش یه خانم امریکایی ساکن فلوریداست با یه خانواده شلوغ (چهار تا بچه که سه تاشون رو به سرپرستی قبول کرده) که سعی می‌کنه غذا در حجم زیاد درست کنه و در عین حال اقتصادی (اطلاعاتم ممکنه غلط باشه چون سریع می‌خونم تا حدودی که یادم بود رو نوشتم). جالبه. چیزهای خوشمزه و خوش عکسی هم درست می‌کنه. ضمن اینکه خودش هم به دلیل یه مشکل تیروئید (اگه اشتباه نکنم) رژیم گلوتن‌فری داره. البته رسپی‌های گلوتن‌فری رو توی این یکی وبلاگش می‌ذاره اما خوب اینجا هم بعضا رسپی‌های گلوتن‌فری داره. کافیه یه پست جدید بزاره تا من برم توی سایتش و بعد غرق بشم توی لینک‌هایی که از آرشیوش گذاشته. کی بود گفت آذردخت کار نمی‌کنه؟ 5- داریم به یک سالگی پسرک نزدیک می‌شیم. وای که تو این یک سال چه‌قدر حس‌های مختلف و بعضا منتاقض و جدید را درک کردم. مادر بودن خیلی خیلی خیلی سخته و در عین حال شیرین. ولی سختی‌اش از شیرینی‌اش خیلی بیشتره
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۰۹:۵۳
آذر دخت
قرار بود روزی برگردم که اوضاع زندگی‌ام به سامان باشه. فکر کنم امروز اون روز باشه. اوضاع به سامانٍ سامان که نیست اما این روزها ارزش نوشتن و ثبت کردن رو داره. به شکرانه خوب بودن این روزها دوست دارم که دوباره بنویسم. البته به سبک و سیاقی جدید. امروز روز ویژه‌ای برای من است. امروز سی‌ساله می‌شوم. دوست داشتم که دوباره نوشتنم با این روز همراه بشه. پس با اینکه ذهنم چندان آماده نوشتن نیست، سعی خودم رو می‌کنم. پی‌نوشت: امروز تولد سی‌سالگی من بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۱۰:۲۲
آذر دخت