آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

این روزها من هم دارم تهدید تکنولوژی برای ابزارهای ارتباطی قدیمی رو حسابی حس می کنم. این روزها بیشترین درگیری ذهنی من برای پیدا کردن سوژه، صرف پیدا کردن سوژه برای اینستاگرام می شه! البته اونجا خیلی باید مراعات کرد. اکانت اینستاگرامی که توش پست می کنم با اسم و رسم خودمه. خوب البته به جز خواهرم و دو تا دوستهام هم خواننده نداره! اما سعی می کنم سوژه های کلی و حساسیت برنیانگیزاننده! پیدا کنم. خیلی سرگرم کننده است. واقعا اینستاگرام خیلی دوستداشتنیه!
از طرف دیگه با کمال تعجب چند وقتی هست که حس می کنم کتاب خوندن دیگه برام اون جذابیت همیشگی رو نداره و این خییییلی عجیبه! من تا همین یکی دو سال پیش بزرگترین تفریحم و لذت بخش ترین ساعات زندگیم زمانی بوده که برای کتاب خوندن صرف می کردم و امروز اصلا هیچ شوقی برای کتاب خوندن توی خودم احساس نمی کنم! خیلی عجیبه!
تکنولوژی داره عادات خوبمون رو تهدید می کنه. باید حواسمون باشه.

**********************

در مورد اضافه وزنم هم باز شکست خوردم. اصلا انگیزه و توانییم رو از دست دادم. به این نتیجه رسیدم که برای سالم خواری و کنترل وزن باید حسابی انرژی صرف کرد. به محض اینکه نسبت به خودم بی توجه می شم کنترل وزنم از دستم در می ره. نه حوصله اش رو دارم و نه وقتش رو که برای غذا برنامه ریزی کنم. و طی یک پروسه کاملا بیمار، آدم دائما تمایلش به سمت غذاهای پرکالری و ناسالم می ره. توی این هفته چند دفعه من سیب زمینی سرخ کرده درست کرده باشم خوبه؟! و در عین حال تحرکم هم خیلی کم شده. چون دائما خسته ام یا سرم شلوغه و وقت ندارم که حتی روزی نیم ساعت پیاده روی کنم! در نتیجه دچار عارضه های کم تحرکی مثل یبوست هم شدم!

*****************************

مشکل فاصله بین عضلات شکمم ظاهرا داره جنبه جدی تری پیدا می کنه. احتمالش هست که به فتخ تبدیل شده باشه! هنوز وقت نکردم برم دکتر. باید به اون هم برسم!

**************************

سر کارم خیلی داستان های جالب هست برای نوشتن. خیلی جواب برای سوال هایی که سال ها ذهن خودم رو مشغول کرده بود و حالا به نحو خیلی قشنگی دارم جوابشون رو پیدا می کنم. کاش می شد بنویسمشون. نوشتنشون به نحوی که کارم و محلش لو نره خیلی سخته. یعنی من بلد نیستم اینقدر مبهم بنویسم! باید یه وقتی پیدا کنم و یه پروتکل برای نوشتنش ابداع کنم. باید یه وقتی پیدا کنم!

*****************************

یه جورهایی خودم رو انداختم توی رودربایستی و دارم می رم کلاس زبان آلمانی! ای بابا! امان که چقدر سخته و چقدر من که وقت ندارم درس بخونم از بقیه عقبم و چقدر شاگرد تنبل کلاس بودن سخته! ای داد! این چه غلطی بود کردم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۶
آذر دخت

یک همکاری داشتم سر کار قبلی که مدتها کنار هم می‌نشستیم و با توجه به اینکه بعد از اینکه من ازدواج کردم، هم‌سرویسی هم شده بودیم از همه به هم نزدیک‌تر بودیم تقریبا. خوب همه می‌دونند که من سر کار قبلی دوست نزدیکی نداشتم. یعنی اصلا جو و فضا یک طوری بود که نمی‌شد دوست نزدیک پیدا کرد. شاید هم عیب از منه. نمی‌دونم. ولی به هر حال دوست نزدیکی نداشتم. شاید می‌شد گفت اون نزدیک‌ترین دوستم بود. در بهترین حالت.
به هر حال این دوست تقریبا نزدیک، حدودا 13 سال بود که ازدواج کرده بود و بعد از 2 یا 3 بار سقط هنوز بچه‌دار نشده بود. در تمام این سال‌ها هم انواع و اقسام درمان‌ها را جسته و گریخته دنبال کرده بود. هم برای خودش و هم برای شوهرش. و دیگه آخرین راه بهشون IVF پیشنهاد شده بود. دوبار هم IVF ناموفق براش تجربه ناخوشایندی بود. دوست ندارم این رو بگم اما من واقعا دلم براش می‌سوخت. توی اون دوره‌ای که من باردار بودم. توی اون دوره‌هایی که پیش چشمش یکی یکی همکارها و دوست‌هاش باردار می‌شدند و می‌زاییدند و مرخصی زایمان می‌رفتند. واقعا شرایط سختی رو تحمل می‌کرد.
چند وقت پیش تازه برای کارش هم مشکلاتی پیش اومد و همون ماجراهایی که من بابتش محل کار قبلی رو ترک کردم گریبان اون رو هم گرفت و مجبور شد که نیمه وقت سر کار بیاد و احتمالش هم هست که دیگه از سال آینده باهاش قرارداد نبندند. مجموع همه اینها واقعا اذیت‌کننده بود براش.
در همین دوران چند وقت قبل دورادور شنیدم که دوباره برای IVF اقدام کرده و چهارشنبه هفته قبل شنیدم که بارداره. دیروز هم تلفنی باهاش صحبت کردم. هرچند که با توجه به خونریزی که داره باز هم بارداریش پرخطره اما یه چیزی ته قلبم مطمئنه که این بار تلاشش و زحماتش به بار می‌شینه و انشالله شیش ماه دیگه دختر کوچولوش رو بغل می‌کنه. خیلی براش خوشحالم. خیلی. از چهارشنبه تا حالا یه حس خیلی خوبی ته قلبم رو قلقلک می‌کنه. اگر اینجا رو می‌خونید از ته قلبتون و با تمام وجودتون براش دعا کنید که انشالله این دوران رو با سلامت طی کنه. زندگی اونها از این زندگی‌هاییه که می‌بینی هیچ نقصی توش نیست به جز نبودن بچه. دعاش کنید که انشالله خدا این یه رحمتش رو هم شامل حالش کنه.

پی‌نوشت: مادر شدن یک رنج شیرین مادام‌العمره که هر کدوم از زن‌ها اگر ازش محروم بشه باز هم با تمام وجودش دوست داره خودش را دچارش کنه! حکایت عجیبیه این مادری! شاید شیرین‌ترین نفرینی که می‌شه به یک زن کرد اینه که الهی مادر بشی! یه شمشیر دو لبه است. واقعا نفرینه و واقعا هم شیرینه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۰
آذر دخت

پیش‌نوشت: برای نوشتن این پست تقریبا دو هفته صبر کردم تا از روی ماجرا بگذره و حسابی عصبانیتم فروکش کنه!

بیشعوری این روزها کتاب پرفروشیه ظاهرا. چون پشت ویترین هر کتابفروشی و هر نمایشگاه کتابی موجوده و ویرایش‌های مختلف از انتشارات مختلف توی بازار موجوده. من حتی یه ورژنش رو با یک خودکار به عنوان قلم بیشعوری هم دیدم. برام خیلی جالبه که چرا این کتاب اینقدر پرطرفدار شده. با احتمال خیلی زیاد به خاطر اسم ساختارشکنانه‌اشه که تازه ترجمه خیلی محترمانه‌ای از عنوان انگلیسی کتاب یعنی assholism هست (البته فکر کنم بهترین ترجمه براش همین باشه). خلاصه اینکه خریدن و خواندن این کتاب ظاهرا خیلی مد شده این روزها. من پارسال از یک نمایشگاه کتاب خریدمش. پروسه خوندنش خیلی طولانی شد چون اونقدرها هم جالب نبود و در عین حال من اصلا علاقه‌ای به اینگونه کتابهای روانشناسی و جامعه‌شناسی و غیره ندارم. به نظرم همشون یه مشت خزعبلات کلی و عامه‌پسند رو به خورد جامعه می‌دهند. در همین راستا انواع و اقسام چالش‌های فلان و بیساری که این روزها مد شده و انواع و اقسام آیین‌ها و رسم و رسومی که از این کتابها سرچشمه می‌گیره هم از دید من مسخره است.
خوب به هر حال، من این کتاب رو به هر جون کندنی بود خوندم. زبان نسبتا طنزی داشت که خوب توی جریان ترجمه تا حدود زیادی از دست رفته بود چون خیلی شوخی‌های کلامی کرده بود. در هر صورت یک نکته که توجه من رو به خودش جلب کرد این بود که معلمین موفقیت به عنوان یکی از مصادیق یا سردمداران بیشعوری معرفی شده بودند. کلا متد این کتاب این بود که می‌گفت یک سری آدم‌ها هستند که فقط با سواستفاده کردن از دیگران زندگی می‌کنند. کسانی که هیچ برآیندی در زندگی دیگران ندارند اما همیشه و همیشه به دلایل نامشخص از دیگران طلبکار هستند و خلاصه خیلی از خودشون متشکرند و همیشه هم به روش‌های مختلف اعلام می‌کنند که چقدر دیگران ازشون ممنون هستند یا چقدر دیگران بهشون بدهکار هستند. اون موقع که این نظر رو خوندم برام عجیب بود. پیش خودم گفتم یه معلم موفقیت چقدر می‌تونه تأثیرگزار باشه که اینجا به عنوان بیشعور معرفیش کرده. بعد گفتم این آقای نویسنده هم که دست کمی از این معلم‌ها نداره و این حتما یک موضوع صنفیه و گذشت.
تا اینکه چند وقت پیش از طریق ارجاعات و رفرنس‌هایی که توی فضای وب به یکی از این معلم‌های موفقیت صورت می‌گیره رفتم سراغ سایتش و به خاطر قلم جذابی که داره جذب سایتش شدم و طبق معمول فیدش رو به فیدخوانم اضافه کردم و خوب عضو خبرنامه‌اش هم شدم.
نوشته‌هاش در خیلی از موارد از همون ادا و اصول‌های معلم‌های موفقیت و همان روانشناسی‌های عامه‌پسند دم دستی بود که این‌ها برام جذابیتی نداشتند و خوانده نشده ازشون رد می‌شدم اما پست‌های خاطراتش برام جذاب بود و در عین حال کارگاه‌هایی که برگزار می‌شد و اینکه واقعا چنین مباحثی برای قشر زیادی از افراد تحصیل‌کرده جالبه که حاظرند هزینه نسبتا بالایی براش بدند و بعد مثلا روش‌های بچه‌گانه‌ای مانند سوزوندن عکس اکس پارتنر رو یاد بگیرند برام جالب بود. و ضمن اینکه برام جالب بود که آدمی که خودش از نظر زندگی شخصی شاید خیلی الگوی تمام و کمالی محسوب نمی‌شه و از دید من بیرونی شاید اصلا موفق هم نباشه، این اعتماد به نفس رو داره که خودش رو مربی موفقیت بدونه برام جالب و تحسین برانگیز بود.
تا اینکه چند وقت اخیر این نویسنده تصمیم‌ گرفت که بخش‌های جذاب وبلاگش رو پولی کنه و ابتدا تبلیغاتی در این خصوص کرد و بعد فیدخوان من شروع شد از پر شدن از پست‌هایی که وقتی روشون کلیک می‌کردی می‌گفت شما الان اجازه دسترسی به این قسمت رو ندارید. پیش خودم چندباری سبک سنگین کردم که آیا ارزشش رو داره که برای خوندن این مطالب هزینه‌ای پرداخت کنم و بعد پیش خودم می‌گفتم که خوب چرا اینقدر پرداخت هزینه‌های فرهنگی برات سخته و از این درگیری‌های ذهنی. این ماجرا تقریبا دو هفته‌‌ای ادامه داشت و من مرتب پست‌هایی با تایتل‌های جذاب می‌دیدم که امکان دسترسی بهش رو نداشتم. اگر هم می‌خواستم برفرض عضو بشم امکانش وجود نداشت چون هنوز امکان سایت این امکان رو نداشت. خوب این مثل این می‌مونه که شما یک چیز بسیار جذاب رو هی بیاری به یه نفر نشون بدی بعد بگی دلت بسوزه تو از اینها نداری. حالا بشین تا بعد من اینها را بهت بفروشم.
نتیجه اینکه یک روز که خیلی اعصاب نداشتم رفتم یه کامنت برای خانم معلم موفقیت گذاشتم و گفتم که این کار شما اصلا حرفه‌ای نیست که برای امکانی که هنوز توی سایتتون وجود نداره اینقدر تبلیغ می‌کنید و فیدخوان منی که در روز شاید نیم ساعت هم وقت ندارم که فیدهام رو چک کنم رو با مطالبی پر می‌کنید که امکان استفاده ازش رو ندارم. و من متأسفم که مجبورم فید شما را از فیدخوانم حذف کنم و در عین حال نوشتم که من شما را معلم حرفه‌ای نمی‌دونم چون این کار غیرحرفه‌ای رو انجام دادید.
فرداش ایمیلی از خانم معلم موفقیت داشتم با لحن تمسخرآمیز و با این خبر ناگوار که من رو از لیست دریافت خبرنامه حذف کردند و متأسفند که حتی همون دو مطلب بسیار کاربردی و مهم در بین 14 مطلب غیر کاربردی به دست من رسیده! در ضمن کامنت من در سایت هم اصلا تأیید نشده بود و در واقع کاربر من کلا پاک شده بود!
حالا خوب می‌شد فهمید که در یکی از کارگاه‌های ایشون که در مورد نحوه برخورد با منتقدین بود چه برخوردی صورت می‌گیره. خوب نتیجه‌ای که از این بحث گرفتم این بود که حق با نویسنده کتاب بیشعوری بود. معلمین موفقیت آدم‌های بیشعوری هستند!

پی‌نوشت: صبر فایده‌ای نداشت. هنوز عصبانیم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۹
آذر دخت

این روزها دلتون نخواد اوضاع و احوالی دارم که نگو و نپرس! همکار اصلی ام که با هم در یک زمینه کار می کنیم رفته یه مسافرت سه هفته ای. در نتیجه من دارم جای دو نفر کار می کنم با بار کاری بسیار سنگین. کلا حجم کاری این روزهامون چندین برابر مواقع دیگه است. یکی دیگه از همکارها داره کلا از اینجا می ره و آقای دکتر تصمیم گرفتند که کارهاش رو به من تحویل بده پس دارم هم آموزش می بینم و هم کارهای ایشون را انجام می دم. تا اینجا شد جای سه نفر. حالا جای شکرش باقیه که کار این یکی همکار سبکه به نسبت. بعد منشی مون هم هی نمی یاد و من باید برم توی دفتر منشی هم بشم که می شه چهار نفر. تازه برای تکمیل کار، آبدارچی هم بعضی وقت ها نمی یاد یا سر به زنگاه غیبش می زنه و باید بعضا برای دکتر چایی هم ببرم که دیگه نور علی نور!
راستش کار رویایی من قرار نبود اینقدر حجمش سنگین باشه. دو هفته پیش یک روز هم مجبور شدم مأموریت برم تهران که خیلی خسته کننده بود. یه وقت هایی احساس عجز می کنم از حجم بالای کار! بابام می گه خودت دستی دستی خودت رو انداختی تو هچل! من کار اینجا رو دوست دارم. تنوعش و جنسش رو دوست دارم اما دلم می خواست یه کمی کمتر بود که آدم وقت سرخاروندن هم داشت!
بعدش یه کمی هم از اینکه باید کارهای بیربط انجام بدم (همین که جای منشی بشینم بعضی وقت ها و ...) دلخور می شم.
من همیشه ایده ام این بوده که کارم نباید به حریم زندگی ام تجاوز کنه. بلکه هم که بعضی وقت ها باید باری از زندگی رو هم به دوش بکشه. اما این دو هفته اخیر کارم بدجوری وارد حریم زندگی ام شده. شب ها همش دارم خواب کارم رو می بینم و خسته ام. اما خوبیش اینه که این روزها که هوای روابط با همسرجان ابریه سرم به کار گرمه و خیلی اذیت نمی شم. نمی دونم. شاید هم دلیل اینکه اینقدر طولانی شده اینه که حالش و وقتش رو ندارم که بهش فکر کنم و باز طبق معمول کوتاه بیام و منت کشی کنم. شاید دارم اشتباه می کنم. اما دیگه از اینکه همش من نیم من شدم خسته ام. آدم ها باید جایگاه و نقششون رو توی زندگی بفهمند و بپذیرند و همین طور مسئولیت رفتارها و کارهاشون رو. همسرم خیلی بچه گانه رفتار می کنه. مثل یک پسربچه کوچیک قهر و لجبازی می کنه. همش طلبکاره و هیچ چیزی هیچ کاری یا فداکاری طلبش رو صاف نمی کنه. نمی دونم بابت چی من و خانواده ام اینقدر بهش بدهکار شدیم!
خلاصه که درگیری های این چند وقت (هم کاری و هم فکری) مانع از سر زدنم به اینجا می شد. کار به جایی رسیده بود که امروز بابت 20 دقیقه آخر وقتی که برای ترجمه نامه یکی از همکارها صرف کردم حسابی احساس عذاب وجدان داشتم که وقتم تلف شد!
پی نوشت: پسرک هم که همچنان در حال استاد کردن همه ویروسهای شایع این روزهاست. خدا حفظش کنه برام. اگه اون نبود که دیگه نور قلبم خاموش بود. با اینکه با اون همه حرصی که بهم می ده و غصه هایی که بابت رفتارهای همسرجان باهاش می خورم خودش جیگرم رو سوراخ سوراخ می کنه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۷
آذر دخت