آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

دیشب همسرجان شیفت بود بعد از مدت‌ها. گاهی وقت‌ها از یه‌کمی تنها بودن بدم نمی‌یاد. یعن اگر برنامه‌اش منظم بود مثلاً دو روز در هفته و همش به روزهای تعطیل نمی‌خورد که برنامه‌ریزی رو سخت کنه من بدم نمی‌اومد که بره شیفت. اما این مدل نامنظم و غیرمنطقی و شل‌کن سفت‌کنی که براش شیفت می‌گذارند خیل من رو عصبی می‌کنه. ضمن اینکه اگر بهشون رو بدی تمام پنج‌شنبه، جمعه‌ها و تمام تعطیلات و مناسبت‌ها رو می‌دن به همسرجان. چون بیکار بودم یه سر رفتم توی فیث‌بو*ک. چند تا مورد دیدم از دوستان و اطرفیان که من رو یاد قدیم‌های خودم انداخت. من بعد از ازدواج یه سری از لایه‌های شخصیتی‌ام رو فراموش کردم. یه سری از سرگرمی‌ها و علایق که برام در صدر بودند یا فراموش شدند یا رفتند پایین. کلاً توی روزمره زندگی‌ام خیلی غرق شدم. البته صددرصد از تغییراتی که بعد از ازدواج کردم ناراضی نیستم. من از اینکه ازدواج کردم راضیم. ازدواج به زندگی‌ام هدف داد و من رو از اون سردرگمی که این اواخر تجردم دچارش شده بودم نجات داد. می‌دونید، توی جامعه خانواده‌محوری مثل جامعه ما که همه چیز حول محور خانواده است و برای یک زن مجرد خیلی نقش تعریف‌شده‌ای وجود نداره یا حداقل هنوز تعریف‌هاش خیلی جدیده و جا نیفتاده، یه دختر مجرد که یه کمی سنش می‌ره بالا سختش می‌شه. در مورد من که اینطوری بود. من بعد از اینکه لیسانسم رو گرفتم و سرِ کار رفتم و یکی دو سالی کار کردم و یه کمی پول جمع کردم،‌ یه دفعه به احساس پوچی رسیدم. تا اون موقع من همه چیز زندگی‌ام رو مطابق نظر جامعه پیش برده بودم. درس خونده بودم. فارغ‌التحصیل شده بودم و سرکار رفته بودم. حالا انتظار جامعه از من این بود که ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگی‌ام. چیزی که مطلقاً دست من نبود. شرایطش فراهم نبود. آدم درستش سر راهم نبود. خوب احساسی که به من دست داد این بود که هدف زندگی‌ام رو گم کردم. منتظر موندن و تلاش کردن برای چیزی که دست تو نیست احمقانه است. حالا که از نظر جامعه هدف زندگی من ازدواجه اما من نمی‌تونم برای رسیدن بهش کاری بکنم، باید برای زندگی خودم هدف بسازم. انواع و اقسام کلاس‌ها و برنامه‌ها از اینجا شروع می‌شه. الان معمولاً اولین تصمیم ادامه تحصیله. یعنی اولین و سهل‌الوصول‌ترین و موجه‌ترین هدف ادامه تحصیله. اما راستش من هییییچ انگیزه‌ای واسه ادامه تحصیلی نداشتم. وقتی میزان چیزهایی رو که توی 4 سال دانشگاه یادگرفته بودم با چیزهایی که فقط ظرف شش ماه توی کار عملی یاد گرفتم، اون وقت انگیزه‌ام برای ادامه تحصیل به سمت صفر میل می‌کرد. اما خوب میل به ادامه تحصیلی همیشه مثل یه درد کهنه توی قلب آدم می‌مونه. به خصوص هر سال بعد از اعلام نتایج ارشد،‌ آدم دوباره انگیزه‌اش برای ادامه تحصیل زنده می‌شه. توی محل کار من معمولاً‌بعد از ادامه تحصیل انتخاب بعدی مهاجرت بود. خوب من به دام این یکی افتادم. شروع کردم به جمع‌آوری اطلاعات و کلی انرژی و وقت سرش گذاشتم (که آخرش هم به این نتیجه رسیدم که من آدم تنها به غربت رفتن نیستم). در کنارش زبان و ورزش و... خودم حس می‌کردم که فقط دارم وقتم رو پر می‌کنم و خودم رو خسته و آخرش هم آنچنان نتیجه‌ای به دستم نمی‌رسه. اما خوب چاره‌ای هم نبود. بعدش مسئله ازدواجم با همسرجان پیش اومد. قبلاً هم گفتم که همسرجان گزینه ایده‌آل من نبود. حتی می‌شه گفت با ایده‌آل من خیلی فاصله داشت. همسرجان و خانواده‌اش خیلی خیلی سنتی‌تر از خانواده ما بودند و یه سری تفاوت‌های فرهنگی هم بود. اما خوب،‌ مزیت‌های چشم‌گیری نسبت به سایر خواستگارهای بالفعل داشت و در ضمن آشنایی خانوادگی هم که با هم داشتیم از خیلی نظرها خیالمون رو راحت می‌کرد. باز هم فکر کنم قبلاً گفتم که من در مورد ازدواج با همسرجان کاملاً با عقلم تصمیم گرفتم نه با احساسم. احساسم اون موقع با یک نفر دیگه بود که هیچ وقت پا پیش نگذاشت و من هنوز هم نمی‌دونم که آیا احساس من در مورد علاقه اون کاملاً اشتباه بود یا نه. به هر حال حالا که به اون روزها نگاه می‌کنم (دقیقاً سه سال پیش) می‌بینم که چقدر همه کار رو با بی‌میلی انجام دادم. چقدر پدر و مادر برای همه چیز اشتیاق داشتند و من فقط می‌خواستم همه چیز تموم بشه. اصلاً ‌هیچ اشتیاقی برای انتخاب سفره عقد و بقیه ملزومات نداشتم و خیلی وقت‌ها زدم توی ذوقشون حتی. یادمه همون وقت مادرم ازم گله کرد که چرا تو اینجوری هستی. اما من که نمی‌تونستم دردم رو به کسی بگم. حتی مادرم. من دیگه از اون وضعیت خسته شده بودم. دوست داشتم ازدواج کنم. ترجیح می‌دادم این اتفاق با کس دیگه‌ای بیفته که نشد. یادمه پیش خودم می‌گفتم اگه همه این‌ها به خاطر ازدواج با اون بود چقدر لذت‌بخش بود اما حالا هرچی می‌خواد بشه بذار بشه. در اون شرایط همسرجان هم بهترین انتخاب بود. همین. دلم می‌خواست زودتر همه چیز تموم شه. از اون روزها جز اضطراب هیچ چیز یادم نیست. همش یک هفته از نامزدی و مبادله انگشتر نگذشته بود که حرف و نقل‌ها از طرف خانواده همسرجان شروع شد. یادمه اون شب که مادر همسرجان به مامانم تلفن زده بود، روی صندلی نشستم و با صدای بلند گریه کردم و زار زدم که اشتباه کردم. اون موقع تازه نامزد کرده بودیم و من از روی بی‌تجربگی فقط به یک نفر از همکارها گفتم و بهش هم تأکید کرده بودم که هنوز علنی نیست و دلم نمی‌خواد کسی بدونه اما اون بنده خدا همه محل کارم رو باخبر کرده بود. اگر این اتفاق نیفتاده بود شاید همون‌جا می‌خواستم که تمومش کنم. من تمام زندگی‌ام از این حرف و نقل‌ها متنفر بودم و می‌دیدم که حالا با سر دارم می‌افتم وسطشون. اما این کار رو نکردم. جرأتش رو نداشتم. بعد از عقد یواش‌یواش تفاوت‌هایی که با همسرجان داشتم رو می‌دیدم. اکثرش برمی‌گشت به جنبه سنتی اونها. پدر من یک بار هم توی نحوه پوشش مادرم یا ما دخترها دخالتی نکرده. اگر هم دخالتی کرده همواره در این سمت بوده که ازمون بخواد شیک‌تر بپوشیم، اما توی خانواده همسرجان روتینه که مرد دائم به همسرش تذکر بده که روسری‌تو بکش جلو یا گردنت پیدا نباشه. همسرجان دوست داشت که من چادر سرم کنم اما من سختم بود. از اول توافق کردیم که وقتی می‌ریم شهر اون‌ها (که یه شهر فوق العاده سنتی هست) من با چادر بیام. من قبول کردم اما بعد از ازدواج همسرجان به مدل‌های مختلف می‌گفت که ازم می‌خواد که همه جا چادر سرم کنم. راستش اون اول نزدیک بود قبول هم بکنم. اما همسرجان یه اشتباه تاکتیکی کرد و خواسته‌اش رو به شیوه بدی مطرح کرد و من هم دیدم چنین امتیازی که دارم بهش می‌دم خیلی خیلی زیادیه (من با چادر مشکلی ندارم. کما اینکه توی خانواده همسرجان چادر سرم می‌کنم اما با روحیه من در تضاده. من باهاش بزرگ نشدم پس نمی‌تونم خودم رو توی چادر ببینم. اما دوست چادری زیاد دارم.) من توی زبان انگلیسی مسلط بودم و اکثر آهنگ‌های آیپادم انگلیسی بود اما همسرجان زبانش خیلی خیلی ضعیفه و حتی یه بار هم آهنگ‌های انگلیسی گوش نداده. اون موقع تفریح اصلی من تماشای فیلم و سریال‌های زبان اصلی بود. هارد اکسترنالم گنجینه بی‌نظیری از بهترین فیلم‌های دنیا است که تک‌تکشون رو خودم با وسواس انتخاب و دانلود کردم اما همسرجان اصلاً اهل سینما و به خصوص فیلم خارجی نبود. من خیلی خیلی مطالعه می‌کردم. یه کتابخونه بزرگ داشتم توی اتاقم و هر کتابخونه عمومی هم که دستم می‌رسید عضو می‌شدم اما همسرجان فقط چندتایی از کتاب‌های استاد مط*هری رو خونده بود. و... اگر بخوام این لیست رو ادامه بدم خیلی طولانی می‌شه. موقع خرید رفتن چیزهایی که می‌پسندید خیلی خیلی از ذهنیت من دور بود. همه رنگ‌های سنگین و مناسب خانم‌های مسن. من خوره‌ی کامپیوتر و تکنولوژی بودم و همسرجان در حد ابتدایی و فقط برای سر کارش کامپیوتر بلد بود. تعارض بینمون خیلی زیاد بود. تا زمان عقد یه جور (من از دوران عقدم متنفرم،‌ بعد از عروسی اوضاع بهتر بود) و بعد از عروسی هم یه جور. یادمه یه بار ناخودآگاه داشتم یه آهنگ انگلیسی رو زیرلب زمزمه می‌کردم. همسرجان برگشت بهم گفت عوض این چرت و پرت‌ها قرآن بخون! خوب از نظر اون اینجوری بود دیگه. اوایل ازدواجم خیلی سخت بود. افسرده شده بودم. توی یه برهه‌ای هر روز گریه می‌کردم. زنگ می‌زدم به مامانم و گریه می‌کردم. تازه یه سری مسائلی هم پیش اومد که شاید یه روزی گفتمشون مربوط به کار دوم همسرجان که دیگه اون داشت من رو می‌کشت. پیغام و پسغام‌های خانواده‌اش هم که بعد از عروسی حسابی شدت گرفته بود و مایه اعصاب‌خوردی بود. شاید بیشتر از ده بار پیش مامانم گریه کردم و بهش گفتم که حق من این نبود. لیاقت من این نبود. من شایسته خیلی بهتر از این بودم. اما خوب نمی‌خواستم زندگی‌ام رو از دست بدم. نتیجه‌اش این شد که من سعی کردم روی نکات مشترک تأکید کنم و نکات نامشترک را کمرنگ. اما در کنار همه اینها، همسرجان پسر خوبی بود و دوست‌داشتنی. ممکن بود که ما خیلی علایق مشترکی نداشته باشیم اما خوب در کنار هم بهمون بد هم نمی‌گذشت. همسرجان مهربون بود،‌ رمانتیک بود، پسر خوبی بود و خوب هر دومون به پیاده‌روی خیلی علاقه داشتیم. نتیجه این شد که من علایقم رو کمرنگ کردم. دیگه جلوش آهنگ انگلیسی زمزمه نکردم! برای توی ماشین سلکشن موسیقی رو با سلیقه اون انتخاب می‌کردم (افتخا**ری و مع*ین و ...) فیلم دیدن رو محدود کردم به زمان‌هایی که اون نیست و خیلی کمتر از قبل. سعی کردم اگه بهم گفت روسریتو بکش جلو اعصابم بهم نریزه و بکشمش جلو! سعی کردم جوری لباس بپوشم که اون دوست داره. رفتم از این گیره میره‌ها که به روسری می‌زنن که سفت وایسته خریدم و از این روسری‌هایی که مثل مقنعه است که همسرجان حرص نخوره. با هم رفتیم پیاده‌روی و... خوب نمی‌گم فقط من تعدیل شدم. اون هم خیلی تعدیل شد. هم من سر یه چیزهایی کوتاه اومدم و هم اون. یواش یواش قلق هم رو یاد گرفتیم. یه سری مسائل هم پیش اومد که همسرجان خیلی شرمنده شد و احساس کرد که در حق من جفا کرده و سعی کرد جبران کنه. همه اینا باعث شد تقریباً بعد یک سال که از عروسی‌مون می‌گذشت با همدیگه مچ بشیم. کامل نه ولی تا حدود زیادی. الان من ناراضی نیستم. اما بعضی وقت‌ها دلم برای خودم تنگ می‌شه. مثل دیشب. نمی‌دونم می‌ارزه یا نه. اینکه آدم روی اصول خودش صددرصد پافشاری کنه عاقلانه است یا اینکه سعی کنه خودش رو با طرفش تعدیل کنه. من دوستایی دارم که تمام خواستگارهایی که خصوصیاتی شبیه همسرجان دارند رو چشم‌بسته رد می‌کنند. اما من، خوب بعضی وقت‌ها (بیشتر وقت‌ها) فکر می‌کنم که می‌ارزه آدم کوتاه بیاد. من تنها زندگی کردن رو دوست ندارم. شاید اگر کنار یه نفر که افکار و عقایدش بیشتر شبیه خودم بود خوشبخت‌تر می‌شدم اما خوب نشد، پیش نیومد. هنوز هم بعضی وقت‌ها می‌ر‌م پروفایل فیث‌بو*ک همون فرد مربوطه رو نگاه می‌کنم. به جاهایی که با همسرش می‌ره،‌ به کارهایی که می‌کنه نگاه می‌کنم. دلم می‌گیره. اما خوب قسمت من این بوده. از شرایط الانم نسبتاً راضیم. اما دلم نمی‌خواد این همه از خودِخودم دور بشم. تازه بارداری هم این روزها بخش اعظم ذهن من رو درگیر کرده. دیشب خیلی دلم خواست برگردم به خودم. یه کمی از اون کارهایی که دوست دارم انجام بدم. نمی دونم دیگه می‌شه به اون روزها برگشت یا نه. مسیر زندگی‌ام عوض شده. نی‌نی‌جان هم که بیاد همه چیز دوباره عوض می‌شه. اما علایق من هنوز بعضی وقت‌ها قلقلک می‌شه. خلاصه که دلم برای خودم تنگ شده. خیلی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۲ ، ۱۱:۴۲
آذر دخت
از چهارشنبه صبح رفتیم خانه پدر و مادر همسرجان. می‌خواستند هم به مناسبت عید دور هم جمع شوند و هم یک قربانی داشته باشند. من فکر می‌کردم که صبح زود برویم اما چون مادر همسرجان سفارش یه مقدار خرید داده بود و شب قبلش هم همسرجان تا دیروقت سرکار بود و چندتا از خریدها مونده بود، صبح با یه کمی تأخیر رفتیم. قرار بود یکی از جاری‌ها و بچه‌هایش هم با ما بیایند. این جاری و برادر شوهر من هر دو دکترند و انسان‌های جالبی هستند در نوع خودشان که من خیلی دلم نمی‌خواد باهاشون دم‌خور باشم. فقط در همین حد که این جاری‌جان ما گمان می‌کند که یک‌جای آسمان سوراخ شده و ایشان نزول اجلال فرمودند و در نتیجه همه باید با تمام وجودشان به ایشون عرض ادب و احترام کنند و چون ایشان سرکار تشریف می‌برند (البته به صورت پاره‌وقت سه روز در هفته) باید تمام عالم و آدم باید دست به دست هم بدهند و در خدمت ایشان باشند و حالا که دیگران این کار را نمی‌کنند خیلی نامرد و بیفکر و فلان بیسارند. خلاصه که همراه شدن با این عزیز دل یه کمی سخت بود اما خوب دیگه چاره‌ای نبود چون همسر خودشون شیفت داشت و نمی‌تونستند با هم بیایند. خلاصه. ساعت نه مادر همسرجان زنگ زد که پس کجایید که باباتون طاقت از دست داده و حالاست که بره خودش گوسفنده رو بغل کنه از تو کوچه بیاره توی خونه. که با توجه به اخلاقیات پدر همسرجان اصلاً هم ازشون بعید نبود. همسرجان ما هم هول کرد و سریع آماده شدیم و زنگ زدیم به جاری جان که ما داریم می‌آییم دنبال شما. که ایشان گفتند وا! چرا اینقدر زود و ما برای ظهر فکر می‌کردیم می‌خواهیم بریم و حالا یه کمی دیرتر بیایید. خلاصه ما یه کمی معطل کردیم و بعد رفتیم یه کمی خرید کردیم و بعد رفتیم در خونه اونها و باز یه کمی صبر کردیم و بعد در زدیم و اونا یه کمی معطل کردند و خلاصه اومدند. راه افتادیم. حدود ده و نیم بود که رسیدیم و خوشبختانه پدر همسرجان صبر کرده بودند تا همه بیایند. مراسم قربانی انجام شد و بقیه وقت به تقسیم گوشت نذری و پخت و پز و ... گذشت. سرماخوردگی من هم نسبتاً خوب بود. اما بعدازظهر یک دفعه دوباره شدت گرفت و با توجه به بی‌حالی و کلافگی که داشتم فکر کنم یه مقداری تب هم داشتم. تازه شب همسرجان هم گفت که یه کمی گلودرد داره. فردا صبح هم که بیدار شد حسابی مریض شده بود متأسفانه. فردا صبح برگشتیم شهر خودمان. همسرجان من رو گذاشت خونه و خودش رفت سرکار. بعد یه اتفاق عجیب افتاد: شیر دستشویی ما یه مدتیه مشکل داره و ازش آب می‌ره. بعد همسرجان به جای اینکه یه فکر اساسی بکنه برای این شیر هر بار که می‌خواهیم از خونه بریم بیرون والف آب رو می‌بنده و بعد خودش باز می‌کنه. پنج‌شنبه یادش رفت آب رو باز کنه و رفت و بنده رفتم دستشویی و با آب قطع شده مواجه شدم. با هر مکافاتی بود کارم رو با همون یه مقدار آب مونده توی شیرها راه انداختم و رفتم سراغ باز کردن والف. که سفت بود و نتونستم. و بعد یه دفعه دچار یه گریه شدید و غیر قابل کنترل شدم! فکر کن! به خاطر باز نشدن شیر آب! 5 دقیقه تمام داشتم آبغوره می‌گرفتم! تازه وسطش همسرجان هم زنگ زد که بگه رسیده و من با همون حال تلفن رو جواب دادم و بنده خدا رو سکته دادم! بعدش واقعاً‌ از خودم خجالت کشیدم. بیچاره اینقدر هول کرد که گفت من الان می‌آم و برمی‌گردم که بهش گفتم نه لازم نیست. بعدش بهم گفت که برم وشیر رو به طرف داخل فشار بدم و خلاصه با زحمت بازش کردم. اما این واکنش عصبی خیلی عجیب بود. هر چند که مادر همسرجان شب قبلش چند تا چشمه مادرشوهری اومده بود و حسابی روی اعصابم پاتیناژ رفته بود و خودم هم مریض بودم و حال خوشی نداشتم، اما یه چنین واکنشی هم از من بعید بود واقعاً. همسرجان ظهر اومد با حال خراب. نهار خوردیم و خوابیدیم و عصر رفتیم به سمت ولایت ما. من دلم خیلی برای همسرجان سوخت که مجبور بود با اون حال رانندگی کنه اما به هر حال رسیدیم. جمعه هم خونه مامان بابای من بودیم و در کل خوش گذشت. از دیشب هم حالش نسبتاً بهتر شده و امیدوارم دیگه اوج بیماری‌اش گذشته باشه. مال من که هیچی دارو نخوردم یه هفته طول کشید تا خوب شد. اولش که اومدم می‌خواستم در مورد مادرشوهرم و رفتارش بنویسم. اما الان می‌بینم اصلاً ارزش مرور کردن نداره. پس بی‌خیال. این روزها خوابیدن خیلی سخت شده. اصلاً شب‌ها رو دوست ندارم. چشمم که به تختخواب می‌افته عزا می‌گیرم! بعضی وقت‌ها فاصله زمانی بین بیدار شدن‌ها بیشتر از نیم ساعت نیست. به خصوص شب‌هایی که توی خونه خودمون نیستیم. واقعاً کلافه می‌شم. تازه هنوز خیلی مونده تا ماه نه که همه می‌گن اوج سختی‌هاست. من تازه هفته 29 هستم. امیدوارم این دو ماه هم به سلامت بگذره. استرس‌ها دوباره برگشته و خیلی نگران نی‌نی‌جان و سلامتی‌اش هستم. بعضی وقت‌ها که داریم با همسرجان می‌گیم و می‌خندیم یه دفعه یه فکر احمقانه به ذهنم خطور می‌کنه که اگه یه وقت خدای نکرده نی‌نی‌جان سالم نباشه دیگه تمام این خوشی‌ها به باد می‌ره. بعد دیگه به‌هم می‌ریزم و حسابی اخلاقم بد می‌شه. خدایا خودت نی‌نی ما رو در پناه خودت حفظ کنه و به ما رحم کن. ازت خواهش می‌کنم. محل کار همسرجان هم جابه‌جا شد. یه کمی این جابجایی براش سخته. ضمن اینکه می‌بینه آدم‌هایی که هیچ لیاقتی نداشتند صرف آشنا و پارتی و... حسابی پیشرفت کردند و یه کمی دلخوره. من سعی می‌کنم بهش روحیه بدم. امیدوارم زود توی کار جدیدش جا بیفته.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۲ ، ۰۶:۰۴
آذر دخت
من برگشتم. کلی حرف هست که قاطی پاطیه توی ذهنم. اگه پراکنده است ببخشید. 1- خدا رو شکر مسافرت خوب بود و جای همه خالی خیلی خوش گذشت. به غیر از سرما خوردگی که با خودم سوغاتی آوردم! هوای مشهد خنک بود. شب‌ها سوز سردی می‌اومد. توی جاهای سربسته حرم هوا گرم بود. روز آخر توی رواق امام‌خمینی نماز مغرب و عشا رو خوندیم و من خیس عرق اومدم بیرون و بعدش سوز سرد مشهد کار خودش رو کرد و تا ما رسیدیم فرودگاه من گلودردم شروع شد. دیروز و پریروز رو به خاطر سرماخوردگی نیومدم سرِ کار.  2- هتلمون خوب بود. عالی نبود اما خوب بود. یه کمی ساختمانش قدیمی بود و فرش‌های کف اتاق هم خیلی خیلی کثیف. بعضی ساعات روز هم توی راهروها گلاب به روتون بوی فاضلاب می‌اومد. اما بقیه امکانات خوب بود. غذا هم عالی بود. به همسرجان می‌گفتم همه چیز یه طرف،‌ این سالاد و سوپ آماده که با ناهار و شام هست یه طرف! از بس من تنبلی‌ام میاد که سالاد درست کنم و چقدر هم سالاد و سوپ دوست دارم. خلاصه که جای همگی خالی خیلی می‌چسبید. فقط خدا رحم کنه اضافه‌وزن این ماه رو! 3- مشهد شلوغ بود. ما فکر کردیم این وقت سال زیاد شلوغ نباشه اما خیلی شلوغ بود. یه عالمه نی‌نی‌های کوچولو دیدیم. تعداد توریست‌ها عرب هم خیلی خیلی زیاد بود. ماشاالله که اکثراً خیلی هم پرزور و هیکل‌مند هستند و آدم ازشون می‌ترسه. اما لبنانی‌ها اکثراً ترکه‌ای و باریک بودند. با عرض معذرت اگر خواننده مشهدی اینجا هست باید بگم که مشهدی‌ها هم حسابی گوش این بندگان خدا رو می‌بریدند! خودم شاهد بودم که یه فروشنده پیرمرد یه بسته گز که اگر معروفترین مارک و بیشترین درصد پسته باشه،‌ بیشتر از 16هزار تومن نمی‌ارزه، 30 هزار تومن فروخت به یکی از اینها! تازه گزش هم اصلاً معروف و مرغوب نبود. تازه بعدش کلی هم کیف کرده بود و می‌گفت اگه یه ایرانی باشه حاضره این همه پول بده! راحت 30 تومن داد واسه یه بسته گز! از بسکه اینا پولدارند! بعدش هم می‌گفت من خودم 10 دفعه رفتم مکه و خانمم 8 دفعه! راستش به نظر من این کار اصلاً درست نیست. درسته که اینها ارزه که وارد مملکت می‌شه اما خوب ما باید خودمون وجدان داشته باشیم. نه؟ 4-  خوب من که اصلا نتونستم به زیارت برسم از بس ازدحام بود و من می‌ترسیدم که اتفاقی بیفته. یه بار موقع ورود به یکی از رواق‌ها ازدحام شد و صدای جیغ و گریه خانم‌ها بلند شد و من وحشت‌زده فقط عقب‌گرد کردم و برگشتم. جالب اینجا بود که خانم‌ها از ترس زیر دست و پا افتادن و له شدن جیغ می‌زدند کسایی که دورتر وایستاده بودند با اطمینان می‌گفتند یکی شفا گرفته! و همین ازدحام رو بیشتر می‌کرد. خلاصه اون روز خیلی ترسیدم و دیگه هرجایی کوچکترین ازدحامی بود من نزدیک نمی‌شدم. تا روز آخر اصلاً حال و هوای زیارت نداشتم و بهم نچسبیده بود! اما روز آخر بالاخره تونستم از صحن جمهوری (اگه درست بگم، همون که به مقبره شیخ بهایی راه داره) برم زیارت. از دور همین که ضریح رو دیدم ناخودآگاه بغضم شکست و یک ربع تمام گریه کردم. تا تونستم برای نی‌نی‌جان و سلامتی‌اش و راحت شدن زایمانم دعا کردم. خیلی سبک شدم. امیدوارم امام رضا حرفهام رو از همون راه دور شنیده باشه و روز زایمان دستم رو بگیره. 5- همسرجان از روزی که از مسافرت برگشتیم مشغول جابجایی توی محل کارشه. همه‌ی قسمت‌های ادارشون رو ریختن به هم و همه جابجا شدند و محل کار همسرجان هم عوض شده. امیدوارم این محل جدید براش خوب باشه. دو سال پیش یه قسمت دیگه کار می‌کرد که یه رئیس گیر داشت و خیلی اذیت شد. همسرجان من خیلی خجالتی و بی‌سروصداست و ترجیح می‌ده یه جای کم رفت و آمد کار کنه. امیدوارم خدا کمکش کنه.6-من فقط به مسئول مستقیمم گفته بودم می‌رم مسافرت و به مسئول دفتر ریاست. از همکارها به کسی نگفتم چون اونها هم هیچ وقت نمی‌گن. بعد این مدتی که من نبودم هیچ کدوم سراغی از من نگرفتند! از قسمت‌های دیگه اداره دو سه نفر اس‌ام‌اس و زنگ زدند و حالم رو پرسیدند اما از همکارها نه! آدم‌های عجیبی‌ هستند! 6- یکی از همکارهای باردار به سلامتی فارغ شده. فقط متأسفانه در عین اینکه درد طبیعی رو کشیده اما نهایتاً سزارین شده. خوب یه کمی هم تقصیر دکترش بود که ریسک کرد. این همکار من از اول هی مشکوک به دیابت بارداری بود چون دائم بچه درشت‌تر از سنش بود. پنج شش دفعه فرستاندش آزمایش GCT اما دیابت نداشت. بعد هم هنوز موقع زایمانش نبوده اما بچه خیلی درشت شده بوده و سعی کردند که با روش القا بچه را به دنیا بیارند که نشده و نهایتاً سزارین شده. بچه‌اش پسره و خدا رو شکر سالم. اون اولی که نمی‌دونسته بارداره (ماه اول بارداری پری شده بوده) رفته بود دندونپزشکی و عکس هم گرفته بود. بعدش هم آزمایش غربالگری بهش گفته بودند باید بره آمنیوسنتز که نرفته بود و من یه کمی نگران بچه‌اش بودم که خدا رو شکر سالم بود 7- کم‌کم دارم می‌فهمم سنگینی بارداری یعنی چه. این که می‌گن سنگین می‌شی یعنی واقعاً سنگین می‌شی! حس و حال راه رفتن رو ندارم. کمرم درد می‌کنه و عضلاتم کوفته است. مفاصلم (مثلاً انگشت‌های دستم) دردناکند. هر شب دلم می‌خواد یه ماساژ حسابی بگیرم اما همسرجان از خودم خسته‌تره. یه ساعاتی از روز یه دفعه انرژی‌ام تموم می‌شه و باید افقی بشم. این چند روزی که سر کار نمی‌اومدم خیلی چسبید. امروز هم دلم نمی‌خواست بیام و می‌خواستم تعطیلات رو به هم وصل کنم. اما دیگه به زور اومدم. خلاصه که تکون خوردن سخت شده خواهر! 8- امروز به هر که می‌پرسید کجا بودی می‌گفتم مسافرت ابراز تعجب می‌کرد و می‌گفت خیلی جرئت داشتی که رفتی. به نظر خودم خیلی سخت نبود چون هتل هم خیل از حرم دور نبود. نهایتاً یه ربع پیاده‌روی داشت. اما یه روز خسته شدم. تقصیر همسرجان شد که هی من رو راه برد. اون روز هم نمی‌دونم چرا خیل سرحال نبودم و یه کمی هم ورم کرده بودم و انگشتر و ساعتم برام تنگ شده بود. روی پاهای ورم کرده کلی راه رفتم و خلاصه پادرد شدیدی گرفتم. عصرش که دعای کمیل بود به همسرجان گفتم من نمی‌یام حرم چون واقعاً نمی‌تونستم طولانی مدت بشینم روی زمین چون کمرم خیلی درد می‌گرفت.. فردا صبحش هم همسرجان زود پاشد و رفت برای دعای ندبه اما من بازم موندم هتل. بعدش همسرجان به من می‌گه تو خیلی تنبلی و این همه راه کوبیدیم اومدیم مشهد که تو بمونی توی هتل و زیارت درست و حسابی نیومدی و اینا. نمی‌دونم حرف اون رو گوش کنم یا حرف همکارها رو. خوب من می‌خواستم به خودم و نی‌نی‌جان فشار وارد نکنم. توی بازارها هم یه ربع به یه ربع می‌نشستم و توی هر مغازه هم زود صندلی‌شو پیدا می‌کردم و می‌نشستم. خوب برای این بود که زیاد نمی‌تونستم سر پا وایستم. اون وقت همسرجان می‌گه تنبلی! 9- رفتنه با هواپیمایی آسمان رفتیم. موقعی که کارت پرواز دادند آقاهه گفت شما که باردارید باید دستور پزشک داشته باشید که من نداشتم. گفت برید اورژانس یه برگه براتون پر کنند. من هم رفتم و آقاهه فشارم رو گرفت و برگه پر کرد که توش نوشته بود پرواز برای بارداری بالای 32 هفته ممنوعه که من 28 هفته بودم. بعدش دم در هواپیما دوباره سرمهماندار گیر داد که باید برگه پزشک داشته باشید و اومد دنبالمون که نه نمی‌شه و برای ما مسئولیت داره. هر چی می‌گفتیم بابا ما با دکتر هماهنگ کردیم گفته مشکلی نیست گفت باید نامه داشته باشید! دیگه آخرش پرسید هفته چندمی و من هم دوتا ازش کم کردم و گفتم 26 و خلاصه کوتاه اومد. دو دقیقه بعد برگه اورژانس رو براش آوردند از پشت بلندگو اسمم رو خوند! و گفت اگر خانم آذردخت در پرواز حضور دارند خودشان رو به یکی از مهمانداران معرفی کنند! ای بابا! تابلو شدیم رفت! اما برگشتنه که با هواپیمایی تابان بودیم کسی نگفت تو چکاره حسنی و آیا چرا اینقدر اضافه‌وزن داری! خلاصه که هماهنگی‌شون توی حلقم! 10- هر چقدر قیمت بلیت هواپیما می‌ره بالا،‌ کیفیت خدماتشون افت می‌کنه. بسته‌بندی‌های غذای اون قدیم‌ها کجا و امروزی‌ها کجا. باز به پرواز آسمان. حداقل نفری یه آب‌معدنی روی صندلی‌ها گذاشته بودند و برای نهار هم یه ساندویچ سرد کالباس بسته‌بندی شده دادند که برای ما که حسابی گرسنه بودیم بس بود. ضمن اینکه یه خانم مسنی هم صندلی ردیف مجاور همسرجان نشسته بود که کالباس رو نخورد و داد به همسرجان و خودش ساندویچ کتلت خورد و همسرجان هم سیر شد. پرواز برگشت با تابان اولاً که یه ساندویچ دادند اندازه یه گردو! با یک سوم پر کالباس!‌ بعدش هم مثل اتوبوس‌های قدیم مهماندارها یه شیشه آب‌معدنی دستشون گرفته بودند با لیوان هر کی آب می‌خواست یه لیوان آب بگیره ازشون!!! خلاصه که کیفیت و خدمات افتضاح!  11- توی پرواز رفت صندلی کنار دست همسرجان خالی بود. سه تا صندلی بهمون داده بودند. که ما به شوخی می‌گفتیم جای نی‌نی‌جانه! بعد که رفتیم هتل هم اولش گفتند که اسم شما توی لیست نیست و اینا. بعدش یه اتاق بهمون دادند که وقتی رفتیم دیدیم سه تخته است! خلاصه که نی‌نی‌جان رو هم همه جا حساب کرده بودند! فقط به قول یکی از دوستان اگه یه پیچ داشت که موقع خواب بازش می‌کردم می‌ذاشتم روی تخت خودش بخوابه خیلی خوب بود و دیگه کمر و پهلوم درد نمی‌گرفت! 12- روزی که داشتیم می‌رفتیم با تاکسی تلفنی رفتیم تا فرودگاه 8هزار تومن. شبی که برگشتیم ساعت یازده شب از فرودگاه اومدیم تا خونه 14هزار تومن! 13- فردای روزی که برگشتیم مامان و بابا و خواهرم اومدند خونه‌مون و کمک کردند که خونه رو تمیز کنم. واقعاً دستشون درد نکنه چون خونه خیلی خیلی کثیف بود و من هم مریض بودم و احتمال می‌دادم که برادرهای همسرجان بیان دیدنمون. اما وقتی تا ساعت 6 خبری ازشون نبود گفتم حتماً نمی‌یان. ساعت 6 زنگ زدند که ما تا یه ساعت دیگه می‌آییم. ما هم همه چیز رو آماده کردیم و یه عالمه هم چایی دم کردیم و نشستیم منتظر. بعد یه ساعت زنگ زدند که برادر دومیه امشب شیفته و ساعت 10 به بعد با اون می‌آییم! اصلاً فکر نمی‌کنند که من با این شرایط بارداری و مریضی تازه فردا صبح هم می‌خوام برم سرکار! خلاصه که ما موندیم با یه گالن چایی! با مامان اینا شام خوردیم و چایی و یه عالمه هم اضافه اومد. مامان اینا رفتند و ما نشستیم منتطر. ساعت 10 و نیم اومدند و یه ساعتی نشستند. خدا رو شکر که من قصد نداشتم فرداش برم سر کار. دیگه براشون چایی دم نکردم. این بی‌برنامگی‌هاشون بعضی وقت‌ها آزاردهنده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۶:۲۹
آذر دخت
فردا داریم می‌ریم مشهد! همسرجان خیلی وقت بود که پیگیر بود و هی دنبال یه زمان مناسب می‌گشت برای رفتن و از اونجایی که شغل دومش همیشه مشکل‌سازه از یه ماه قبل 15 روز رو گفت که براش شیفت نذارن تا بتونه تصمیم بگیره. بعد هی دنبال یه تاریخ گشت که به قول آژانسی‌ها "های‌سیزن" نباشه. یعنی هیچ عید و ولادت و شهادت و تعطیلی توش نیفته که هم شلوغ نشه و هم الکی گرون نشه. بعد که با در نظر گرفتن همه اینها رفت که تور بگیره،‌ گفته بودند که به این مبالغی که نوشتیم 30 تومن به دلیل اینکه اتاق دو تخته می‌خواهید اضافه می‌شه چون دو تخته طرفدار داره! 30 تومن هم چون توی ایام اول ماهه!! ای خدا. حالا هیچ مناسبتی هم که نباشه اول ماه و آخر ماه رو بهونه می‌کنند. خلاصه اینکه همسرجان هم لجش گرفته بود و رفته بود هتل و بلیط هواپیما رو خودش جدا جدا رزرو کرده بود. همون هتل و همون هواپیمایی که توی تور بود با همون امکانات به جز ترانسفر از فرودگاه رو وقتی جدا خودت رزرو کنی، 70 یا 80 تومن به نفعت می‌شه. فقط دو تا عیب داره: یکی اینکه ترانسفر فرودگاه نداره که مهم نیست. دیگه اینکه بلیط برگشتمون 9 شبه! یعنی باید اتاقمون رو 12 تخلیه کنیم و تا 9 شب ویلون باشیم. اما خوب می‌ریم حرم. اشکالی نداره. خلاصه که ما داریم نی‌نی جان رو از همین توی دل من می‌بریم مشهد! امیدوارم که همیشه امام‌رضا پشت و پناهش باشه. پشت و پناه خودمون هم باشه. بالاخره هواپیما و ایناست دیگه! من که هر وقت می‌رم توی فرودگاه شهرمون دلهره و استرس می‌گیرم از بسکه توی سالن انتظارش هی بنر و نوشته و تابلو زده که "الا بذکرالله تطمئن القلوب" و از این جور دعاها. آدم احساس می‌کنه داره به سمت یه خطر هولناک می‌ره! همسرجان این روزها هی بهم می‌خنده. یکی به خاطر شکم قلمبه‌ام که یهویی ظرف یک هفته اخیر خیلی رشد کرده و یکی هم اینکه می‌گه پنگوئنی راه می‌ری! خوب خودم هم حس می‌کنم که یه دفعه سنگین شدم و دیگه نشستن و بلند شدن روی زمین برام سخت شده. شب‌ها هم بیرون اومدن از تخت‌خواب و دستشویی رفتن سخت شده کم‌کم. هی هی! من چه آدم قضاوت‌گری بودم. هی پیش خودم این خانم‌های بارداری که خیلی سنگین می‌شدند توی بارداری رو قضاوت می‌کردم و می‌گفتم چقدر اینها پرخورند! من که اگه باردار بشم اینقدر خودم رو کنترل می‌کنم که فقط وزن بچه بهم اضافه بشه با فوقش دوسه کیلو اضافه‌وزن. چه می‌دونستم خواهر! که اولاً یه مقداری از پرخوری‌ها دست خود آدم نیست. یعنی هی هوس یه چیزی می‌کنی (در مورد من شیرینی‌جات و بستنی) بعدش هم که خوب خیلی از تفریحات از آدم سلب می‌شه و فقط خوردن می‌مونه! باورتون می‌شه که من شب‌ها همش خواب خوردن می‌بینم!!!! یعنی یه رویای خیلی شیرینیه خوردن برام! خواب انواع کباب و جوجه و خورش و برنج و پیتزا و ....!!!! بعدش هم بدترین و بزرگترین مشکل برای من کم شدن تحرکه. دلم لک زده برای یه کمی ورزش سنگین. از اونا که حسابی ماهیچه‌ها رو درگیر می‌کنه و عرق آدم رو در میاره. یا برای یه پیاده‌روی حسابی یک ساعته که بعدش عضلات آدم به پرش بیفته. اما خوب نمی‌تونم. اخیرا عصرها که از سر کار برمی‌گردم انقدر خسته‌ام که اگه یه لحظه بی‌حرکت روی مبل بشینم خوابم می‌بره و به گفته همسرجان خروپف هم می‌کنم! آهان یکی دیگه از مواردی که همسرجان بابتش بهم می‌خنده خروپف کردنم موقع خوابه. فکر کنم مال ورم باشه. توی تمام مجاری تنفسی و گوش‌هام احساس گرفتگی و احتقان می‌کنم. خلاصه که انقدر خسته‌ام که حال پیاده‌روی رفتن رو هم ندارم. خلاصه که تمام آرزوها و تصمیماتی که از قبل داشتم پر و حالا من تبدیل شدم به یه باردار قلمبه! دعا کنید که سالم بریم و برگردیم ان‌شاأالله.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۲ ، ۰۶:۲۶
آذر دخت
جهارشنبه رفتم دکتر. همه چیز خوب بود شکر خدا به جز افزایش وزنم! البته اون هم بهتر از دفعه قبل بود ولی باز هم زیاد بود. این ماه دو کیلو و نیم اضافه کرده بودم که باز هم خانم دکتر دعوام کرد و گفت بیشتر از یک تا یک و نیم کیلو در ماه زیاده. و خوب عدد وزنم به یک عدد نجومی رسیده که حسابی افسرده‌ام می‌کنه. همسرجان چند بار پرسید واقعاً اینقدری؟ در واقع از ابتدای عروسی تا الان بیشتر از بیست کیلو چاق شدم!! البته ابتدای عروسی من یه مقدار یعنی حدود پنج یا شش کیلو سبک‌تر از وزن نرمال همیشگی‌ام بودم و بعدش شروع به چاق شدن کردم. از ابتدای بارداری تا الان حدود 11 کیلو اضافه‌ کردم که خوب زیاده و همش هم تقصیر کم‌تحرکی‌ است. راستش یه کمی ناامیدم که بتونم بعد از زایمان وزنم رو اصلاح کنم. اما خوب الان سعی می‌کنم زیاد بهش فکر نکنم. بعد از دکتر رفتیم منزل برادر همسرجان دیدن پدر و مادرش. مدارک و عکس‌های پدر همسرجان رو به دوتا فوق‌تخصص مغز و اعصاب نشون داده بودند که یکی گفته بود باید اورژانسی عمل بشند و اون یکی گفته بود که به نظر من با توجه به شرایط و سنشون و با توجه به اینکه 4 یا 5 مهره درگیره و من به هر کدوم دست بزنم ممکنه بقیه رو هم درگیر بکنه و با توجه به اینکه تا به حال علامت خیلی سنگینی نداشتند و فقط یه بی‌حسی محدود توی پا دارند خیلی برای عمل عجله نکنید و فعلاً یک ماهی رو استراحت کنند و اگر شد فیزیوتراپی و اگر شرایط بدتر و حادتر شد اون وقت برای عمل تصمیم بگیرید. خوب همه خانواده همسرجان هم از عمل می‌ترسیدند و در نتیجه نظر دکتر دوم رأی بیشتری آورد. اما خوب حالا باز هم قراره که مدارک را به یکی دو تا دکتر دیگه هم نشون بدهند. برگشتیم خونه. شام هم همسرجان همبرگر خرید اما من که معده‌ام داشت به شدت جوش و خروش می‌کرد بیشتر از یک سومش رو نتونستم بخورم. شب همسرجان شیفت بود. صبح اول وقت زنگ زد که من می‌خوام مامان و بابا رو ببرم شهر خودشون و برگردم و مامانم می‌گه که اگر قراره بابا استراحت کنه بهتره زودتر برگردیم. به من گفت تو می‌آیی. که من با توجه به کارهایی که برای خودم ردیف کرده بودم اولش گفتم نه که دیدم انگار همسرجان دلش می‌خواد برم که با بی‌میلی گفتم باشه می‌آم. پیش خودم فکر کردم دیشب که درست نخوابیده و درست نیست توی جاده تنها برگرده. فقط باهاش شرط کردم که زود برگردیم که من به کارهام برسم. حالا همسرجان هم به مامان اینهاش گفته بود می‌خواهیم زود برگردیم که بریم خونه بابا مامان آذردخت! همسرجان اومد و صبحانه خوردیم بعدش اون لباس‌ها رو ریخت توی ماشین و بهش برنامه دادیم که سه ساعت دیگه روشن بشه و بشوره.  بعدش‌ رفتیم منزل برادر همسرجان و پدر و مادرش رو سوار کردیم. حالا مادر همسرجان هم قصد داشت یه عالمه خرید بکنه. از شیرینی و میوه گرفته تا مرغ و گوشت و نون و عسل و.... برام عجیب بود. با اینکه شهر خودشون کوچیکه ولی این‌جوری نیست که مثلاً این چیزها گیر نیاد. اما صبح اول وقت بود (ساعت 8) و هنوز خیلی از مغازه‌ها باز نبودند و به خاطر همین خیلی از چیزهایی که می‌خواستند گیرشون نیومد. شیرینی خریدند و میوه تا اگر اقوام و همسایه‌ها اومدند دیدنشون خونه خالی نباشه. راه افتادیم به سمت شهرشون و وقتی رسیدیم بارها رو خالی کردند و همسرجان و مادرش یه دور هم اونجا رفتند خرید. تازه من متوجه شدم که مشکل مادر همسرجان اینکه توی خونه اونها همه خریدها رو پدر همسرجان انجام می‌داده و حالا که قراره استراحت کنه و بیرون نره مادر همسرجان نگرانه که دستش بمونه توی پوست گردو و خودش هم علاقه‌ای به تنهایی خرید رفتن نداره. بنده خدا پنج‌تا پسر بزرگ داره که هیچ کدوم نزدیکش نیستند که لااقل یه خرید ساده هم بتونند براش بکنند. دلم براشون سوخت. خلاصه وقتی که خریدها انجام شد و خیال مادر همسرجان نسبتاً راحت، ما راه افتادیم به سمت شهر خودمون. مادر همسرجان خیلی اصرار کرد که نهار بمونید و بریم از بیرون یه چیزی بگیریم اما ما نموندیم. هم به خاطر اینکه خودمون توی خونه خیلی کارداشتیم و هم به خاطر اینکه اون بنده خدا با اون همه خرید و کار بعد از یه هفته رفته سر خونه زندگی‌اش و دیگه ما مزاحمشون نشیم. اومدیم خونه. من از شب قبل قصد داشتم خورش کرفس بپزم که خوب کنسل شد و قرار شد برنج بپزم و همسرجان بره کباب بخره. من برنج رو گذاشتم و همسرجان رفت برای خریدن کباب. رفتم لباس‌ها رو از ماشین درآوردم و دیدم به سلامتی همسرجان پیراهن سفید خودش رو با شال سبز من همزمان ریخته توی ماشین و پیراهنش سبز شده به اضافه یه عالمه لباس‌های نخی سفید دیگه. حالا غیر از پیراهنش بقیه لباس‌ها مهم نبود اما پیراهنه چرکمرده شده. نمی‌دونم درست می‌شه یا نه. نهار رو خوردیم و من که از صبح مشکل داشتم همون پای سفره افقی شدم. نمی‌دونم نی‌نی جان داشت اون تو چیکار می‌کرد. فکر کنم با دست‌هاش مشت می‌زد توی مثا***نه من! خلاصه که اصلاً احساس خوبی نداشتم و یه کمی از تکون‌هاش دردم می‌گرفت. نهار هم یه کمی زیاده‌روی کردم و بعدش خلاصه دیگه نمی‌تونستم تکون بخورم. دیگه رفتیم خوابیدیم بلکه یه کمی غذاها هضم بشه. عصر بلند شدم و خوشبختانه نی‌نی‌جان دست از سر نو*احی حسا**س من برداشته بود و پسر خوبی شده بود! رفتم حمام و بعدش پیش به سوی خونه پدری! سه هفته می‌شد که اونجا نرفته بودم و دلم تنگ شده بود و پس از چندین ماه شب اونجا خوابیدیم. جمعه هم تا شب اونجا بودیم و مامان هم از بس غذا پخت و به خورد من داد خفه‌ام کرد! وقتی می‌ریم اونجا همش توی آشپزخونه است. من هم خوب می‌خوام باهاش حرف بزنم می‌رم اونجا و بعد همسرجان دچار توهم می‌شه که ما می‌خواهیم غیبت کنیم که می‌ریم اونجا در حالی که اصلاً اینطوری نیست! جمعه نی‌نی جان نی‌نی خوبی بود و اصلاً‌ اذیتم نکرد و یه عالمه وول وول خوشگل خورد و دیگران من‌جمله باباش رو شاد کرد. خدا حفظش کنه فسقلی من رو. **اخیراً دو مورد اتفاق افتاده که دارم سعی می‌کنم خیلی به نی‌نی جان نگم پسر! اولش یکی از مریض‌های مامان بود که اومده بود پیشش و گفته بود ما توی بیست هفتگی رفتیم سونوگرافی و بهمون گفتند پسره اما حالا که توی ماه هفتم رفتیم گفتند دختر و بعدش از مامان پرسیده بودند حالا ما چیکار کنیم!!! که مامانم گفته بود هیچی برید سیسمونی‌اش رو عوض کنید! دومی هم یکی از هم‌سرویسی‌های یکی از همکارها بود که تا لحظه آخر فکر می‌کرده بچه‌اش دختره اما وقتی به دنیا اومده دیده پسره و حالا مونده با یه عالمه لباس دخترونه! خلاصه که دارم خودم رو آماده می‌کنم که ممکنه نی‌نی‌جان دختر باشه. راستش برای من اصلاً مهم نیست. من فقط و فقط یه نی‌نی سالم می‌خوام. همین. حالا اگه یه دختر توی یه ساک حمل آبی بخوابه که اتفاقی نمی‌افته!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۱:۲۴
آذر دخت
دیروز همسرجان روزه بود به مناسبت دحوالارض. کلا یه سری مناسبت‌ها مثل این یکی رو من بعد از ازدواج با همسرجان فهمیدم. قبلاً نمی‌دونستم همچین مناسبتی هم هست. پدر و مادر همسرجان هم چند روزی هست که شهر ما هستند چون پدر همسرجان کمردرد داشت و رفتند MRI و غیره که نتیجه این شده که دیسک کمرشون به صورت حادی زده بیرون و باید سریع عمل بشند. تا حالا دو تا دکتر (یه ارتوپد و یه فوق‌تخصص مغز و اعصاب) این نظر رو دادند اما برادرهای همسرجان همچنان معتقدند که باید از دکترهای بیشتری نظر بخواهند. خوب من باهاشون موافقم چون توی حوزه ارتوپدی متأسفانه تجربیات خوبی از اطرافیانم ندیدم و واقعاً دکترها تجربی کار می‌کنند و هر چند وقت یه بار یه چیزی مد می‌شه بینشون. یه مدت گردن‌بند سخت رو برای تمام دردهای گردن و شونه و دست تجویز می‌کنند و یه مدت گردن‌بند نرم. یه مدت هم به کرات افرادی رو می‌بینی که دستشون رو برای یه مدت طولانی (مثلاً سه ماه) گچ گرفتند چون در آن واحد دکترها به همشون گفتندکه علت دست‌دردشون شکستن استخوان ظریف کف دسته. خلاصه که به نظر من هم توی این حوزه به خصوص دیسک و نخاع آدم باید خیلی توی انتخاب دکترش دقت کنه. خوب خانواده همسرجان هم که فوق‌العاده بدمریضی  هستند. یعنی به کوچکترین بیماری حسابی خودشون رو می‌بازند و همه چیز رو تموم شده فرض می‌کنند. همسرجان سه روزه که داره عزاداری می‌کنه! دور از جون انگار بهش گفتند بابات سرطان داره! هر چی بهش می‌گم بابا این یه مشکلی هست که گریبانگیر خیلی‌هاست. از پیر و جوون. مشکل لاینحلی نیست که. حل می‌شه. اما هی می‌شینه غصه می‌خوره و چشماش پر اشک می‌شه! بله. گاهی وقت‌ها واقعاً واسه خودم غصه می‌خورم که قراره به کی تکیه کنم. از نظر من مردها باید توی این جور شرایط قوی‌تر باشند و این شیون و زاری‌ها مال زن‌هاست! تازه توی خونه ما زن‌ها هم از این کارها نمی‌کنند! البته بابای خودم هم خیلی به مریضی قرص و محکم نیست اما همسرجان دیگه شورشو درآورده! یادمه یه بار بعد از عید در اثر مهمونی‌های زیادی که این ور و اون‌ور رفته بودیم و هی روی زمین  نشسته بودیم و روی زمین غذا خورده بودیم یه مقداری زانوش دردناک شده بود و ملتهب. بعد من برام مثل روز روشن بود که یه کمی که به این زانو استراحت بده و روی زمین نشینه و از آسانسور استفاده کنه خوب می‌شه. اما همسرجان نشسته بود عزاداری می‌کرد که باید برم کشکک زانوم رو عوض کنم پروتز بزارم!!! ای خدا! داداشش هم یه مدتی سندروم روده تحریک‌پذیر گرفته بود و خلاصه اوضاع مزاجی‌اش خوب نبود. هر دفعه که گلاب به روتون می‌رفت دستشویی و می‌اومد چنان قیافه‌ای می‌گرفت انگار دور از جون عزیزانش رو از دست داده! خلاصه که خانوادگی خیلی بدمریضی و بی‌روحیه هستند در قبال بیماری. امیدوارم که هر چه زودتر مشکل کمر پدر همسرجان حل بشه. حتی‌الامکان بدون عمل. واقعاً تحمل بیماری برای آدم‌های کم‌صبر خیلی سخته. حالا دیروز همسرجان اومده. روزه بی‌سحری گرفته و حسابی گرسنه و تشنه است. صبر کردیم که افطار شده. افطار کرده و بعد زنگ زده با مامانش در مورد باباش صحبت کرده. بعد نشسته یه فصل آبغوره گرفته. بعد نماز خونده. دوباره یه کمی آبغوره گرفته. بعدش شام آوردم خورده. بعدش هم خوابیده! خلاصه که روزهایی که شیفت بود دل من کمتر می‌گرفت تا دیشب! تازه دیشب باید سر و صدا هم نمی‌کردم که از خواب نپره! هیچی هم از حال و احوال من نپرسید. حالا من خودم دیشب دچار یکی از اون حمله‌های اضطرابی‌ام شده بودم و هی فکرای مزخرف توی سرم بود که نکنه مشکلی برای نی‌نی‌جان پیش بیاد. هر چند وقت یه بار من دچار این دل‌نگرانی‌ها می‌شم. دارم کم‌کم تصمیم می‌گیرم که برم سونوی سه‌بعدی که از یک سری جنبه‌ها ان‌شاالله خیالم راحت بشه. اگه خدا بخواد. نمی‌دونم. حالا اونش به کنار هی توی اینترنت یه سری اتفاقات بد که واسه نی‌نی‌ها افتاده رو می‌خونم. مثلاً دیروز در مورد یه مادری که توی ماه نه باداری به دلیل افزایش آب دور جنین نی‌نی رو از دست داده خوندم و در مورد یه نی‌نی دوازده روزه که به دلیل نارسایی قلبی از دنیا رفته و .... خلاصه که خودم حسابی به هم ریخته بودم اما همسرجان اصلاً حواسش نبود که به من دلداری بده. خلاصه که کلی هم من برای خودم تنهایی وقتی اون خواب بود و بعد توی رختخواب آبغوره گرفتم. بعضی وقت‌ها حس می‌کنم تمام بار این بارداری روی دوش منه. تنها. دلم می‌خواد همسرجان هم بعضی وقت‌ها یه قسمت‌هایی‌اش در کنارم باشه. اما بعضی وقت‌ها خیلی احساس تنهایی می‌کنم. تازه مسئله اینکه تمام این رنج‌ها رو من می‌کشم و بعد به نفر به خاندان همسرجان اضافه می‌شه! نه نامی از من می‌مونه و نه حضانتی به من تعلق می‌گیره. خیلی دردناکه. خیلی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۱
آذر دخت
من دو تا دوست دارم که از زمان دانشگاه با هم دوستیم. یعنی در واقع تنها دوستایی که ارتباطمون با هم باقی مونده. الان تقریباً که نه تحقیقاً بیشتر از 10 ساله که با هم دوستیم. البته هیچ کدوم با هم همرشته نیستیم و اختلاف سلیقه هم می‌شه گفت تا حدود زیادی با هم داریم اما ارتباطمون رو، هر چند نصفه و نیمه حفظ کردیم. زمان دانشگاه هر سه تا همشهری بودیم. توی سرویس با هم دوست شدیم. اون دو تا دوستم همدیگه رو از کلاس ورزش می‌شناختند و یکی از اونها با یک دوست زمان دبیرستان من که بعد با هم هم‌دانشگاهی شده بودیم دوست بود که این موجبات آشنایی ما سه تا با هم رو فراهم کرد. تک و توک با هم کلاس داشتیم توی کلاس‌های عمومی و مواقع بیکاری رو هم با هم می‌گذروندیم. البته اکیپمون بزرگتر بود که هی ریزش پیدا کرد. اما ما سه تا ارتباطمون رو با هم حفظ کردیم. البته فقط همدیگر رو توی سالگرد تولدهامون می‌بینیم اما خوب بد هم نیست. مانع هم کم نبوده سر راه این حفظ ارتباط. اول که هر کدوم یکی‌یکی رفتیم سر کار. هر کدوم یه جا. یکی توی شهر خودمون، یکی توی شهر فعلی من و من هم که معرف حضورتون هست محل کارم: پشت کوه‌ها وسط بیابون! بعدش هم که من ازدواج کردم و اون دو تا همچنان مجردند و اوایل همسرجان خیلی دید خوبی به این ارتباط دوستانه نداشت و حتی یه بار هم باهامون اومد بیرون که یه کمی عجیب و غریب بود. اما خوب وقتی اونها رو دید و خیالش راحت شد که ما وقتی می‌ریم بیرون کار محیرالعقولی انجام نمی‌دیم دیگه گیر نداد! بعد هم گفت که من دیگه نمی‌یام (خدا رو شکر!) همون‌طور که گفتم ما هر بار موقع تولد هر کدوممون که می‌شه یه روز برای نهار یا شام می‌ریم بیرون و یه کافی‌شاپی چیزی هم می‌ریم و یه کادوی کوچولویی هم به همدیگه می‌دیم و می‌ره تا تولد بعدی. حالا هر بار سر انتخاب کافی‌شاپ و محل غذا خوردن هم داستانی داریم. اما خوب خیلی خوبه. یه جور ماجراجوییه. البته من ترجیح می‌دم یه جایی که غذای خوب داشته باشه رو بکنیم پاتوقمون چون معمولاً این ماجراجویی‌ها نتیجه چندان خوبی نداره! اما اونا موافق نیستند! دیشب هم قرار داشتیم. با هم. البته این تولدی که می‌خواستیم برگزار کنیم مال تیر بود که حالا توی مهر برگزار کردیم! اولین بار بود که اینقدر تأخیر می‌شد. اما خوب شد چون اون موقع توی تیر علاوه بر اینکه ماه رمضون بود و گرمای وحشتناک بود، من هم حالم اصلاً خوب نبود اما الان خوبم. خوب من نسبت به آخرین باری که همدیگر رو دیده بودیم فکر کنم دوبرابر شده بودم. اخیراً یعنی ظرف دو هفته اخیر یه دفعه خیلی پف کردم و هر جایی که خودم رو توی آینه می‌بینم جا می‌خورم. البته امیدوارم پف باشه! یه کمی دلم گرفت وقتی عکس گرفتیم و قیافه خودم رو دیدم. قبلاً هم گفتم که اصلاً خودم رو دوست ندارم این روزها. رفتیم کافی‌شاپ و بعدش هم رفتیم یه کمی توی یه پارک قدم زدیم و بعدش هم رفتیم یه رستورانی که من پیشنهاد کردم که ساعت هفت و نیم گفت یه ساعت دیگه باز می‌کنیم که چون اون‌ها باید می‌رفتن تا شهر خودمون نمی‌شد تا اون موقع صبر کنیم و مجبور شدیم بریم یه جای دیگه. به من که خیلی خوش گذشت. کلاً هر وقت با هم قرار می‌ذاریم تا چند روز بعدش من خیلی شارژم و هی فکر می‌کنم که باید زود به زودتر همدیگر رو ببینیم اما چند وقت بعدش یادم می‌ره یا جور نمی‌شه و می‌رررررره تا تولد بعدی. دیشب بچه‌ها داشتند کل‌کل می‌کردند که دفعه بعد بریم کجا. بعدش حساب کردند گفتند دفعه بعد تولد آذردخته و اون موقع هم که توی ماه نه می‌شه و احتمالاً نمی‌تونه بیاد. بعدش هم که نی‌نی‌جان به دنیا می‌یاد. روی حسابش فکر کنم دیگه من از این جمع حذف بشم. یعنی فکر نکنم تا دو سال آینده من فرصت همچین برنامه‌هایی رو داشته باشم. یه لحظه پیش خودم فکر کردم چقدر همه چی برام عوض می‌شه. دیگه نمی تونم آزادانه تصمیم بگیرم و عمل کنم. قبلاً هم وقتی ازدواج کردم تا حدودی محدودیت‌هایی برام ایجاد شد. نه اینکه همسرجان بخواد محدودم کنه. اما خوب مثلاً روزهایی که می‌خواستیم برنامه بریزیم محدود شد به شب‌هایی که همسرجان شیفته یا اینکه پنج‌شنبه‌ها یا نمی‌شد بریم یا اگه می‌رفتیم عذاب وجدان داشتم یا... اما نی‌نی‌جان فرق می‌کنه. دیگه اون رو که نمی‌تونم تا ساعت نه شب تنها بزارم برم دنبال دوستام. دنبالم هم که نمی‌تونم ببرم چون خسته می‌شه. خلاصه که شاید این دفعه آخرین باری بود که من توی این برنامه شرکت کردم. یه کمی دلم گرفته. یادمه اول بارداری‌ام هم خیلی به این موضوع فکر می‌کردم. فردای روزی که جواب آزمایشم رو گرفتم و رفتم دکتر و اون گردالی رو توی مانیتور دیدم و خانم دکتر بهم گفت که این نی‌نی جانه، ذهنم همش درگیر همین بود. اینکه یه دوره توی زندگی‌ام به سر اومد. دوره زندگی دونفری با همسرجان و کارهایی که دونفره می‌کردیم. دوره کوتاهی بود. کمتر از دوسال. یعنی اگر به من بود و من یه کمی زودتر ازدواج کرده بودم و نگران بالا رفتن سنم برای بارداری نبودم، دوست داشتم حداقل این دوره پنج سال طول بکشه. اما خوب نشد. یعنی نمی‌شد. من بیست و هفت سالگی ازدواج کردم و این یه کمی دیره به نظر من. اگر دست خودم بود دوست داشتم 22 یا 23سالگی ازدواج کنم تا فرصت دو نفره بودن بیشتری داشته باشیم و در ضمن بارداری‌هام هم به سن خطر نرسه. اما دست من نبود دیگه! تازه اونها داشتند برنامه می‌ریختند که برن سوارکاری و در مورد باشگاه‌های مختلف و زمان‌هاش با هم صحبت می‌کردند. گزینه‌ای که اصلاً‌ برای من مطرح نیست دیگه!‌ البته من حسرت اون رو نخوردم. چون می‌دونم خیلی از این برنامه‌ها مال دوران قبل از ازدواجه و من هم قبل از ازدواجم کم ماجراجویی نکردم. کلاً معتقدم که آدم قبل از ازدواجش باید یه دوره استقلال رو تجربه کنه به طوری که دستش توی جیب خودش بره و بتونه با خیال راحت پول خرج کنه و از این کارها هم بکنه. حالا شما اون تئوری سن ازدواج بالا رو با این تئوری پایین با هم جمع کنید اگه به نتیجه رسیدید که بالاخره آدم کی باید ازدواج کنه و کی باید بره سر کار و کی بچه‌دار بشه یه خبری به من بدید! دلم می‌خواد این دوستام زودتر ازدواج کنند تا بتونیم با همدیگه رفت‌وآمد خانوادگی داشته باشیم. البته ممکن هم هست نشه. یعنی همسرهای اونها موافق رفت‌وآمد نباشند یا اصلاً ورژن متأهلمون با هم جور در نیاد. اما خوب حداقل اگه متأهل باشند، شرایطمون مشابه هم می‌شه و بهتر می‌تونیم برنامه بریزیم. راستش یکی دوبار خواستگار هم براشون پیدا کردم اما خوب نشد. یعنی یه کمی زیادی سخت می‌گیرند این دوستای من. اما خوب امیدوارم زودتر اونها هم به بلای تأهل گرفتار آیند.!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۰۶:۲۳
آذر دخت
سلام چهارشنبه رفتیم خرید. رفتم یه شلوار بارداری خریدم و به این نتیجه رسیدم که اینی که قبلاً خریده بودم واقعاً چیز مزخرفی بوده. این از کنارش دکمه می‌خورد و جایی که مثلاً باید جیب‌هاش باشه باز بود و پاچه‌هاش هم واسه من کوتاه بود و مجبور بودم بزارم زیر شکمم. خلاصه اصلاً خوب نبود. تازه خیلی زود هم فرسوده شد. من فکر می‌کردم همه شلوارهای بارداری همین‌ طورند. چون اون موقع که رفتم بخرم توی اوج ویارهای اولیه بودم و اصلاً به زحمت سر پام بند بودم و یادمه که در حین پرو کردن مجبور شدم دو سه بار توی اتاق پرو بشینم و سرم رو که گیج می‌رفت بگیرم به سمت پایین. اما این یکی ترکه و خیلی بهتر و راحت‌تر و اصلاً روی شکمش بسته است. قدش هم اندازه و خلاصه خیلی خوبه. بعدش هم رفتیم یکی دو قلم از مایحتاج نی‌نی جان رو خریدیم به اضافه مایحتاج خودم. نتیجه اینکه یک کرم پیشگیری از زخم سی*نه موستلا هم برای خودم خریدم که یک کرم 30 میل به قیمت 53هزار تومان!!! امیدوارم این تماس‌های تلفنی و دیدارها و غیره جواب بده یه کمی این دلار بیاد پایین! والله! این چه وضعشه؟! بعدش هم رفتیم از بیرون شام ناسالم خریدیم. همسرجان سوخاری و من پیتزا مرغ و قارچ. بعد هم کلی خوردم و معده‌دردی گرفتم وحشتناک. حقمه! پنج‌شنبه توی خونه یه مقدار جمع و جور کردم و لباس شستم و پهن کردم و غذا پختم و یه کمی فریزر رو مرتب کردم تا همسرجان اومد. نهار خوردیم و خوابیدیم یه عالمه. بعدش که بیدار شدیم به همسرجان گفتم بیا کمک من جارو بزن من سختمه دولا بشم. که گفت نه. اگه عصر گفته بودی می‌کردم. گفتم ببخشید الان ساعت شیشه عصر یعنی کی گفت نه هوا دیگه تاریک شده. من گفتم آخه تو مگه مرغی که خورشید ساعت صبح و شبت رو تعیین می‌کنه؟! بعدش گفت اصلا مگه جارو کردن دولا شدن داره! بعدش گفتم خوب تو بزن من یاد بگیرم. گفت حالشو ندارم. اصلاً خونه تمیزه. من هم دیگه خیلی ناراحت شدم. گفتم خیلی خوب. میرم حموم و میام خودم می‌زنم. فقط تو یه کمی جابجایی‌ها رو برام بکن. رفتم حموم با حالت قهر. اونم نمازشو خوند و دیدم صدای جارو می‌یاد. اومدم دیدم داره می‌زنه. تر و تمیز که نزده بود اما خیلی بهتر از قبل بود! منم تشکر کردم ازش. اما وقتی کارش تموم شده بود خیس عرق بود. معلوم بود اصلاً دولا نشده بود! راستش چون تا قهر نکردم حاضر نشد که این کارو بکنه کارش زیاد برام ارزش نداشت دیگه. هی می‌گم به خودم که این هفته بگم کارگر بیاد اما بعد پشیمون می‌شم. اصلاً راحت نیستم یک نفر دیگه بیاد کارها رو بکنه. از اون طرف یه سری کارها واقعاً‌ برام سخته. مثل جارو یا شستن سرویس‌ها. حالا این چند ماه را ببینم می‌تونم همسرجان رو راضی کنم که یه کمی کمکم کنه! حالا عوض این کارها کافیه یکی از همکارهای کار دومش زنگ بزنن که بیا به جای ما شیفت شب وایسا. با کله قبول می‌کنه! جمعه هم رفتیم خونه مادر و پدر همسرجان. بد نبود. دوتا از برادرهای دیگه هم بودند و نسبتاً خوش گذشت. فقط خیلی گرم بود چون شهرشون کویریه و من هم باید لباس پوشیده می‌پوشیدم جلوی برادرشوهرها و خوب سخت بود. اما تنوع خوبی بود. عصرش که برگشتیم زنگ زدم به مامانم و فهمیدم دیروز عصر که داشتم با همسرجان کل‌کل می‌کردم مامانم بی‌دلیل یه دفعه غش کرده و سه چهار دقیقه‌ای بیهوش بوده و بعدش هم دو سه دفعه‌ای حالش به‌هم خورده و سردرد شدید و.... ظاهرا علائم مسمومیت بوده. با خواهرم توی خونه تنها بودند و اون طفلک حسابی ترسیده و رفته گریه‌کنان همسایه بالایی رو آورده و زنگ زدند 115. تا 115 بیاد مامانم به هوش اومده و دو بار هم حالش به هم خورده. 115 هم همه علائم رو کنترل کرده که فشار و قند طبیعی بوده و فقط یه کمی ضربانش بالا بوده. که بعد از چند دقیقه نرمال شده. مامان من عاشق هسته زردآلوئه. یه سری هسته زردآلو داشتند که عصر پنج‌شنبه نشسته به شکستن و خوردن که یه تعدادی‌اش تلخ بوده و اون هم همین‌طور بی‌هوا خوردتشون و بعدش این‌طوری شده. حدس می‌زنه که مال اون بوده باشه. احتمالاً‌سمی چیزی به زردآلوها زده بودند که رفته بود توی هسته‌ها و بعد هم با خوردنش مامان دچار مسمومیت شده. بهش می‌گم تا تو باشی دیگه از این کارها نکنی. آخه خیلی نسبت به خوراکی‌ها بی‌دقته. گفت تا عمر دارم دیگه هسته زردآلو نمی‌خورم! دیشب که این خبر رو بهم دادند -البته یه روز از روی ماجرا گذشته بود و با کلی خنده و شوخی و اینا ماجرا رو برام تعریف کردند- اما بعدش خیلی ذهنم درگیر شد و ناراحت شدم. خدایا همه خانواده‌ام رو به تو سپردم. مراقبشون باش.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۱:۴۵
آذر دخت
1-خیلی می‌بینم که به خانم‌های باردار توصیه می‌کنند که از دوران بارداری‌شون عکس بگیرند و یادگاری نگه دارند چون بعداً دلشون براش تنگ می‌شه. اما من اصلاً دوست ندارم عکسی از این دوران داشته باشم. اصلاً از ظاهر خودم راضی نیستم و می‌شه گفت که افسرده‌ام. این روزها که آخرهای فصل خنکه و همکارها همه دارند مانتوهای خوشرنگ تابستونیشون را در آخرین فرصت‌ها سر کار می‌پوشند من همچنان همین مانتو گل و گشاد و تکراری خودمو می‌پوشم! دست و دلم هم نمی‌ره که مانتو شلوار دیگه‌ای بخرم. می‌خوام اگه لازم شد برای دو ماه آخر فکر یه مانتو دیگه بکنم که هم سایزم تغییر می‌کنه و هم فصل و خلاصه واجب می‌شه خرید یه مانتوی دیگه. این مانتوهای رنگی‌پنگی جینگیل مستان امسال هم که هیچ کدوم قد من نمی‌شه. خلاصه حسابی دلم لک زده برای تیپ زدن و ست کردن و خوش‌تیپ بیرون رفتن. خلاصه که اصلاً اندام بارداری خودم رو دوست ندارم و احساس می‌کنم که باردار خوش‌فرمی نیستم! یکی از همکارها که توی ماه هشته خیلی خوب اندامش حفظ شده. خوش به حالش. البته از اولش هم از اون آدم‌های خیلی لاغر و استخونی بود و الان هم فقط شکمش بزرگ شده و هیچ اضافه‌وزنی نداره. اما من دارم می‌ترکم! خیلی از دست خودم ناراحتم. نمی‌تونم جلوی شیرینی خوردن خودم رو بگیرم. ای داد بیداد که بعد از بارداری با این اضافه‌وزنش چکار کنم. خلاصه که دپرسم و دلم می‌خواد که خوش‌تیپ باشم و لباس‌های متنوع بپوشم. اما الان تقریباً دو ماهه که غیر از این مانتو و شلوارم چیز دیگه‌ای اندازه‌ام نمی‌شه و خلاصه رستمه و همین یه دست اسلحه. هر چقدر هم که همسرجان اصرار می‌کنه که بیا بریم مانتو شلوار بخریم من دلم نمی‌خواد برم خرید. اصلادوست ندارم.  2- دو شبه که دارم خواب نی‌نی‌جان رو می‌بینم. یعنی می‌بینم که یه نی‌نی کوچولو توی دست و پامه که مواظبتش به من مربوطه. یعنی علناً نمی‌دونم که این نی‌نی‌جان خودمه اما می‌دونم که مسئولیت این ‌نی‌نی با منه. بعد شب اول دیدم که لباس‌هاش نم زده و بردم دادم به مامانم که مامان این رو عوضش کن! ولی دیشب خواب دیدم که از بیرون اومدم و نی‌نی مذکور داره گریه می‌کنه و ناراحته و من هم سریع لباس‌هاش رو عوض کردم و بهش رسیدم و بعد اون خوشحال و راضی بهم لبخند می‌زد. توی خواب یکی از سرهمی‌هایی که برای نی‌نی جان خریدیم رو تنش کردم. خیلی هم نی‌نی ناز و دوست‌داشتنی بود. شبیه برادر و خواهرم بود. اولین باره که دارم خواب نی‌نی می‌بینم. تا چند وقت قبل اصلاً توی خواب‌هام باردار نبودم و نی‌نی هم نداشتم. اما مثل اینکه دیگه ناخودآگاهم هم به بارداری و مشغولیت ذهنی در مورد نی‌نی عادت کرده! 3- وقت‌هایی که نی‌نی جان توی دلم جابه‌جا می‌شه دلم نمی‌یاد تغییر وضعیت بدم مبادا که حرکتش رو از دست بدم. اما بعد فکر می‌کنم نکنه ناراحته از این وضعیت و داره اذیت می‌شه. کلا نمی‌تونم تصور کنم اون تو چه حسی داره و چه ادراکی و چی درک می‌کنه از دور و بر خودش. چقدر خوب می‌شد اگه ما آدم‌ها خاطرات دوران جنینی‌مون رو هم حفظ می‌کردیم با خودمون. همون‌طور که هممون از اینکه به صورت جنینی بخوابیم، یعنی پاها رو توی شکم جمع کنیم و گوله بشیم، احساس امنیت می‌کنیم، از اینکه اون تو چه حسی داشتیم هم یه خاطره‌ای داشتیم. دلم می‌خواد بدونم الان توی اون مغز کوچولو که شدیداً در حال تکامله چی می‌گذره و از این جابه‌جا شدن‌ها چه حسی بهش دست می‌ده. 4- فکر زایمان طبیعی یا سزارین همچنان ذهنم رو درگیر کرده. دلم می‌خواد طبیعی زایمان کنم اما خیلی می‌ترسم. آدم سوسولی نیستم اما خوب این کار هم کار آسونی نیست و وقتی که فکر می‌کنی توی اون پوزیشن و اون شرایط ساعت‌ها قرار می‌گیری و درد می‌کشی اصلاً خوش‌آیند نیست. کلاً سزارین خیلی تر و تمیزتر و شیک‌تر به نظر می‌یاد. 5- امروز داشتم فکر می‌کردم که چرا من با همکارهام خیلی صمیمی نیستم و این اتفاق طی دوسه سال اخیر افتاده. تا اونجایی که یادم اومد دلخوری من از اونجا شروع شد که من بعد از ازدواج تا یه مدتی خیلی دوران بحرانی داشتم. خانواده همسرم سر ماجرای عروسی و جهیزیه و خرید خونه خیلی اذیت کردند و انواع و اقسام پیغام پسغام‌ها رو فرستادند و خلاصه خیلی رند بازی درآوردند. این در حالی بود که پدر و مادر من هر کاری که از دستشون برمی‌اومد و خیلی خیلی بیشتر از وظایفشون، چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ معنوی و حمایتی برای ما کرده بودند. من خیلی دلم از دست خانواده همسرم شکسته بود و حس می‌‌کردم که خیلی ازشون رودست خوردم. برای همین یکی دوباری پیش یکی از همکارها که فکر می‌کردم صمیمی‌ترینشون هم هست درد دل کردم. خوب آدم این‌جور وقت‌ها انتظار همدردی داره از طرفش. بعد اون به جای همدردی هی می‌گفت ولی خانواده همسر من خیلی خوبند. خدا رو شکر که خونواده شوهر من خیل آدم حسابی‌اند و از این جور حرف‌ها. خلاصه که بدجوری خورد توی ذوق من! همزمان یه همکار خیلی بدقلق هم داشتم که حسابی احساس زرنگی می‌کرد و سعی می‌کرد با زدن زیرآب من خودش پیشرفت کنه که موفق شد زیرآب من رو آنچنان بزنه که هنوز بعد از دوسال من نتونستم جایگاه قبلی‌ام رو پس بگیرم و تازه تموم انگیزه‌هام برای اون کار رو هم از دست دادم ولی خودش بعد از اون ماجرا شش ماه هم اینجا دوام نیاورد و رفت. حضور اون هم تا حدودی من رو منزوی کرد چون جلوی دیگران هم طوری وانمود می‌کرد که اون خیلی مظلومه و من دارم در حقش جفا می‌کنم و بقیه همکارها رفتند توی جبهه اون. بعد سر توزیع کارت عروسی‌مون هم یه کمی دلخوری پیش اومد و چون کارت به دلایلی (مثل همیشه بی‌برنامگی خانواده همسرجان) کم اومد من برای همکارهای خودم کارت دسته‌‌جمعی آوردم و فقط برای روسا کارت جدا و این باعث دلخوری یه عده شد که عروسی نیومدند و بعدش هم یه هدیه نامناسب (یه ست سه‌تایی سینی که سایز وسطش که سایز کاربردیش بود رو برداشته بودند و سایز بزرگ و کوچیکش رو گذاشته بودند که به نظر من هدیه ندادن خیلی خیلی قشنگ‌تر از همچین کاریه) بهم دادند. تازه من خودم هم به خاطر فشاری که از طرف خانواده همسرجان و خود همسرجان بهم وارد می‌شد و یه سری مسائل مالی و غیره و دوری از خانواده، خیلی حساس و زودرنج شده بودم و روزی نبود که گریه نکنم و به خاطر همین خیلی زود از دست همکارها دلخور می‌شدم. همه‌ی اینها باعث شد که من کم‌کم از جمع اونها کناره‌گیری کنم و اونها هم که از این جمع‌های اکیپی هستند که مثلاً هفت‌هشت‌تایی با هم می‌رن نهار، یه دفعه من رو خیلی کنار گذاشتند. هر چند که با ریزش شدید نیرویی که محل کار ما داره از اون اکیپ اون موقع همش دو سه نفر موندند اما این باعث نشد که من نسبت به همکارهام احساس بهتری پیدا کنم. حیف، اگه همکارهای خوبی داشتم تحمل این روزها برام خیلی راحت‌تر بود. البته من این رو نفی نمی‌کنم که ایراد می‌تونه از خود من باشه و شاید من ناسازگارم. اما خوب که فکرش رو می‌کنم اونها هم برخورد خوبی با من نداشتند. از وقتی که من باردار شدم همه همکارهای خانمی که توی قسمت‌های دیگه بودند به محض باخبر شدن تبریک گفتند و حالم رو می‌پرسم اما من از همکارهایی که روزی هشت ساعت توی یه اتاق باهاشون کار می‌کنم تا حالا تبریکی نشنیدم! خلاصه خواستم بگم اونها هم خیلی نرمال نیستند و همه ایراد از من نیست احتمالاً! 6- دلم یه تعطیلی و یه استراحت طولانی می‌خواد. استراحت به معنای واقعی. یعنی هیچ کاری نکردن. مسافرت و گردش و اینا نه. فقط استراحت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۲ ، ۰۷:۴۶
آذر دخت