آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۵۲ مطلب با موضوع «پسرک» ثبت شده است

خوب اوضاع همچنان خوب نیست و اضطراب ادامه پیدا کرده و بعد از مدت‌ها که شب‌ها خوب می‌خوابیدم دیشب وسط شب با تپش قلب بیدار شدم و تا صبح ناآروم خوابیدم. البته شاید به خاطر این باشه که دیروز زیاد قهوه خوردم. 
رئیس اصرار داره من را بفرسته یه ماموریت خارج از کشور یه کشور درپیت که اصلا علاقه‌ای ندارم برم اما نمی‌خوام هم بگم که نمی‌رم. سازمان هم موافق نیست. رئیس همچنان اصرار داره. امیدوارم که مخالفت سازمان تاثیر داشته باشه و من معاف بشم از این ماجرا.
یه تعطیلات بلند مدت نیاز دارم. مسافرت و استراحت و پسرک هم درس و مشق نداشته باشه. واقعا نیاز دارم.
اون همکار جدید دردسرسازمون جابه‌جا شد و از اینجا رفت. علیرغم اینکه از رفتنش خوشحال شدم، اما دلم هم براش تنگ شده :) حداقل می‌شد دو کلمه باهاش حرف زد. این همکارهای فعلی که فقط غر زدن و ناله زدن بلدند. دیگه تقریبا از اتاقم بیرون نمی‌رم که نخوام باهاشون حرف بزنم. 
پسرک شدیدا داره برای خونه مامانم رفتن و اونجا موندن مقاومت می‌کنه. در آستانه نوجوانی، استقلال می‌خواد و دلش می‌خواد خونه خودمون باشه و زمان خودش را داشته باشه. درکش می‌کنم. به خصوص که اخلاق بابام را هم می‌دونم و احتمالا دلیل اصلیش برای اینکه نمی‌خواد بره اونجا گیر دادن‌های ممتد بابامه. اما هنوز اینقدر عاقل نیست که بتونم بهش اعتماد کنم و توی خونه تنهاش بذارم. فکر کنید اولین باری که در مورد احتمال تنها موندن توی خونه بهش گفتم، گفت خیلی هم خوبه و نهار هم برای خودم نیمرو درست می‌کنم و کلید هم بهم بدید که می‌خوام برم بیرون و بیام بتونم! یعن یه پلن ساده که شامل تو خونه موندن باشه نداره! 
نمی‌دونم چکار کنم اما از حالا می‌گه که من می‌خوام تابستون خونه بمونم. حالا پسرک به کنار. پسرچه را که اصلا نمی‌تونم توی خونه با اون تنها بذارم. یعنی اگه پسرک بمونه هم باید پسرچه را ببریم خونه مامانم. ذهنم خیلی درگیره. نمی‌دونم چکار باید بکنم.
خیلی دلم می‌خواد رژیم و ورزش را شروع کنم دوباره. خیلی خیلی خیلی. 
بالاخره یک کمی بارون اومد و هوا سرد شد. اما چه فایده. خیلی کم و خیلی دیر.
خیلی عجیبه اما دلم برای رخوتی که دوران قرنطینه کرونا دچارش شده بودیم تنگ شده. باز هم دلم می‌خواد زندگی همون قدر آهسته می‌شد. از این سرعت و دوندگی زیاد دارم دیوونه می‌شم.
راستی توی این پست گفته بودم که قراره ازمون تقدیر کنند! فکر کن چه تقدیری کردند. یه تقدیرنامه دادند و بعد هم گفتند باید بیشتر کار کنید!‌:) خیلی تاثیرگذار بود.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۳۳
آذر دخت

این زمستون گرم و بی‌بارش امسال واقعا ترسناکه. خدا به داد تابستون برسه. باز هم بی‌آبی و بی‌برقی!
این روزها احساساتم خیلی متناقض و بالا پایینه. دلم می‌خواد اینجا بنویسم اما فکر می‌کنم هر کی بخونه می‌گه این چقدر غر می‌زنه و انرژی منفی می‌ده. اما خوب چه کنم. انرژی‌ام منفیه!
بعد از مدت‌ها مودم به شدت اومده پایینه و از دست فلوکستین هم کاری برنمیاد. افسردگی و اضطراب با شدت سرم خراب شدند. بعد از عفونت چشم, این دفعه یه عالمه تب‌خال زدم که حسابی زیبام کرده! پسرچه هم دوباره سریال تب, گرفتگی بینی و سرفه را به انضمام گوش‌درد شروع کرد. فکر کنم سرد نشدن هوای امسال توی این میزان بالای فعالیت ویروس‌ها تاثیر داره.
پسرک هم وارد فصل امتحانات شده. آقا این روش تقسیم چه کوفتیه که توی مدرسه‌ها یاد می‌دن؟! این چه روش احمقانه‌ایه دیگه؟ لقمه را ده بار دور سرشون می‌چرخونند! هر شب اعصاب خوردی داریم سر این روش. دیشب که وسط مشق نوشتنش رفتم یه آرامبخش خوردم که بتونم ادامه بدم. مشکل همیشگی دوست پیدا نکردن پسرک هم دوباره عود کرده و به طرز وسواس‌گونه‌ای دنبال دوست می‌گرده و اینقدر توی این موضوع کنه بازی در میاره که دوستهایی که پیدا کرده را هم از دست می‌ده. یک جای کار ایراد داره که من دقیقا نمی‌دونم کجاست.
سر کار اوضاع تعریفی نداره. به تبع مشکلات, انگیزه هم از دست رفته و خیلی سخت تمرکز می‌کنم دوباره.
اوضاع مالی سر کار هم خرابه و هر روز یه زمزمه‌ای از قطع شدن یکی از امکانات میاد. آخرین مورد سرویس‌های رفت و آمد بوده که خوب با توجه به محل کار ما که خارج از شهره, دسترسی برای امثال من خیلی سخت می‌شه اگر سرویس نباشه. 
خوب. این همه غر. خانم آذردخت نکته مثبت پیدا کن در روزهات....
پیدا نمی‌شه. البته حتما که هست اما من فعلا ذهنم تاریکه. بهتره برم تا بیشتر از این غر نزدم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۲ ، ۰۸:۴۵
آذر دخت

خوب خوب خوب، خانم آذردخت بالاخره همت کرد بیاد اینجا بنویسه. 
خدا می‌دونه که چقدر نوشتن اینجا را دوست دارم و چقدر دوست دارم که می‌تونستم منظم بنویسم. اما خوب نمی‌شه. بذار ببینم چرا نمی‌شه.
از لیست پزشکی که اون دفعه ردیف کردم فقط تونستم پسرک را فوق تخصص غدد اطفال ببرم که خدا رو شکر بحث بلوغ زودرس را رد کرد اما گفت که باید ۱۵ کیلو وزن کم کنه :) بشه‌ی کپل مامانشه!
مشکل اصلی پسرک هله‌هوله خوردنه که داریم سعی می‌کنیم کمش کنیم. البته اگر من بتونم از پس همسرجان بر بیام. خونه‌ای که به صورت روتین توش چیپس و پفک و بستنی باشه، کنترل کردن سالم‌خوری بچه‌ها سخته. البته الان که فکرش را می‌کنم آخرین نفری که چیپس و بستنی خریده خودم بودم!
سریال بیماری‌های ویروسی امسال همچنان ادامه داره. اواسط آذر باید یک ماموریت می‌رفتم به شهری که برادرجان ساکنه و هم‌زمان شده بود با تعطیلی‌های آلودگی هوا. این شد که دسته‌جمعی رفتیم با مامان اینها. مسافرت کوچولوی خوبی بود جای همگی خالی. اما از وقتی برگشتیم به صورت سریالی همگی مریض شدیم. پسرچه که دوباره تب بالا و بی‌حالی و بی‌اشتهایی به مدت یک هفته. این بار پسرک هم مریض شد و تب کرد. خودم هم مریض شدم اما خوب اینقدر سرکار شلوغ بودم که وقت نداشتم بیافتم. کج‌دار و مریز پیش رفتم. تازه پسرچه که مریض شد، بیخوابی شبانه هم به مریضی خودم اضافه شد و یک هفته‌ی دشواری داشتم. بعدش هم که برای آخر آذر و شب یلدا با ترافیک رفت و آمد مواجه بودیم و شب یلدا دو جا رفتیم و فردا ظهرش هم دوجا. خدا را شکر. وقتی یاد دو سال پیش می‌افتم و کرونا و مسائلش این روزها مثل رویا بود برامون. البته که هیچ چیز مثل اون روزها نیست. خانواده ما که با کرونا خیلی تغییر کرد که اکثرش هم ناخوشایند بود. ولی خوب زندگیه دیگه!
حالا این هفته بعد از یلدا هم یه مدل جدید ویروس گرفتم که چشمهام حسابی قرمز و ملتهب شده و دائم آبریزش و مشکلات فراوان. خلاصه که اگر این دو سه تا پست اخیرم را بررسی کنید اندازه یه کلینیک فوق تخصصی ازش مشکلات و بیماری در میاد! 

راستی اول آذر هم ناغافل تصمیم گرفتم به مناسبت نزدیک شدن به چهل سالگی بر یکی از بزرگترین ترس‌هام غلبه کنم و مهمانی بدون برنامه‌ریزی زیاد بدم. من که کلا مرض برنامه‌ریزی بیش از حد دارم اما خوب در مورد مهمان دعوت کردن و مهمانی دادن هم بیش از حد محافظه‌کارم و اگه همه‌جای خونه تمیز و مرتب نباشه دوست ندارم مهمان دعوت کنم. که خوب با وضعیت الان خونه‌ی ما با دو تا بچه عملا امکان‌پذیر نیست. یادمه یک بار اوایل ازدواجم، قرار بود فامیل‌های همسرجان برای یک مدت خیلی کوتاه مثلا نیم ساعته بیان خونمون. بعد من از سر کارم مرخصی گرفتم زودتر و با هزار بدبختی خودم را رسوندم خونه که فقط راهروی جلوی آشپزخونه را تی بزنم که برق بزنه! خلاصه، یهویی ظرف دو سه روز تصمیم گرفتم که تولد بگیرم برای خودم و بعد قرار شد تولد پسرک که طبق معمول طاقت نداشت تا تاریخ تولدش صبر کنه و پسر برادرم که تولدش گذشته بود اما ما ندیده بودیمش را هم همون زمان بگیریم. اول قرار بود فقط مامانم اینا و داداشم اینا باشند و بعدش هم کم کم مادر شوهر و مادربزرگم هم اضافه شد. اما خوب من تونستم و یک روزه خونه را سابیدم و تازه همه‌ی غذاها را هم خودم درست کردم. راضی‌ام از خودم. البته که همسرجان خیلی کمک کرد بهم و طبق استانداردهای من مشکلات زیادی وجود داشت مثلا گاز بسیار کثیف بود و نشد تمیزش کنم، تراس به قدری افتضاح بود که پرده را کشیدم و اولتیماتوم دادم کسی حق نداره پرده را باز کنه و یکی دو تا از کمدها را هم مثل کمد آقای ووپی پر کردم از وسایل، تازه برنجم هم بی‌نمک شد! اما خوب قورباغه‌ای بود که قورت داده شد. باشد که از بعد از چهل سالگی بیشتر مهمونی بدم که بچه‌هام خیلی مهمون دوست دارند و به خاطر این اخلاق من از رفت و آمد باز شدند.

سر کار همچنان اوضاع نامساعده. باورم نمی‌شه پارسال این موقع چقدر سرخوش بودیم و همون آدم‌ها امسال می‌خوان سایه همدیگر را با تیر بزنند. دیشب یه قسمت از سریال سرزمین مادری را می‌دیدم که مرحوم پورحسینی توش یه جمله با این مفهوم می‌گفت که توی ایران تا دلت بخواد آدم غرغروی بی‌عمل فراوونه. واقعا راست می‌گه. یعنی واقعا درک نمی‌کنم این همکارهایی که از صبح تا عصر دور هم می‌شینند و فقط و فقط غر می‌زنند و از بدبختی می‌نالند و به زمین و زمان فحش می‌دهند. خب آخرش که چی؟! این همه انرژی منفی را می‌خواهید چکار کنید؟ من سعی می‌کنم از این جور جمع‌ها دوری کنم چون واقعا میزان انرژی که دارم خیلی محدوده و حس می‌کنم با این مباحث واقعا تحلیل می‌ره.

اوضاع هوا و آلودگی‌های پی‌درپی از خیلی غم‌انگیزه. فکر کنم اگر کوروش الان بود، برای دوری مملکت از هوای آلوده در کنار دشمن، خشکسالی و دروغ دعا می‌کرد.

همچنان ورزش نمی کنم و همچنان چاقم! البته که دوران معجزه هم گذشته و قرار نیست تا حرکتی نزدم اتفاقی بیافته.

سریال "مگه تموم عمر چند تا بهاره؟" سروش صحت را خیلی دوست داشتم. حس کردم که واقعا براش وقت صرف کردند و برای مخاطب ارزش قائل بودند. البته باید از ژانر سروش صحت خوشتون بیاد تا بپسندیدش. مثلا بابای من که کلا خیلی خیلی جدیه خوشش نیومد ازش. کلا بابام زندگی را سخت می‌گیره خیلی.

 

گوشیم تصمیم گرفته سالی یک بار حوالی تولدم خراب بشه و کادوهای تولدم را به فنا بده. من ازش راضی‌ام هنوز یعنی نیازهای من را خوب برآورده می‌کنه اما این راه به راه خراب شدنش خیلی تو مخه. تا الان اندازه قیمت خریدش خرج تعمیرش کردم. البته با قیمت‌های لوازم الکترونیک باید ببوسمش و روی چشمم بگذارمش. اینقده دلم یه سامسونگ S23 اولترا می‌خواد! حیف که پول ندارم! تازه دلم یه تبلت خیلی خوب سامسونگ یا سرفیس و همچنین یک ساعت هوشمند خفن سامسونگ هم می‌خواد. و همچنان پول ندارم. تازه یک مشکل جدید هم پیدا کردم که با جضور بچه‌ها جرئت ندارم برای خودم خرچ کنم! عین هووهای بسیار خشن مراقب پول خرج کردن من هستند!

 

امسال تولد مادرم و روز مادر خیلی به هم نزدیک شده. دلم می‌خواست یه هدیه ویژه براش بخرم مثلا طلا. به خصوص که خیلی زحمت بچه‌های من را می‌کشه. اما خوب اوضاع مالی بسیار نامساعده با توچه به وام و قرض‌هایی که برای ماشین گرفتم. نهایتا یک ساک سفری جمع و جور براش خریدم. امیدوارم خوشش بیاد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۲ ، ۱۴:۴۰
آذر دخت

باز هم فاصله زیادی افتاد بین نوشتن‌هام. روزهای کاری بسیااااار شلوغ و سنگینی را طی کردیم. از چند جنبه تحت فشار بودیم. هم حجم کاری خیلی زیاد بود, هم شیطنت همکاران و هم کارشکنی بعضی‌ها. واقعا دل و دماغ کار کردن این روزها اصلا نیست. بر عکس این اوضاع و حال و هوای ما, یک رئیسی هم داریم که مودبانه‌ترین صفتی که بهش می‌تونم بدم بیش‌فعال هست یا جوگیر. دائم دنبال کارهای جدید و شلوغ‌بازی و کار تراشیدن برای خودش و ما هست. به نحوی که به کارهای اصلی مون نمی‌رسیم. حالا این وسط یک لشکر شکست‌خوره همکار سرخورده و افسرده و بی‌دل و دماغ و غرغرو هم دورمون جمع شدند که کار کردن باهاشون و کار کشیدن ازشون عزاب الیم هست. یادتونه گفته بودم همکارهای جوان خیلی فان هستند و خوبند؟‌ بیجا کردم. خیلی کارکردن باهاشون سخته. بی‌مسئولیت و بی‌انگیزه و سطحی هستند. خلاصه که امیدوارم انگیزه رئیسم برای کار اضافه کردن یه کمی ته‌نشین بشه و بذاره ما فقط به کارهای روتین خودمون برسیم. الان هم ده روزی رفته ماموریت که من تونستم یک نفسی بکشم و یک کمی کارهام را به روز کنم و برسم یه سری به اینجا بزنم.
به غیر از ترافیک کاری, طبق معمول هر پاییز ترافیک بیماری هم داشتیم. اول از پدرم شروع شد که احتمالا سویه جدید کرونا را گرفته بود و حدود یک ماه بیماری مداوم شدید شامل تب و لرز, سردرد, بی‌اشتهایی, بیحالی و سرفه داشت. بعدش پسرچه مریض شد که شدیدترین آنفولانزایی بود که تا به حال دیده بودم. یک هفته مداوم تب بالا داشت که به هیچ عنوان قطع کامل نمی‌شد و  فقط با مسکن کمی پایین می‌اومد. بی‌حال و بی‌جون و بی‌اشتها بود. اصلا از جاش بلند نمی‌شد و برای دست‌شویی رفتن هم توان نداشت. یک بار مجبور شدیم ببریمش سرم بزنه که هم تبش بیاد پایین هم یک قندی به بدنش برسه. بعد از ده سال بچه‌داری سخت‌ترین تبی بود که دیده بودم. خودم هم این بین مریض شدم و 10 روزی را با بیماری و بیخوابی و کلافگی و حجم زیاد کاری طی کردم. خیلی سخت بود. اما خدا رو شکر که گذشت. پسرچه دو هفته کامل مهد نرفت.
پسرک رفته مدرسه جدید. مدرسه دولتی بسیار شلوغ. از نظر درسی بسیار حجم کاری‌اش از مدرسه غیرانتفاعی کمتره. اما روحیه و اخلاقش خیلی خیلی بهتر شده. تناقض سختیه! راه درست کدومه؟ به خودم دلداری می‌دهم که روحیه پسرک خیلی مهمتره. وضعیت اخلاقی بچه‌ها اینجا واقعا نرمال‌تر به نظر میاد. دراماهای سال قبل تا الان که هنوز تکرار نشده و تا الان از تصمیمون راضی هستیم. امیدوارم در ادامه هم همچنان راضی باشیم.
بالاخره با گرفتن وام سنگین و قرض کردن مجدد و کمک همسرجان ماشین خریدم. خوشحالم. اما همچنان رانندگی برام صقیله. نمی‌دونم چرا مثل بعضی‌ها برام ساده و روتین نمی‌شه رانندگی. اما مجبورم. باید راه بیفتم.
پسرک وارد چالش‌های نوجوانی شده کم‌کم و میزان سایش و کل‌کل کردنش با همسرجان و همچنین پدرم به نحو چشم‌گیری زیاد شده. پسرک بچه‌ی سختیه. لجبازه و بهترین توصیفی که ازش می‌تونم بکنم اینه که ذهنش خیلی شلوغه. سر و کله زدن باهاش خیلی سخته و بسیار صبر و گذشت می‌خواد. اینکه روزها می ره خونه بابا مامانم گزینه‌ی مطلوبی نیست چون پدر من زمان بچگی و نوجوانی من و خواهر برادرم هم باهامون خیلی اصطکاک داشت. اما فعلا تنها گزینه است. تا در ادامه ببینیم چکار می‌توانیم بکنیم. 
اوضاع دنیا بسیار بد و ناامیدکننده است. آدم یک نگاه که به لیست خبرهای این یک ماه می‌کنه, به اندازه ده سال فاجعه و وحشت پیش چشمش ردیف می‌شه. اتفاقات غ*زه بسیار ناراحت‌کننده است. تمام ادعاهایی که در مورد تمدن بشری و نظم جهانی و حقوق بشر و... می‌شه همش پوچ و بی‌معنیه. این چند سال دیگه به من کاملا ثابت شده. نه کسی جلوی روی کار اومدن طال*بان در افغ*انستان را گرفت و نه کاری برای منع تحصیل دختران کردند. نه کسی خواست که برای ایران کاری بکنه طی سال گذشته. نه کسی تونست جلوی جنگ رو*سیه و او*کر*این را بگیره و نه حالا کسی می‌تونه این وحشت عظیم در غ*زه را تمام کنه. چیزی که خیلی غم‌انگیزه اینه که هیچ کس واقعا دلش برای اون بچه‌های کوچیک نمی‌سوزه. اس*رائ*یل که با وحشیگری هر کاری می‌خواد می‌کنه و طرف مقابل هم از این وحشی‌گری‌ها قابهای هولناک برای عکس و فیلم و مظلوم‌نمایی درست می‌کنه. فقط جان و زندگی انسان‌ها و بچه‌هاست که بازیچه شده.
مرگ کیوم*رث پور*احم*د خیلی خیلی دل من را شکست. اون سازنده‌ی بسیاری از خاطرات کودکی من بود و رفتنش به این نحو و با این حجم از نا امیدی واقعا غم‌انگیز بود. بعد, اتفاقی که برای مهر*جو*یی و همسرش افتاد هم بسیار دلخراش و غم‌انگیز بود. متی*و پر*ی هم که پریروز مرد. با این همه تنهایی و افسردگی و اعتیاد و هزار داستان دیگه. از اکانت اینستاگرامش دست و پازدنش برای زندگی کردن را می‌شد دید. کمتر از دو سال پیش یه دوست دختر زیر 24 سال گرفته بود با یه سگ. بعد دیگه نبودند. این هفته گذشته چندین پست گذاشته بود که با عبارت Batman و Matman شوخی می‌کرد. درست مثل چند*لر که مسخره بازی و شوخی سلاح استتارش بود. ای بابا!
خلاصه که دنیا جای سختی برای زندگی هست. برای همه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۳:۵۵
آذر دخت

امسال این ساعت کاری واقعا با شرایط من سازگار نبود. درسته که بعدازظهر زودتر می‌ریم خونه اما من از صبح فرسوده‌ام تا شب. اصلا هیچ کارآیی ندارم. از صبح مثل زامبی طی می‌کنم. شب هم ۱۰- ۱۰:۳۰ می‌خوابیم اما فایده‌ای نداره. خلاصه که حس می‌کنم کل تابستون به فنا رفت با این مصوبه احمقانه.
اول مرداد با مامان اینا یه مسافرت یک هفته‌ای رفتیم مشهد. اولین مسافرت واقعی بعد از کرونا بود عملا. این مدت جاهای دیگه کوتاه کوتاه رفتیم اما این اولین مسافرت طولانی واقعی بود که حس مسافرت داد. خوب بود. جاتون خالی. 
پسرک کلاس فوتبال می‌ره و از این که رونالدو و مسی نیست ناراضیه. کمال‌طلبی غوغا می‌کنه توی وجودش. خیلی فرز نیست و خوب با توجه به ترکیب ژن من و همسر نباید هم خیلی ورزشکار از کار دربیاد اما خودش انتظار دیگه ای داره که باعث سرخوردگیش میشه.
کلاس زبان را هم کژدار و مریز دنبال می‌کنه با هل دادن‌های من. در مورد موسیقی وقتی دیدم خودش خیلی پیگیر نیست ادامه ندادیم اما زبان را دوست دارم ادامه بده. فقط به خاطر اینکه در معرضش باشه.
پسرچه می‌ره مهدکودک و از اونجایی که توی تابستون نباید لباس فرم بپوشند و قرتی خان می‌تونه به سلیقه خودش لباس انتخاب کنه خیلی راضی‌تر و خوشحال‌تر می‌ره. از لباس فرم پوشیدن متنفره و یه بند جلوی آینه داره موهاش را درست می‌کنه :)
کلی پول‌هام را جمع کردم و یه وام سنگین هم گرفتم که ماشین بخرم. پولم به یه مشت ابوقراضه می‌رسه. واقعا ناراحتم. یعنی بعد از این همه سال کار کردن، نباید حق انتخاب داشته باشم و بتونم یه ماشین درست و حسابی بخرم؟ تف به این اوضاع و مملکت.
اصلا ورزش نمی‌کنم. رژیم هم که هیچی. دوباره خپلو شدم. کی دوباره انگیزه پیدا کنم، نمی‌دونم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۲ ، ۰۷:۲۹
آذر دخت

بیشترین سطح تفریح شخصی این روزهام کتاب صوتیه. خیلی وقته که کتاب متنی نخوندم و دائم توی اپ‌های کتابخوان دنبال کتابهای صوتی جذابم.
آخرین کتابی که گوش دادم "دروغ‌های کوچک بزرگ" بود. شنیدم که سریالش هم ساخته شده. البته بنده آخرین آپدیت سریال دیدنم فصل ۹ بیگ‌بنگ تئوری بوده و از دنیای سریال خیلی دورم. 
در مورد "دروغ‌های..." داستان جذاب بود. تحلیل روانشناسی که روی آدم‌ها سوار شده بود هم خیلی خوب بود. اما متاسفانه فصل‌های آخرش مثل کلید اسرار شد و همه‌ی آدم بدها به سزای اعمالشون رسیدند و آدم‌ خوبها رستگار شدند. خوب زندگی به من ثابت کرده که در حقیقت هیچ وقت اوضاع اینجوری نیست. اما نکته‌ی قابل توجه برام فضایی بود که از مدرسه و روابط والدین و احساس والدین نسبت به مادران شاغل، مادران تک والد و کلا درامای زندگی هم‌کلاسی‌ها بود. ما امسال یک همچین فضایی را تقریبا تجربه کردیم. من توی دو سال اول مدرسه‌ی پسرک که همزمان با کرونا و دورکاری خودم و به تبعش داشتن وقت بیشتر بود، سعی کردم با همکلاسی‌های پسرک و مادرانشون ارتباط برقرار کنم. یک جمعی که حس می‌کردم فیس و افاده‌شون از همه کمتره و در ضمن حاضر بودند که توی ایام کرونا برای بچه‌ها برنامه ی فضای باز ترتیب بدهیم را انتخاب کردم و باهاشون همراه شدم. و خوب، در انتخاب خودم ریدم! :)
دوستی با اونها هم به پسرک ضربه زد و هم به خودم. یکی از مادرها به وضوح از اینکه من شاغل بودم عصبانی بود. در ظاهر چیزی نشون نمی‌داد اما من کاملا حس می‌کردم که با این موضوع مشکل داره. و بعد در همگی به صورت تیمی شروع کردند به دردسر درست کردن.
چیزی که من متوجه شدم این بود که پسر همون خانم، یک سری رفتارهای عجیب داره و بعد پسرک خنگ و ساده‌ی من هم به تبع رفتارهای عجیب اون توی دردسر می‌افته. اون خانم بسیار مذهبی و حزب‌اللهی بود. دخترش را سال آخر دبیرستان شوهر داد. از اونها بود که تشت گل برای آقایی می‌آورد به نظرم. من با هیچ کدوم این مسائل مشکلی نداشتم. اما وقت‌هایی که هم را می‌دیدیم با اصرار می‌خواست ثابت کنه که شاغل بودن مادر اشتباهه. خودش قبلا شاغل بوده و حالا دیگه سر کار نمی‌رفت و چند بار گفت که ذات ما زن‌ها لطیفه و برای کار کردن نیست و از این حرفها. من هیچ تعصب خاصی روی کار کردنم ندارم. همیشه هم گفتم اگر وضعیت مالی مون به صورتی بود که سطح زندگی اون جوری که دوست دارم تامین می‌شد و از اون مهمتر همسرم آدمی بود که مطمئن بودم با تامین هزینه‌های مدنظرم مشکلی نداره کار نمی‌کردم. اما خوب، الان انتخابم اینه و خصوصا توی اون ایام فشار مضاعفی را واقعا تحمل می‌کردم که تعادل بین کار و درس و زندگی را برقرار کنم. این درحالی بود که علیرغم خانه‌دار بودن ایشون، پسر خودش جزو ضعیف‌ترین بچه‌های کلاس از نظر درسی بود و مشخص بود که این ضعف هم در اثر عدم رسیدگی به تکالیفش توی خونه و بی‌توجهی والدین هست. 
من از یک جایی به بعد احساس کردم که ادامه این ارتباط نه به نفع منه و نه اونها علاقه چندانی دارند که من توی جمعشون باشم. ضمن اینکه دوباره تمام‌وقت برگشتیم سر کار و فرصتم خیلی کمتر شد. در نتیجه ارتباطم را محدود کردم. تنها نکته‌ای که بود این بود که رفت و آمد پسرک را با یکی از اعضای این گروه هماهنگ کرده بودیم. صبح‌ها ما می‌رسوندیمشون، ظهرها اونها برمی‌گردوندند.
همین موضوع مشکل‌ساز شد. همون خانم فوق‌الذکر علیرغم اینکه مسیرش اصلا با ما هماهنگ نبود، خودش را وارد این فرآیند رفت و آمد کرد و در یکی از روزهایی که بدون اینکه من اطلاع داشته باشم ایشون داشت بچه‌ها را می‌رسوند، پسرک توی ماشین گفته بود "اسکول" :)) 
این کلمه شد یک بحران بزرگ. پسرک متهم شد به اینکه فحش می‌ده و دوستهاش بایکوتش کردند و باهاش حرف نمی‌زدند و علیهش تیم‌سازی کرده بودند. سعی کردم موضوع را حل کنم و زنگ زدم به اون مادری که با ما رفت و آمد را تقسیم کرده بود و عذرخواهی کردم (خاک تو سرم واقعا!)
ولی موضوع ادامه پیدا کردم. پسر اون کسی که رفت و آمد را با هم تقسیم کرده بودیم شروع کرد به قلدری برای پسرک. خوراکی‌هاش را می‌گرفت و می‌گفت اگه بهم ندی باهات قهر می‌کنم. پولش را می‌گرفت. پسرک هم یک سری خصوصیات مهرطلبی داره متاسفانه و برای اینکه دوست صمیمی داشته باشه حاضره هر کاری بکنه. در ادامه پسر اون خانم فوق‌الذکر یک حرکت ناشایست نشون بچه‌ها داده بود و گفته بود که اگر این کار را بکنید پلیس دستگیرتون می‌کنه. پسرک اسکول من هم هیجان‌زده رفته بود به همه گفته بود که آره یک حرکتی هست که اگر بکنید پلیس دستگیرتون می‌کنه (انگشت اغتشاش را به هم نشون داده بودند). پسرک توی مدرسه بابت این موضوع تذکر گرفته بود.
تا اینکه یک روز مدیر مدرسه زنگ زده بود به همسرجان و گفته بود باید فوری شما را ببینیم و پسرتون یک سری الفاظ بسیار ناشایست به کار برده، چندین مادر تماس گرفتند و گفتند یا بچه‌ی ما را جابه‌جا کنید یا پسرک را و ما حاضر نیستیم حتی یک روز دیگه با پسرک توی یک کلاس باشه بچه‌مون. همسرجان نزدیک بود سکته کنه. زنگ زده بود به من و تقریبا گریه می‌کرد.
من با مدیر مدرسه تماس گرفتم. گفت که یک مادر تماس گرفته و یک تیم از مادرها هم حضوری اومدند و اعتراض کردند. سرحساب که شدم تیمی که حضوری رفته بودند همگی گروه دوستان گرامی بودند! مدیر گفت اینها گفتند که این بچه پدر و مادرش شاغلند. معلوم نیست روزها کجا می‌ره. پیش پدربزرگ مادربزرگشه که خوب اونها معلوم نیست چه حرف‌هایی بهش یاد می‌دن. یعنی از اطلاعاتی که در اثر دوستی مشترک با هم داشتی کمال سوءاستفاده را کرده بودند. ازم پرسید پای ماهواره می‌شینه؟ گفت موبایل خیلی دستشه؟ روزها کجا می‌ره. من بهش گفتم که دیسیپلینی که پدر و مادر من دارند توی زندگی و طرز صحبت کردنشون بسیار بسیار تمیزتر و مقرراتی تر از خود ماست. خود من این صحبت‌هایی که شما می‌گی را توی دانشگاه شنیدم و اصلا مواجهه‌ای با این مسائل نداشتم. پسرک اگر از گوشی و تلویزیون استفاده کنه کاملا با نظارته. گوشی اختصاصی نداره. از گوشی من و پدرش استفاده می‌کنه و من روزانه محتوای سرچ‌ها و چیزهایی که استفاده کرده را چک می‌کنم.
زنگ زدم به سردسته گروه که بسیار ادعای صمیمیت با من می‌کرد. ایشون یک مادر بسیار مستبد و استرسی بود که بچه‌اش ازش می‌ترسید واقعا. متوجه شدم که بچه‌ی ایشون ادعا کرده که پسرک یک فحش جنسی بهش یاد داده. چیزی که هزار سال ممکن نیست پسرک گفته باشه. من علیرغم اینکه مطمئن بودم همچین حرفی در دایره واژگان پسرک وجود نداره، تمام تلاشم را کردم که اگر بلده از زیرزبونش بکشم بیرون. اما واقعا و تحت هیچ عنوانی بلد نبود این حرف را. ایشون گفت من تمام زندگی‌ام را صرف این بچه کردم می‌برم میارمش که در معرض این مسائل نباشه و حالا دارم از غصه می‌میرم که بچه‌ام این حرف را یاد گرفته. بهش گفتم من صددرصد مطمئنم که پسرم همچین حرفی نزده اما محض احتیاط شما به بچه‌ات بگو دیگه با بچه‌ی من حرف نزنه، خودتون هم تمومش کنید این ماجرا را. باهاش تند شدم. گفتم کشش ندید این موضوع را.
سال قبل عین همین رفتار را با یک بچه که پدر نداشت و یک سری سوءرفتار داشت اجرا کردند. نتیجه این شد که بچه را اول کلاسش را جابه‌جا کردند و بعد هم اصلا از مدرسه اخراجش کردند. من از حرف‌های پسرک متوجه شدم که بچه‌های اینها تیم شده بودند و اون بچه را اذیت می‌کردند تا صداش دربیاد و یک کار ناهنجار بکنه و بعد شکایتش را به دفتر می‌کردند.
روز بعدش من و همسرجان رفتیم مدرسه. مفصل با مدیر صحبت کردم و بهش اطمینان دادم که پسرک بچه‌ رهایی نیست. کاملا خودمون روش نظارت داریم و شاغل بودن من منجر به بی‌ادبی اون نشده. بهش گفتم نگذارید تابلوی سال قبل دوباره تکرار بشه. شما در قبال روح و روان این بچه‌ها مسئولید.
با معلمش هم صحبت کردم و گفتم که حس می‌کنم اینها دارند برای بچه قلدری می‌کنند و چند تا نمونه‌اش را هم بهش گفتم. قول داد حواسش باشه به پسرک.
رفت و آمد مشترک پسرک با اون بچه را لغو کردم. کلی سختی کشیدیم تا براش سرویس پیدا شد. تا مدت‌ها همسرجان مجبور بود از کارش بزنه برای رفت و آمد پسرک. از گروه دوستی هم که باهاشون داشتم لفت دادم. ارتباطم را کامل قطع کردم.
آزار و اذیت‌ها و حرف و نقل‌ها قطع شد و در ادامه سال پسرک با آرامش نسبی درس خوند. مشخصا همه چیز از این جمع مادرهایی که دنبال بچه‌هاشون می‌اومدند و توی حیاط مدرسه تجمع می‌کردند سرچشمه گرفته بود. 
تجربه بسیار بدی بود. هم برای خودم و هم برای پسرک. تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت وارد روابط صمیمانه با والدین همکلاسی‌ها نشم. خوشحالم که زود وارد عمل شدم و پسرک را تنها نگذاشتم. اگر والدین خودم بودند اهمیتی نمی‌دادند و موضوع طولانی می‌شد. 
روابط بین انسانی خیلی پیچیده و خطرناکه. آدم باید خیلی مراقب باشه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۲ ، ۰۸:۱۲
آذر دخت

مدرسه پسرک تا کلاس سوم بیشتر نداشت و برای پایه‌های بعد باید یک شعبه دیگر می‌رفتیم. شعبه‌های دیگر خیلی از ما دور بود. ضمن اینکه امسال یک عالمه مشکلات حاشیه‌ای داشتیم که حس من می‌گفت به خاطر مدرسه غیرانتفاعی هست. البته که مطمئنم که مدارس دولتی هم چندان بی‌حاشیه نیستند اما اینکه شما رقم بسیار بالایی, معادل کل رقمی که سالیانه می‌تونی پس‌انداز کنی را بدی بالای شهریه مدرسه و بعد درگیر چرت و پرت‌های خاله‌زنکی مادرهای مدرسه بشی و بچه‌ات گرفتار قلدری بشه و تازه وسایل بچه هم به نحو هدف‌دار و تابلویی گم (دزدیده) بشه و .... واقعا برام قابل قبول نبود. ضمن اینکه همسر جان هم حسابی پافشاری می‌کرد که می‌خوام بچه را منتقل کنم مدرسه دولتی و یک جورهایی مد شده این موضوع توی اداره‌شون. به نظر من تصمیم‌گیری در مورد اینکه بچه را چه جور مدرسه‌ای بنویسی یک معادله‌ی چندین مجهولیه. از شرایط خودت و بچه و مدرسه بگیر تا اوضاع احوال جامعه و وضعیت محل سکونت. در مورد مدارس محل سکونت خودمون, من مطمئن بودم که دلم نمی‌خواد بچه‌ام مدارس اطراف را بره. این برداشت را از وقت‌هایی که پارک می‌ریم داشتم. اینکه اصلا نمی‌تونه تعامل درست و حسابی با بچه‌های دور و بر خودمون داشته باشه. اگر به انتخاب خودم بود, ترجیح می‌دادم پسرک یک مدرسه غیرانتفاعی خلوت محلی بره. جایی که خیلی دور و برش شلوغ نباشه و سطح هیجانانت و محرک‌ها هم پایین باشه. مدرسه هم خیلی اصراری به کارهای درسی فوق‌برنامه سنگین نداشته باشه. پسرک باهوشه. خارق‌العاده نیست یا تیزهوش ولی هوش متوسط رو به بالا داره. سطح بالای استرسی که داره عملکردش را مختل می‌کنه و بعضی وقت‌ها دچار عدم تمرکز می‌کندش. ضمن اینکه خودانگیختگی هم نداره. یعنی اگر به حال خودش رهاش کنی, خودکار کارهاش را انجام نمی‌ده. باید محرک و مشوق داشته باشه که ایجاد این محرک و مشوق هر چی بزرگتر می‌شه و وارد مرحله نوجوانی می‌شه سخت‌تره. سال گذشته ما خیلی بابت درس با هم درگیری داشتیم. من اگر خودم بودم می‌تونستم تا حدود زیادی نتیجه مثبت بگیرم اما همسرجان با یه شیوه بسیار تخریبی و شدید همیشه ورود می‌کرد به مسئله درس و خیلی کار ما رو دشوار می‌کرد. مدرسه سال گذشته هم یک عالمه کار و جزوه اضافی داشت که مثلا علوم و ریاضی واقعا بالاتر از سطح کتاب بود. بعد موضوعی که پیش اومده هم اینه که بعد از ایام کرونا, جای معلم و والدین عوض شده. یعنی معلم هی از والدین مطالبه می‌کنه و طلبکاره که چرا بچه درس رو یاد نگرفته و چرا کم‌کاری می‌کنه. قبلا بر عکس نبود؟! البته که من معتقدم که والدین باید نظارت کنند و من خودم هم خیلی نظارت می‌کنم روی نظم و ترتیب کار بچه اما توی یک ایامی که پسرک آبله‌مرغون گرفته بود و خونه بود, من متوجه شدم که این بار سنگین مطالب خارج از کتاب کاملا توی خونه انجام می‌شه. یعنی شما فرض کن یک سری مطالب خارج از کتاب سنگین‌تر از درس هست که توی مدرسه اجباریه. بعد مدرسه هیچ تدریسی بابت اینها انجام نمی‌‌ده. به بچه می‌گه برو خونه اینها را انجام بده. بعد شما به عنوان والد می‌بینی که بچه اینها را بلد نیست و هی باید خودت تدریس هم بکنی (تازه با توجه به اینکه روش‌های تدریس چقدر تغییر کرده) بعد هی این احساس به بچه دست بده که خنگه که اینها را بلد نیست. شما هم هی حرص بخوری که بچه‌ات بلد نیست. یعنی من توی اون ایامی که پسرک توی خونه بود, متوجه شدم که اینها بار آموزش این مطالب اضافی را انداختند به دوش خانواده, شهریه‌اش را هم دارند از خودمون می‌گیرند.
در مورد پسرک هم اوضاع اینجوریه که اگر سطح استرس بالا بره, کلا مخش را خاموش می‌کنه. در نتیجه کارآییش شدید افت می‌کنه. اما اگر در سطح نرمال باشه, می‌تونه به اندازه خودش خوب عمل کنه. 
خلاصه برآیند این موضوعات و بحث و تبادل نظر با همسر این شد که با کلی مکافات یک مدرسه دولتی خوب نزدیک محل کار همسر ثبت‌نامش کردیم. خارج از محدوده بود و به دلیل نزدیکی به محل کار همسر و به شرط انجام کمک به مدرسه, فعلا اسمش را نوشتند. البته امیدوارم بعدا دبه نکنند. من فضای مدرسه را دوست داشتم. رفتار کادر و اولیا را پسندیدم. تنها مسئله شلوغی بسیار زیاد مدارس دولتی هست. به خصوص که امسال هزینه غیرانتفاعی ها هم سرسام‌آور بالا رفته و تقاضا برای دولتی‌ها زیاد شده. پسرک ما هم یک عادتی داره که کلا دنبال دردسر می‌گرده که خودش را بندازه توش. همون مسئله سطح بالای استرس هم باعث شده که تا حدودی نتونه هیجانات خودش را کنترل کنه و بعضی وقت‌ها دعوا و داد و بیداد راه بندازه. حالا امیدورام که این مسئله با شلوغی بسیار زیاد مدرسه تشدید نشه. من به خاطرات خودم که رجوع می‌کنم, اتفاقات کلاس سوم تا پنجم خیلی خیلی توی ذهنم باقی مونده و تاثیر خیلی زیادی روی شکل‌گیری شخصیتم داشته. امیدوارم انتخابمون برای پسرک خوب باشه.
پسرچه هم که پارسال پیش‌دبستانی یک بود. حقیقتش خیلی چالش داشتیم باهاش. خیلی غرغر می‌کرد برای رفتن. به نقاشی هم کلا بی‌علاقه بود و کلا هم که ریقونه است و دستش خسته می‌شد. مربی‌اش هم یک کمی شل و وارفته بود و خیلی بچه‌ها را جذب نمی‌کرد. دیگه مریض شدن‌های پی‌درپی و انواع و اقسام ویروس‌ها هم مزید بر علت شد که تقریبا نصف سال را غایب بود.
اول می‌خواستم اون را هم جابه‌جا کنم اما منصرف شدم. ازشون خواستم برای سال آینده یه مربی پرانرژی و تشویقی‌تر براش بگذارند. فعلا برای تابستون هم اسمش را نوشتیم و داره راحت‌تر می‌ره. سال دیگه برای انتخاب کلاس اول اون هم هزارتا داستان داریم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۲
آذر دخت

امروز دوباره هوس نوشتن زده به سرم!
یه وقتهایی که یه وبلاگی می‌خونم که از جزئیات زندگی نوشته, پیش خودم فکر می‌کنم که چه دفترچه خاطرات خوبی واسه خودش درست کرده و بعد غصه می‌خورم که خود همچین چیزی ندارم. به خصوص با این حافظه داغونی که من دارم. بعد هوس می‌کنم بیام اینجا بنویسم. بیشترین حسرت هم بابت فراموش کردن خاطرات کوچیکی‌های بچه هاست.
روزها با شلوغی تمام دارند می‌گذرند. از اول امسال روی دور تند بودیم انگار.
معضلات سلامتی که از اول اسفند پارسال شروع شده بود, انواع و اقسام ویروس‌ها و غیره با قدرت کار خودشون را ادامه دادند. کل فروردین را درگیر ویروس گلاب به روتون بودیم و من خودم حسابی معده ام ناراحت بود. از اول اردیبهشت هم که ناغافل کمرم گرفت گرفتنی. تازه یک هفته است که کامل بهبود پیدا کرده و می‌تونم راست راه برم. دو هفته تمام دولا دولا راه می‌رفتم و چون توی شلوغی شدید کار بود حتی یک روز هم مرخصی نتونستم بگیرم. تازه بعدش هم تعطیلات عید فطر بود و از قبل برنامه ریخته بودیم بریم یزد. هر چی سعی کردم از زیرش در برم نشد و بیشتر دلم نیومد. به خاطر مامان بابا و بچه‌ها. البته تهش آدم سختی‌ها از یادش می‌ره و خاطرات خوب از این تجربه‌ها براش می‌مونه اما من خیلی سختم بود این سفر. واقعا به استراحت نیاز داشتم. پسرک هم اوضاع درسش دراماتیک بود و بعد از این سفر خرابتر شد و هم از مدرسه و هم از کلاس زبان تذکر جدی دریافت کرد. اما رفتیم دیگه.
آخر خرداد هم قراره بریم همدان. عروسی یکی از اقوام. تا حالا نرفتم من. اما خوب باز الان زمانش مناسب‌تره. هم مدرسه تموم شده و هم من سرم خلوت‌تره. انشالله که خوش می‌گذره.
اندر احوالات پسرک و پسرچه هم اوضاع پیچیده است. پسرک در آستانه بلوغ و نوجوانی قرار گرفته. دچار دو گانگی‌های شدید این مرحله است. کمی پرخاشگر شده و با باباش با هم نمی‌سازند. داد می‌زنه و با پسرچه نمی‌سازه. شدیدا طرفدار بازی‌‌های کامپیوتری شده. دارم سعی می‌کنم با هم به تعادل برسیم. سخته. اما می‌سازیم دیگه.
پسرچه هم در فاز اولیه تعیین هویتشه. واسه ما حسابی سر و زبون داره اما در اجتماع خجالتی. حساس و زودرنجه. در مورد یه سری چیزها مثل لباس پوشیدن و خوراکی‌ها نمودهای وسواسی طور داره. به نظر می‌رسه علاقه‌مند به ریاضی باشه. تازگی‌ها حسابی عاشق فوتبال شده.
دیروزبعد از شش سال رفتم موهامو رنگ کردم. قصدش را نداشتم. اما ته ذهنم بود. هایلایت کردم. راستش خودم هنوز بهش عادت نکردم. باید چند بار شسته بشه ببینم چطوری می‌شه.
دست به گریبانی با اضافه‌وزن همچنان ادامه داره. کی من با خودم به صلح می‌رسم؟ وقتی که حداقل ده کیلو از الان لاغرتر باشم (ایده‌آلش 20 کیلو) و بتونم حفظش کنم. پسرک هم چاق شده. علش برای من واضحه:‌ بی‌تحرکی و عادات غلط غذایی. نمی‌تونم همسرجان را راضی کنم که آبمیوه و چیپس و کیک قطع بشه و توی خونه نیاد.

چند تا اتفاق و نشونه باعث شده که احساس پیری بهم دست بده. در اثر یک اشتباه احمقانه یا بی‌مبالاتی و بی‌توجهی خودم اولین دندونم را از دست دادم و حالا باید برم دنبال ایمپلنت. مدتیه دید دورم دچار مشکل شده و احتمالا پیرچشمی هست و نمی‌خوام بپذیرم و هی با کله می‌رم توی مانیتور که متن‌های ریز را ببینم. چند وقت پیش هم یکی ا این تست ها توی اینستا بود که سن گوش را تشخیص می‌داد واسه من تشخیص داد 50! که البته خودم هم قبول دارم که یه کمی آستانه شنواییم بالا رفته و پچ‌پچ و آهسته حرف زدن را نمی‌شنوم. کمرم هم که اونجوری بود. خلاصه حسابی احساس پیری بهم دست داده. احتمالا این رنگ زدن موهام تلاش ناخودآگاهم برای مبارزه با این حسه. 
همچنان دلم می‌خواد یه ماشین بخرم و هنوز پولم به اون چیزی که دلم می‌خواد نمی‌رسه. انصاف نیست بعد از 16 سال کار کردن نتونم یه ماشین به دلخواه خودم بخرم.
فعلا همینا بسه. خوابم میاد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۷
آذر دخت

نمی‌دونم این چیزی که این روزها شاهدش هستیم اسمش چیه؟ تداوم حماقت؟ احمق‌ها چقدر دوام می‌آورند؟ مقدمات یک سقوط؟ پله‌های رو به ویرانی؟ یا چی؟
چیزی که من دارم می‌بینم اینه که یک سری حرف را مردم دارند می‌زنند, یک سری از مسئولین توی همه‌ی رده‌ها دارند می‌زنند. پیرها می‌زنند, جوون‌ها, درس خونده‌ها و نخونده‌ها, همه دارند این حرف‌ها را می‌زنند اما هیچ کس اجراش نمی‌کنه. یعنی اونهایی که راس امور هستند از یک سیاره‌ی دیگر اومدند؟ این حرف‌ها را نمی‌شنوند و نمی‌فهمند؟ خیلی خیلی بعیده. اگر نه بچه‌های همشون از دراز و کوتاه خارج از کشور سرشون بند نبود. اگر خیلی به آینده‌ی این ویرانه‌سرایی که درست کردند امیدوار بودند, اقلا محض نمونه یه دو سه تاشون بچه‌هاشون را اینجا نگه می‌داشتند. 
بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم شاید من دایره‌ی اطرافیانم را بسته نگاه می‌کنم نظرات و افکار اونوری‌ها را نمی‌بینم. بعد باز می‌بینم آخه از صبح تا شب با هر کی حرف می‌زنم که کم و زیاد, بالا و پایین همین حرف‌ها را می‌زنه. پس اونها کجان؟ 
محض آزار دادن خودم رفتم یه سه چهار تایی از اون طرفی‌ها را فالو می‌کنم روی پلتفرم‌های مختلف ببینم حرفشون چیه؟ اصلا حرف حساب از توش در میاد یا نه؟ می‌بینم خوب اینا هم که مخاطبینشون از 200 - 300 تا تجاوز نمی‌کنه که خوب لابد یه درصدشون هم مثل منند که محض کنجکاوی و مطالعه‌ی این گونه‌های انشالله در حال انقراض اینجا هستند. پس چطوریه؟ بعد باز به خودم می‌گم این باز جامعه‌ایه که تو توش داری می‌گردی. خوب لابد اینها اعتقادی به فضای مجازی ندارند.
اما خوب, این همه شکاف هم خوب خیلی ترسناکه. بعد خوب به عادت فرهنگی‌مون هم خوب هر دو دسته معتقدند که حقیقت نزد اونها است و بس و به منشا حقیقت دست یافتند و هیچ کس دیگری نمی‌فهمه. که خوب این اوضاع را خراب می‌کنه.
آقا یک درگیری ذهنی دیگه هم پیدا کردم. دیدید که این جماعت ارزشی که خوب دوست دارند به همه‌ی ارزش‌های دیرینه هم برگردند الان همه‌شون فشار را گذاشتند روی طب سنتی؟ آقا ما یک چایی راحت از دست اینها از گلومون پایین نمی‌ره. بعد در راستای همون پاراگراف بالا, همشون هی می‌خوان همه را هم به راه راست هدایت کنند. تا حالا چند تا تجربه داشتم که می‌خواستند اثبات کنند که همه چیزی که ما می‌خوریم اشتباهه و اصلا همون چیزهایی که زمان ابن سینا می‌خوردند درسته. بابا خوبه ما خلاف سنگینمون تو این مملکت فقط همین روزی دو تا لیوان چایی عه. اگر عرق مرق می‌خوردیم دیگه چه به سرمون میآوردن. فقط من سوالم اینه که پس چرا الان خدا حفظ کنه همه پیرمرد پیرزنهامون دارند هشتاد سال را پر می‌کنند و خود مرحوم ابن سینا به 60 سال نرسیده قولنج کرد مرد؟ یا اون سفره اطعمه از آشپز ناصرالدین شاه که شده بایبل آشپزیشون بابا چه گلی به سر همون قاجارها گرفت. بابا خود ناصر جان که بیست مدل مرض داشت تو 60 سالگی. یادمه توی روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه نوشته بود شبی یک زیرشلواری ازش دور می‌انداختند به خاطر خونریزی بواسیر! تازه مظفرالدین شاه هم که فقط مریض بودنش معروفه و به 60 نرسید باز. تازه اینها شاه و دربار بودند.
من صد درصد قبول دارم که ابن سینا در زمان خودش حکیم و عارف و شاعر و نویسنده‌‌ی بزرگی بوده. اما در زمان خودش. اون موقع فکر نکنم متوسط سن ایرانیان از 40 سال تجاوز می‌کرده. این دستورالعمل‌ها هم مال همون متوسط سنیه. به خدا که بعید نیست مرحوم از بسکه آبگوشت نخودآب (که تجویز دائمی این دکتر علفی‌های الانه) با خاکشیر و سنبل‌الطیب خورد یهو روده‌هاش پیچ خورد قولنج کرد افتاد مرد.
مادرهمسرجان خیلی به این مباحث طب علفی علاقه‌مند و معتقده. بعد هر روز هر ساعت می‌گه من یه سیب خوردن انگار بلای آسمانی بود خوابم نبرد تا صبح پریشون بودم. بعد این سیب هی تغییر ماهیت می‌ده یه روز می‌شه نارنگی, یه روز می‌شه پرتقال, یه روز می‌شه موز, یه روز می‌شه ماست, یه روز می‌شه عدس پلو, و بگیر برو تا آخر. پسرک هم کم‌کم داشت الگوبرداری می‌کرد می‌گفت من یه خیار خوردم فلان جور شدم, دیگه مفصل نشستم باهاش صحبت کردم که بابا بدن آدم اینقدر پیچیده است و این قدر فرآیند حضم و جذب غذا پر پیچ و خمه که اصلا این توهین به خلقت خداست هی بگی با یه غوره سردی‌ام شد و با یه مویز گرمیم. 
نقطه‌ی اوج این واپس‌‌گرایی هم گزارش‌های چپ و راست اخباره که فلان داروی گیاهی و فلان علفی‌جات برای درمان سرماخوردگی بهتر از آنتی بیوتیکه.
خلاصه که پناه بر خدا!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۱ ، ۱۵:۰۱
آذر دخت

امروز باز هر کاری می‌کنم نمی تونم سر کار تمرکز کنم. ذهنم شدیدا پرش داره. حس می‌کنم توی پوست خودم راحت نیستم و کلافه‌ام.
از این حالت متنفرم. اینجور وقت‌ها آرزو می‌کنم یک کار روتین دفتری تکراری داشتم که خود کار نیازی به تمرکز نداشته باشه و تازه حواسم را هم پرت کنه. 
خسته‌ام. نیاز به استراحت و تفریح دارم. اما هفته‌هاست که حتی آخر هفته‌ها هم پر فشار و خسته‌کننده بوده. 
پسرچه دائم مریض می‌شه. خیلی ضعیف شده و برای غذا خوردن هم همش ادا درمیاره.
پسرک هر روز توی مدرسه بحران جدید داره. بیشتر با دوست‌ها و هم‌کلاسی‌ها. البته مسائل اساسی نیست اما خوب انرژی می‌بره از آدم. درک روحیه‌اش برام سخته و برای همین سخته راه حل پیدا کردن. البته خودم هم که مدرسه می‌رفتم توی همین سن دائم با هم‌کلاسی‌هام دعوام می‌شد و خیلی احساس تنهایی می‌کردم. اما فکر می‌کردم این ایراد از من بوده و امیدوار بودم برای بچه‌هام پیش نیاد.
در مورد اتفاقات جاری احساساتم بسیار در هم ریخته و متناقضه. نمی‌دونم موضعم چی باید باشه. چکار باید بکنم. کار درست چیه؟ آیا این به نظاره نشستن کار درستیه؟ من هیچ وقت توی هیچ نقطه‌ای از زندگی‌ام آدم عصیان‌گری نبود. همیشه کنار اومدم و ساختم و کوتاه اومدم. یکی دو تا عصیان خیلی ریز داشتم توی زندگی‌‌ام که از نتیجه‌اش خیلی راضی‌ام. اما آدم‌های عصیان‌گر برام عجیبند. شجاعت جوون‌ها غافلگیرم می‌کنه. نمی‌دونم باید تحسینشون کرد یا باید گذاشت به پای حماقتشون. 
ناپایداری شرایط و بلاتکلیفی اذیتم می‌کنه. 
رژیم هم دوباره به فنا رفته و شدیدا احساس چاقی دارم. احمقانه است وسط این شرایط اما خوب غصه‌دارم.
می‌خوام پولهام را جمع کنم ماشین بخرم. میزان پس‌انداز ماهیانه‌ام در مقابل قیمت ماشین‌ها اینقدر احمقانه است که هر سری اعصابم خورد می‌شه می‌رم پولهام را می‌زنم به شاخ گاو چرت و پرت می‌خرم.
دلم می‌خواست یه چیز معنی‌دار بنویسم اما همون اول گفتم که ذهنم پرش داره و نمی تونم تمرکز کنم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۴
آذر دخت