آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

تابستون شده و مهد پسرک خلوت. بعد از مدت‌ها امروز دوباره از رفتن امتناع می‌کرد. دلم دوباره هزار تیکه می‌شه. از فکر اینکه بچه‌ام می‌ره اونجا و تنهاست. رفیق فابریکش اسمش سبحانه. رفیق فابریک که چه عرض کنم: امسال دوبار زخمی اومد خونه با زخم‌هایی که جاش مونده روی دستش و صورتش و قبلش زنگ زدند از مهد که با سبحان دعواش شده و سبحان گاز گرفته. اما سبحان سبحان از زبونش نمی‌افته و عاشقشه. حالا دیروز ازش می‌پرسم سبحان اومده بود؟ (مامان سبحان معلمه) می‌گه نه، سبحان رفته دَدَر! بمیرم برای دلش. فکر می‌کنه هر کی نره مهد رفته دَدَر!
ماه رمضون هم که در گذره. من هفته اول رو گرفتم و فعلا مرخصی دارم. تا اینجاش که گذشته. انشالله تا بعدش هم خوب بگذره. همسرجان که دو روزه حسابی بداخلاق شده و اعصاب نداره.
البته یه بخشی از بی‌اعصابی‌اش مال این بود که مامانش زنگ زده بود بهش که حالم خوش نیست زیاد.
مادر همسرجان چند وقتی بود که از شهر خودشون نمی‌اومد خونه پسرها توی مرکز استان و از رفتار تمامی عروس‌ها شاکی بود که به حد کافی به ما احترام نمی‌گذارند وقتی می‌ریم خونه‌اشون. بعد هم حسابی شاکی بود که من خونه‌ای که توی مرکز استان داشتم رو زدم توی قباله عروس‌ها (سه تا عروس اول البته به ما دو تا آخری‌ها نرسید!) و حالا خودم خونه توی مرکز استان ندارم که اگر خواستم برم دکتر یا هر چی بیام توش مستقر بشم. بعد از کش و قوس‌های فراوان برادر دکتر همسرجان یه خونه خیلی نقلی خریده توی مرکز استان و قرار شده که این خونه در اختیار پدر و مادر همسرجان باشه که هر وقت که اومدند مرکز استان اونجا ساکن باشند.
حالا خونه در اختیارشونه و یه بار برای 10 روز اومدند که هم پدر همسرجان عمل آب مروارید رو انجام بده و هم قصد نمازشون هم درست باشه. توی مدتی که اونجا بودند (که همزمان با امتحانات بچه‌ها بود) پیش می‌‌اومد که یکی دو شب تنها باشند و بچه‌ها بهشون سر نزنند. ما هم که خوب راهمون دوره و همسرجان هم بعضی روزها ماشین نمی‌بره. خلاصه توی اون مدت مادر همسرجان صحیح و سالم بود و هی زنگ می‌زد که من حوصله‌ام سر رفته می‌خوام برم سر خونه خودم و درختهامون خشکید و اینا. حالا که رفتند شهر خودشون از فرق سر تا نوک پاش درد می‌کنه و می‌گه حالم بده.
می‌دونم که اینها همش روحیه و اون بنده خدا واقعا همه اینها رو حس می‌کنه. اما همسرجان من وقتی حس کنه که پدر و مادرش ناخوشند خیلی به هم می‌ریزه. حتی اگه بدونه که این ناخوشی الکیه. من واقعا نگرانشم. با توجه به اینکه سن پدرش هم بالا هست اگر خدای نکرده اتفاقی براشون بیفته همسرجان من از اونهاست که به هم می‌ریزه. به خصوص که به وضوح زمینه افسردگی رو داره. انشالله که خدا سایه‌اشون رو روی سر ما نگه داره.
فشار کاری فعلا یه کمی سبک شده. تا ببینیم کی دوباره موج کار ما رو با خودش می‌بره؟!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۴
آذر دخت

توی تعطیلات اخیر یه نشد بزرگ رو شدنی کردیم با همسرجان و رفتیم مسافرت. وقتی توی دوران بارداری رفتم مشهد با اما‌م‌رضا عهد کرده بودم که دفعه دیگه که می‌یام بچه‌ام رو با پای خودش می‌گذارم توی صحن راه بره و توی اون مشکلاتی که برای پسرک پیش اومده بود من پیش امام‌رضا واسش نذر کرده بودم و توی این مدت نشده بود بریم نذرمون رو ادا کنیم. این بار خدا رو شکر که بالاخره جور شد و رفتیم. من دلم می‌خواست اولین سفر پسرک مشهد باشه که خدا رو شکر جور شد.
مسافرت ساده‌ای نبود. پسرک که تا به حال سفر نرفته بود مثل ندید بدیدها بود و می‌خواست دائم بیرون باشه و به گشت و گذار. هر بار که آسانسور توقف می‌کرد اگه دم لابی بود می‌گفت هورا و اگه توی طبقه که اتاقمون بود گریه و داد و فریاد داشتیم.
علیرغم اصرار من کالسکه رو نبردیم چون همه می‌گفتند که دست و پاگیره اما اگر برده بودیم واقعا خیلی تأثیر داشت. پسرک دائم می‌خواست بغل بشه و حتی ده قدم هم حاضر نبود پیاده بیاد.
توی هواپیما رفتنه خییییلی ترسید. من فکر می‌کردم که درکی از پرواز و بالا رفتن هواپیما نداره و از صدا می‌ترسه اما به محض اینکه هواپیما نشست دست زد و هورا کشید! یعنی فهمیده بود که ما بالاییم و هواپیما که نشست احساس امنیت کرد. تمام مدت پرواز روی صندلی‌اش ننشست و همش می‌خواست بیاد بغل. توی پرواز برگشت اما وقتی هواپیما بلند شد اومد نشست بغل من و به سه سوت خوابید تا وقتی که هواپیما نشست. اما قبلش چنان اعصاب من و باباش رو مورد عنایت قرار داده بود که فکر کنم اندازه دو سال پیر شدیم دو تامون!
روز اول موقع نماز مغرب پیش من موند و تا مکبر داشت اقامه رو می‌خوند چنان گریه‌ای سر داد و باباجونش رو طلب کرد که من قید نماز جماعت رو زدم. روز دوم باباش گفت تو بلد نیستی باهاش تا کنی و من نگهش می‌دارم که نتیجه‌اش باز شدن اون از نماز جماعت بود! روز سوم اما اجازه داده بود که باباش نماز رو بخونه.
کلا فوبیا داشت که ما رو گم کنه و می‌خواست که همه پیش هم باشیم و اون هم بغل باشه.
موقع نهار و شام هم که کلا بساطی داشتیم. هر بار باید با کلی شرمندگی عذرخواهی می‌کردیم بابت دوغ، نوشابه یا شربتی که پسرک روی زمین ریخته و وقت رفتن یه عالمه قاشق و چنگال و دستمال کاغذی رو از رو زمین جمع می‌کردیم. غذا هم که نمی‌خورد مثل آدم. اونجا هم بساط بغل کردن و غذا دادن توسط پدر به راه بود! ضمن اینکه روز قبل از رفتن ظاهرا یه ویروسی گرفته بود که کل سقف دهنش پر از آفت بود و خلاصه هر چی می‌خورد گریه زاری می‌کرد.
اما خوب خیلی هم خوش گذشت به من. اگر غرغرهای همسرجان ناله‌هاش بابت گرما و عرق کردن و خستگی از بغل کردن پسرک را فاکتور بگیریم به نظر من خیلی خوب بود.
همینکه پسرکم کلی تجربه جدید داشت خیلی جذاب بود. تجربیاتی که آرزوش را داشت شامل سوار اتوبوس و تاکسی شدن و آبشوری کردن! این آخری یعنی اینکه بره توی حوض‌های توی پارک‌ها که خوب خاطره تلخی هم ازش براش موند چون توی یک لحظه (واقعا یک لحظه یه اندازه 3 ثانیه) ازش غافل شدیم و افتاد توی یک حوض عمیق توی کوه‌سنگی. خیلی ترسناک بود. من یک لحظه سرم رو برگردوندم و وقتی جلوم رو نگاه کردم پسرک نبود! با کلی جیغ جیغ کردن دویدم سمت حوض و اونرو که داشت توی آب غوطه می‌خورد درش آوردن. بگذریم که یکی دو بار هم از دستم در رفت. حالا این وسط هم همسرجان وایساده و داد می‌زنه درش بیار دیگه!! بعد هم که درش آوردم سر پسرک داد می‌زنه که چرا رفتی افتادی توی حوض و دعواش می‌کنه. واقعا واکنش‌هاش توی این جور مواقع آدم رو ناامید می‌کنه!
خلاصه که درش آوردیم و لباس‌های خیس آبش رو عوض کردیم. از اون به بعد هم هرجا حوض می‌بینه می‌گه آبشوری بده!
همسرجان می‌گه که دیگه تا وقتی پسرک عاقل نشده نمی‌ره مسافرت. اما من که علیرغم همه دردسرها خیلی بهم مزه داده و احساس یه انرژی مضاعف می‌کنم توی خودم. مگه آدم انتظارش از یه مسافرت چیه؟
حالا دارم هی به خودم می‌قبولونم که امشب باید بلند شم واسه سحری! ای بابا اصلا آمادگی ماه رمضون رو ندارم. اصلا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۲
آذر دخت

دیشب همسرجان باید می‌رفت مأموریت. ساعت 12:30 شب بلیط داشت. پاشو که از در گذاشت بیرون، پسرک به مدت 20 دقیقه یک نفس گریه کرد که اواخرش هستیریک شده بود. هیچ رقمه هم کوتاه نمی‌اومد.
من داشتم از خستگی می‌مردم. در حالت عادی من ساعت 11 دیگه باتری‌ام تمومه. حالا دیروز از صبح با کلی وعده و وعید و ناز خودم رو کشیدن از تخت اومدم بیرون. بعدش هم یه روز کاری پر از اعصاب خوردی با رئیس و همکارهایی که هرررررر کاری که انجام می‌دی و تحویل می‌دی، توش دنبال عیوب می‌گردن و پنج دقیقه نگذشته یه لیست بلند و بالا شامل کش اومدن عکس و بزرگ بودن فونت و جابه‌جا بودن کاما تحویلت می‌دن. بدون اینکه بگن دستت درد نکنه شیش ماه پدر صاحابت دراومده!
وقتی اومدم خونه از بس خسته بودم گفتم دو تا کنسرو لوبیا باز می‌کنیم می‌خوریم دیگه غذا نپختم. بعد همسرجان زنگ زد که می‌خوام مرغ بخرم. من هم یه آشپزخونه ترکیده داشتم. پاشدم آشپزخونه رو سر و سامون دادم. ماشین ظرف‌شویی رو خالی کردم. یه سری ظرف چیدم تو ماشین و یه سری قابلمه و فیلان شستم. بعد همسرجان اومد با مرغ‌ها. دیدم مرغ تازه است گفتم بزار شب خوراک مرغ بپزم.
دیگه تا مرغ‌ها رو شستم پسرک اومد پایین و بعدش هم باباش گفت که ببریمش اصلاح. چند وقتی بود که موهاش افتضاح بود. تا من مرغ‌ها رو بزارم بپزه و چهارتا هویج روش خورد کنم کلی نق زد که ددر.
بردیمش اصلاح و تمام مسیر من کالسکه رو هل دادم. توی سلمونی هم با اینکه بار سومش بود و دفعات قبلی خیلی خوب و بدون اعتراض نشسته بود این بار تا نشست زد زیر گریه و یه گریه جانسوزی کرد که بیا و ببین. نگو مرتیکه دفعات قبل هم می‌ترسیده اما جیکش در نمی‌اومده. دیگه آرومش کردیم و با لب و لوچه آویزون نشست و راحت اصلاح کرد. شکل آدمیزاد شد دوباره!
بعد دوباره برگشتیم و خونه و از یه جایی به بعد اومد بغل و خوب خسته شدم خیلی. تا رسیدیم رفتم سیب‌زمینی و رب ریختم توی مرغ‌ها و بعد دیدم نون نداریم. دوباره همسرجان بدبخت رو فرستادم بره نون بخره. تا من مرغ‌ها رو بسته‌بندی کنم همسرجان با نون اومد و برای صبحونه فردامون هم خاگینه درست کردم. دیگه شام خوردیم و کلی پسرک حرص داد. بعدش جمع کردم و بساط غذای فردا رو درست کردم و دیگه کمرم راست نمی‌شد و چشم‌هام باز.
خلاصه با همچین وضعیتی همسرجان ساعت 11:30 رفت و پسرک یه بند گریه و داد و بیداد و کتک‌کاری کرد که بابای عزیزش رو می‌خواد. هرچی هم می‌خواستم باهاش حرف بزنم بدتر می‌کرد.
دیگه تا ساکتش کردم شد 12 بعد هم گفت تلویزیون روشن کنیم و بشینیم خندوانه ببینیم. یه کمی خندوانه دیدیم و هرکاریش کردم نیومد بخوابیم. گفتم خودم برم توی اتاق که اون هم بیاد. دراز کشیدن همان و ساعت 2 با صدای بلند تلویزیون بیدار شدن همان! خوابم برده بود و پسرک هم روی مبل تنهایی خوابیده بود!
گذاشتمش سرجاش و خوابیدم. صبح هم دوباره با اشک و خون خودم رو از تخت کشیدم بیرون.

پی‌نوشت: این مامان‌هایی که همیشه از شادی و خوشی بچه‌داری می‌نویسن یا خیلی خوش‌شانسند که بچه به اون سادگی گیرشون اومده و هیچ سختی ندارند یا اینکه دروغ می‌گن! ما که هر تغییر بسیار کوچک توی روال زندگی هم کلی مکافات داره برامون!

پی‌نوشت 2: هیچ دوست ندارم که همیشه اینقدر خسته‌ام. خیلی بیشتر از توانم دارم از خودم کار می‌کشم. شاید برای بعضی این کار اینقدر سخت نباشه که همزمان شاغل تمام‌وقت باشند و خانه‌دار و بچه‌دار. اما برای من خیلی سخته. خارج از توانمه اکثر اوقات. اینهایی که می‌گن شاغلند و خونه‌اشون برق می‌زنه و رنگ‌به‌رنگ غذا و دسر و فیلان درست می‌کنند و همش هم شاد و خوشحالند و خوش‌اخلاق، یا سوخت جت دارند و توان هرکول یا اینکه دروغ می‌گن!

پی‌نوشت 3: شدیدا و اورژانسی به یه انقلاب توی روابط عاطفی‌ام با همسرجان احتیاج دارم. یه جایی وایسادم که دوست ندارم بگم کجاست.

پی‌نوشت 4: دلم یه خونه می‌خواد که اینقدر دوستش داشته باشم و اینقدر خوب باشه که حس کنم می‌خوام تا آخر خونه‌ام باشه. یه خونه دائمی و همیشگی. من تا حالا توی همچین خونه‌ای زندگی نکردم. تا 9 سالگی توی مأموریت بودیم و خونه نداشتیم. از 9 تا 17 سالگی توی خونه‌ای بودیم که بسیار بدمسیر بود و همش دلمون می‌خواست عوضش کنیم. از 17 تا 22 سالگی توی خونه‌ای بودیم که پدرم اصرار داشت خراب کنه و بسازه. از 22 تا 24 سالگی توی خونه‌ای مستأجر بودیم تا اون خونه ساخته بشه. از 24 تا 27 سالگی توی خونه تازه ساخته شده بودیم. اما من دوستش نداشتم. دلم می‌خواست برم مرکز استان زندگی کنم و به فکر ازدواج بودم. ازدواج که کردم فکر می‌کردم که آشیونه‌ام رو پیدا کردم برای زندگی بلندمدت توش برنامه می‌ریختم اما وقتی پسرک اومد به خاطر ترس از تنهایی و نیاز به کمک خانواده تصمیم گرفتم بیام نزدیک مامان اینا. تازه اتفاقاتی که برای پسرک توی اون خونه افتاد باعث شد اصلا ازش دلزده بشم. حالا هم که همسرجان می‌گه اینقدر اینجا (پیش مامان اینا) بمونیم تا بتونیم یه خونه بزرگتر بخریم و از اون خونه بریم. دلم یه خونه می‌خواد که هم بزرگتر باشه. هم جاش بهتر باشه. هم ارتفاع داشته باشه. در عین حال امکان اقامت برای سال‌ها رو برام فراهم کنه. اما هنوز نمی‌تونم خونه آرزوهام رو تصور کنم.

پی‌نوشت 5: می‌خوام ماشین بخرم! :)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۰
آذر دخت

این چند وقت داشتم کتاب گودی (The Lowland) از جومپا لاهیری رو می‌خوندم.
کتاب گیرایی بود. مثل همه‌ی کتابهای لاهیری. لاهیری داستان‌گوی خوبیه. اما حسی که موقع خوندن نوشته‌هاش همیشه به من دست می‌ده اینه که خیلی سینمایی می‌نویسه. یعنی خیلی هالیوودی. درست شبیه حسی که موقع خوندن کتاب‌های خالد حسینی به آدم دست می‌ده. نمی‌دونم اتفاقیه یا اینکه تمام نویسنده‌های با بک‌گراند مهاجری اینجوریند. منظورم از هالیوودی نوشتن اینه که تمام المان‌هایی که بشه از توی فصل‌های کتاب سکانس‌های هالیوودی در آورد را داره. به عنوان مثال حتما دو سه تا صحنه معا×شقه داره که نبودنش به کتاب صدمه‌ای نمی‌زنه اما جزء لاینفک فیلم‌های هالیوود هست.
نکته‌ی دیگه‌ای که توی تمام کتاب‌های لاهیری هست اینه که هندی‌ها (مشخصا بنگالی‌ها) رو آدم‌های بسیار خونسرد و بی‌احساسی تصویر می‌کنه. این برای من عجیبه چون ما همش میگیم شرقی‌ها احساساتی‌ترند. یا مثلا شما فیلم‌ها هندی رو ببینین! چیزی که آدم ازش برداشت نمی‌کنه بی‌احساسیه! اما توی این کتاب‌ هم مثل هم‌نام، خیلی جاها شما حس می‌کنی که چقدر این آدم‌ها سرد و سنگدل. چقدر بی‌احساس‌اند و بی‌هیجان!
کلا کتاب خیلی خیلی شبیه هم‌نام هست. اصلا یه جاهایی من حس می‌کردم دوباره دارم اون رو می‌خونم. به خصوص جاهایی که شخصیت زن داستان تازه وارد امریکا شده و باردار هم هست و با شوهرش احساس غریبگی می‌کنه و جدا از هم می‌خوابند و ...
مثل هم‌نام فصل‌های داستان به صورت تصادفی و متناوب از دیدگاه شخصیت‌های مختلف روایت می‌شه جاهایی که انتظارش رو نداری اتفاقات ضربه‌مانند وارد داستان می‌شه. اینجا هم نسل دوم مهاجر سرگشته و آسیب‌دیده و ناراحته. نمی‌دونم چقدر این دیدگاه رو می‌شه تعمیم داد. نسل دوم مهاجر ایرانی که اینجوری به نظر نمی‌یان. شاید چون ایرانی‌ها راحت‌تر می‌تونند توی فرهنگ غربی حل بشن.
و تفاوت‌هایی که با قبلی داره یکی اینه که برعکس شخصیت مادر گوگول توی کتاب هم‌نام، شخصیت زن گودی، از آنچه که هست فرار می‌کنه. همه‌ی نمادهایی که از سرزمین مادری آورده رو دور می‌ریزه. ساری‌هاش رو قیچی می‌کنه. موهای بلندش رو پسرونه کوتاه می‌کنه و از خانواده‌اش فرار می‌کنه. اول فکر کردم می‌خواد به عنوان یه عارضه مهاجرت به این موضوع اشاره کنه اما آخر کتاب می‌گه که تمام این فرارها برای رهایی از عذاب وجدانه. نکته بارز دیگه وارد کردن حجم زیادی تاریخ و فلسفه توی کتابه. داستان کتاب در بستر یه حادثه تاریخی توی هند و بنگال غربی (قیام ناکسالباری) اتفاق می‌افته که من هیچی در موردش نشنیده بودم و نمی‌دونستم این هجم از خشونت  توی تاریخ هند اتفاق افتاده. در مورد تاریخ هند همش روی قیام صلح‌طلبانه و مقاومت منفی گاندی صحبت می‌شه و من نمی‌دونستم که کمونیسم توی هند هم داستان درست کرده بوده. شخصیت اصلی زن کتاب هم فلسفه می‌خونه و خوب یه سری فصل‌ها تأملات فلسفی داره. وقت نکردم برم ببینم آیا خود لاهیری هم مطالعات فلسفی داشته یا نه.
در کل من هم‌نام رو بیشتر دوست داشتم. نمی‌دونم. شاید اگه اول این رو خونده بودم این رو بیشتر دوست داشتم؟ نه. هم‌نام بهتر بود. وقتی اومد توی زمان حال قابل باورتر بود و منطقی‌تر. کلا اون بهتر بود.
ترجمه امیرمهدی حقیقت هم طبق معمول خیلی خوب بود. خیلی روون و بدون سکته و خوندنی. خیلی مترجم خوبیه آقای حقیقت.
چیزی که در ادامه می‌نویسم مال بخش 4 از فصل 4 کتابه. من دوستش داشتم. توی ذهنم موند. وقتی می‌خوام یه گزیده از کتاب انتخاب کنم معمولا اونجایی که توی ذهنم مونده رو می‌نویسم. در ضمن خیلی هم داستان رو لو نمی‌ده.

در چهارسالگی، بلا خاطره پیدا کرده بود. کلمه‌ی دیروز به دایره‌ی کلماتش وارد شده بود. با این که معناش تعمیم یافته بود و مترادف هر چیزی بود که دیگر نبود. همه‌ی گدشته‌ی سپری شده، بدون هیچ نظم خاصی در یک کلمه جمع شده بود.

به انگلیسی می‌گفت؛ می‌گفت Yesterday. به انگلیسی بود که گذشته فقط یکطرفه بود؛ در بنگالی، ‘‘کال‘‘ کلمه‌ای بود که برای ’’دیروز‘‘ به کار می‌رفت، همین‌طور برای ’’فردا‘‘. به بنگالی، آدم نیازمند صفت یا صرف فعل بود تا فرق بین چیزی را که اتفاق افتاده بود با چیزی که بعداَ اتفاق می‌افتاد مشخص کند.

زمان برای بلا در خلاف جهت جریان داشت. گاهی می‌گفت روز بعد از دیروز.

اسم بلا هم، که اسم یک گل بود، اگر کمی متفاوت تلفظ می‌شد، خودش کلمه‌ای بود برای یک مقطع زمانی، بخشی از روز. شاکال بلا معنی‌اش صبح بود؛ بیکل بلا بعدازظهر؛ راتریر بلا شب.

دیروزٍ بلا ظرفی بود برای هر چیزی که در ذهنش ذخیره شده بود. هر جور تجربه یا احساسی که قبلاً آمده بود. حافظه‌اش کوتاه بود و محتویاتش محدود. بی‌توالی زمانی، چیده شده به تصادف.

جوری بود که یک روز به گوری که داشت گره سمجی از موهای پرپشت او را با شانه صاف می‌کرد گفت: می‌خوام موهام کوتاه باشه، مثل دیروز.

موهای بلا چند ماه پیشش کوتاه بود. اولش گوری همین را به او گفت. توضیح داد که بیش‌تر از یک روز طول می‌کشد که مو دوباره بلند شود. به بلا گفت که چندین و چندتا دیروز قبل، و نه فقط یک دیروز، موهایش کوتاه بوده.

ولی برای بلا سه ماه پیش و دیروز یکی بود.

چون گوری حرفش را قبول نکرده بود، از دست گوری عصبانی شد. توی ذوقش خورد و انگار که ابری سیاه صورتش را پوشاند. نه از گوری نه از اودایان هیچ رد واضحی توی صورتش نبود. چطور بود که پیشانی‌اش اندکی محدب بود و کنچ چشم‌هاش کمی تو بود؟ جای چشم‌هاش خاص بود. گوری می‌دید پوست عسلی‌زنگ خودش چقدر با پوست روشن‌تر بلا فرق دارد - پوستی کرم‌رنگ که از مادرشوهرش گرفته بود.

یک روز وقتی گوری کاپشن نو تن بلا کرد، بلا پرسید اون یکی کاپشنم کو؟ داشتند راهی مدرسه می‌شدند.

-کودوم؟

-اون زده، مال دیروز.

درست بود، بهار پارسال کاپشن زردی داشت با کلاه لبه‌خز که الان دیگر برایش زیادی کوچک شده بود و داده بودندش به کلیسای دانشگاه که لباس کهنه برای خیریه می‌گرفت.

-اون کاپشن پارسال بود. اندازه سه سالگیت.

-من دیروز سه سالم بود.

گوری منتظر بود که بلا توی راهرو این‌قدر این‌ور و آن‌ور رژه نرود و آرام بایستد تا او بتواند دست‌هاش را توی آستین‌های کاپشن کند که بعدش راه بیفتند. وقتی بلا زیر بار نرفت گوری شانه‌هاش را گفت.

-دردم اومد. تو منو درد آوردی.

-بلا، باید بجنبیم.

حالا کپشن تنش بود اما زیپش بسته نبود. بلا می‌خواست زیپ را بالا بکشد. تلاش کشدار و ناشیانه‌اش برای بستن زیپ داشت تأخیرشان را بیش‌تر می‌کرد. بعد از لحظه‌ای، گوری طاقتش تاق شد و انگشت‌های بلا را زد کنار.

-بابا می‌ذداره من خودم ببندم.

-بابات الان اینجا نیست.

زیپ را تا زیر گلوی بلا بالا کشید. شاید کمی محکم‌تر از چیزی که بایست. زیپ نزدیک بود پوست بلا را بگیرد. بابت بی‌طاقتی‌اش خودش را سرزنش کرد. فکر کرد معنای چیزی را که همین الان گفته بود، دخترش کی تمام و کمال می‌فهمد.


گودی (the lowland) صص 182-181
جومپا لاهیری
مترجم امیرمهدی حقیقت
نشر ماهی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۹
آذر دخت