آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۹ مطلب با موضوع «کتابخوانی» ثبت شده است

اینقدر دیروز و امروز از دیدن آسمون آبی تعجب‌زده/ذوق‌زده بودم که خودم انگشت به دهن موندم.
یعنی قبلاها آسمون همیشه آبی بود؟ یادم نیست راستش. ولی الان که آبی بودنش یک جورهایی عجیبه و غیرمنتظره شده! چه به روزمون اومده!
سریال دیدن ادامه داره و خوب این سریال فرار از زندان به غیر از فصل یکش و تا حدودی فصل دو، بقیه‌اش چرنده. یعنی ده تا سور زده به فیلم هندی! نمی‌دونم چون خیلی از روش گذشته و قدیمیه اینقدر مسخره است یا کلا این طوری بوده. البته که بنده بیماری الزام به اتمام کارهای نیمه‌تمام دارم و نمی‌تونم کاری را نصفه بذارم و حالا هم مجبورم که هی نگاه کنم و هی به نویسنده فحش بدم.
البته که این آقای ونورت میلر هم ژذابه (که طبق معمول گی هم هست) و به عنوان جاذبه بصری می‌شه حسابش کرد. 
پسرچه جونم بزرگ شده و روحیات و اخلاق خودش را پیدا کرده. خیلی بامزه حرف می‌زنه و استدلال می‌کنه. اخلاقش خیلی با پسرک فرق می‌کنه. نه اینکه بگم همه چیزش خوبه. نه، خیلی سختی‌های خاص خودش را داره و کنار اومدن باهاش قلق داره و یه وقت‌هایی سخته، اما در عین حال خیلی مسائلی که در مورد پسرک معضله، در مورد اون اصلا وجود نداره و این کاملا به روحیه متفاوتشون برمی‌گرده. مثلا پسرک از اول مشکل دوستیابی داشت و همچنان داره و نمی‌تونه ارتباطاتش با دوستهاش را درست و حسابی تنظیم کنه و خیلی راحت مورد سوءاستفاده قرار می‌گیره. اما در مورد پسرچه، واقعا براش مهم نیست این موضوع و به راحتی هم دایره دوستان خودش را تشکیل می‌ده. 
رفتم یه برنامه ورزشی برای خودم درست کردم و تصمیم دارم سعی کنم بهش عمل کنم. از شنبه! :) چندمین تلاش و تصمیم‌گیری توی این مسیر هست؟ خودم نمی‌دونم. فقط می‌دونم که الان بیشتر از هر چیزی تو دنیا دلم می‌خواد که فیت باشم.
یه سری کتاب صوتی روی کست‌باکس پیدا کردم که آدم‌های معمولی کتابها را می‌خونند و به صورت پادکست منتشر می‌کنند. فعلا سرم به اونها گرمه. حوصله‌ی هیچ بحث اخلاقی هم در مورد حقوق مولف و این جور چیزها ندارم. :)
لیست کتابهای صوتی در دست تهیه است. همچنان...
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۰۹
آذر دخت

خوب خوب خوب.
جهت ثبت در تاریخ اومدم بنویسم که از پریروز ویروس گوارشی امسال را هم گرفتم و با وضعیت گلاب به روتون دست به گریبان بودم و امتیاز این مرحله را هم از دست ندادم! اول پسرچه و بعد پسرک و بعد خودم به ترتیب درگیر شدیم.
بابام هم این ویروسی که به چشم می‌زنه را خیلی خیلی شدید درگیرش شد و کار به سونوگرافی چشم و سی‌تی‌اسکن و اینها کشید اما خدا رو شکر بعد از 10-12 روزه خیلی بهتره اوضاعش.
دیروز و پریروز را مرخصی بودم و از شدت بدن‌درد و بی‌حوصلگی می‌خواستم امروز را هم مرخصی بگیرم و حاضر بودم غرغر رئیس گرامی و متلک‌های بعدی‌اش را هم به جون بخرم. البته که به طور کامل آنکال بودم و یه عالمه کار به صورت دورکاری انجام دادم اما خوب رئیس ما اگه ما حضور نداشته باشیم دچار اضطراب می‌شه و حس می‌کنه حقوقی که داریم می‌گیریم حرومه و اصولا مرخصی به نظر لطف اضافی در حق کارمنده, چه برسه به استعلاجی! تازه امروز مدرسه پسرک هم جلسه پیشرفت تحصیلی گذاشته بودند که ترجیح می‌دادم خودم برم و گفتم مرخصی می‌گیرم که به این کار هم برسم که از سر کار زنگ زدند که بعد از هرگز می‌خواهیم ازت تقدیر و تشکر کنیم (البته یه قسمت دیگه که باهاشون همکاری می‌کنم نه قسمت خودمون) دیگه من هم دیدم حیفه بعد این 15-16 سال یکی می‌خواد از ما تقدیر کنه از دستش بدیم. ماشالله رئیس خودمون اینقدر شجاعه و برش داره که تقدیر و تشکرش فقط به زبون و پشت در بسته‌است. مشخصا از همکار‌ها می‌ترسه که ابراز کنه که یک نفر داره بهتر کار می‌کنه. 
خلاصه که دندان طمع را گذاشتم سر جاش باشه گفتم بیام ببینم چه تقدیری می‌خوان بکنند ازمون. حالا بعدا براتون تعریف می‌کنم چه خبر بود. جلسه مدرسه پسرک را هم قراره همسرجان بره. البته که این جلسات بیشتر به درد اون می‌خوره که ببینه همه بچه‌ها درس نمی‌خونند و همه والدین با این موضوع دست به گریبانند و فقط مختص ما نیستش. 
دیگه اینکه گوش شیطون کر فعلا حال گلدون‌ها بد نیست. البته به جز اون یکی که پسرک برام خریده که داره برگ‌هاش می‌ریزه.
این روزها دارم به شدت و سرعت همچنان کتاب صوتی گوش می‌دهم. به خصوص که پادکست‌های مورد علاقه‌ام هم دیگه آپدیت نمی‌شند و محتوای صوتی رایگان درست و حسابی در دسترسم نیست. کتاب صوتی خوبه‌ها, اما جای کتاب کاغذی را نمی‌گیره. اولا چون که دائما داری در حین انجام یه کار دیگه گوشش می‌دی تمرکزت را بعضی جاها از دست می‌دی و بعضی نکته‌ها را از دست می‌دی پس برای کتاب‌های جدی, کتاب‌های پیچیده و پرشخصیت و پرنکته خیلی خوب نیست. البته بزرگترین کارکردی که کتاب صوتی برام داره اینه که جلوی سر رفتن حوصله‌ی من را می‌گیره (معضلی که از بچگی باهاش درگیر بودم که در هر حالت و زمان و مکانی حوصله‌ام سر می‌ره! و احتمالا ناشی از درجاتی از مشکل عدم تمرکز و توجه یا بیش‌فعالیه). اما خوب برای کتاب‌های فان, رمان‌های قطور و سنگین و کتابهایی که در حالت عادی حوصله‌ات نمی‌کشه بری بخونی بد نیست. البته اون تصویرسازی و استفاده از تخیل که توی کتاب خوندن به آدم دست می‌ده, و من عاشقشم, با کتاب صوتی واقعا فضای کمتری برای مانور داره. چون یک بخش از فضاسازی توسط راوی و اجرا ایجاد شده. اما خوب باز هم بهتر از هیچه. البته که این بین محتوای مزخرف و چرت و پرت هم خیلی به خورد خودت می‌دی که چاره‌ای نیست دیگه. یه ایراد دیگه‌اش هم اینه که اینقدر سریع و سرسری بعضی کتابها را گوش می‌دی و رد می‌شی که اصلا به یک ماه نکشیده محتوای کتاب یادت می‌ره و بعضا شده که من کتابی که قبلا گوش دادم را دوباره می‌خواستم گوش بدم و اصلا یادم نبوده این جریانش چی بود.
من یه نتیجه‌گیری کردم, دلیل علاقه من به کتاب خوندن, همون اضطراب ذهنی‌ام از سر رفتن حوصله‌ام هست. خوب زمان بچگی ما که ابزارهای تفریحی مثل گوشی و تبلت و انواع ویدئوگیم‌ها یا نبود یا خیلی محدود بود. در دسترس‌ترین ابزار, برای سرگرم شدن کتاب بود. ضمن اینکه من از کتاب به عنوان یه ابزار مقابله با اضطراب اجتماعی‌ام هم استفاده می‌کردم و می‌کنم. شما امتحان کنید وقتی یه کتاب دستتون باشه, کم پیش میاد دیگران بخوان باهاتون معاشرت کنند و خیلی مهربانانه سعی می‌کنند مزاحم مطالعه‌تون نشند. اینطوری بود که بنده همیشه یه کتاب تو کیفم بود که توی تاکسی, اتوبوس, سرویس دانشگاه, سرویس محل کار, بانک و حتی غذاخوری محل کار سرم را می‌کردم توش تا مجبور نباشم با کسی معاشرت کنم! 
برنامه‌ای که دارم اینه که لیست کتاب‌های صوتی که گوش می‌دم را اینجا بنویسم با یه خط مختصر توضیح نظرات خودم که هم بیماری لیست درست کردنم فروکش کنه, هم اطلاعات کتاب‌هایی که گوش دادم را داشته باشم برای مراجعات بعدی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۲ ، ۰۹:۳۱
آذر دخت

بیشترین سطح تفریح شخصی این روزهام کتاب صوتیه. خیلی وقته که کتاب متنی نخوندم و دائم توی اپ‌های کتابخوان دنبال کتابهای صوتی جذابم.
آخرین کتابی که گوش دادم "دروغ‌های کوچک بزرگ" بود. شنیدم که سریالش هم ساخته شده. البته بنده آخرین آپدیت سریال دیدنم فصل ۹ بیگ‌بنگ تئوری بوده و از دنیای سریال خیلی دورم. 
در مورد "دروغ‌های..." داستان جذاب بود. تحلیل روانشناسی که روی آدم‌ها سوار شده بود هم خیلی خوب بود. اما متاسفانه فصل‌های آخرش مثل کلید اسرار شد و همه‌ی آدم بدها به سزای اعمالشون رسیدند و آدم‌ خوبها رستگار شدند. خوب زندگی به من ثابت کرده که در حقیقت هیچ وقت اوضاع اینجوری نیست. اما نکته‌ی قابل توجه برام فضایی بود که از مدرسه و روابط والدین و احساس والدین نسبت به مادران شاغل، مادران تک والد و کلا درامای زندگی هم‌کلاسی‌ها بود. ما امسال یک همچین فضایی را تقریبا تجربه کردیم. من توی دو سال اول مدرسه‌ی پسرک که همزمان با کرونا و دورکاری خودم و به تبعش داشتن وقت بیشتر بود، سعی کردم با همکلاسی‌های پسرک و مادرانشون ارتباط برقرار کنم. یک جمعی که حس می‌کردم فیس و افاده‌شون از همه کمتره و در ضمن حاضر بودند که توی ایام کرونا برای بچه‌ها برنامه ی فضای باز ترتیب بدهیم را انتخاب کردم و باهاشون همراه شدم. و خوب، در انتخاب خودم ریدم! :)
دوستی با اونها هم به پسرک ضربه زد و هم به خودم. یکی از مادرها به وضوح از اینکه من شاغل بودم عصبانی بود. در ظاهر چیزی نشون نمی‌داد اما من کاملا حس می‌کردم که با این موضوع مشکل داره. و بعد در همگی به صورت تیمی شروع کردند به دردسر درست کردن.
چیزی که من متوجه شدم این بود که پسر همون خانم، یک سری رفتارهای عجیب داره و بعد پسرک خنگ و ساده‌ی من هم به تبع رفتارهای عجیب اون توی دردسر می‌افته. اون خانم بسیار مذهبی و حزب‌اللهی بود. دخترش را سال آخر دبیرستان شوهر داد. از اونها بود که تشت گل برای آقایی می‌آورد به نظرم. من با هیچ کدوم این مسائل مشکلی نداشتم. اما وقت‌هایی که هم را می‌دیدیم با اصرار می‌خواست ثابت کنه که شاغل بودن مادر اشتباهه. خودش قبلا شاغل بوده و حالا دیگه سر کار نمی‌رفت و چند بار گفت که ذات ما زن‌ها لطیفه و برای کار کردن نیست و از این حرفها. من هیچ تعصب خاصی روی کار کردنم ندارم. همیشه هم گفتم اگر وضعیت مالی مون به صورتی بود که سطح زندگی اون جوری که دوست دارم تامین می‌شد و از اون مهمتر همسرم آدمی بود که مطمئن بودم با تامین هزینه‌های مدنظرم مشکلی نداره کار نمی‌کردم. اما خوب، الان انتخابم اینه و خصوصا توی اون ایام فشار مضاعفی را واقعا تحمل می‌کردم که تعادل بین کار و درس و زندگی را برقرار کنم. این درحالی بود که علیرغم خانه‌دار بودن ایشون، پسر خودش جزو ضعیف‌ترین بچه‌های کلاس از نظر درسی بود و مشخص بود که این ضعف هم در اثر عدم رسیدگی به تکالیفش توی خونه و بی‌توجهی والدین هست. 
من از یک جایی به بعد احساس کردم که ادامه این ارتباط نه به نفع منه و نه اونها علاقه چندانی دارند که من توی جمعشون باشم. ضمن اینکه دوباره تمام‌وقت برگشتیم سر کار و فرصتم خیلی کمتر شد. در نتیجه ارتباطم را محدود کردم. تنها نکته‌ای که بود این بود که رفت و آمد پسرک را با یکی از اعضای این گروه هماهنگ کرده بودیم. صبح‌ها ما می‌رسوندیمشون، ظهرها اونها برمی‌گردوندند.
همین موضوع مشکل‌ساز شد. همون خانم فوق‌الذکر علیرغم اینکه مسیرش اصلا با ما هماهنگ نبود، خودش را وارد این فرآیند رفت و آمد کرد و در یکی از روزهایی که بدون اینکه من اطلاع داشته باشم ایشون داشت بچه‌ها را می‌رسوند، پسرک توی ماشین گفته بود "اسکول" :)) 
این کلمه شد یک بحران بزرگ. پسرک متهم شد به اینکه فحش می‌ده و دوستهاش بایکوتش کردند و باهاش حرف نمی‌زدند و علیهش تیم‌سازی کرده بودند. سعی کردم موضوع را حل کنم و زنگ زدم به اون مادری که با ما رفت و آمد را تقسیم کرده بود و عذرخواهی کردم (خاک تو سرم واقعا!)
ولی موضوع ادامه پیدا کردم. پسر اون کسی که رفت و آمد را با هم تقسیم کرده بودیم شروع کرد به قلدری برای پسرک. خوراکی‌هاش را می‌گرفت و می‌گفت اگه بهم ندی باهات قهر می‌کنم. پولش را می‌گرفت. پسرک هم یک سری خصوصیات مهرطلبی داره متاسفانه و برای اینکه دوست صمیمی داشته باشه حاضره هر کاری بکنه. در ادامه پسر اون خانم فوق‌الذکر یک حرکت ناشایست نشون بچه‌ها داده بود و گفته بود که اگر این کار را بکنید پلیس دستگیرتون می‌کنه. پسرک اسکول من هم هیجان‌زده رفته بود به همه گفته بود که آره یک حرکتی هست که اگر بکنید پلیس دستگیرتون می‌کنه (انگشت اغتشاش را به هم نشون داده بودند). پسرک توی مدرسه بابت این موضوع تذکر گرفته بود.
تا اینکه یک روز مدیر مدرسه زنگ زده بود به همسرجان و گفته بود باید فوری شما را ببینیم و پسرتون یک سری الفاظ بسیار ناشایست به کار برده، چندین مادر تماس گرفتند و گفتند یا بچه‌ی ما را جابه‌جا کنید یا پسرک را و ما حاضر نیستیم حتی یک روز دیگه با پسرک توی یک کلاس باشه بچه‌مون. همسرجان نزدیک بود سکته کنه. زنگ زده بود به من و تقریبا گریه می‌کرد.
من با مدیر مدرسه تماس گرفتم. گفت که یک مادر تماس گرفته و یک تیم از مادرها هم حضوری اومدند و اعتراض کردند. سرحساب که شدم تیمی که حضوری رفته بودند همگی گروه دوستان گرامی بودند! مدیر گفت اینها گفتند که این بچه پدر و مادرش شاغلند. معلوم نیست روزها کجا می‌ره. پیش پدربزرگ مادربزرگشه که خوب اونها معلوم نیست چه حرف‌هایی بهش یاد می‌دن. یعنی از اطلاعاتی که در اثر دوستی مشترک با هم داشتی کمال سوءاستفاده را کرده بودند. ازم پرسید پای ماهواره می‌شینه؟ گفت موبایل خیلی دستشه؟ روزها کجا می‌ره. من بهش گفتم که دیسیپلینی که پدر و مادر من دارند توی زندگی و طرز صحبت کردنشون بسیار بسیار تمیزتر و مقرراتی تر از خود ماست. خود من این صحبت‌هایی که شما می‌گی را توی دانشگاه شنیدم و اصلا مواجهه‌ای با این مسائل نداشتم. پسرک اگر از گوشی و تلویزیون استفاده کنه کاملا با نظارته. گوشی اختصاصی نداره. از گوشی من و پدرش استفاده می‌کنه و من روزانه محتوای سرچ‌ها و چیزهایی که استفاده کرده را چک می‌کنم.
زنگ زدم به سردسته گروه که بسیار ادعای صمیمیت با من می‌کرد. ایشون یک مادر بسیار مستبد و استرسی بود که بچه‌اش ازش می‌ترسید واقعا. متوجه شدم که بچه‌ی ایشون ادعا کرده که پسرک یک فحش جنسی بهش یاد داده. چیزی که هزار سال ممکن نیست پسرک گفته باشه. من علیرغم اینکه مطمئن بودم همچین حرفی در دایره واژگان پسرک وجود نداره، تمام تلاشم را کردم که اگر بلده از زیرزبونش بکشم بیرون. اما واقعا و تحت هیچ عنوانی بلد نبود این حرف را. ایشون گفت من تمام زندگی‌ام را صرف این بچه کردم می‌برم میارمش که در معرض این مسائل نباشه و حالا دارم از غصه می‌میرم که بچه‌ام این حرف را یاد گرفته. بهش گفتم من صددرصد مطمئنم که پسرم همچین حرفی نزده اما محض احتیاط شما به بچه‌ات بگو دیگه با بچه‌ی من حرف نزنه، خودتون هم تمومش کنید این ماجرا را. باهاش تند شدم. گفتم کشش ندید این موضوع را.
سال قبل عین همین رفتار را با یک بچه که پدر نداشت و یک سری سوءرفتار داشت اجرا کردند. نتیجه این شد که بچه را اول کلاسش را جابه‌جا کردند و بعد هم اصلا از مدرسه اخراجش کردند. من از حرف‌های پسرک متوجه شدم که بچه‌های اینها تیم شده بودند و اون بچه را اذیت می‌کردند تا صداش دربیاد و یک کار ناهنجار بکنه و بعد شکایتش را به دفتر می‌کردند.
روز بعدش من و همسرجان رفتیم مدرسه. مفصل با مدیر صحبت کردم و بهش اطمینان دادم که پسرک بچه‌ رهایی نیست. کاملا خودمون روش نظارت داریم و شاغل بودن من منجر به بی‌ادبی اون نشده. بهش گفتم نگذارید تابلوی سال قبل دوباره تکرار بشه. شما در قبال روح و روان این بچه‌ها مسئولید.
با معلمش هم صحبت کردم و گفتم که حس می‌کنم اینها دارند برای بچه قلدری می‌کنند و چند تا نمونه‌اش را هم بهش گفتم. قول داد حواسش باشه به پسرک.
رفت و آمد مشترک پسرک با اون بچه را لغو کردم. کلی سختی کشیدیم تا براش سرویس پیدا شد. تا مدت‌ها همسرجان مجبور بود از کارش بزنه برای رفت و آمد پسرک. از گروه دوستی هم که باهاشون داشتم لفت دادم. ارتباطم را کامل قطع کردم.
آزار و اذیت‌ها و حرف و نقل‌ها قطع شد و در ادامه سال پسرک با آرامش نسبی درس خوند. مشخصا همه چیز از این جمع مادرهایی که دنبال بچه‌هاشون می‌اومدند و توی حیاط مدرسه تجمع می‌کردند سرچشمه گرفته بود. 
تجربه بسیار بدی بود. هم برای خودم و هم برای پسرک. تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت وارد روابط صمیمانه با والدین همکلاسی‌ها نشم. خوشحالم که زود وارد عمل شدم و پسرک را تنها نگذاشتم. اگر والدین خودم بودند اهمیتی نمی‌دادند و موضوع طولانی می‌شد. 
روابط بین انسانی خیلی پیچیده و خطرناکه. آدم باید خیلی مراقب باشه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۲ ، ۰۸:۱۲
آذر دخت

دایی خدا بیامرزم که آذر پارسال مرحوم شد، یه جمله‌ی معروف داشت می‌گفت هر کی تو پاییز نمیره، تا سال بعد نمی‌میره.
پدر شوهر بعد از حدود یک سال توی جا افتادن به رحمت خدا رفت. خدا رحمتش کنه. خیلی این یک سال آخر سختی کشید. من که هر بار می‌دیدمش دلم براش کباب می‌شد.
نگران این بودم که بچه‌ها برای فقدانش ناراحتی کنند اما خیلی راحت و سریع هر دوشون نبودنش را پذیرفتند. البته که خیلی با بچه‌ها ارتباط نزدیکی نداشت و این سه چهار سال اخیر به واسطه‌ی آلزایمر کاملا به حاشیه رفته بود حضورش اما خوب باز هم بچه‌ها حداقل هفته‌ای دو سه بار خونه‌شون می‌رفتند و میدیدنشون. اما خدا رو شکر بچه‌ها اصلا بی‌تابی نکردند. 
شرایط پدر شوهر را که می‌دیدم خیلی فکرهای فلسفی می‌کردم. چیستی و چرایی زندگی‌مون. اینکه چقدر این مدت کوتاه را می‌دویم و از اون لحظه‌ای که توش هستیم لذت نمی‌بریم. این که چقدر هفتاد هشتاد سال کوتاهه. یا در واقع ما چقدر ساده‌ایم که فکر می‌کنیم قراره عمر نوح کنیم و از همین عمر کوتاه هیچ لذتی نمی‌بریم. 
نتیچه‌گیری نهایی اینه برام که اگر بخوایم دنبال عدالت باشیم، توی نفس زندگی بشر اصلا عدالتی نیست. به یک نوزاد که نگاه می‌کنی که چه حرص و ولعی برای زنده بودن، زندگی کردن، خوردن و یاد گرفتن و کشف کردن و تجربه کردن داره و بعد پیش خودت فکر می‌کنی این همه حرص و تلاش و امید قراره صرف یه زندگی کوتاه بشه. جایی می‌خوندم که دلیل اینکه آدمی اینقدر به تولید مثل و بچه دار شدن متمایله، اینه که امیدواره بچه‌هاش مانع از زوالش بشن. یعنی بچه‌ها ادامه‌ی زندگی اون باشند و به جای اون زندگی کنند. مدتیه به مباحث زیست‌شناسی خیلی علاقه‌مند شدم. یعنی در نظر گرفتن نقش فیزیولوژی و طبیعت در رفتارهای بشر. به این نتیجه رسیدم که خیلی از رفتارهای ما علیرغم اینکه فکر می‌کنیم آگاهانه و از روی تمدن هست، عملا دست اون طبیعت حیوانی ما هست. 
هر چی سنم می‌ره بالاتر، به فلسفه هم بیشتر علاقه‌مند می‌شم. اخیرا یک دو تا کتاب هم در حیطه ی روانشناسی اگزیستانسیالیسم خوندم و حس می‌کنم اگر مطالعه‌ی عمیقی در این حیطه بکنم، جواب خیلی از سوالهام را که قبلا در قالب دین و مذهب دنبال جوابشون می‌گشتم پیدا می‌کنم. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۲:۱۵
آذر دخت

مدرسه‌ی پسرک یه نظرسنجی گذاشته که با توجه به احتمال بازگشایی مدارس از اول آذرماه، آیا بچه را می‌فرستید مدرسه یا نه. دوباره بحث و دعوای مامان‌ها شروع شده که ما که نمی‌فرستیم بچه رو و اونهایی که می‌فرستند چه بی‌فکرند و اگه یه سال هم عقب بیفتند اشکالی نداره و ....
من فکر می‌کنم افراط و تفریط ما رو همه جا بیچاره کرده. اول که کرونا اومده بود چقدر باید به همه التماس می‌کردند که مراعات کنید، حالا که باید با واکسیناسیون گسترده به زندگی نرمال برگردیم دوباره باید التماس کنیم به همه که بابا تو رو خدا بهداشتی تر از WHO نباشید کوتاه بیایید. دوباره هی باید مردم را هل داد که معمولی زندگی کنند. البته در مورد هم‌کلاسی‌های پسرک اکثریت‌ اونهایی که خیلی مخالفت می‌کنند با باز شدن مدرسه اونهایی هستند که به خاطر مسائل جانبی ترجیح می‌دهند بچه نره مدرسه. یا بچه یه مشکلی داره مثل اضطراب و لکنت و ضعف تحصیلی یا اینکه خیلی بچه ضعیف و ریزه میزه است و تا یه باد بهش بخوره مریض می‌شه یا اینکه اصلا خودشون حالش را ندارند صبح بچه را راهی مدرسه کنند. 
الان برای من خیلی فرقی نمی‌کنه. به غیر از اینکه پسرک به طرز شدیدی دلش می‌خواد بره مدرسه، من برام راحت‌تره که همین شرایط فعلی ادامه پیدا کنه. چون اگر قرار باشه سرویس نباشه و بخوان دو ساعت در روز برند مدرسه و بیان و... مدیریت رفت و آمد بچه‌ها خیلی سخت می‌شه و ترجیح من اینه که همین طور آنلاین پیش بره. راستش من از کرونا خیلی نمی‌ترسم. به نظرم باید به داده‌های جامعه‌ی نرمال اعتماد کرد و اینکه مثلا یک بچه نوع شدید را گرفته دلیل نمی‌شه که تعمیم بدیم مسئله را. راستش اصلا خوش‌بین نیستم که امسال مدرسه‌های ابتدایی باز بشه. و اینجوری یه بام و دو هوا کردن بچه‌ها بیشتر آسیب‌زا هست به نظرم. 

طی یک سال اخیر یک عالمه کتاب برای پسرک و پسرچه خریدم که هیچ کدوم را نخوندیم. پسرک که خودش حاضر نیست بخونه اما یه تعداد محدودی را دوست داره من براش بخونم. پسرچه هم اصلا نمی‌دونم چرا کتاب دوست نداره. خیلی غصه‌ام می‌گیره. من خودم عاشق کتاب خوندنم و حتی خوندن کتاب‌های بچه‌ها هم برام لذت‌بخشه. خیلی خیلی دلم می‌خواد پسرچه هم با کتاب میونه‌اش خوب بشه. به خودم قول دادم که دیگه براشون کتاب نخرم. همه‌اش هم دارم با خودم مبارزه می‌کنم که کتاب‌های جالب و جدیدی که می‌بینم را نخرم براشون. وقتی نمی‌خونند. 

فعلا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۰:۱۱
آذر دخت

وقتهایی که بعد از مدتی می‌رم سراغ وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم و در حال و هوای نویسنده‌هاشون قرار می‌گیرم, دلم هوای نوشتن می‌کنه.
حس خیلی جالبیه. روزنگارهای ترانه از واشنگتن, پرژین از کردستان, فروغ و آشتی از تهران و... طوری من را باخودش همراه می‌کنه که برای یه مدتی انگار توی اون حال و هوا دارم زندگی می‌کنم. خصوصا الان که حال و هوا جاهای مختلف دنیا خیلی با هم دیگه فرق می‌کنه. آدم‌هایی که الان هنوز هم وبلاگ می‌نویسند و راهی اینستاگرام نشدند را خیلی دوست دارم. آدمهایی که نوشتنشون فقط برای نفس نوشتنه نه دیده شدن. 
زندگی من هم در جریانه. همچنان فلوکسیتین می‌خورم برای سرپا موندن. روی مودم تاثیر خوبی گذاشته, حوصله‌ام بیشتر شده و کمتر از کوره در می‌رم. یه هاله‌ی بی‌حسی هم دورم کشیده که علیرغم تمام مصیبت‌های جاری در این روزها, احساس بی‌حسی می‌کنم. اما آستانه‌ی اصطرابم رفته بالا. یعنی کوچکترین مسئله‌ای می‌تونه شدیدا مصطربم کنه و شب‌ها بی‌خواب بشم و تپش قلب بگیرم. 
البته الان مسائلی که باهاش دست به گریبان هستیم خیلی هم کوچیک نیست‌ها. از اوضاع افتضاح کرونا که این همه آدم را گرفتار خودش کرده و هیچ چشم‌انداز مثبتی هم به اتمامش نیست بگیر, تا اوضاع اقتصادی فلج که آدم را وادار می‌کنه فقط به گذروندن زندگی روزمره دلخوش باشه و هیچ چشم‌اندازی برای خودش متصور نباشه, تا اوضاع سیاسی کشور و جهان که هیچ بوی بهبودی ازش به مشام نمی‌رسه و آدم حس می‌کنه هر روز داریم 10 سال به عقب برمی‌گردیم بگیر تا مسائل سر کار. 
رئیسمون که خداییش توی این دوران کرونا خیلی با ما کنار اومد و همراه بود, استعفا داده و به زودی عوض می‌شه. ضمن اینکه مدیریت کلان محل کار هم حتما با تعویض دولت تغییر می‌کنه که نمی‌دونیم چطوری می‌شه. همکار ارشدمون که بیشترین سابقه را داره اینجا و روی خیلی از موارد مسلطه هم قهر کرده و می‌گه که می‌خواد استعفا بده. بعد از اون من بیشترین سابقه را دارم اینجا و اگر اون بره من سیبل همه‌ی کارها می‌شم که اصلا آمادگی روحی و روانی‌اش را ندارم. به خصوص که مدارس هم باز نخواهند شد و باز هم آنلاین خواهند بود و من نمی‌دونم با پسرک و پسرچه باید چکار کنم. البته تجربه‌ی پارسال را دارم که چقدر استرس پیش از موعد کشیدم و بعد به موقع که شد, کل سال تحصیلی را کج‌دار و مریز طی کردیم. اما خوب رفتن رئیس اصلا خوب نیست. نمی‌دونم. شاید هم بهتر شد.
این روزها بیشتر وقتم با پسرک و پسرچه طی می‌شه. دوتاشون به هم و به من خیلی وابسته شدند. تمام زحماتی که برای مستقل کردن اینها کشیدیم توی دوران کرونا به باد رفت. پسرک همچنان سطح بیش از اندازه بالایی از استرس داره که نتونستیم بهش فائق بیاییم. می‌دونم که نیاز به درمان دارویی داره اما همسرجان مخالفه و خود نفس مخالفت اون هم کار رو سخت تر می‌کنه. نگران آینده‌اش هستم و دائم فکرهای ناراحت کننده‌ای در مورد سرنوشتش به ذهنم می‌رسه. تمام تلاشم را می‌کنم که از هر راهی هست کمکش کنم. اما حقیقتش اینه که خودم هم حالم خوب نیست و بعضی وقت‌ها از دستم در می‌ره. اگر کرونای لعنتی نبود, یه کلاس ورزشی (که البته اصلا علاقه‌ای بهش نداره و باید به زور فرستادش) می‌تونست کمک‌کننده باشه که خوب نمی‌شه. هفته‌ای یک بار کلاس موسیقی و دوبار کلاس زبان داریم که اون هم با سختی دنبال می‌شه همچنان من باید هلش بدم. 
پسرچه هم که دوران اوج لجبازی را داره طی می‌کنه, از غذا خوردن و جیش کردن بگیر تا خوابیدن و بازی کردن. برای همه کاری باید باهاش چونه زد و صبر و حوصله به خرج داد. 
خودم تمرکزم را گذاشتم روی رژیم و ورزش. نتیجه نسبتا بد نبوده. از فروردین تا الان رژیمم و خوب یه کمی خسته شدم و ازش تخطی می‌کنم. اما سعی می‌کنم رعایت کنم. در عوض سعی می‌کنم پیاده‌روی و ورزش را منظم داشته باشم. برای اولین بار توی عمرم تغییرات بدنم در اثر ورزش را حس می‌کنم. پاهام ماهیچه‌ای شده و خیلی باهاش حال مِی‌کنم. 
از طرف محل کار برای واکسن معرفی شدیم و در آستانه‌ی لغو دورکاری و بازگشت ساعت کاری به روال معمول هستیم که خوب خبر خوبی برای من نیست اصلا. دارم سعی می‌کنم توی ذهنم برای حفظ تحرک و رژیم و همچنین بازگشت به دوران آموزش آنلاین آماده می‌شم. فعلا زمان ورزش‌های مقاومتی را آوردم پایین. دوره‌ی آنلاینی که گرفته بودم خیلی موثر بود اما اجراش برام خیلی طول می‌کشید چون حرکت‌ها را بدون تفکیک پیشرفته و مبتدی به صورت فیلم توی واتزاپ می‌فرستاد و باید یه دور قبلش می‌دیدم و نوشته‌ها و صوت‌ها رو گوش می‌دادم و بعد دوباره در حین اجرا هم هی چک می‌کردم که نتیجه‌اش می‌شد یک ساعت و نیم ورزش که خوب خیلی وقت‌گیر بود. حالا یه سری ورزش هیت از قبل داشتم که نیم ساعت طول می‌کشه. یه هفته‌ای هست اونها رو شروع کردم ببینم موثر هست یا نه. اوایل خیلی بدن‌درد داشتم و یک ماهی هم کمرم خشک شده بود و دولا دولا راه می‌رفتم. اما از رو نرفتم و الان خیلی بهترم. امیدوارم در طوفان‌های پاییز آینده هم بتونم ادامه بدم. واقعا لاغری برام درجه دوم اهمیته الان . ورزش باعث می‌شه اضطرابم کم بشه و حالم بهتر بشه. بعد از مدت‌ها از دیدن تصادفی خودم توی شیشه یا آینه بدم نمی‌یاد و تازه قربون صدقه خودم هم می‌رم. لذت گوش دادن به کتاب صوتی و پادکست در طول پیاده‌روی‌های بسیاااااار طولانی هم خیلی برام عمیقه. مدتی بود مطالعه که یکی از بزرگترین لذت‌هام بود به صورت کتابی و فیزیکی محدود شده بود. حالا با کتاب‌های صوتی یه در جدید به روم باز شده و خیلی خوبه. کتاب فیزیکی هم دارم با رنج و مشقت در جستجوی زمان از دست رفته را می‌خونم. چون محبورم. می‌فهمید؟ مجبوووور.
یه کمی احساس عذاب وجدان دارم از این وقتی که به خودم اختصاص می‌دم. دلم می‌خواد این وقتم هم با بچه‌ها یه طوری شیر می‌شد. به خصوص که پسرک هم از پارسال شروع کرده به چاق شدن و یه کمی هم نگران بلوغ زودرس درش هستم. یکی دو بار با خودم بردمش پیاده‌روی (هم پیاده و هم با دوچرخه) اما حضور اون باعث شد نتونم روی سرعت خودم تمرکز کنم و عملا پیاده‌روی من بی‌فایده بود خودش هم خسته می‌شد. پسرچه هم خوب باید با کالسکه بیاد و خیلی نق می‌زنه بین راه هی آب می‌خواد و خوراکی و...
شاید هم نباید عذاب وجدان بگیرم از اینکه روزی دو ساعت وقت برای خودم بذارم.
اما خوب از آون مادر ایده‌آل که توی ذهن خودم دارم خیلی دور شدم. خیلی وقته نه یه بازی درست و حسابی با بچه‌ها کردم, نه یک کتاب درست و حسابی براشون خوندم. نمی‌دونم شاید هم حق دارم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۳۸
آذر دخت

اولین بار بود که یه کتاب از دیکنز می‌خوندم. البته قبلا چند تایی خلاصه‌ی اقتباس شده از آرزوهای بزرگ و الیورتوئیست و دیوید کاپرفیلد و نیکلاس نیکلبی رو توی دوران بچگی و نوجوانی خونده بودم اما خوب این اولین رمانش بود که توی بزرگسالی می‌‌خوندم.

باید بگم که از قدرت داستانگویی دیکنز و از قدرت خلق فضاش شگفت‌زده شدم. برای دوران خودش واقعا اعجوبه‌ای بوده و واقعا بی‌دلیل نیست که کارهاش اینقدر موندگار شدند. اما خوب اطناب و روده‌درازی که ویژگی ادبیات اون دوره هست (قرن 19) توی کتاب دیده می‌شد. ضمن اینکه داستان خیلی قوی نبود و لنگش زیادی داشت.

داستان بر می‌گرده به زمان انقلاب فرانسه و منظور از دو شهر لندن و پاریس هست در اون دوران. دیکنز با دید منفی به انقلاب فرانسه نگاه کرده. درسته که چهره زشت و پلید هر دو شهر را روایت کرده اما پاریس را زشت‌تر و پلیدتر. اشاراتی به زمینه‌های بروز انقلاب داره. به ظلمی که طبقه بورژوا به طبقه فقیر می‌کردند و به اینکه چطوری اون درجه از خشم در وجود طبقه فقیر انباشته شده که منجر به آدم‌کشی‌های پس از انقلاب و به راه افتادن بساط بی‌توقف گیوتین در شهرها و کشتار بی‌دلیل هزاران آدم بیگناه به جرم تعلق به طبقه بورژوا شده. روند حوادث برای ما خیلی آشنا است. انگار این اتفاقات در
چارچوب همه‌ی انقلاب‌ها می‌افته و گریزی ازش نیست. فقط اینکه اروپا این حوادث را در قرن 18 تجربه کرد و ما در قرن 20 (هرچند مسیر انقلاب ما در خیلی وجوه عکس مسیر انقلاب فرانسه بود). یعنی می‌شه امیدوار بود که ما هم 200 سال دیگه از نظر اجتماعی سیاسی به اندازه اونها رشد کرده باشیم! حیف که به عمر ما قد نمی‌ده!

کتاب من رو به خوندن درباره انقلاب فرانسه علاقه‌مند کرد. من نمی‌دونستم زنان چه نقش پررنگی در انقلاب فرانسه داشتند (چه در زمینه‌سازی برای بروز انقلاب و چه تعداد بسیار زنانی که در جریان دوران ترس و وحشت با گیوتین اعدام شدند) دلم می‌خواد اگر بشه در مورد انقلاب فرانسه کمی مطالعه کنم.

من یه نسخه قدیمی از کتاب رو از کتابخونه محل کار گرفتم با شوق و ذوق اینکه بوی کاغذ کهنه می‌ده و قدیمیه و هم اینکه همش فکر می‌کردم ترجمه‌های قدیمی بهتر و امانتدار هستند. اما خوب هم نثر ترچمه ثقیل و سنگین بود. هم کاغذش داشت پودر می‌شد و هم اینکه چون صفحاتش پاره شده بود اصلا معلوم نبود مترجم کی هست. نتیجه اینکه خواندنش برام سخت شد و خیلی طول کشید. اما در کل خواندن این آثار کلاسیک برام لذت‌بخشه. حس می‌کنم دارم کار مهمی انجام می‌دم!

متنی که در ادامه می‌یاد مال اواسط کتابه. بیشتر به همون بخشی اشاره داره که دیکنز داره عوارض انقلاب رو تشریح می‌کنه. زمانی که دوران وحشت و انتقام شروع شده و هر کسی به بهانه‌های واهی به تیغ گیوتین سپرده می‌شه. از ظهور موجودی به نام گیوتین حرف می‌زنه.


هر چقدر که دکتر سخت می‌کوشید و آنی از تلاش و تقلا باز نمی‌ایستاد تا به هر نحو که هست موجبات آزادی چارلز را فراهم کند یا لااقل کاری کند که زودتر به محکمه دعوت شود، سیر حوادث، سریعتر و قویتر از آن بود که از این بابت توفیق حاصل کند. عصر جدید آغاز شد؛ شاه محاکمه و محکوم به اعدام شد؛ جمهوری آزادی و برابری و برادری یا مرگ، در مقابل جهانی که علیه او مسلح شده بود اعلام یا مرگ یا پیروزی را نمود؛ پرچم سیاه، که جزای مرگ را به کسانی که علیه مصالح مملکت اقدام کنند وعده می داد، شب و روز بر فراز منارهای بلند "نتردام" در اهتزاز بود. سیصد هزا نفر که برای سرکوبی بیدادگران جهان به خدمت فراخوانده شده بودند از اکناف و اطراف کشور برخاستند، گویی دندان اژدها را بر سرتاسر ملک افشانده همه جا در تپه و دشت، صخره و سنگ، شنزار و مرداب، در زیر آسمان صاف جنوب و آسمان ابرناک شمال در کوه و بیشه، در تاکستان و در باغات زیتون، در میان علفهای چیده شده و مزارع دروشده، در طول سواحل حاصلخیز و رودخانه‌های پرآب و در میان شن‌های دریاکنار به یکسان بار داده بود. هر نگرانی و تشویشی در این طوفان مستحیل می گشت و این طوفان که در رحمت را بسته بود از میان طبقات پایین برمی‌خاست و از بالا فرو نمی‌ریخت!
درنگی در کار نبود، از رحم و شفقت اثری و از راحت و استراحت خبری نبود و زمان بی محابا می گذشت و به راه خویش می رفت. اگر چه شب و روز با همان نظم و ترتیب زمان جوانی خود از پی هم می آمدند و بامدادان و شامگاهان با بامداد و شامگاه نخستین روز آن تفاوتی نداشتند ولی با این همه، جز این از محاسبه ی زمان خبری نبود. در بحبوحه‌ی این تبی که بر وجود ملت مستولی گشته بود مانند هر وقتی که تبی شدیدی بر وجود بیمار چیره می شود، حساب آن از دست به‌در رفته بود، اکنون جلاد، سکوت غیرطبیعی شهر را در هم می شکست و سرٍ از تن جداشده‌ی پادشاه را به مردم نشان می داد و بلافاصله پس از آن سر ملکه ی زیبا را که موهایش طی نه ماه حبس و بی شوهری و سیه‌روزی به سپیدی گراییده بود به معرض تماشا می گذاشت.
مع الوصف، با توجه به قانون عجیب نتاقض، که در این قبیل موارد همیشه حاکم است، زمان به کندی می گذشت، حال آنکه آتش به سرعت زبانه کشید و همه چیز را می روفت. محکمه‌ی انقلابی در پایتخت، و چهل یا پنجاه هزار کمیته ی انقلابی در سرتاسر مملکت تشکیل شده بود. قانونی در باره ی مظنونین گذشته بود که امنیت و آزادی زندگی را به کلی پامال می کرد و افراد شریف را به چنگ اشخاص شریر می سپرد؛ زندانها از مردمی که جرمی مرتکب نشده بودند و دادرسی نداشتند لبریز بود. بسیاری از این چیزها صورت نظم مقرر و محتوم به خود گرفته بود و هنوز چند هفته ای از استقرارشان نمی گذشت که می نمود قرنها است پایدارند، علی الخصوص که قیافه ای زشت و کریه به صورت آشنا رخ می نمود، گویی از بدو خلقت با مردم مأنوس بود، و این قیافه ی شیئی تند و تیز موسوم به "مادام گیوتین" بود.
این خانم، موضوع و مایه ی تفریح و مزاح عامه بود؛ بهترین علاج سردرد بود؛ از سفیدشدن مو جلوگیری می نمود، طراوت و ظرافتی خاص به پوست می داد. "تیغ ملی" بود که از ته می تراشید. کسی که بر "گیوتین خانم" بوسه می زد و از پنجره به بیرون می نگریست و در سبد عطسه می کرد، مظهر تجدید حیات نوع بشر بود؛ تصویر این خانم جانشین صلیب گشته بود؛ مدلهایی از آن بر سینه هایی که صلیب از آنها رانده شده بود به چشم می خورد، و آنجا که قدوسیت صلیب مورد انکار بود در مقابلش سر تعظیم فرود می آوردند و دعوتش را لبیک می گفتند.
این خانم آن قدر سر از تن جدا کرده بود که هم خود او و هم زمینی که ملوث می داشت یکپارچه خون کبره بسته بود. اعضای این خانم همچون بازیچه‌ی دیوبچه‌ای از هم جدا می‌شد و در مواقع لزوم قطعات آن به هم متصل می‌گردید. زبان سخنوران را در کام می‌کشید، قدرتمندان را به خاک در می افکند و هر چه را که خوب و زیبا بود نیست و نابود می کرد. تنها در یک بامداد، سر بیست و دو دوست را - بیست و یک سر زنده و یک سر مرده را- که همه مقام و موقعیت اجتماعی ممتاز داشتند، ظرف بیست و دو دقیقه از تن جدا ساخت. مأموری که این دستگاه را به کار می انداخت همنام مرد نیرومند کتاب مقدس (سامسون) بود، لیکن با این سلاح به مراتب نیرومندتر و کورتر از او بود و هر روز دروازه های معبد خدا را از پی می افکند.
دکتر مانت در میان این دستگاه وحشت و ذریه ها و اخلاف آن با متانت راه می سپرد. به نیروی خویش اطمینان داشت و با احتیاط به سوی مقصد پیش می‌رفت و ذره ای تردید نداشت که سرانجام شوهر لوسی را آزاد خواهد ساخت. معذلک، جریان حواذث سریع و نیرومند بود و اوقات را با چنان شدت و قوتی می روفت که دکتر همچنان پیگیر و امیدوار بود و چارلز یک سال و سه ماه بود که در زندان به سر می برد. در آن ماه دسامبر انقلاب به چنان خشونت و قساوتی گراییده بود که رودخانه‌های جنوب از لاشه‌ی کسانی که شب‌هنگام به آب می انداختند موج می زد و گروه گروه زندانی در پرتو آفتاب زمستانی جنوب تیرباران می شدند؛ با این همه، دکتر همچنان استوار و پیگیر در میان این دستگاه وحشت و عناصر آن در کار بود. در آن روزها در پاریس هیچ کس به شهرت و معروفیت او و هیچ کس در موقعیتی عجیب‌تر از وضع او نبود. خاموش، انسان و انسان دوست، وجودش جزء لاینفک بیمارستان و زندان بود و فن و دانشش را یکسان به خدمت آدمکش و قربانی می گماشت و در احوالی که از مهارت و تبحر خویش استفاده می کردقیافه و داستان زندانی باستیل، وی را از سایرین متمایز می ساخت. کسی به او سوءظن نمی برد و کسی در صحت عملش تردید نمی کرد، در واقع اگر مرده ای بود که در میان افرادی فانی در جنب و جوش بود باز تا به این حد مبری از سوءظن و تردید نمی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۵
آذر دخت

این چند وقت داشتم کتاب گودی (The Lowland) از جومپا لاهیری رو می‌خوندم.
کتاب گیرایی بود. مثل همه‌ی کتابهای لاهیری. لاهیری داستان‌گوی خوبیه. اما حسی که موقع خوندن نوشته‌هاش همیشه به من دست می‌ده اینه که خیلی سینمایی می‌نویسه. یعنی خیلی هالیوودی. درست شبیه حسی که موقع خوندن کتاب‌های خالد حسینی به آدم دست می‌ده. نمی‌دونم اتفاقیه یا اینکه تمام نویسنده‌های با بک‌گراند مهاجری اینجوریند. منظورم از هالیوودی نوشتن اینه که تمام المان‌هایی که بشه از توی فصل‌های کتاب سکانس‌های هالیوودی در آورد را داره. به عنوان مثال حتما دو سه تا صحنه معا×شقه داره که نبودنش به کتاب صدمه‌ای نمی‌زنه اما جزء لاینفک فیلم‌های هالیوود هست.
نکته‌ی دیگه‌ای که توی تمام کتاب‌های لاهیری هست اینه که هندی‌ها (مشخصا بنگالی‌ها) رو آدم‌های بسیار خونسرد و بی‌احساسی تصویر می‌کنه. این برای من عجیبه چون ما همش میگیم شرقی‌ها احساساتی‌ترند. یا مثلا شما فیلم‌ها هندی رو ببینین! چیزی که آدم ازش برداشت نمی‌کنه بی‌احساسیه! اما توی این کتاب‌ هم مثل هم‌نام، خیلی جاها شما حس می‌کنی که چقدر این آدم‌ها سرد و سنگدل. چقدر بی‌احساس‌اند و بی‌هیجان!
کلا کتاب خیلی خیلی شبیه هم‌نام هست. اصلا یه جاهایی من حس می‌کردم دوباره دارم اون رو می‌خونم. به خصوص جاهایی که شخصیت زن داستان تازه وارد امریکا شده و باردار هم هست و با شوهرش احساس غریبگی می‌کنه و جدا از هم می‌خوابند و ...
مثل هم‌نام فصل‌های داستان به صورت تصادفی و متناوب از دیدگاه شخصیت‌های مختلف روایت می‌شه جاهایی که انتظارش رو نداری اتفاقات ضربه‌مانند وارد داستان می‌شه. اینجا هم نسل دوم مهاجر سرگشته و آسیب‌دیده و ناراحته. نمی‌دونم چقدر این دیدگاه رو می‌شه تعمیم داد. نسل دوم مهاجر ایرانی که اینجوری به نظر نمی‌یان. شاید چون ایرانی‌ها راحت‌تر می‌تونند توی فرهنگ غربی حل بشن.
و تفاوت‌هایی که با قبلی داره یکی اینه که برعکس شخصیت مادر گوگول توی کتاب هم‌نام، شخصیت زن گودی، از آنچه که هست فرار می‌کنه. همه‌ی نمادهایی که از سرزمین مادری آورده رو دور می‌ریزه. ساری‌هاش رو قیچی می‌کنه. موهای بلندش رو پسرونه کوتاه می‌کنه و از خانواده‌اش فرار می‌کنه. اول فکر کردم می‌خواد به عنوان یه عارضه مهاجرت به این موضوع اشاره کنه اما آخر کتاب می‌گه که تمام این فرارها برای رهایی از عذاب وجدانه. نکته بارز دیگه وارد کردن حجم زیادی تاریخ و فلسفه توی کتابه. داستان کتاب در بستر یه حادثه تاریخی توی هند و بنگال غربی (قیام ناکسالباری) اتفاق می‌افته که من هیچی در موردش نشنیده بودم و نمی‌دونستم این هجم از خشونت  توی تاریخ هند اتفاق افتاده. در مورد تاریخ هند همش روی قیام صلح‌طلبانه و مقاومت منفی گاندی صحبت می‌شه و من نمی‌دونستم که کمونیسم توی هند هم داستان درست کرده بوده. شخصیت اصلی زن کتاب هم فلسفه می‌خونه و خوب یه سری فصل‌ها تأملات فلسفی داره. وقت نکردم برم ببینم آیا خود لاهیری هم مطالعات فلسفی داشته یا نه.
در کل من هم‌نام رو بیشتر دوست داشتم. نمی‌دونم. شاید اگه اول این رو خونده بودم این رو بیشتر دوست داشتم؟ نه. هم‌نام بهتر بود. وقتی اومد توی زمان حال قابل باورتر بود و منطقی‌تر. کلا اون بهتر بود.
ترجمه امیرمهدی حقیقت هم طبق معمول خیلی خوب بود. خیلی روون و بدون سکته و خوندنی. خیلی مترجم خوبیه آقای حقیقت.
چیزی که در ادامه می‌نویسم مال بخش 4 از فصل 4 کتابه. من دوستش داشتم. توی ذهنم موند. وقتی می‌خوام یه گزیده از کتاب انتخاب کنم معمولا اونجایی که توی ذهنم مونده رو می‌نویسم. در ضمن خیلی هم داستان رو لو نمی‌ده.

در چهارسالگی، بلا خاطره پیدا کرده بود. کلمه‌ی دیروز به دایره‌ی کلماتش وارد شده بود. با این که معناش تعمیم یافته بود و مترادف هر چیزی بود که دیگر نبود. همه‌ی گدشته‌ی سپری شده، بدون هیچ نظم خاصی در یک کلمه جمع شده بود.

به انگلیسی می‌گفت؛ می‌گفت Yesterday. به انگلیسی بود که گذشته فقط یکطرفه بود؛ در بنگالی، ‘‘کال‘‘ کلمه‌ای بود که برای ’’دیروز‘‘ به کار می‌رفت، همین‌طور برای ’’فردا‘‘. به بنگالی، آدم نیازمند صفت یا صرف فعل بود تا فرق بین چیزی را که اتفاق افتاده بود با چیزی که بعداَ اتفاق می‌افتاد مشخص کند.

زمان برای بلا در خلاف جهت جریان داشت. گاهی می‌گفت روز بعد از دیروز.

اسم بلا هم، که اسم یک گل بود، اگر کمی متفاوت تلفظ می‌شد، خودش کلمه‌ای بود برای یک مقطع زمانی، بخشی از روز. شاکال بلا معنی‌اش صبح بود؛ بیکل بلا بعدازظهر؛ راتریر بلا شب.

دیروزٍ بلا ظرفی بود برای هر چیزی که در ذهنش ذخیره شده بود. هر جور تجربه یا احساسی که قبلاً آمده بود. حافظه‌اش کوتاه بود و محتویاتش محدود. بی‌توالی زمانی، چیده شده به تصادف.

جوری بود که یک روز به گوری که داشت گره سمجی از موهای پرپشت او را با شانه صاف می‌کرد گفت: می‌خوام موهام کوتاه باشه، مثل دیروز.

موهای بلا چند ماه پیشش کوتاه بود. اولش گوری همین را به او گفت. توضیح داد که بیش‌تر از یک روز طول می‌کشد که مو دوباره بلند شود. به بلا گفت که چندین و چندتا دیروز قبل، و نه فقط یک دیروز، موهایش کوتاه بوده.

ولی برای بلا سه ماه پیش و دیروز یکی بود.

چون گوری حرفش را قبول نکرده بود، از دست گوری عصبانی شد. توی ذوقش خورد و انگار که ابری سیاه صورتش را پوشاند. نه از گوری نه از اودایان هیچ رد واضحی توی صورتش نبود. چطور بود که پیشانی‌اش اندکی محدب بود و کنچ چشم‌هاش کمی تو بود؟ جای چشم‌هاش خاص بود. گوری می‌دید پوست عسلی‌زنگ خودش چقدر با پوست روشن‌تر بلا فرق دارد - پوستی کرم‌رنگ که از مادرشوهرش گرفته بود.

یک روز وقتی گوری کاپشن نو تن بلا کرد، بلا پرسید اون یکی کاپشنم کو؟ داشتند راهی مدرسه می‌شدند.

-کودوم؟

-اون زده، مال دیروز.

درست بود، بهار پارسال کاپشن زردی داشت با کلاه لبه‌خز که الان دیگر برایش زیادی کوچک شده بود و داده بودندش به کلیسای دانشگاه که لباس کهنه برای خیریه می‌گرفت.

-اون کاپشن پارسال بود. اندازه سه سالگیت.

-من دیروز سه سالم بود.

گوری منتظر بود که بلا توی راهرو این‌قدر این‌ور و آن‌ور رژه نرود و آرام بایستد تا او بتواند دست‌هاش را توی آستین‌های کاپشن کند که بعدش راه بیفتند. وقتی بلا زیر بار نرفت گوری شانه‌هاش را گفت.

-دردم اومد. تو منو درد آوردی.

-بلا، باید بجنبیم.

حالا کپشن تنش بود اما زیپش بسته نبود. بلا می‌خواست زیپ را بالا بکشد. تلاش کشدار و ناشیانه‌اش برای بستن زیپ داشت تأخیرشان را بیش‌تر می‌کرد. بعد از لحظه‌ای، گوری طاقتش تاق شد و انگشت‌های بلا را زد کنار.

-بابا می‌ذداره من خودم ببندم.

-بابات الان اینجا نیست.

زیپ را تا زیر گلوی بلا بالا کشید. شاید کمی محکم‌تر از چیزی که بایست. زیپ نزدیک بود پوست بلا را بگیرد. بابت بی‌طاقتی‌اش خودش را سرزنش کرد. فکر کرد معنای چیزی را که همین الان گفته بود، دخترش کی تمام و کمال می‌فهمد.


گودی (the lowland) صص 182-181
جومپا لاهیری
مترجم امیرمهدی حقیقت
نشر ماهی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۹
آذر دخت

مدت‌ها بود دوست داشتم یه بخش جدید به این وبلاگ اضافه کنم: کتابخوانی.

توی یه وبلاگ قدیمی که داشتم این کار رو می‌کردم که اگه کتاب جالبی می‌خوندم قسمت‌های جالبش رو تایپ می‌کردم و می‌گذاشتم. سعی‌ام اینه که این کار رو اینجا هم امتحان کنم. اینکه چقدر وقت کنم رو نمی‌دونم. کما اینکه از تابستون تا حالا می‌خوام این پست رو بذارم و فرصت نشده که تایپش کنم!


کتاب امروز اسمش هست: Down and Out in Paris and London که ترجمه شده آس و پاس‌های پاریس و لندن. کتاب از جورج اورول هست که دیگه همه قلعه حیوانات و 1984 اش رو می‌شناسند و خوندند و شنیدند. این کتاب رو زهره روشنفکر ترجمه کرده و متأسفانه باید بگم که ترجمه‌اش افتضاحه و ظاهرا اصلا ویراستاری نشده. نکته جالب هم حضور پرتعداد کاما نقطه «؛» در سرتاسر متنه.

کتاب حاوی خاطرات اورول مربوط به بازه زمانی که بیکار بوده و به دلیل درگیری‌های سیاسی نمی‌تونسته مطلبی توی روزنامه‌ها چاپ کنه. بخش اول کتاب مربوط سکونتش توی پاریس با اوضاع و احوال سخته. بعد از یه مدتی یه کار به عنوان پادو و گارسون پیدا می‌کنه. بعد به دلیل قول یک شغل به لندن می‌ره اما اون شغل رو بهش نمی‌دهند و مجبور می‌شه که مدتی رو مثل یک آواره بی‌خانمان از این نوانخانه به اون نوانخانه سر کنه تا اینکه نهایتا یه کار براش پیدا می شه و از این وضعیت فلاکت‌بار نجات پیدا می‌کنه.
توی این کتاب دو نکته توجهم رو خیلی جلب کرد. اولی وضعیت اسفباری که اورول از رستوران های اون موقع پاریس (اواخر دهه بیست یا اوایل دهه سی میلادی) ارائه می‌ده که در ادامه یه بخشی‌ش رو میارم. این موضوع می‌تونه همچنان و همه جا ادامه داشته باشد. یه جورایی دید من رو نسبت به غذای رستوران عوض کرد!
نکته دیگه تأثیریه که فقر توی تموم شئون زندگی آدم می‌گذاره. اینکه یک آدم وقتی گرفتار فقر می‌شه، هر چقدر هم که تلاش کنه نمی‌تونه خودش رو ازش بکشه بیرون. آدم فقیری که پول نداره لباس خوب بخره، نمی‌تونه توی مصاحبه‌های آبرومند شرکت کنه. آدم فقیری که پول نداره که جای خوابی برای خودش تأمین کنه و مدت‌هاست که نتونسته ملزومات یه حمام مثل یه صابون یا تیغ ریشتراشی رو بخره چون پول برای خریدن نون هم نداشته یا آدم فقیری که تمام دیروز ذهن و فکرش دنبال پیدا کردن یه لقمه نون بوده یا آدم فقیری که چند روزی از بی‌پولی چیزی نخورده چطوری می‌تونه خودش رو یه کارگر خوب و سرحال و کاری نشون بده که بتونه کاری گیر بیاره. اینکه گرسنگی می‌تونه تمام توان کار رو از آدم بگیری و این ناتوانی منجر بشه به بیکاری و فقر بیشتر. مثل یه مرداب که آدم‌ها توش فرو می‌روند و هر چه بیشتر توش بمونند بیشتر توش غرق می‌شوند. خلاصه که تا به حال به این دید به فقر هم نگاه نکرده بودم.

در ادامه یه بخشی‌ از کتاب رو می‌یارم که مربوط به زمان کارکردن اورول در رستوران یک هتل (که با اسم مستعار هتل ایکس بهش اشاره می‌کنه) هست:


هتل یک دستگاه بزرگ و پیچیده است که با تعداد محدودی کارگر که به هیج‌وجه کافی نیست، اداره می‌شود. چون هر کدام از کارکنانش به کار، رتبه و طبقه مشخصی تعلق دارد و کارش را با دقت و حساسیت زیاد انجام می‌دهد. اما این موضوع هم یک نقطه ضعف دارد و آن هم اینکه مشتری‌ها به همان نسبت کار کارمکنان پول نمی‌دهند. مشتری بابت سرویس پول خوبی می‌دهد، اما حقوقی که کارکنان می‌گیرند در برابر سرویس‌دهی خوب، واقعی نیست. بنابراین با آنکه هتل‌ها در نتیجه دقت و وقت‌شناسی آنها می‌گردد اما چنانکه شرح داده شد، در اصل از هر خانه‌ی شخصی بدی، بدتر هستند.
به عنوان مثال، کار نظافت را در نظر می‌گیریم. در هتل ایکس در قسمت‌های سرویس، وضعیت کثیفی، تهوع‌آور و وصف‌ناشدنی بود. در همه‌ی زوایای چایخانه‌ای که من کار می‌کردم آشغال و کثیفی طی یک سال روی هم انباشته شده و محفظه‌ی نان خشک هم پر از سوسک بود. یک روز من به ماریو پینهاد کردم که با هم آن حشره‌ها را از بین ببریم. او با لودگی گفت: چرا باید این حیوان‌های بیچاره را بکشیم؟
موقعی که من می‌خواستم پیش از آنکه کره را بردارم، دستم را بشویم، بقیه به من می‌خندیدند. ولی با همه اینها در جایی که ایجاب می‌کرد، همه‌ی ما بسیار تمیز و پاک بودیم. همیشه میزها را پاک می‌کردیم و وسایل برنجی را برق می‌انداختمی. چون قانون چنین بود. اما به ما دستور نمی‌دادند که در باطن هم تمیز باشیم. همچنین فرصتی هم برای چنین نظافت‌هایی به دست نمی‌آوردیم. ما تنها می‌توانستیم وظایفی را که بر عهده‌مان بود انجام دهیم و چون اولین وظیفه، وقت‌شناسی بود، بنابراین ما با انجام ندادن نظافت وقت را تلف نمی‌کردیم.
وضعیت کثیفی در آشپزخانه بدتر و بیشتر بود و این تنها در حرف نیست. بلکه گفتن یک حقیقت است. آشپز فرانسوی اگر چنانچه سوپی را خودش نپخته باشد، در آن آب دهان می‌ریزد. او با آنکه یک هنرمند است اما هنر او در تمیزی نیست و حتی می‌توان گفت که چون او یک هنرمند است کثیف هم هست. چون برای آن که ظاهر غذا خوب به نظ بیایدلازم است که بعضی کارهای کثیف هم انجام شود. به طور مثال هنگامی که تکه‌ای گوشت کباب را برای بررسی نزد سرآشپز می‌برند او با چنگال آن را امتحان نمی‌کند بلکه آن را با دست برمی‌دارد و دوباره سر جایش می‌اندازد، انگشت شست خود را دور بشقاب می‌کشد و برای آنکه مزه آبگوشت را بچشد آن را می‌لیسد و بعد هم درست مثل یک هنرمند که در حال دیدن نقاشی خودش است از دور به آن تکه گوشت نگاه می‌کند و با انگشتان چاقش که بیش از صدها بار آنها را لیسیده است به آن دست می‌کشد و موقعی که رضایتش فراهم می‌آید، بایک دستمال جای انگشت‌های خود را از دور بشقاب پاک می‌کند و آن را به گارسون می‌دهد. گارسون هم انگشت خود را در سوپ فرو می‌کند. همان انگشت‌های کثیف و چربی که بارها آنها را در موهای روغن مالی شده‌اش فرو برده است. اگر در پاریس، یک نفر به طور مثال برای یک وعده غذای گوشت بیش از ده فرانک داده باشد، باید مطمئن شود که غذایش چنین که شرح دادم دست‌مالی شده است. ولی در رستوران‌های بسیار ارزان این وضعیت به کلی فرق دارد. در این رستوران‌ها جور دیگری با غذا برخورد می‌کنند. آنها با چنگال گوشت را از ماهی‌تابه برمی‌دارند و آن را بی آنکه به آن دست بزنند درون بشقاب می‌گذارند. بنابراین تقریبا می‌توان چنین گفت که شما هرچه بیشتر پول بدهید، عرق بدن و آب دهان بیشتری را میل خواهید کرد!
در هتل‌ها و رستوران‌ها، کثیفی عنصر غیر قابل تفکیک آنها است. چون باید غذای تمیز و سالم به خاطر صرفه‌جویی در وقت و ظاهر آراسته، فدا شود. یک کارگر هتل سرش شلوغتر از آن است که به این مسئله توجه کند که غذایی را که در حال آماده کردن است، برای خوردن است. از دید او، غذا تنها یک سفارش است. درست همانگونه که یک آدم مبتلا به سرطان در حال احتضار برای پزشک همچون دیگر مراجعه‌کنندگانش فقط یک بیمار به حساب می‌آید. به عنوان مثال، مشتری‌ای یک قطعه نان برشته سفارش می‌دهد و آن کسی که در زیرزمین از شدت کار، خودش را هم نمی‌شناسد باید آن را آماده کند. بنابراین چطور می‌شود از او انتظار داشت پیش خودش فکر کند و با خودش بگوید که : ”این نان را می‌خواند بخورند و بنابراین باید آن را چنان آماده کرد که بتوان خوردش.“ چیزی که به او ارتباط دارد این است که ظاهر نان خوب باشد و در مدت سه دقیقه آماده شود. از روی پیشانی‌اش چند عرق بر نان می‌چکد. چرا باید ناراحت شود؟ و یا نان از دستش بر خاک‌اره‌های زمین می‌افتد. او چرا باید زحمت بکشد و آن را عوض کند؟ تکاندن خاک‌اره از روی نان سریعتر انجم می‌شود. هنگام بردنش به سالن باز هم به روی زمین می‌افتد و این دفعه گارسون آن را بر می‌دارد و گرد و غبارش را پاک می‌کند و دوباره آن را سر جایش می‌گذارد. با غذاهای دیگر هم همین رفتار صورت می‌گیرد. تنها غذای کارکنان و مدیر هتل با رعایت موارد بهداشتی و با نهایت تمیزی آماده می‌شود. در میان کارکنان هتل این عبارت به صورت ضرب‌المثل درآمده که می‌گویند:”مراقب غذای رییس باش. مشتری به درک!“ در همه جا قسمت‌های سرویس پر از کثافت است و یک نوار مخفی از کثیفی همچون محتویات داخل بدن آدم، در میان همه‌ی هتل‌های شیک و باشکوه وجود دارد.
مدیر هتل جز کثیفی از هیچ نوع تقلب و کلاه‌برداری هم فروگذار نبود. اکثر مواد اولیه‌ی غذاها بد و نامرغوب بودند که تنها چیره‌دستی آشپزها آنها را به غذایی قابل خوردن تبدیل می‌کرد. بیشتر گوشت‌ها از سطح کیفی خیلی پایین برخورداد روده و سبزی‌ها هم طوری بودند که یک زن خانه‌دار به آن حتی نگاه هم نمی‌کند. آنها با روش خاصی سرشیر را با شیر می‌آمیختند چای و قهوه هم بسیار نامرغوب و مربا هم تقلبی بود. بر سر شیشه‌های ارزان قیمت‌ترین شر×اب‌ها، اتیکت ش×ر×اب مغمولی می‌چسباندند. بنا به قوانین هتل، هر کارگری که باعث فاسد شدن مواد غذایی می‌شد، باید معادل قیمت آن را تاوان بدهد. بنابراین هیچ چیزی دور ریخته نمی‌شد. یک دفعه جوجه‌ای سرخ شده از دست گارسون طبقه‌ی سوم از آن بالا بر خرده‌نان و روزنامه باطله‌ها و دیگر آشغال‌ها افتاد. ما با دستمال پاکش کردیم و آن را دوباره به بالا فرستادیم. ملافه‌هایی که فقط یک بار از آنها استفاده می‌شد، دیگر آنها را نمی‌شستند و به جای آن، آنها را مرطوب می‌کردند و اتو می‌زدند و دوباره بر تشک‌ها و پتو‌ها می‌کشیدند. مدیر هتل درست مثل ما نسبته به مشتری ها هم خساست به خرج می‌داد. در این هتل بزرگ هیج برس و یا خاک‌اندازی وجود نداشت و برای تمیز کردن زمین‌ها، تنها از جارو و تکه‌های کارتن به جای خاک‌انداز استافده می‌شد. توالت کارکنان خیلی کثیف بود و هیچ وسیله‌ای هم در آنجا وجود نداشت و همچنین به خاطر نبود دستشویی، همه‌ی کارکنان دست‌هایشان را در همان لگن ظرفشویی می‌شستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۰
آذر دخت