آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۲۳ مطلب با موضوع «اضافه وزن» ثبت شده است

اینقدر دیروز و امروز از دیدن آسمون آبی تعجب‌زده/ذوق‌زده بودم که خودم انگشت به دهن موندم.
یعنی قبلاها آسمون همیشه آبی بود؟ یادم نیست راستش. ولی الان که آبی بودنش یک جورهایی عجیبه و غیرمنتظره شده! چه به روزمون اومده!
سریال دیدن ادامه داره و خوب این سریال فرار از زندان به غیر از فصل یکش و تا حدودی فصل دو، بقیه‌اش چرنده. یعنی ده تا سور زده به فیلم هندی! نمی‌دونم چون خیلی از روش گذشته و قدیمیه اینقدر مسخره است یا کلا این طوری بوده. البته که بنده بیماری الزام به اتمام کارهای نیمه‌تمام دارم و نمی‌تونم کاری را نصفه بذارم و حالا هم مجبورم که هی نگاه کنم و هی به نویسنده فحش بدم.
البته که این آقای ونورت میلر هم ژذابه (که طبق معمول گی هم هست) و به عنوان جاذبه بصری می‌شه حسابش کرد. 
پسرچه جونم بزرگ شده و روحیات و اخلاق خودش را پیدا کرده. خیلی بامزه حرف می‌زنه و استدلال می‌کنه. اخلاقش خیلی با پسرک فرق می‌کنه. نه اینکه بگم همه چیزش خوبه. نه، خیلی سختی‌های خاص خودش را داره و کنار اومدن باهاش قلق داره و یه وقت‌هایی سخته، اما در عین حال خیلی مسائلی که در مورد پسرک معضله، در مورد اون اصلا وجود نداره و این کاملا به روحیه متفاوتشون برمی‌گرده. مثلا پسرک از اول مشکل دوستیابی داشت و همچنان داره و نمی‌تونه ارتباطاتش با دوستهاش را درست و حسابی تنظیم کنه و خیلی راحت مورد سوءاستفاده قرار می‌گیره. اما در مورد پسرچه، واقعا براش مهم نیست این موضوع و به راحتی هم دایره دوستان خودش را تشکیل می‌ده. 
رفتم یه برنامه ورزشی برای خودم درست کردم و تصمیم دارم سعی کنم بهش عمل کنم. از شنبه! :) چندمین تلاش و تصمیم‌گیری توی این مسیر هست؟ خودم نمی‌دونم. فقط می‌دونم که الان بیشتر از هر چیزی تو دنیا دلم می‌خواد که فیت باشم.
یه سری کتاب صوتی روی کست‌باکس پیدا کردم که آدم‌های معمولی کتابها را می‌خونند و به صورت پادکست منتشر می‌کنند. فعلا سرم به اونها گرمه. حوصله‌ی هیچ بحث اخلاقی هم در مورد حقوق مولف و این جور چیزها ندارم. :)
لیست کتابهای صوتی در دست تهیه است. همچنان...
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۰۹
آذر دخت

خوب اوضاع همچنان خوب نیست و اضطراب ادامه پیدا کرده و بعد از مدت‌ها که شب‌ها خوب می‌خوابیدم دیشب وسط شب با تپش قلب بیدار شدم و تا صبح ناآروم خوابیدم. البته شاید به خاطر این باشه که دیروز زیاد قهوه خوردم. 
رئیس اصرار داره من را بفرسته یه ماموریت خارج از کشور یه کشور درپیت که اصلا علاقه‌ای ندارم برم اما نمی‌خوام هم بگم که نمی‌رم. سازمان هم موافق نیست. رئیس همچنان اصرار داره. امیدوارم که مخالفت سازمان تاثیر داشته باشه و من معاف بشم از این ماجرا.
یه تعطیلات بلند مدت نیاز دارم. مسافرت و استراحت و پسرک هم درس و مشق نداشته باشه. واقعا نیاز دارم.
اون همکار جدید دردسرسازمون جابه‌جا شد و از اینجا رفت. علیرغم اینکه از رفتنش خوشحال شدم، اما دلم هم براش تنگ شده :) حداقل می‌شد دو کلمه باهاش حرف زد. این همکارهای فعلی که فقط غر زدن و ناله زدن بلدند. دیگه تقریبا از اتاقم بیرون نمی‌رم که نخوام باهاشون حرف بزنم. 
پسرک شدیدا داره برای خونه مامانم رفتن و اونجا موندن مقاومت می‌کنه. در آستانه نوجوانی، استقلال می‌خواد و دلش می‌خواد خونه خودمون باشه و زمان خودش را داشته باشه. درکش می‌کنم. به خصوص که اخلاق بابام را هم می‌دونم و احتمالا دلیل اصلیش برای اینکه نمی‌خواد بره اونجا گیر دادن‌های ممتد بابامه. اما هنوز اینقدر عاقل نیست که بتونم بهش اعتماد کنم و توی خونه تنهاش بذارم. فکر کنید اولین باری که در مورد احتمال تنها موندن توی خونه بهش گفتم، گفت خیلی هم خوبه و نهار هم برای خودم نیمرو درست می‌کنم و کلید هم بهم بدید که می‌خوام برم بیرون و بیام بتونم! یعن یه پلن ساده که شامل تو خونه موندن باشه نداره! 
نمی‌دونم چکار کنم اما از حالا می‌گه که من می‌خوام تابستون خونه بمونم. حالا پسرک به کنار. پسرچه را که اصلا نمی‌تونم توی خونه با اون تنها بذارم. یعنی اگه پسرک بمونه هم باید پسرچه را ببریم خونه مامانم. ذهنم خیلی درگیره. نمی‌دونم چکار باید بکنم.
خیلی دلم می‌خواد رژیم و ورزش را شروع کنم دوباره. خیلی خیلی خیلی. 
بالاخره یک کمی بارون اومد و هوا سرد شد. اما چه فایده. خیلی کم و خیلی دیر.
خیلی عجیبه اما دلم برای رخوتی که دوران قرنطینه کرونا دچارش شده بودیم تنگ شده. باز هم دلم می‌خواد زندگی همون قدر آهسته می‌شد. از این سرعت و دوندگی زیاد دارم دیوونه می‌شم.
راستی توی این پست گفته بودم که قراره ازمون تقدیر کنند! فکر کن چه تقدیری کردند. یه تقدیرنامه دادند و بعد هم گفتند باید بیشتر کار کنید!‌:) خیلی تاثیرگذار بود.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۳۳
آذر دخت

خوب خوب خوب، خانم آذردخت بالاخره همت کرد بیاد اینجا بنویسه. 
خدا می‌دونه که چقدر نوشتن اینجا را دوست دارم و چقدر دوست دارم که می‌تونستم منظم بنویسم. اما خوب نمی‌شه. بذار ببینم چرا نمی‌شه.
از لیست پزشکی که اون دفعه ردیف کردم فقط تونستم پسرک را فوق تخصص غدد اطفال ببرم که خدا رو شکر بحث بلوغ زودرس را رد کرد اما گفت که باید ۱۵ کیلو وزن کم کنه :) بشه‌ی کپل مامانشه!
مشکل اصلی پسرک هله‌هوله خوردنه که داریم سعی می‌کنیم کمش کنیم. البته اگر من بتونم از پس همسرجان بر بیام. خونه‌ای که به صورت روتین توش چیپس و پفک و بستنی باشه، کنترل کردن سالم‌خوری بچه‌ها سخته. البته الان که فکرش را می‌کنم آخرین نفری که چیپس و بستنی خریده خودم بودم!
سریال بیماری‌های ویروسی امسال همچنان ادامه داره. اواسط آذر باید یک ماموریت می‌رفتم به شهری که برادرجان ساکنه و هم‌زمان شده بود با تعطیلی‌های آلودگی هوا. این شد که دسته‌جمعی رفتیم با مامان اینها. مسافرت کوچولوی خوبی بود جای همگی خالی. اما از وقتی برگشتیم به صورت سریالی همگی مریض شدیم. پسرچه که دوباره تب بالا و بی‌حالی و بی‌اشتهایی به مدت یک هفته. این بار پسرک هم مریض شد و تب کرد. خودم هم مریض شدم اما خوب اینقدر سرکار شلوغ بودم که وقت نداشتم بیافتم. کج‌دار و مریز پیش رفتم. تازه پسرچه که مریض شد، بیخوابی شبانه هم به مریضی خودم اضافه شد و یک هفته‌ی دشواری داشتم. بعدش هم که برای آخر آذر و شب یلدا با ترافیک رفت و آمد مواجه بودیم و شب یلدا دو جا رفتیم و فردا ظهرش هم دوجا. خدا را شکر. وقتی یاد دو سال پیش می‌افتم و کرونا و مسائلش این روزها مثل رویا بود برامون. البته که هیچ چیز مثل اون روزها نیست. خانواده ما که با کرونا خیلی تغییر کرد که اکثرش هم ناخوشایند بود. ولی خوب زندگیه دیگه!
حالا این هفته بعد از یلدا هم یه مدل جدید ویروس گرفتم که چشمهام حسابی قرمز و ملتهب شده و دائم آبریزش و مشکلات فراوان. خلاصه که اگر این دو سه تا پست اخیرم را بررسی کنید اندازه یه کلینیک فوق تخصصی ازش مشکلات و بیماری در میاد! 

راستی اول آذر هم ناغافل تصمیم گرفتم به مناسبت نزدیک شدن به چهل سالگی بر یکی از بزرگترین ترس‌هام غلبه کنم و مهمانی بدون برنامه‌ریزی زیاد بدم. من که کلا مرض برنامه‌ریزی بیش از حد دارم اما خوب در مورد مهمان دعوت کردن و مهمانی دادن هم بیش از حد محافظه‌کارم و اگه همه‌جای خونه تمیز و مرتب نباشه دوست ندارم مهمان دعوت کنم. که خوب با وضعیت الان خونه‌ی ما با دو تا بچه عملا امکان‌پذیر نیست. یادمه یک بار اوایل ازدواجم، قرار بود فامیل‌های همسرجان برای یک مدت خیلی کوتاه مثلا نیم ساعته بیان خونمون. بعد من از سر کارم مرخصی گرفتم زودتر و با هزار بدبختی خودم را رسوندم خونه که فقط راهروی جلوی آشپزخونه را تی بزنم که برق بزنه! خلاصه، یهویی ظرف دو سه روز تصمیم گرفتم که تولد بگیرم برای خودم و بعد قرار شد تولد پسرک که طبق معمول طاقت نداشت تا تاریخ تولدش صبر کنه و پسر برادرم که تولدش گذشته بود اما ما ندیده بودیمش را هم همون زمان بگیریم. اول قرار بود فقط مامانم اینا و داداشم اینا باشند و بعدش هم کم کم مادر شوهر و مادربزرگم هم اضافه شد. اما خوب من تونستم و یک روزه خونه را سابیدم و تازه همه‌ی غذاها را هم خودم درست کردم. راضی‌ام از خودم. البته که همسرجان خیلی کمک کرد بهم و طبق استانداردهای من مشکلات زیادی وجود داشت مثلا گاز بسیار کثیف بود و نشد تمیزش کنم، تراس به قدری افتضاح بود که پرده را کشیدم و اولتیماتوم دادم کسی حق نداره پرده را باز کنه و یکی دو تا از کمدها را هم مثل کمد آقای ووپی پر کردم از وسایل، تازه برنجم هم بی‌نمک شد! اما خوب قورباغه‌ای بود که قورت داده شد. باشد که از بعد از چهل سالگی بیشتر مهمونی بدم که بچه‌هام خیلی مهمون دوست دارند و به خاطر این اخلاق من از رفت و آمد باز شدند.

سر کار همچنان اوضاع نامساعده. باورم نمی‌شه پارسال این موقع چقدر سرخوش بودیم و همون آدم‌ها امسال می‌خوان سایه همدیگر را با تیر بزنند. دیشب یه قسمت از سریال سرزمین مادری را می‌دیدم که مرحوم پورحسینی توش یه جمله با این مفهوم می‌گفت که توی ایران تا دلت بخواد آدم غرغروی بی‌عمل فراوونه. واقعا راست می‌گه. یعنی واقعا درک نمی‌کنم این همکارهایی که از صبح تا عصر دور هم می‌شینند و فقط و فقط غر می‌زنند و از بدبختی می‌نالند و به زمین و زمان فحش می‌دهند. خب آخرش که چی؟! این همه انرژی منفی را می‌خواهید چکار کنید؟ من سعی می‌کنم از این جور جمع‌ها دوری کنم چون واقعا میزان انرژی که دارم خیلی محدوده و حس می‌کنم با این مباحث واقعا تحلیل می‌ره.

اوضاع هوا و آلودگی‌های پی‌درپی از خیلی غم‌انگیزه. فکر کنم اگر کوروش الان بود، برای دوری مملکت از هوای آلوده در کنار دشمن، خشکسالی و دروغ دعا می‌کرد.

همچنان ورزش نمی کنم و همچنان چاقم! البته که دوران معجزه هم گذشته و قرار نیست تا حرکتی نزدم اتفاقی بیافته.

سریال "مگه تموم عمر چند تا بهاره؟" سروش صحت را خیلی دوست داشتم. حس کردم که واقعا براش وقت صرف کردند و برای مخاطب ارزش قائل بودند. البته باید از ژانر سروش صحت خوشتون بیاد تا بپسندیدش. مثلا بابای من که کلا خیلی خیلی جدیه خوشش نیومد ازش. کلا بابام زندگی را سخت می‌گیره خیلی.

 

گوشیم تصمیم گرفته سالی یک بار حوالی تولدم خراب بشه و کادوهای تولدم را به فنا بده. من ازش راضی‌ام هنوز یعنی نیازهای من را خوب برآورده می‌کنه اما این راه به راه خراب شدنش خیلی تو مخه. تا الان اندازه قیمت خریدش خرج تعمیرش کردم. البته با قیمت‌های لوازم الکترونیک باید ببوسمش و روی چشمم بگذارمش. اینقده دلم یه سامسونگ S23 اولترا می‌خواد! حیف که پول ندارم! تازه دلم یه تبلت خیلی خوب سامسونگ یا سرفیس و همچنین یک ساعت هوشمند خفن سامسونگ هم می‌خواد. و همچنان پول ندارم. تازه یک مشکل جدید هم پیدا کردم که با جضور بچه‌ها جرئت ندارم برای خودم خرچ کنم! عین هووهای بسیار خشن مراقب پول خرج کردن من هستند!

 

امسال تولد مادرم و روز مادر خیلی به هم نزدیک شده. دلم می‌خواست یه هدیه ویژه براش بخرم مثلا طلا. به خصوص که خیلی زحمت بچه‌های من را می‌کشه. اما خوب اوضاع مالی بسیار نامساعده با توچه به وام و قرض‌هایی که برای ماشین گرفتم. نهایتا یک ساک سفری جمع و جور براش خریدم. امیدوارم خوشش بیاد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۲ ، ۱۴:۴۰
آذر دخت

امسال این ساعت کاری واقعا با شرایط من سازگار نبود. درسته که بعدازظهر زودتر می‌ریم خونه اما من از صبح فرسوده‌ام تا شب. اصلا هیچ کارآیی ندارم. از صبح مثل زامبی طی می‌کنم. شب هم ۱۰- ۱۰:۳۰ می‌خوابیم اما فایده‌ای نداره. خلاصه که حس می‌کنم کل تابستون به فنا رفت با این مصوبه احمقانه.
اول مرداد با مامان اینا یه مسافرت یک هفته‌ای رفتیم مشهد. اولین مسافرت واقعی بعد از کرونا بود عملا. این مدت جاهای دیگه کوتاه کوتاه رفتیم اما این اولین مسافرت طولانی واقعی بود که حس مسافرت داد. خوب بود. جاتون خالی. 
پسرک کلاس فوتبال می‌ره و از این که رونالدو و مسی نیست ناراضیه. کمال‌طلبی غوغا می‌کنه توی وجودش. خیلی فرز نیست و خوب با توجه به ترکیب ژن من و همسر نباید هم خیلی ورزشکار از کار دربیاد اما خودش انتظار دیگه ای داره که باعث سرخوردگیش میشه.
کلاس زبان را هم کژدار و مریز دنبال می‌کنه با هل دادن‌های من. در مورد موسیقی وقتی دیدم خودش خیلی پیگیر نیست ادامه ندادیم اما زبان را دوست دارم ادامه بده. فقط به خاطر اینکه در معرضش باشه.
پسرچه می‌ره مهدکودک و از اونجایی که توی تابستون نباید لباس فرم بپوشند و قرتی خان می‌تونه به سلیقه خودش لباس انتخاب کنه خیلی راضی‌تر و خوشحال‌تر می‌ره. از لباس فرم پوشیدن متنفره و یه بند جلوی آینه داره موهاش را درست می‌کنه :)
کلی پول‌هام را جمع کردم و یه وام سنگین هم گرفتم که ماشین بخرم. پولم به یه مشت ابوقراضه می‌رسه. واقعا ناراحتم. یعنی بعد از این همه سال کار کردن، نباید حق انتخاب داشته باشم و بتونم یه ماشین درست و حسابی بخرم؟ تف به این اوضاع و مملکت.
اصلا ورزش نمی‌کنم. رژیم هم که هیچی. دوباره خپلو شدم. کی دوباره انگیزه پیدا کنم، نمی‌دونم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۲ ، ۰۷:۲۹
آذر دخت

امروز دوباره هوس نوشتن زده به سرم!
یه وقتهایی که یه وبلاگی می‌خونم که از جزئیات زندگی نوشته, پیش خودم فکر می‌کنم که چه دفترچه خاطرات خوبی واسه خودش درست کرده و بعد غصه می‌خورم که خود همچین چیزی ندارم. به خصوص با این حافظه داغونی که من دارم. بعد هوس می‌کنم بیام اینجا بنویسم. بیشترین حسرت هم بابت فراموش کردن خاطرات کوچیکی‌های بچه هاست.
روزها با شلوغی تمام دارند می‌گذرند. از اول امسال روی دور تند بودیم انگار.
معضلات سلامتی که از اول اسفند پارسال شروع شده بود, انواع و اقسام ویروس‌ها و غیره با قدرت کار خودشون را ادامه دادند. کل فروردین را درگیر ویروس گلاب به روتون بودیم و من خودم حسابی معده ام ناراحت بود. از اول اردیبهشت هم که ناغافل کمرم گرفت گرفتنی. تازه یک هفته است که کامل بهبود پیدا کرده و می‌تونم راست راه برم. دو هفته تمام دولا دولا راه می‌رفتم و چون توی شلوغی شدید کار بود حتی یک روز هم مرخصی نتونستم بگیرم. تازه بعدش هم تعطیلات عید فطر بود و از قبل برنامه ریخته بودیم بریم یزد. هر چی سعی کردم از زیرش در برم نشد و بیشتر دلم نیومد. به خاطر مامان بابا و بچه‌ها. البته تهش آدم سختی‌ها از یادش می‌ره و خاطرات خوب از این تجربه‌ها براش می‌مونه اما من خیلی سختم بود این سفر. واقعا به استراحت نیاز داشتم. پسرک هم اوضاع درسش دراماتیک بود و بعد از این سفر خرابتر شد و هم از مدرسه و هم از کلاس زبان تذکر جدی دریافت کرد. اما رفتیم دیگه.
آخر خرداد هم قراره بریم همدان. عروسی یکی از اقوام. تا حالا نرفتم من. اما خوب باز الان زمانش مناسب‌تره. هم مدرسه تموم شده و هم من سرم خلوت‌تره. انشالله که خوش می‌گذره.
اندر احوالات پسرک و پسرچه هم اوضاع پیچیده است. پسرک در آستانه بلوغ و نوجوانی قرار گرفته. دچار دو گانگی‌های شدید این مرحله است. کمی پرخاشگر شده و با باباش با هم نمی‌سازند. داد می‌زنه و با پسرچه نمی‌سازه. شدیدا طرفدار بازی‌‌های کامپیوتری شده. دارم سعی می‌کنم با هم به تعادل برسیم. سخته. اما می‌سازیم دیگه.
پسرچه هم در فاز اولیه تعیین هویتشه. واسه ما حسابی سر و زبون داره اما در اجتماع خجالتی. حساس و زودرنجه. در مورد یه سری چیزها مثل لباس پوشیدن و خوراکی‌ها نمودهای وسواسی طور داره. به نظر می‌رسه علاقه‌مند به ریاضی باشه. تازگی‌ها حسابی عاشق فوتبال شده.
دیروزبعد از شش سال رفتم موهامو رنگ کردم. قصدش را نداشتم. اما ته ذهنم بود. هایلایت کردم. راستش خودم هنوز بهش عادت نکردم. باید چند بار شسته بشه ببینم چطوری می‌شه.
دست به گریبانی با اضافه‌وزن همچنان ادامه داره. کی من با خودم به صلح می‌رسم؟ وقتی که حداقل ده کیلو از الان لاغرتر باشم (ایده‌آلش 20 کیلو) و بتونم حفظش کنم. پسرک هم چاق شده. علش برای من واضحه:‌ بی‌تحرکی و عادات غلط غذایی. نمی‌تونم همسرجان را راضی کنم که آبمیوه و چیپس و کیک قطع بشه و توی خونه نیاد.

چند تا اتفاق و نشونه باعث شده که احساس پیری بهم دست بده. در اثر یک اشتباه احمقانه یا بی‌مبالاتی و بی‌توجهی خودم اولین دندونم را از دست دادم و حالا باید برم دنبال ایمپلنت. مدتیه دید دورم دچار مشکل شده و احتمالا پیرچشمی هست و نمی‌خوام بپذیرم و هی با کله می‌رم توی مانیتور که متن‌های ریز را ببینم. چند وقت پیش هم یکی ا این تست ها توی اینستا بود که سن گوش را تشخیص می‌داد واسه من تشخیص داد 50! که البته خودم هم قبول دارم که یه کمی آستانه شنواییم بالا رفته و پچ‌پچ و آهسته حرف زدن را نمی‌شنوم. کمرم هم که اونجوری بود. خلاصه حسابی احساس پیری بهم دست داده. احتمالا این رنگ زدن موهام تلاش ناخودآگاهم برای مبارزه با این حسه. 
همچنان دلم می‌خواد یه ماشین بخرم و هنوز پولم به اون چیزی که دلم می‌خواد نمی‌رسه. انصاف نیست بعد از 16 سال کار کردن نتونم یه ماشین به دلخواه خودم بخرم.
فعلا همینا بسه. خوابم میاد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۷
آذر دخت

امروز باز هر کاری می‌کنم نمی تونم سر کار تمرکز کنم. ذهنم شدیدا پرش داره. حس می‌کنم توی پوست خودم راحت نیستم و کلافه‌ام.
از این حالت متنفرم. اینجور وقت‌ها آرزو می‌کنم یک کار روتین دفتری تکراری داشتم که خود کار نیازی به تمرکز نداشته باشه و تازه حواسم را هم پرت کنه. 
خسته‌ام. نیاز به استراحت و تفریح دارم. اما هفته‌هاست که حتی آخر هفته‌ها هم پر فشار و خسته‌کننده بوده. 
پسرچه دائم مریض می‌شه. خیلی ضعیف شده و برای غذا خوردن هم همش ادا درمیاره.
پسرک هر روز توی مدرسه بحران جدید داره. بیشتر با دوست‌ها و هم‌کلاسی‌ها. البته مسائل اساسی نیست اما خوب انرژی می‌بره از آدم. درک روحیه‌اش برام سخته و برای همین سخته راه حل پیدا کردن. البته خودم هم که مدرسه می‌رفتم توی همین سن دائم با هم‌کلاسی‌هام دعوام می‌شد و خیلی احساس تنهایی می‌کردم. اما فکر می‌کردم این ایراد از من بوده و امیدوار بودم برای بچه‌هام پیش نیاد.
در مورد اتفاقات جاری احساساتم بسیار در هم ریخته و متناقضه. نمی‌دونم موضعم چی باید باشه. چکار باید بکنم. کار درست چیه؟ آیا این به نظاره نشستن کار درستیه؟ من هیچ وقت توی هیچ نقطه‌ای از زندگی‌ام آدم عصیان‌گری نبود. همیشه کنار اومدم و ساختم و کوتاه اومدم. یکی دو تا عصیان خیلی ریز داشتم توی زندگی‌‌ام که از نتیجه‌اش خیلی راضی‌ام. اما آدم‌های عصیان‌گر برام عجیبند. شجاعت جوون‌ها غافلگیرم می‌کنه. نمی‌دونم باید تحسینشون کرد یا باید گذاشت به پای حماقتشون. 
ناپایداری شرایط و بلاتکلیفی اذیتم می‌کنه. 
رژیم هم دوباره به فنا رفته و شدیدا احساس چاقی دارم. احمقانه است وسط این شرایط اما خوب غصه‌دارم.
می‌خوام پولهام را جمع کنم ماشین بخرم. میزان پس‌انداز ماهیانه‌ام در مقابل قیمت ماشین‌ها اینقدر احمقانه است که هر سری اعصابم خورد می‌شه می‌رم پولهام را می‌زنم به شاخ گاو چرت و پرت می‌خرم.
دلم می‌خواست یه چیز معنی‌دار بنویسم اما همون اول گفتم که ذهنم پرش داره و نمی تونم تمرکز کنم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۴
آذر دخت

درست قبل از شروع کرونا قرار بود بریم کیش که گرفتار کمال‌طلبی همسرجان شدیم و نشد بریم. بعدش هم که کرونا و خونه‌نشینی دو ساله بود. پسرک همه‌اش غر می‌زد که ما قرار بود بریم کیش و نرفتیم. البته ذهن رویایی هم که داره و از هر چیزی برای خودش یه اسطوره تموم نشدنی می‌سازه بی‌تاثیر نبود. حالا فکر می کرد کیش چه خبره :)

دیگه اوایل خرداد بود که همسرجان بالاخره بلیط را اوکی کرد و رفتیم. گررررررم بودها. گرمممممممم. و گراااااان. هزینه‌ها از بودجه‌بندی که کرده بودیم تقریبا دوبرابر بیشتر شد. ما قبلش گفته بودیم نمی‌خوایم بریم خرید زیاد و می‌خواهیم تفریح کنیم. اما گرما اجازه نمی‌داد آدم روزها بیرون باشه و مجبور بودیم بریم مرکز خرید.
اما بچه ها کیف کردند. هر کاری خواستند کردند و خلاصه بهشون خوش گذشت. البته دلشون می خواست موتورسواری هم بکنند که نشد.
من ده سال پیش کیش رفته بودم تا حالا. تفاوتی که خیلی به نظر می اومد افت شدید کیفیت اجناس بود و حالت بنداز بندازی که به وجود می اومد. چپ می‌رفتی راست میومدی می‌خواستند ازت عکس بگیرن به قیمت میلیونی بهت بفروشن. آدم اصلا احساس آرامش بهش دست نمیداد. 

گرونی‌ها و شرایط اقتصادی و وضعیت سیاسی و مذاکرات هم که دیگه گفتن نداره. سعی می‌کنم تا بشه ازشون اجتناب کنم. کاری از دستمون برنمی‌یاد. اگه چند سال قبل تونسته بودیم از این مملکت بکنیم و بریم شاید الان روی آرامش را می‌دیدیم. اما برای امثال ما که امکانش نبود. الان تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که در لحظه زندگی کنیم و به آینده خیلی فکر نکنیم چون فکرهای خوبی توی سرمون نمیاد :(


بچه‌ها در حال گذروندن تابستون هستند. پسرک به آرزوی چندین ساله‌اش رسیده و رفته کلاس فوتبال. به زور یه کلاس زبان نوشتیمش و هر چی بهش گفتیم حاضر نشد بره کلاس‌های درسی که مدرسه براش گذاشته. البته که من هم علاقه‌ای نداشتم که بره. چیه بابا. یه تابستون را هم نمی‌ذارن ما نفس بکشیم. می‌خوان هزینه‌های خودشون جبران بشه حقوقی که تابستون به معلم می دهند را از جیب پدر مادرها تامین کنند.

پسرچه هم همچنان در حال غبطه خوردن به پسرک هست و می‌خواد همه‌‌ی کارهایی که اون می‌کنه، این هم انجام بده. اما امکانش برامون نبود که کلاس بنویسیمش. مدیریت رفت و آمد سخت بود. فعلا ساعات مخصوص پسرچه داریم که من دربست در اختیارشم که هر بازی دوست داره بکنیم و نسبتا راضی می‌شه. 

محل کارمون در تلاش برای کاهش مصرف انرژی عملا سیستم‌های خنک‌کننده را از مدار خارج کرده و ما سر کار می میریم از گرما. خیلی سخته تحمل کردن این گرمای امسال. واقعا انرژی‌ام تحلیل می ره و دیگه بقیه‌ی روز به هیچ کاری نمی‌تونم برسم. 
رژیم و ورزش تقریبا تعطیل شده و وزن‌های کم شده داره به سرعت نووووور برمی‌گرده. :) بعد از چهار سال رفتم دکتر زنان و آزمایش برام نوشت و آنزیم‌های کبدیم مشکلات داره. نمی‌دونم چرا. باید برسم بهش.

مامانم این روزها دغدغه‌ی خواهرم را داره. مشکل شایع نسل جوان امروز که بی‌هدفی و بی‌انگیزگی هست. مامانم براش قابل قبول نیست شرایطش. خیلی دارن هر دوشون اذیت می‌شن. امیدوارم به یه تعادلی برسند هر دوشون.  
خیلی از روحیات و اخلاق خواهرم شبیه پسرک هست. همه‌اش آینده‌ی پسرک را توی وجود خواهرم می‌بینم. برای همین برام مهمه بدونم کار درست چیه؟
همچنان روزهام رو با گوش کردن به پادکست و کتاب صوتی می‌گذرونم. فعلا خیلی برام جوابه :)
این هفته زدن ماسک را گذاشتم کنار. می‌دونم که آمار ابتلا بالا رفته اما تحمل کردن ماسک با این گرما برام غیرممکن بود. ضمن اینکه تقریبا یک ماه پیش سرماخوردگی، گلودرد، بیحالی و سرفه داشتم که احتمالا همین ورژن آخر کرونا بود و فعلا ایمنم. به خدا خسته شدم از رعایت. امیدوارم سال تحصیلی جدید دیگه مشکل نداشته باشیم با کرونا. پسرچه جونم هم قراره بره پیش‌دبستانی و امیدوارم هی تعطیل نشوند. 

خیلی توی فکرم که یه ماشین برای خودم بخرم. مدیریت رفت و آمد بچه‌ها با یه ماشین که همیشه دست همسره خیلی سخته. فعلا که اصلا پول ندارم. باید ببینم می‌تونم وام بگیرم.
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۱ ، ۱۰:۴۹
آذر دخت

زندگی کم کم داره به روال نرمال برمی‌گرده. هر روز می‌آییم سر کار. دوباره فضای خونه فقط برای خواب استفاده می‌شه. دوباره همیشه خسته‌ام. دوباره بچه‌ها را کم می‌بینم. دوباره کمردردم شروع شده. دوباره ورزش نمی‌کنم. دوباره کیک و نون و شیرینی نمی‌پزم. هییییی
رفتم برای مصاحبه. همون طور که پیش‌بینی می‌کردم بهم گفتند که امیدوار نباش چون اون یکی نفر که نمره‌اش بالاتر شده شانسش خیلی بیشتره. هیییی

بارون‌ها این هفته عالی بود. فکر کنم نه ماهی بود که توی شهر ما یه قطره بارون هم نیامده بود. همه جا شسته و درخشانه. من عاشق بارونم. واقعا دلم می‌خواد برم یه جایی که بارندگی زیاد داشته باشه. 

رژیم کم‌کم به جاهای سختش رسیده. احساس ضعف و افت فشار و سرگیجه دارم که قبلا نداشتم اصلا. انگار ذخایر بدنم تموم شده. شروع کردم مکمل خوردن. اونها هم معده‌ام را اذیت می‌کنه. دلم نمی‌خواد ولش کنم. حالا می‌خوام بینش یک هفته‌ای استراحت کنم. 

رفتم موهام را کوتاه کردم. تغییر بعد از ده سال. حس خوبیه. کیف داره. 

همچنان دارم لباس می‌خرم. کاش یکی من رو از برق بکشه! با این قیمت‌های سرسام‌آور واقعا هیچی از حقوق آدم نمی مونه.

درخصوص پسرک عذاب وجدانی دارم که هیچ وقت آرام نمی‌گیره. اینکه با این روحیه‌ی حساس و آسیب‌پذیر از نه ماهگی به مهدکودک فرستادمش واقعا آزارم می‌ده. من نمی‌دونستم. بلد نبودم. اگر الان بود حتما در مورد ادامه‌ی کارم تجدید نظر می‌کردم. البته این دو سال تجربه‌ی توی خونه موندن و دیدن اینکه از توی خونه موندن نمی‌میرم هم در این دیدگاه موثر هست. البته که این دو سال حقوق هم داشتم. نمی‌دونم. کلام معادله‌ی چند مجهولی و پیچیده‌ایه.

 

فعلا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۰۹:۲۶
آذر دخت

خوب پست قبلی زیادی خوش‌بینانه بود، گفتم یه کمی از حقایق پشت پرده‌اش هم بنویسم :)

بعد از تحقیقات گسترده فهمیدم که اون دو نفر دیگه که به همراه من برای این شغل به مصاحبه دعوت شدند هم همینجا کار می‌کنند و خوب یک نفرشان نمره‌اش از من بالاتر هست و توی رسته‌ی شغلی مرتبط هم کار می‌کنه که خوب در نتیجه شانس من خیلی پایینه. اعتراف می‌کنم که علیرغم اینکه هی شعار می‌دادم که برام مهم نیست و من به این موضوع دل نبستم و... اما خیلی پنچر شدم. 
پسرچه به پسر برادرم حسودی می‌کنه. وقتی اون میاد اصلا حال و احوالش بد می‌شه و پسرچه‌ی خوش‌اخلاقم به یک هیولای بهونه‌گیر خل و چل تبدیل می‌شه. اینکه دو سال از سه سال عمرش توی شرایط کرونا و قرنطینه و ارتباطات حداقلی گذشته در این موضوع بی‌تاثیر نیست. واقعا براش لازمه بره مهدکودک. یعنی کی می‌شه؟
نوبت دوم واکسن را زدم. این بار هییییچ علائمی نداشتم. یعنی بدنم دیگه خوب شناخته این ویروس را؟
همون طور که حدس می‌زدم فعالیتم به شدت کاهش پیدا کرده. اصلا انگیزه‌ام را هم با سرد شدن هوا از دست دادم. جالبه. توی چله‌ی تابستون با اون گرمای وحشتناک می‌رفتم بیرون پیاده‌روی حالا توی این هوای مطبوع حال بیرون رفتن ندارم. همه‌اش از استرس درس و مشق پسرکه. واقعا کی می‌تونیم از آموزش آنلاین نجات پیدا کنیم. امسال هم هیچ امیدی ندارم که مدرسه باز بشه.
حالا که لاغر شدم و در عین حال دیگه در حالت شیردهی هم نیستم، یه عالمه لباس‌هایی که ظرف سه-چهار سال اخیر برام بلااستفاده شده بودند را دوباره می‌تونم بپوشم. حس خوبیه. خوشحالم که ردشون نکردم برن. در عین حال امیدوارم که وزنم برنگرده. میزان فعالیتم که خیلی خیلی کم شده. خوردنم هم این هفته چند روز از کنترل خارج شد. باید بیشتر حواسم باشه.
مادربزرگم هنوز با مرگ دایی‌ام کنار نیومده. فرزند محبوبش را از دست داده و به هیچ نحوی دلش آروم نمی‌شه. هنوز بعد از یک سال حسابی عزاداره. چیه این حس مادری؟ یه نفرین مادام‌العمره.
دیدن پدرشوهرم دلم را به درد میاره. مثل یک نوزاد برای همه‌ی حوائج زندگی محتاج دیگرانه. دیگرانی که دوستش ندارند و از روی اکراه ازش مراقبت می‌کنند. من ده ساله که عروسش هستم و اون حداقل از سه سال پیش دیگه آدم قبلی نیست. اما همین مدت کوتاه هم کافیه که دلم به درد بیاد از سرنوشت و آخر عاقبت انسان. آدم این همه می‌دوه و تلاش می‌کنه فقط برای همین ۷۰ - ۸۰ سال که بعد تازه آخرش، همه بشینند در انتظار مرگش و از ته دل آرزو کنند که زودتر بمیره؟ خیلی دردناکه و غیرمنصفانه است. 
دلم می خواد دو سایز دیگه کم کنم. یعنی حدود ۷ کیلو دیگه. اما خوب از اینجا به بعدش خیلی سخته. من توی دوران سخت زندگی‌ام اون سایز بودم. و البته که زایمان کردن وشکم قلمبه‌ی به جا مونده از اون را نباید فراموش کرد.
مجبور شدیم برای کلاس‌های آنلاین پسرک موبایل قدیمی من و یک سیم‌کارت در اختیارش بگذاریم. حالا روزها توی گروه خانوادگی عین شوهر عمه‌ها سلام صبح بخیر و ظهر بخیر می‌گذاره و از من و باباش احوال‌پرسی می‌کنه. اکانت گوگل خودم روی موبایله و هیستوری سرچ گوگلش برام می‌یاد که چه موضوعات بی‌ربط و خنده‌داری را سرچ می‌کنه. کلا این بچه‌ها زود پرت شدن توی دنیای مجازی. خدا به خیر بگذرونه.
پسرک خیلی هم مصرف‌گراست. هر کسی توی خانواده که وسایل خانگی یا هر وسیله‌ی الکترونیکی جدیدی می‌خره تا یه مدت ما بدبختی داریم که به ما گیر می‌ده که ما هم بخریم. تلویزیون، یخچال، موبایل، مبل، لپ‌تاپ و حتی خود خونه‌مون تا حالا توی لیست تعویضش قرار گرفته. این اخلاقیه که من اصلا اصلا ندارم. من به وسایلم عادت می‌کنم و هیچ دوست ندارم عوضشون کنم. این را کاملا از باباش به ارث برده.
در اثر رژیم یا هر چیز دیگری (احتمالا نشستن موهام بعد از ورزش) این چند وقت موهام خیلی شدید ریخت. الان دم موهام کاملا در حد دم موش شده و شدیدا نیاز به کوتاه شدن داره. درصد موهای سفید هم بسیار زیاد شده و دلم می‌خواد یه هایلایت خوب بزنم اما خوب الان بیشتر از دوساله که پام به هیچ آرایشگاهی نرسیده. توی ابرو که خودکفا شدم و همین چهار تا شوید را هر چندوقت یه بار یه آب و جارویی می‌کنم. اما برای بقیه‌ی خدمات نمی‌دونم کجا برم اصلا. البته این حجم از بی‌توجهی من به اینگونه مسائل برای اکثریت خانم‌ها غیرقابل درک و عجیبه. حتما اونها حق دارند. من زیادی توی آینه نگاه نمی‌کنم. حتما اگر یه کم بیشتر نگاه می‌کردم بیشتر به خودم می‌رسیدم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۵
آذر دخت

یک هفته‌ای هست که دورکاری‌ها لغو شده و داریم کامل می‌آییم سر کار و قراره از هفته‌ی دیگه هم ساعت کاریمون مثل قبل بشه. فشار مضاعفی داره به همه‌ی جوارحم وارد می‌شه. 
هنوز دوز دوم واکسن را نزدم. یعنی هنوز دوازده هفته آسترازنکا نشده. یه جورهایی هم می ترسم برم بزنم بسکه دفعه‌ی قبل سنگین واکنش نشون دادم. باید این آخر هفته برم قال قضیه را بکنم.
اوضاع روحی پسرک خیلی بهتره. شادابتر و کم استرس‌تر شده. اما خوب به کمک دارو. بازی درمانی هم برقراره همچنان. اما من دیگه خیلی وقت کم میارم. اون هفته اصلا ورزش و پیاده روی نکردم. اینطوری خودم دوباره پنچر می‌شم. اگه ساعت‌های کارمون برگرده به روال معمول باید باز ورزش و پیاده‌روی را منتقل کنم به ساعت‌های نهار سرکار. 
پسرچه یه کمی بدقلقی می‌کنه. سه سالگی واقعا سخته. آدم واقعا دیوانه می‌شه از دست بچه. اما خوب, اخلاقیات خوبی هم داره. خوش‌زبونه و باهوش. خیلی وقت‌ها آدم را سر ذوق میاره.
پسرک اصرار داره با خودم بیارمش سر کار. باید یه روز بیارمش. پسرک امسال خیلی راحت‌تر برای درس و مشقش همکاری میکنه. البته که اول ساله. ولی واقعا کلاس اول هم یک چالش بزرگ هست برای بچه‌ها و والدین. من که پارسال داشتم از شدت استرس دیوانه می‌شدم. معلم امسال پسرک را خیلی دوست دارم. کارش رو بلده و مسلطه. 

دلم برای روزهای وبلاگ و گودر خیلی تنگ شده. از اینستاگرام متنفرم. زردی و ابتذال را به تمام ابعاد زندگیمون نشر داده. بعد یه جوری شیک و پیک هم بسته‌بندیش کرده که آدم کلی کیف می‌کنه از بابت تماشای این ابتذال.
روابط مامان بابام و خواهرم خیلی به چالش برخورده. خواهرم هنوز هم از همون سردرگمی که بچه‌گیاش گرفتارش بود درنیومده. بیست و یک ساله است و هنوز نمی‌دونه دقیقا چی می‌خواد از زندگی. خیلی دلم می‌خواد به آرامش برسه.
با همسرجان همچنان در حال تلاش برای زندگی مسالمت‌آمیز هستیم. جالب هم هست که به محض اینکه کمی احساس رضایت می‌کنم از زندگی مشترکم زودی یه جوری می‌شه که گند زده می‌شه به احساس رضایتم. من پذیرفتم که اون ایده‌آلی که توی ذهنم هست هیچ وقت برام دست‌یافتنی نیست. دائم باید به خودم یادآوری کنم. بعضی وقت‌ها خشم مثل یک آتشفشان می‌زنه بیرون از زیرخاکسترها. یه چیزهایی هست که هیچ جوری نمی‌تونم فراموش کنم و ببخشم. خیلی دلم می‌خواد می‌تونستم. اما نمی‌تونم.

رژیم همچنان ادامه داره. مدتیه وزن کم نکردم. اما از نظر تغییر عادات غذایی موفق بوده. من باورم نمی‌شد بدنم به گرسنگی شب عادت کنه. اما عادت کردم. حس خیلی خوبیه.

دچار بیماری خرید شدم. من همیشه کنترل مخارجم را داشتم و حساب و کتابم درست بوده. اما این هم از مضرات اینستاگرامه. یه عالمه پیج لباس فالو کردم و هی می‌خرم. باید جلوی خودم را بگیرم. البته این بی‌ارزشی پول و پس‌انداز هم خودش مزید بر علت شده. آدم هی احساس می‌کنه اگه امروز نخره فردا ضرر کرده. یعنی دوباره روی ثبات اقتصادی را می‌بینیم؟

نمی‌دونم گفتم یا نه که محل کارم یه آزمون تبدیل وضعیت برگزار کرد و مرحله‌ی  کتبی را قبول شدم و باید برم برای مرحله‌ی مصاحبه. البته که اصلا دل نبستم بهش. اما خوب بعد از مدت‌ها این قبول شدن توی امتحانه خیلی بهم چسبید. البته که اصلا چیز چندان قابل عرضی نیست اما مدت‌ها بود که موفقیتی کسب نکرده بودم. کیف داشت. اما خوب احساس عجیبیه. الان که از این سر کار اومدن متنفرم باید بابت سفت و سخت کردن شرایطم تلاش هم بکنم. این دو سال تجربه‌ی  خیلی خوبی بود. اصلا دلم نمی‌خواد دوباره به اون روزها برگردم که تاریک می‌رفتم بیرون و تاریک برمی‌گشتم و همه‌اش خسته و کوفته بودم. واقعا کاش یه کاری بود که آدم نمی‌رفت سر کار اما بهش پول می‌دادند.

خدایا چقدرم من از نون و کیک پختن کیف می‌کنم. یعنی وقتی یه ظرف کیک خونگی روی کانتر آشپزخونه است انگار همه چیز توی خونه درسته. نمی‌دونم این احساس از کجا میاد. مامانم اصلا و ابدا اشتیاقی برای این جور کارها نداره. در واقع متنفره ازش. اما من واقعا لذت می‌برم. هم از آشپزی و به میزان خیلی بیشتر از کیک و نون پختن. مادر شوهر مقادیر متنابهی آرد سپوسدار کامل بهمون داده و این روزها در حال جوریدن دستور پخت کیک و نون با آرد کاملم. خودم که خیلی مزه‌اش را دوست دارم اما پسرک که کلا خیلی ذائقه‌ی محافظه‌کاری داره نمی‌خوره و همسرجان هم با ترس و لرز ماجراجویی‌هام را امتحان می‌کنه. پسرچه اما تقریبا همه چیز می‌خوره. یکی از حسرتهای بازگشت ساعت کاریم هم اینه که وقت برای فعالیت‌های آشپزی قنادیم کم دارم. 

کتاب صوتی کشف بسیار دوست‌داشتنی اینروزهامه. مشوق راه رفتن‌های طولانی, نظافت خونه و ظرف شنستن و فرصتی برای کتاب خوندن/شنیدن. توی این مدت یه عالمه کتاب/پادکست شنیدم. البته که ترجیح می‌دم کتاب‌های خوب پیدا کنم و گوش کنم. حس می‌کنم شنیدن پادکست مثل مجله خوندن می‌مونه. سرگرمی صرف.
 

بعد از مدت‌ها این روزمره‌نویسی صرف چسبید واقعا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۴:۲۵
آذر دخت