آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه بافی» ثبت شده است

دیروز نمی‌دونم چم بود که هی می‌خواستم تریپ غمناک بردارم! دوره طوفان هورمونی این ماه هم رد شده بود و خیلی ربطی به اون نداشت.
بعد داشتم آرشیو یه وبلاگی رو می‌خوندم که داشت با یه افسردگی شدید دست و پنجه نرم می‌کرد و خوب من به انرژی لابه‌لای سطرهای وبلاگ‌ها معتقدم. یعنی یه عالمه انرژی منفی از وبلاگه بهم منتقل شد.
بعدش هم دارم یه کتابی می‌خونم از فریبا کلهر به اسم «شوهر عزیز من». کتابه اولش اصلا جذاب به نظر نمی‌اومد. یعنی از این مدل‌های جریان سیال ذهن و پیچیده نویسی و رفت و برگشت زمانی هست که یه کمی سخته ارتباط برقرار کردن باهاش. اما از وسطهاش خیلی جذاب شد. یعنی کلا حس می‌کنم قلم اول و وسطش یک کمی با هم فرق می‌‌کنه و اون قسمت‌های وسطش که شروع می‌کنه به قصه‌گویی خیلی جذابتره.
ماجراهای این کتاب‌ هم یه کمی من رو یاد خودم می‌اندازه. یعنی یاد اوایل ازدواج خودم و حسی که نسبت به اون موقع‌ها دارم. حس اینکه یه زمان‌هایی هست که اگه از دست برن دیگه نمی‌شه جبرانشون کرد و یه خاطره‌هایی که دیگه هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شن.
خلاصه که خوندن کتابه هم مزید بر علت شد که بنده حسابی گریه لازم بشم.
دیروز به مناسبت روز زن گذشته یه جشن گذاشته بودند توی محل کار مخصوص خانم‌ها که بنده نرفتم چون حسش رو نداشتم. بعدش هم وقتی از سرویس پیاده شدم رفتم یه پیاده‌روی طولانی که خوب مطابق معمول که آدم حالش خوش نیست هی هم بلاهای عجیب و غریب سرش می‌یاد دو سه تا آدم بیخودی سر راهم پیدا شدند و یکی از این بچه‌های کار بهم کنه شد که بدتر حالم رو گرفت.
اومدم خونه و غذا رو آماده کردم و نشستم چند تا فصل از کتابه رو خوندم و بعد نشستم یه شکم سیر گریه کردم. به حدی که چشمام باد کرد اندازه گلابی!
بعدش حالم بهتر بود که همسرجان اومد با یه عالمه خیار و گوجه و اینکه رئیسمون فردا نوبتش بود که صبحانه بیاره. بعد گفتم من ماشین ندارم من هم گفتم که من میارم. اونوقت همیشه اینها آش و هلیم از این چیزها می‌گیرن واسه صبحانه این دفعه همسرجان خواستند تنوع بدند. خلاصه که شستن و خشک کردن و خیار و گوجه‌ها دست من رو بوسید و من هم راستش خیییللللی زورم گرفت که بابت نوبت یه نفر دیگه من باید وایستم بشورم و خشک کنم. حالا خواستی پاچه‌خواری بکنی دیگه تنوع دادنت چی بود! من همین شام درست کردن و بعد صبحانه و نهار سه نفر رو آماده کردن هر روزه کلی انرژی ازم می‌بره دیگه می‌خوام همکارهای همسر کوفت بخورن که من براشون خیار و گوجه بشورم!!!
خلاصه که دلگرفتگی عصر و یادآوری خاطرات بسیار شاد!! اوایل ازدواج دست به دست هم داد که حسابی خوش اخلاق بشم یه کمی همسرجان رو شستشو بدم! بعدش هم خوب شدم!

پی‌نوشت: فریبا کلهر نویسنده خوبیه. من در دوران نوجوانی کتاب‌های کودک و نوجوانش رو خونده بودم و اونها رو دوست داشتم (هوشمندان سیاره اوراک و مرد سبز شش هزار ساله و سالومه و خرگوشش و ....) اما این اولین کتاب ژانر بزرگسالش بود که خوندم. البته من هنوز به آخر کتاب نرسیدم اما همین که توی این برهوت داستان ایرانی خوب و استخون‌دار بتونی 20 صفحه داستان پرجاذبه بخونی خودش خیلیه.

پی‌نوشت 2: قدر ماه‌های اول ازدواج رو بدونید. خاطرات و حرف‌های اون موقع هییییچ وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شه. هیییییچ وقت. چه خوبها و چه بدها. فرصت‌های اون موقع هم هیچ وقت تکرار نمی‌شه.

پی‌نوشت 3: خوش به حال اونهایی که عشق رو تجربه کردند. خوش به حال اونهایی که عاشق شدند و عاشقی کردند و با عشقشون ازدواج کردند و عاشق موندند سالیان سال در کنارش زندگی کردند. خیلی غمگینم که چنین تجربه‌ای تو زندگی‌ام نداشتم. خیلی. اما اصلا چند نفر چنین شانسی داشتند؟

پی‌نوشت 4: بعد از اون حال بد عصر، چلوندن پسرک توی بغلم خیلی حالم رو خوب کرد (هر چند که سی ثانیه هم نشد مدتی که بهم اجازه این کار رو داد).  خدا همه بچه‌ها رو برای پدر و مادرهاشون حفظ کنه و دامن همه منتظران رو هم سبز کنه و پسرک من رو هم در پناه خودش حفظ کنه. اگه نداشتمش زندگی برام خیلی سخت بود.

پی‌نوشت 5: دلم برای بچه‌های کار خیلی می‌سوزه و در عین حال دلم هم نمی‌خواد هیچی پول بهشون بدم. دیروزیه وقتی دید ازش چیزی نمی‌خرم چون دم یه قنادی بودیم گفت برام شیرینی بخر اما اعصاب توی قنادی رفتن و خریدن رو هم نداشتم. در ضمن یه کمی هم پررو بود به نظرم. من فقط نگران میزان خشمی هستم که این بچه‌ها توی دلشون ذخیره می‌کنند از رفتار امثال ماها. کاش کمتر از این برخوردها داشتیم باهاشون. من همیشه سعی می‌کنم که خیلی مهربون باشم باهاشون و اگه خوراکی چیزی داشته باشم همراهم بهشون می‌دم اما خوب همیشه که آدم سرحال نیست. خیلی وقت‌ها آدم حوصله بچه خودش رو هم نداره. خیلی‌هاشون هم بی‌ادبند و اگه چیزی ازشون نخری فحش می‌دن! تازگی‌ها توی شهر ما خیلی زیاد شدند. من دلم برای اون بچه‌هایی که با داروی خواب‌آور می‌خوابونشون و اونها هم یه جوری با صورت‌های رنگ‌پریده می‌خوابن انگار که مردند خیلی کبابه. همش ذهنم می‌ره پیش اینکه این بچه‌ها چه سرنوشتی دارند. زمانی که باید مشغول بازی و شیطنت و یادگیری باشند رو توی خواب مصنوعی طی می‌کنند. خیلی‌هاشون هم بچه‌های دزدیده شده هستند. چقدر سرنوشت‌ آدم‌ها با هم فرق می‌کنه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۰۳
آذر دخت

هفته پیش یه بحران روحی حسابی رو پشت سر گذاشتم. از اون حالتهایی که انگار همه بدبختی های دنیا روی سرت خراب شده. پسرک از بسکه بهم گیر داد اعصابم رو خورد کرده بود. سر کار هم که به قدری سرم شلوغه که روزها له و لورده میام خونه. انگار به خاطر این دو هفته تعطیلی دنیا می خواد زیر و رو بشه! هر کسی می رسه یه کاری برای ما جور می کنه! همسرجان هم که... هیچی ولش کن. اصلا یادم رفته چی شد که اینقدر حالم بد شد. بخوام دوباره فکر کنم اعصابم به هم می ریزه. کلا اگه این همسرجان پنج شنبه ها هم بره سر کار برای من بهتره. تحمل این پدر و پسر با هم دیگه خیلی سخته! چون دوتاشون عین هم هستند و با هم نمی سازند. در آن واحد یکیشون رو می شه تحمل کرد اما دو تاشون با هم خیلی سخت می شند!
بحران که طی شد شروع کردم به ملامت کردن خودم. حقیقت اینه که من خیلی ناشکرم. هر بار که ناشکری می کنم کافیه یادم به دو سال پیش این موقع ها بیاد. حتی کوچکترین یادآوری اون روزها هم تنم رو می لرزونه. چه روزهای سختی بود. چه روزهای سختی. خدا نصیب هیچ کسی نکنه.
این روزها دوباره خیلی ذهنم درگیر این موضوع شده که آیا بچه دار شدن کار درستی هست یا نه. منظورم واسه کسی مثل من با روحیات منه. من می دونم که خیلی ها زندگی و آینده خودشون رو بدون وجود بچه ها نمی تونند تصور کنند. اما برای آدمی با روحیات من شاید راه های دیگری وجود داشته باشه. من خیلی زیاد به قبول کردن سرپرستی بچه های بی سرپرست فکر می کنم. اگر همسرم و خانواده اش در این زمینه باهام همراهی می کردند، حتما در مورد بچه ی بعدی یک بچه رو به سرپرستی می گرفتم. اما متأسفانه این هم جزو مواردیه که مطمئنم نمی تونم حتی بهش فکر کنم.
الان که قانون به نحوی تغییر کرده که به دخترهای مجرد هم اجازه می دهند سرپرستی یه بچه رو قبول کنند اگر مجرد بودم هم حتما یه بچه رو به سرپرستی قبول می کردم.
کاش حوصله و وقتش رو داشتم تا ماجراهای بسیار جالبی که سر کار می افته رو یه جوری تغییر می دادم که شناخته نشم و بعد می نوشتم! آخه همکاری دارم که مثل خودم خوره اینترنته و امکان کشف کردن اینجا براش وجود داره. در نتیجه دوست ندارم که جوری بنویسم که واضح باشه. کار فعلی خیلی استرس داره اما خیلی هم سرگرم کننده است و هر روز یه ماجرای جدید پیش میاد! یه جورهایی خوش می گذره. اگر رئیسمون یه کمی منطقی تر بود خیلی بیشتر خوش می گذشت. امییدم به آینده است و تغییر و تحولات.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۰۴
آذر دخت

یک همکاری داشتم سر کار قبلی که مدتها کنار هم می‌نشستیم و با توجه به اینکه بعد از اینکه من ازدواج کردم، هم‌سرویسی هم شده بودیم از همه به هم نزدیک‌تر بودیم تقریبا. خوب همه می‌دونند که من سر کار قبلی دوست نزدیکی نداشتم. یعنی اصلا جو و فضا یک طوری بود که نمی‌شد دوست نزدیک پیدا کرد. شاید هم عیب از منه. نمی‌دونم. ولی به هر حال دوست نزدیکی نداشتم. شاید می‌شد گفت اون نزدیک‌ترین دوستم بود. در بهترین حالت.
به هر حال این دوست تقریبا نزدیک، حدودا 13 سال بود که ازدواج کرده بود و بعد از 2 یا 3 بار سقط هنوز بچه‌دار نشده بود. در تمام این سال‌ها هم انواع و اقسام درمان‌ها را جسته و گریخته دنبال کرده بود. هم برای خودش و هم برای شوهرش. و دیگه آخرین راه بهشون IVF پیشنهاد شده بود. دوبار هم IVF ناموفق براش تجربه ناخوشایندی بود. دوست ندارم این رو بگم اما من واقعا دلم براش می‌سوخت. توی اون دوره‌ای که من باردار بودم. توی اون دوره‌هایی که پیش چشمش یکی یکی همکارها و دوست‌هاش باردار می‌شدند و می‌زاییدند و مرخصی زایمان می‌رفتند. واقعا شرایط سختی رو تحمل می‌کرد.
چند وقت پیش تازه برای کارش هم مشکلاتی پیش اومد و همون ماجراهایی که من بابتش محل کار قبلی رو ترک کردم گریبان اون رو هم گرفت و مجبور شد که نیمه وقت سر کار بیاد و احتمالش هم هست که دیگه از سال آینده باهاش قرارداد نبندند. مجموع همه اینها واقعا اذیت‌کننده بود براش.
در همین دوران چند وقت قبل دورادور شنیدم که دوباره برای IVF اقدام کرده و چهارشنبه هفته قبل شنیدم که بارداره. دیروز هم تلفنی باهاش صحبت کردم. هرچند که با توجه به خونریزی که داره باز هم بارداریش پرخطره اما یه چیزی ته قلبم مطمئنه که این بار تلاشش و زحماتش به بار می‌شینه و انشالله شیش ماه دیگه دختر کوچولوش رو بغل می‌کنه. خیلی براش خوشحالم. خیلی. از چهارشنبه تا حالا یه حس خیلی خوبی ته قلبم رو قلقلک می‌کنه. اگر اینجا رو می‌خونید از ته قلبتون و با تمام وجودتون براش دعا کنید که انشالله این دوران رو با سلامت طی کنه. زندگی اونها از این زندگی‌هاییه که می‌بینی هیچ نقصی توش نیست به جز نبودن بچه. دعاش کنید که انشالله خدا این یه رحمتش رو هم شامل حالش کنه.

پی‌نوشت: مادر شدن یک رنج شیرین مادام‌العمره که هر کدوم از زن‌ها اگر ازش محروم بشه باز هم با تمام وجودش دوست داره خودش را دچارش کنه! حکایت عجیبیه این مادری! شاید شیرین‌ترین نفرینی که می‌شه به یک زن کرد اینه که الهی مادر بشی! یه شمشیر دو لبه است. واقعا نفرینه و واقعا هم شیرینه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۰
آذر دخت

نمی‌دونم همه‌ی مادرهایی که بچه کوچیک دارند دائما در معرض پرسش دیگرانند در مورد اینکه بچه چه کارهایی می‌کنه یا شانس من اینجوریه. من خودم یه کمی روی این مراحل تکامل بچه حساس بودم. ماجراهایی هم که پیش اومد حساس‌ترم کرد. به طوری که مرتبا فرم‌های ASQ و انواع و اقسام جزوه‌ها و بروشورها و کتاب‌هایی که مرتبط با تکامل بچه بود رو چک می‌کردم و با وسواس کنترل می‌کردم که پسرک توی چه مرحله‌ای باید چه کارهایی را بکنه. توی یه برهه زمانی خیلی هم از این و اون می‌پرسیدم که بچه شما چه کارهایی می‌کنه. گفته بودم که توی یه برهه زمانی ما تقریبا 5 یا 6 تا همکار بودیم که به فاصله یکی دو ماه از هم باردار بودیم. بعدش هی من از همکارهام می‌پرسیدم که بچه شما چه کارهایی می‌کنه؟ می‌غلته؟ می‌شینه؟ چهار دست و پا می‌ره؟ راه افتاده؟ چقدر حرف می‌زنه؟ غذا خوردنش چه جوریه و الخ.
پسرک من توی هیچ کدوم از موارد تکامل پیشرو نبود. تقریبا بیشتر توانایی‌ها رو دقیقا سر مرز زمانی‌اش به دست می‌آورد. در یک دو مورد که نگرانم هم می‌کرد. مثلا گردن گرفتن کاملش بعد از سه ماهگی بود. نشستن درست و درمونش حدود هشت ماهگی و راه رفتنش توی چهارده ماهگی. الان هم که تقریبا بیست و یک ماهه است حرف زدنش از کلمه گفتن فراتر نرفته و جمله و اینها توی کارش نیست. با این اوصاف من کم‌کم حساسیتم رو از دست دادم در مورد اینکه پسرک کی قراره چکار کنه! اما خوب دیگران هنوز اصرار دارند که به من یادآوری کنند که بچه‌های اونها چقدر سریعتر بودند توی همه زمینه‌ها. بچه‌هایی که توی هشت ماهگی نه تنها راه می‌رفتند بلکه می‌دویدند. بچه‌هایی که توی یک سالگی جمله می‌گفتند و ...

دلم می‌خواد پسرک شاد باشه و شاد زندگی کنه و آدم موفقی باشه. برای اینکه آدم موفقی باشی لزوما نباید خیلی باهوش باشی! خیل عظیم فوتبالیست و بازیگر مغز نخودی این رو اثبات کرده! البته آدم‌های باهوش انجام همه کارها براشون خیلی راحتتره اما خوب تهش که نگاه کنی زیبایی چهره خیلی تسهیل‌کننده تره تا هوش!
نمی‌دونم دقیقا می‌خوام چی بگم یا می‌خوام به کجا برسم! اما خوب دیروز پسرک بیست و یک ماهه‌ام رو نگاه می‌کردم که با مهارت خوبی با یه توپ کوچیک اندازه یه پرتقال متوسط دریبل می‌زد! یا قشنگ توپ رو می‌کاشت، دورخیز می‌کرد و بعد یه شوت جانانه می‌زد. بعد از اون طرف هر وقت که اجزای صورتش رو ازش می‌پرسیم به چشم‌هاش که می‌رسیم بلد نیست نشونشون بده. جالبه که چیزهای جدید رو یاد گرفته اما چشم رو نه. بعد هر وقت باباش ازش می‌پرسه چشمات کو برمی‌گرده با یه اضطراب خفیفی به من نگاه می‌کنه. اینکه می‌گم اضطراب نه اینکه واضع باشه‌ها. من می‌فهمم فقط. بعد باباش هم یه کم عصبانی می‌شه و بهش می‌گه کندذهن! یا مثلا به هیچ عنوان نشونه‌هایی مبنی بر اینکه آگاهی نسبت به دستشویی کردنش داره نشون نمی‌ده. در مورد پی‌پی چرا. بهش می‌گیم پی‌پی کن زور می‌زنه تا سرخ بشه! اما قبلش مثلا پیش‌آگهی داشته باشه اصلا نیست. در مورد شیر خوردن هم اصلا اونقدری درک نداره که من مثلا بهش بگم پیشی اومد مه‌مه رو برد! ترفندی که مامان من توی همین سن و سال در مورد خود من به کار برده و جواب داده. در مورد غذا خوردن هم هنوز خیلی راه هست تا مستقل بشه. اصلا من هنوز دارم براش غذای اختصاصی می‌پزم و اصلا پیشرفت خوبی نداشتم. تا حدی که دیگه روم نمی‌شه برم پیش دکتر تغذیه‌اش چون هیچ کدوم از راهکارهاش رو به کار نبستم!
چیزی که می‌خوام بهش برسم اینه که یه بچه ممکنه تو خیلی از زمینه‌ها سوپر استار نباشه اما ممکنه هزار تا استعداد نهفته توی وجودش داشته باشه. کاش منٍ پدر و مادر بلد باشم استعدادهاش رو ستایش کنم و به خاطر نداشته‌هاش سرزنشش نکنم!

پ.ن.: نتونستم مطلب رو درست برسونم. می‌دونم خودم!


,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۲۳
آذر دخت

این روزها عکس کودک غرق شده سوریه ای همه جا هست. عکس دردناک از یک کودک سه ساله سوریه ای که در راه سفر به اروپا و فرار از جنگ از قایق توی دریا افتاده و غرق شده. تصویر بسیار دردناکیه. من هر بار که می بینمش گریه می کنم. نه فقط به خاطر خود عکس. به خاطر اینکه این کودک کوچولو هم سن و سال پسرک منه و طوری روی ماسه ها افتاده که بسیار شبیه پوزیشن مورد علاقه پسرک من موقع خوابه. بچه ها نباید بمیرند! بچه ها نباید آزار ببینند. بچه ها نباید آواره باشند. دیدن این بچه ها قلب من رو به درد میاره. کاش جنگ تموم بشه همه جای دنیا. فقط به خاطر بچه ها!
من هیچ وقت آدم احساساتی نبودم. هیچ وقت هم از اون آدم هایی نبودم که قربون صدقه بچه ها برم. الان هم اون جوری نیستم. اما از وقتی که پسرکم رو دارم دیدن رنج و بیماری بچه ها خیلی آزارم می ده. هیچ پدر و مادری نباید شاهد رنج و بیماری بچه اش باشه. این خارج از قاعده و قانون طبیعته و به نظر من تحملش خارج از توان آدمیزاد! امیدوارم هیچ پدر و مادری شاهد این سختی ها توی زندگی اش نباشه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۳
آذر دخت