آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۸ مطلب با موضوع «گذر عمر» ثبت شده است

خوب از آخرین باری که نوشتم خیلی بالا و پایین روحی داشتم.
یه حمله‌ی شدید افسردگی داشتم و احساساتی را تجربه کردم که فکر می‌کردم برای همیشه باهاشون کنار اومدم و حلشون کردم اما ظاهرا فقط رفتند اون پایین‌های ذهنم و هر وقتی که فرصت کنند حمله می‌کنند! در یک مورد دعوای خیلی بی‌پروایی هم با بابام داشتم که مدت‌ها بود سعی کرده بودم روابطم را باهاش تنظیم کنم و نگذارم که حرمت‌ها از بین بره که خوب نشد و یه عالمه حرف تلخ بهش زدم که دروغ نبود اما می‌شد که گفته نشه. خیلی فکر کردم که چی شد که این حس یاس و افسردگی شدید برگشت در حالی که حس می‌کردم که تونستم به صورت منطقی کنترلش کنم. 
راستش فکر می‌کنم یه دلیلش تلاش برای بازیابی تفریحات دوران جوانی بود! رفتم سراغ فیلم دیدن, هاردی که ایام مجردی داشتم و یه آرشیو فیلم بزرگ خودم با کلی زحمت روش درست کرده بودم و همه‌اش چشم‌اندازم این بود که در آینده با همسرم با هم می‌شینیم و فیلم می‌بینیم و نقد می‌کنیم و در مورد فیلم‌ها صحبت می‌کنیم و ... و خوب چنین اتفاقی هیچ وقت نیفتاد. از بعد از ازدواجم اون هارد افتاده بود یه گوشه و نه فیلمی ازش دیده شد و نه فیلمی به اون آرشیو اضافه شد. 
مرور دوباره اون آرزوها و امیدها, انگار که خاکستر را از روی یک خشم, یا غم کنار زد. اون تعادل شکننده که سعی کرده بودم به وجود بیارم را شکست و دوباره سقوط کردم توی جهنم بی انگیزگی و غم.
حوصله بچه‌ها را هم نداشتم. یک آخر هفته همسرم و بچه‌ها رفتند ولایت همسر جان و من سعی کردم توی خونه تنها باشم و کمی به حال خودم برسم که بعدش رفتم خونه مامانم اینا و با بابام بحثم شد و حالم بدتر شد.
البته شاید یک دلیلش هم به هم ریختن نظم خوابم بود. برای اینکه فیلم ببینم هم زمان خیلی کم داشتم و شب‌ها بیدار می‌موندم فیلم می‌دیدم یا توی اتوبوس در حین رفت و برگشت به محل کار و منجر شد که زمان تنفس و تفکر کم داشته باشم و این هم برای ذهنم من که نیاز به خلوت و سکوت داره خوب نبود.
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم دوباره به ملال و یکنواختی خودم برگردم. 
این اتفاق از دو جنبه برام جای تامل داشت: یک اینکه فکر می‌کردم با تروماهای ذهنم کنار اومدم و حلشون کردم در حالی که اینجوری نیست. حل نشدند اما مدیریت شدند. البته که همچنان دارم دارو هم می‌خورم. دوم اینکه این نظمی که ساختم چقدر مهمه و باید حتما حفظش کنم اگر نه دوباره سقوط می‌کنم. منظورم نظم خواب, تمرکز روی کارهای اصلی (بچه‌ها - کارم - غذای منزل) و تفریح‌هایی که با این شرایط هماهنگ باشند (پادکست, اینستاگرام-کندی کراش!) هست و واقعا اگر بخوام یه چیز اساسی این وسط اضافه کنم که این نظم را به هم بزنه دوباره حال خوب پر می‌کشه می‌ره. 
تجربه دوباره‌ی افسردگی عمیق خیلی بد بود. اینکه دوباره حس می‌کردم هیچ چیزی حالم را خوب نمی‌کنه. دیگه هیچ وقت احساس شادی نخواهم داشت. دارم خودم را به زور می‌کشم. سر کار هیچ انگیزه‌ای نداشتم. دلم می‌خواست رئیسم را کتک بزنم و ازش متنفر بودم . حوصله‌ی هیچ کاری توی خونه را نداشتم و دلم نمی‌خواست غذا بپزم. تعامل با بچه‌ها برام خیلی سخت بود  و... وقتی دوباره به روال معمول برگشتم, یه دفعه مچ خودم را گرفتم که داشتم آواز می‌خوندم و آشپزی می‌کردم. هیچ چیزی تغییر نکرده بود و همه چیز به همون ملال‌انگیزی قبل بود, اما شیمی مغز من دوباره داشت گولم می‌زد که از انجام همین کارهای ملال‌انگیز خوشحالم! واقعا کسانی که افسرده هستند خیلی زندگی سختی دارند. واقعا تاریکی و سیاهی که آدم را در بر می‌گیره خیلی سخت و طاقت‌فرساست. وقتی توش غرق می‌شی واقعا انجام تمام این کارهایی که درمانشه (تحرک داشتن- پیاده‌روی - نظم خواب- پرت کردن حواس - پرداختن به کارهای مورد علاقه و...) خیلی سخته و انگار از توانت خارجه. اما خوب باید خودت را بکشونی واقعا و سعی کنی واقع‌بین باشی و از داخل اون مغز تاریکت فاصله بگیری و از دورتر به اوضاع نگاه کنی تا بتونی درستش کنی. خلاصه که به نظر من خیلی باید روح قوی داشته باشی تا بتونی از چاه افسردگی خودت را بالا بکشی. 
خلاصه که باز هم به این نتیجه رسیده بودم که برنامه‌های خوشحالی اینستاگرامی (فیلم دیدن و سفر رفتن و ...) برای همه جواب نمی‌ده. یه نکته دیگه اینکه دیدن فیلم‌ و سریال دیگه مثل قبل برام لذت‌بخش نیست. انگار پیر شدم دیگه برای این کار. شایدم مال اینه که این تفریحات وقتی کیف می‌ده که بتونی راجع بهشون با دیگران حرف بزنی. یعنی یه تفریح جمعیه بیشتر تا فردی. من که به دلیل شخصیت منزوی که دارم دوست و رفیقی اطرافم نیست که بتونم راجع به این‌ها باهاش حرف بزنم. اون موقعی هم که می‌دیدم به امید این بود که با همسر آینده‌ام حرف برای گفتن داشته باشم (می‌دونم تصورات مسخره‌ایه اما اینجوری بود دیگه) و می‌خواستم دانش دائره‌المعارفی که دوست دارم در مورد هر چیزی داشته باشم در مورد فیلم و سریال هم بالا بره. الان در این سن می‌بینم که این دانش‌های مسخره (اقیانوسی به عمق دو سانت) واقعا به درد نخوره! خیلی جاها نه تنها باعث نمی‌شه دیگران از تو خوششون بیاد, بلکه باعث می‌شه حس کنند تو خیلی داری فضل‌فروشی می‌کنی و گارد بگیرند علیه‌ات. 
نتیجه اینکه دیگه فیلم و سریال دیدن هم اونقدرها برام جذاب نیست. آرشیو فیلمم هم که مال 15 سال پیشه و دیگه دمده شده و فیلم‌های ترند الان که همه در موردش حرف می‌زنند توش نیستند. این هم یه ناامیدی دیگه! اما مهم نیست. 
دیگه اینکه این مدت یه دوره بیماری سخت را هم طی کردم و این آنفولانزای سخت را گرفتم با بدن‌درد و خستگی بی‌نهایت و سرفه و... اما الان دیگه خوبم. 
روابط با بابام هم تقریبا عادی شده. یه کمی با هم سرسنگین هستیم هنوز اما خوب دوباره دوست شدیم! 
خلاصه که سالی که دیگه داره تموم می‌شه سال نسبتا سختی بود. کارم, ارتباطاتم, مسائل مالی و کمی هم سلامتی همه چالش برانگیز بود. به دفعات احساس پیری کردم و فکر کنم دچار بحران میان‌سالی شدم.
از یک طرف توی کارم در سمت جدید ضمن اینکه خیلی چالش داشتم اما دیگه تقریبا جا افتادم و از استرسم خیلی کمتر شده و با آرامش بهتری می‌تونم کارها را هندل کنم. مدیرها بهم اعتماد دارند اما همکارهای خوبی ندارم. یا خیلی باهوش نیستند که بتونم حرف مشترکی باهاشون داشته باشم یا خیلی روابط خوبی با هم نداریم و کلا هم‌فاز نیستیم. سر کار عملا ارتباطی با کسی ندارم و این خوب نیست. با اینکه ذاتا تمایلی به این موضوع ندارم اما دوست دارم در سال جدید روی این موضوع کار کنم و یک کمی ارتباطات اجتماعی سر کارم بهبود بدم. (توی پرانتز بگم که چندان به این موضوع امیدوار نیستم, اما سعی خودم را می‌کنم.)
خیلی شدید دلم می‌خواد که در سال جدید ورزش کنم به هدف اینکه بدنم را یک کمی بسازم و از دردهای عضلانی و خشکی بدنم کم کنم. احساس قدرت اون مدتی که بدنسازی می‌کردم واقعا فراموش نشدنیه. دلم می‌خواد به اون روزها برگردم. واقعا دلم می‌خواد.
دلم می‌خواد روی رانندگیم کار کنم که دیگه اینقدر کار سخت و ثقیلی برام نباشه و همه جا بتونم برم.
دلم می‌خواد روی رابطه با بچه‌هام کار کنم و سعی کنم زمان‌های با کیفیت بیشتری باهاشون بگذرونم. اخیرا واقعا باهاشون ارتباطم خوب نبوده. 
باید روی اسپیکینگ زبانم کار کنم. برای سر کار واقعا لازم دارم که بتونم روون‌تر و درست‌تر حرف بزنم. 
دلم پول بیشتر می‌خواد (البته بیشتر از دلم می‌خواد, واقعا لازم دارم) که راهی براش به ذهنم نمی‌رسه! واقعا بیشتر از کار فعلیم نمی‌تونم کار دیگه‌ای داشته باشم.
دلم می‌خواد در سال جدید یه کمی به سلامتی و زیباییم بیشتر برسم. پوستم را بهتر کنم, دندونی که امسال از دست دادم را ایمپلنت کنم. لیزر برم! و دوبار تاکید می‌کنم که ورزش کنم!
و از همین الان می‌دونم که برای همه این کارها وقت کم خواهم داشت. ضمن اینکه یه پسرچه کلاس اولی هم خواهم داشت!
امیدوارم سال خوبی پیش روی همه باشه. می‌دونم که سال سختی هست (خصوصا مالی) اما خوب امیدوارم حداقل از بعد سلامتی همگی خوب و سالم باشیم و در سلامت با فقر پیش رومون بسازیم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۴۸
آذر دخت

خوب سریال فرار از زندان را تموم کردم. 
طی دو هفته کل 5 فصل را دیدم (البته دو فصلش کوتاه بود) و نتیجه این شد که فعلا قصد ندارم دوباره درگیر سریال دیگه ای بشم. البته که از فصل سه به بعد نگاه می‌کردم و در عین حال به خودم فحش می‌دادم. درست عین لاست که دیگه آخرهاش احساس می‌کردم نویسنده‌ها ما رو احمق گیر آوردن هر مزخرفی به خوردمون می‌دن, اینا هم انگار دیگه هر چی نشدنی بود آورده بودند تو داستان و مزخرفی نبود که بهش اضافه نکنند. یعنی صدرحمت به فیلم هندی! اما خوب سرگرم کننده بود. اما فعلا قصد ندارم ادامه بدم. شاید سیتکام مفرح ببینم. دو فصل از بیگ‌بنگ تئوری را ندیدم و شاید بذارم از اول ببینمش. البته که باز هم تجربه کردم که سریال دیدن چقدر روی راه افتادن مکالمه تاثیر داره. یعنی سوئیچ انگلیسی شدن تفکرت را می‌زنه.
این آخر هفته را صد در صد توی خونه خودم را بستری کردم و از خونه تکون نخوردم. بعضی وقت‌ها خونه درمانی لازم دارم. اگه خونه بدون حضور هیچ کس دیگه‌ای باشه و خودم تنها باشم که دیگه عالی می‌شه. اما این محقق نشد و بچه‌ها همش بودند. اما همین قدرش هم خوب بود.
یک سری از سال‌های زندگیم را انگار زندگی نکردم. خاطره‌هاش هم حتی محو شده برام. مثلا فاصله زمانی 22 تا 27 سالگی. این 5 سال معلوم نیست چرا اینقدر برام مبهمه. سال‌های خوبی هم نبود برام. با خانواده کنتاکت داشتم و اونها هم اصلا درکم نمی‌کردند. دائما احساس لوزر بودن داشتم. در حالی که سال‌های اوج بوده و باید زندگی می‌کردم. اما از دستشون دادم انگار. آرزوها و اهداف اون روزهام یادم هست. به هیچ کدومش نرسیدم. بعد از ازدواجم هم دوره‌های زیادی افسرده بودم. مثلا اون دو سال اول زندگی مشترک که پسرک نبود, خیلی خاطرات کمی ازشون تو ذهنم مونده. ذهنم قشنگ همه را پاک کرده انگار. 
یه کمی دچار یاس فلسفی شدم. حس می‌کنم زندگیم رسیده به تهش. دیگه این همه بدوبدو برای چیه؟ دیگه که نمی‌شه تجربه‌ی جدیدی داشت. چرا باید اینهمه برای زندگی جنگید و رنج کشید وقتی مدتش اینقدر کوتاهه؟ همه‌ی این هدف‌هایی که آدم برای زندگیش تعریف می‌کنه برای چیه؟ وقتی که توی هیچ برهه‌ای از زندگیت نمی‌تونی اون جوری که واقعا دلت می‌خواد زندگی کنی و همه‌اش درگیر محدودیت‌های گوناگونی! یه سری از اون چیزهایی که دلت می‌خواست داشته باشی را یک موقعی بهش می‌رسی که دیگه لذتی برات نداره. این همون بحران میان‌سالیه؟ نمی‌دونم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۲۴
آذر دخت

یک عالمه کار پزشکی دارم که همشون مسکوت مونده. بعد از یک پروسه احمقانه درمان یک دندون, دندونم را از دست دادم و یک دندون باید ایمپلنت کنم. کمرم همچنان درد می‌کنه و نیاز به ورزش کردن/فیزیوتراپی و ... دارم. یک سری دردهای مفاصل و... دارم که می‌تونه نشونه یه چیزی تو مایه‌های روماتیسم باشه اما می‌ترسم/حالش را ندارم برم دکتر روماتولوژی. پسرچه نیاز به چکاپ دندونپزشکی داره و دو سه تا دندون باید پر کنه احتمالا. باید پسرک را ببرم دکتر غدد که از نظر بلوغ زودرس چک بشه. دلم می‌خواد خودم هم از نظر وضعیت غدد چک بشم. یه مدتیه که خیلی افت و خیز قند خون پیدا می‌کنم و داره برام دردسرساز می‌شه و احتمالا مقاومت انسولینی باشه و ممکنه لازم باشه متفورمین بخورم. 
خیلی خیلی دلم می‌خواد به صورت منظم ورزش کنم دوباره انقدر که اون موقع که ورزش می‌کردم حالم خوب بود و خوب نمی‌تانم. ارتباط بین همسرجان و پسرک واقعا به قهقرا رفته و اصلا اوضاعشون خوب نیست و شدیدا نیاز به مشاوره دارند اما زحمت مطرح کردنش با همسرجان را هم به خودم نمی‌دهم چون می‌دونم که برای راضی کردنش باید خییییییلی انرژی صرف کنم که ندارم. باید چک‌آپ متخصص زنان برم. خلاصه که تعمیرات اساسی لازم دارم و باید یک هفته برم خودم روی چال تعمیرگاه پارک کنم :D اما وقتش نیست. می‌دونم اینها بهونه است و دارم اهمال کاری می‌کنم اما چه می‌شه کرد. آدمیزاده...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۲ ، ۰۸:۵۱
آذر دخت

امروز دوباره هوس نوشتن زده به سرم!
یه وقتهایی که یه وبلاگی می‌خونم که از جزئیات زندگی نوشته, پیش خودم فکر می‌کنم که چه دفترچه خاطرات خوبی واسه خودش درست کرده و بعد غصه می‌خورم که خود همچین چیزی ندارم. به خصوص با این حافظه داغونی که من دارم. بعد هوس می‌کنم بیام اینجا بنویسم. بیشترین حسرت هم بابت فراموش کردن خاطرات کوچیکی‌های بچه هاست.
روزها با شلوغی تمام دارند می‌گذرند. از اول امسال روی دور تند بودیم انگار.
معضلات سلامتی که از اول اسفند پارسال شروع شده بود, انواع و اقسام ویروس‌ها و غیره با قدرت کار خودشون را ادامه دادند. کل فروردین را درگیر ویروس گلاب به روتون بودیم و من خودم حسابی معده ام ناراحت بود. از اول اردیبهشت هم که ناغافل کمرم گرفت گرفتنی. تازه یک هفته است که کامل بهبود پیدا کرده و می‌تونم راست راه برم. دو هفته تمام دولا دولا راه می‌رفتم و چون توی شلوغی شدید کار بود حتی یک روز هم مرخصی نتونستم بگیرم. تازه بعدش هم تعطیلات عید فطر بود و از قبل برنامه ریخته بودیم بریم یزد. هر چی سعی کردم از زیرش در برم نشد و بیشتر دلم نیومد. به خاطر مامان بابا و بچه‌ها. البته تهش آدم سختی‌ها از یادش می‌ره و خاطرات خوب از این تجربه‌ها براش می‌مونه اما من خیلی سختم بود این سفر. واقعا به استراحت نیاز داشتم. پسرک هم اوضاع درسش دراماتیک بود و بعد از این سفر خرابتر شد و هم از مدرسه و هم از کلاس زبان تذکر جدی دریافت کرد. اما رفتیم دیگه.
آخر خرداد هم قراره بریم همدان. عروسی یکی از اقوام. تا حالا نرفتم من. اما خوب باز الان زمانش مناسب‌تره. هم مدرسه تموم شده و هم من سرم خلوت‌تره. انشالله که خوش می‌گذره.
اندر احوالات پسرک و پسرچه هم اوضاع پیچیده است. پسرک در آستانه بلوغ و نوجوانی قرار گرفته. دچار دو گانگی‌های شدید این مرحله است. کمی پرخاشگر شده و با باباش با هم نمی‌سازند. داد می‌زنه و با پسرچه نمی‌سازه. شدیدا طرفدار بازی‌‌های کامپیوتری شده. دارم سعی می‌کنم با هم به تعادل برسیم. سخته. اما می‌سازیم دیگه.
پسرچه هم در فاز اولیه تعیین هویتشه. واسه ما حسابی سر و زبون داره اما در اجتماع خجالتی. حساس و زودرنجه. در مورد یه سری چیزها مثل لباس پوشیدن و خوراکی‌ها نمودهای وسواسی طور داره. به نظر می‌رسه علاقه‌مند به ریاضی باشه. تازگی‌ها حسابی عاشق فوتبال شده.
دیروزبعد از شش سال رفتم موهامو رنگ کردم. قصدش را نداشتم. اما ته ذهنم بود. هایلایت کردم. راستش خودم هنوز بهش عادت نکردم. باید چند بار شسته بشه ببینم چطوری می‌شه.
دست به گریبانی با اضافه‌وزن همچنان ادامه داره. کی من با خودم به صلح می‌رسم؟ وقتی که حداقل ده کیلو از الان لاغرتر باشم (ایده‌آلش 20 کیلو) و بتونم حفظش کنم. پسرک هم چاق شده. علش برای من واضحه:‌ بی‌تحرکی و عادات غلط غذایی. نمی‌تونم همسرجان را راضی کنم که آبمیوه و چیپس و کیک قطع بشه و توی خونه نیاد.

چند تا اتفاق و نشونه باعث شده که احساس پیری بهم دست بده. در اثر یک اشتباه احمقانه یا بی‌مبالاتی و بی‌توجهی خودم اولین دندونم را از دست دادم و حالا باید برم دنبال ایمپلنت. مدتیه دید دورم دچار مشکل شده و احتمالا پیرچشمی هست و نمی‌خوام بپذیرم و هی با کله می‌رم توی مانیتور که متن‌های ریز را ببینم. چند وقت پیش هم یکی ا این تست ها توی اینستا بود که سن گوش را تشخیص می‌داد واسه من تشخیص داد 50! که البته خودم هم قبول دارم که یه کمی آستانه شنواییم بالا رفته و پچ‌پچ و آهسته حرف زدن را نمی‌شنوم. کمرم هم که اونجوری بود. خلاصه حسابی احساس پیری بهم دست داده. احتمالا این رنگ زدن موهام تلاش ناخودآگاهم برای مبارزه با این حسه. 
همچنان دلم می‌خواد یه ماشین بخرم و هنوز پولم به اون چیزی که دلم می‌خواد نمی‌رسه. انصاف نیست بعد از 16 سال کار کردن نتونم یه ماشین به دلخواه خودم بخرم.
فعلا همینا بسه. خوابم میاد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۷
آذر دخت

اینها رو ۲۸ اسفند نوشتم:
امروز 28 اسفنده و من در طول این ده سالی که دارم اینجا کار می کنم اولین باریه که دارم 28 اسفند میام سر کار! از اونجایی که تصمیم گرفته بودم که از 15 اسفند دیگه نیام از همون لحاظ تا امروز اومدم! البته یه کمی برنامه های مرخصی به هم پیچید و پسرک هم هفته پیش تا حالا مریض شده و من هفته پیش یه روز نیومدم و به جاش امروز اومدم که حساب کتاب مرخصی ها درست بشه.
پسرکم اسهال و استفراغ گرفته از سه شنبه هفته قبل. البته هی بگیر نگیر داره و یه روز خوبه یه روز بد. اما روزهایی که بده نه اشتها داره و عصرها هم دلش خیلی درد می گیره. می خوابه و ناله می کنه و گریه. خیلی مظلوم و جگرسوز. الهی بمیرم براش. خدا هیییییییچ بچه ای رو مریض نکنه. الهی آمین. انشالله که بچه ام زودتر خوب بشه. من هم که وقتی پسرک مریضه اصلا دلم می خواد دنیا وایسه و هیچ کاری نمی تونم بکنم. همین طور می شینم عزا می گیرم برای خودم.
یه خونه زندگی دارم که مسلمان نشنود کافر نبیند. کثیف و به هم ریخته. چون فکر می کردم که از 15 اسفند نمیام سرکار همه کار رو موکول کرده بودم به این آخر کار. بعد هم اومدم سر کار هم پسرک مریض شده و هم من واقعا این بار هییییچ کاری از دستم بر نمیاد. سر پسرک خیلی زرنگ تر و راحت تر بودم اما این بار با اینکه افزایش وزنم کمتر بوده و اصلا به اندازه اون دفعه ورم نکردم اما کاملا هیچ کاری از دستم برنمیاد. خیلی از روزها هم طرف شب انقباض های شدیدی دارم که واقعا می ترسوندم. اصلا نمی تونم هیچ کاری بکنم. سر پسرک توی ماه نه که دکترم گفتم پیاده روی برو راحت یک ساعت و نیم پیاده روی می رفتم ولی الان تا دو قدم میرم هم انقباض می گیرم و هم سرگیجه و فشارم میفته باید بشینم. خلاصه که کاملا یوزلس شدم و اصلا نمی تونم خونه ترکیده و افتضاحم رو نظافت کنم. الان هم که دیگه کارگر گیر نمیاد و راستش انقدر خونم کثثثثثثیفه که روم نمی شه حتی کارگر بیاد نظافتش کنه! حسابی عنان همه چی از دستم در رفته و می ترسم تو همین هیری ویری هم بزام! خدا خودش رحم کنه بهم.
خیلی دلهره دارم واسه همه چی. واسه پسرکم که چطوری واکنش نشون می ده. واسه پسرچه ای که می خواد بیاد. واسه اوضاع مملکت. واسه اوضاع خشکسالی. واسه همه چی.
سرکار هم که همه چیز به هم ریخته است. علیرغم اینکه بیشتر از یک ماهه که جایگزینم اومده و بهش همه چیز رو آموزش دادم اما هنوز به شدت داره گیج میزنه ضمن اینکه بعد از عید یکی دو تا برنامه خیلی عمده هست که من علیرغم اینکه باید خوشحال باشم که تو مرخصی هستم و درگیرش نیستم اما یه حس احمقانه دارم که دلم می خواست بودم! و اینکه برای همکارهام هم عذاب وجدان دارم که دست تنها می مونن. عین حماقته مگه نه اون هم بعد از اون همه نقی که سر کارم زدم اینجا! تازه خانم جانشین داره به انواع و اقسام مختلف آلارم میده که اینجا موندنی نیست و من تگرانم که مرخصی من هم تحت الشعاع قرار بگیره. ضمن اینکه رئیسمون هم به دلیل مصوبه مجلس واسه پاداش بازنشستگی به صورت ناگهانی درخواست بازنشستگی کرد و از اول عید هم رئیس جدید میاد و تازه ساختار محل کارمون هم داره عوض می شه وخلاصه که الان از نظر تثبیت آینده بدترین زمانه واسه مرخصی رفتن! بگذریم که من واقعا نمی دونم که می‌خوام بیام سرکار یا نه. اگه منطقی و عقلانی و از نظر منافع بخوای حساب کنی باید برگردم سر کار اما وقتی به شرایط بعد از مرخصی فکر می‌کنم اصلا دلم نمی‌خواد برگردم.

اینها رو امروز می‌نویسم که ۲۲ فروردینه:
۲۸ اسفند وقت نشد نوشته‌هام رو پست کنم. عید اومد و طی شد. پسرچه هنوز توی دلمه. ۱۰ روز دیگه قراره بیاد. مثل اون دفعه سر پسرک دلم نمی‌خواد دنیا بیاد. اما به دلایل متفاوت. سر پسرک از تغییراتی که قرار بود اتفاق بیفته می‌ترسیدم. توی برهه‌ی مشابه الان دلم می‌خواست همه چیز مثل قبل بمونه و تغییر نکنه. اما الان از روی پسرچه شرمنده‌ام که به این دنیا آوردمش. خدا شاهده که خیلی شرمنده‌ام. پیش خودم فکر می‌کنم این بچه شاید مقدرش بوده که به این دنیا بیاد چون اگر دو ماه از زمانی که ما برای به دنیا آوردنش اقدام کردیم گذشته بود و من تجربه اون موقع رو داشتم از دنیا و زندگی دیگه به هییییییچ عنوان برای بچه دوم اقدام نمی‌کردم. راستش الان به این نتیجه رسیدم که دلیل تصمیمم برای بچه‌دار شدن (هم اولی و به خصوص دومی) فقط از روی غریزه بوده نه عقل. همون قضاوتی که آدم در مورد آدم‌های بیسوادی که هی تق و تق بچه میارن می‌کنه در مورد ما هم صادقه به خدا. وقتی هییییییچ چشم‌انداز امیدوار کننده‌ای پیش چشم آدم نیست که حتی از آینده خودت هم مطمین نیستی چرا یه انسان بی‌پناه دیگه رو به این دنیا میاری که همه چشم امیدش به تو هست. توی خاک بر سری که اگر عرضه داشتی یه فکری به حال خودت می‌کردی.
خیلی این تغییر حال و احوالی که طی این یک سال داشتم برام عجیبه. انگار اندازه ده سال پیر شدم. نمی‌گم بزرگ. پیر شدم واقعا. الان اگر بهم می‌گفتن که می‌تونی به عقب برگردی و فقط یه چیز رو توی زندگیت تغییر بدی برمی‌گشتم  جلوی خودم رو می‌گرفتم که دوباره این حماقتی که به اسم ازدواچ کردم رو تکرار نکنم.
خیلی خسته و غمگینم. فکر کنم قبلا همینجا گفتم که سهم من از زندگی این نیست. یعنی انصاف خدا (اگر هست و انصاف داره) نباید این باشه که من توی نیمه زندگیم (در خوشبینانه‌ترین حالت) اینجایی وایساده باشم که الان وایسادم. دلم می‌خواد به خودم تلقین کنم که روزهای بهتری توی راهه. به اینکه می‌تونم زندگیم رو عوض کنم. به اینکه می‌شه من هم طعم عشق و خوشبختی رو بچشم. یه جایی زندگی کنم که کمتر استرس تحمل کنم و از فردای خودم و به خصوص بچه‌هام مطین باشم. به خدا اگر فکر کردن به بچه‌ها نبود یه لحظه هم تعلل نمی‌کردم و خودم رو از بین می‌بردم. اما  فکر اینکه اونها بعد از من چه می‌کنن چیزیه که جلوم رو می‌گیره. احساس موجود در تله افتاده‌ای رو دارم که دست و پاش حسابی بسته است. نه راه پس داره و نه راه پیش. از هر طرف که نگاه می‌کنه جز وحشت و ناامیدی چیزی نمی‌بینه.
خسته و غمگینم. خیلی

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۸
آذر دخت

واقعا نمی‌دونم چرا این همه وقت ننوشتم. این همه اتفاقات مهم و من هیچی ننوشتم.
اصلا به یه نتیجه‌ای رسیدم که ظرف 3 سال اخیر این آذرماه عوض اینکه ماه شادی و شور شعف باشه (به مناسبت سالگرد ازدواج و تولد و بچه‌دار شدنم!) ماه سخت و طاقت‌فرسایی شده! از سال 92 تا حالا.
امسال هم که اصلا نفهمیدم آذر کی اومد و کی رفت!
توی هفته دومش که تعطیلات رحلت پیامبر و امام رضا بود، به تمیزکاری اساسی خونه و بعدش دعوت کردن از داداش و زن داداشم گذشت. در واقع یه پاگشای کوچولو و جمع‌ و جور. همون شب هم تولدم رو با دو سه روز تأخیر گرفتیم چون تولدم بین دو تا رحلت و شهادت بود.
هفته بعدش مامانم خانواده زن داداشم رو پاگشا کرد. من تهیه دسرها رو به عهده گرفتم. سه مدل ژله درست کردم و کرم کارامل شکلاتی. پدر اعصابم در اومد از دست پسرک. واقعا سخته از این کارها کردن با بچه. نشدنی نیست اما سخته. فرداش هم خواهر زن داداشم ما رو دعوت کرد. من خانواده اون رو دعوت نکرده بودم. دلم نمی‌خواست برم اما یه جورایی تو معذوریت افتادیم و رفتیم. کلا این روزها همه چیزمون توی معذوریته.
هفته بعدش که عید ولادت پیامبر بود رفتیم شهر زن داداشم که شب چله‌ای ببریم. باز هم من نمی‌خواستم برم اصلا حال و حوصله‌اش رو نداشتم اما توی معذوریت اینکه باید مامان بزرگم رو می‌بردیم و بعدش زن داداشم می‌خواست بیاد و جا کم بود و اینها رفتیم و باز هم اعصابمون حسااااابی توسط پسرک و بابام مورد عنایت قرار گرفت. قسم خوردم به جون خود پسرک که دیگه با بابام جایی نرم. هیچ جا. سر حرفم هم هستم. وقتی هم برگشتیم با یه روز تأخیر تولد پسرک رو گرفتیم. یه کیک باب اسفنجی سفارش دادیم براش از بسکه دوستش داره. لباسش هم عکس باب اسفنجی داشت یه پوستر باب اسفنجی هم زدیم پشت سرش. الکی مثلا تم باب اسفنجیه!
خودمون بودیم. شلوغ نبود تولدش اما فکر کنم کیف کرد! اما از اون روز هم داره با کادوهاش دهنمون رو صاف می‌کنه. یه سه‌چرخه مامان همسرجان براش خریده هی می‌گه هولم بدین. من می‌خواستم براش دوچرخه کوچیک بخرم. بچه‌ام یه دونه دیده دم یه مغازه که هی مسیرمون بهش می‌افته. رنگش نارنجیه. هی می‌گه دوچرخه نارنجی. می‌خواستم اونو بخرم همسرجان طبق معمول دهن لقی کرد رفت به مامانش گفت. اونها هم پیش دستی کردن از این سه‌چرخه‌ها که دسته داره خریدند. سنگینه و بزرگ، بچه خودش نمی‌‌تونه راهش ببره. بعد هنوزم می‌گه دوچرخه نارنجی می‌خوام! خودم هم یه قطار براش خریدم از صداش روانی شدیم. همین جور روشنش می‌کنه و می‌ره. واقعا چرا واسه این اسباب‌بازی‌ها که صدا دارن دکمه خاموش کردن صدا نمی‌ذارن؟ چینی‌های بی‌شعور! از اون طرف هم توی لپ‌تاپ سی‌دی باب اسفنجی می‌ذاره و بدون اینکه نگاه کنه می‌ره پی کارش. یعنی آلودگی صوتی در حد لالیگا! لپ‌تاپم رو هم یه بلایی سرش آورده دکمه‌های ردیف پایین کی‌بورد از کار افتادن. این هم از این.
جمعه گذشته هم برادر شوهرم از کربلا اومده بود و سالگرد شوهرخاله‌ی مرحومم هم بود. این هفته هم استراحت نکردم. حسابی هم همسرجان رو تکوندم بابت اینکه هیچی گردش و تفریح نداریم و همش نوکر این و اونیم که برامون برنامه بریزن. اون هم که درگیر درس و دانشگاه و تلگرامه. تازه تلگرام‌دار شده و داره نهایت بی‌جنبگی رو به نمایش می‌گذاره. به هر چی همکلاسی دختر و همکار خانم داره هی پیام می‌ده و اونا هم تحویلش نمی‌گیرن! خخخخ. البته نه به این شوری که من می‌گم‌ها. اما تا یه حدودی اینجوریه. من که دیگه ازش قطع امید کردم. کسی هم می‌خواد بیاد ورش داره ببردش مفت چنگش. همچین چیز دندون‌گیری عایدش نمی‌شه! به خودش هم گفتم. ههههه
سر کار هم که طبق معمول دهنم داره صاف می‌شه. همکارها در حال رقابت با هم برای مرخصی گرفتن هستند و من در حال مردن! خیلی خسته‌ام بیشتر از دو ماهه که مرخصی نگرفتم مگر برای کار و کوزتینگ. شرح پنج‌شنبه جمعه‌هام رو هم که گفتم. دارم می‌میرم دیگه! برا همین می‌گم این آذر خیلی خسته کننده است. واقعا حس می‌کنم که دارم روی یه نخ باریک راه می‌رم و تعادل زندگی‌ام به یه مو بنده. کوچکترین بی‌برنامگی همه چیز رو (من‌جمله اوضاع روحی‌ام رو) به هم می‌زنه. افسرده شدم این روزها و بی‌حوصله. واقعا به استراحت و تفریح احتیاج دارم. یه مسافرت مثلا. اما با این اوضاع فعلی چشمم آب نمی‌خوره.
این روزها خیلی به پوچی رسیدم. می‌گم اگه قراره روزهای زندگی‌مون اینجوری پودر بشه بره به هوا چه فایده‌ای داره؟ دارم جون می‌کنم و خودم رو می‌کشم واسه چی؟ پول در می‌یارم که چی بشه؟ بچه زندگی بهتری داشته باشه؟ پس الانش چی؟ الان که یه مادر نصفه هم نیستم براش چه برسه به کامل؟ که خودم زندگی بهتری داشته باشم؟ پس کی و چه موقع؟ الان که جوونم می‌تونم زندگی کنم. وقت بازنشستگی که موقع زندگی نیست. اون موقع مثلا برم دنیا رو بگردم (که می‌دونم اون موقع هم نمی‌رم!) به چه دردم می‌خوره. نمی‌گم کار مانع زندگی کردن منه. اما خوب دم دستی‌ترین چیزی که می‌تونم بهش فکر کنم همینه. زندگی‌ام از خیلی چیزها خالیه. شاید در صدر همه عشق. چند شب پیش‌ها حالم خیلی بد بود. شدیدا احساس استیصال و خستگی می‌کردم. توی رختخواب یه لحظه چشم‌هام رو گذاشتم روی هم و تصور کردم یه نفر هست که خیلی دوستش دارم و خیلی دوستم داره. یه نفر که معلوم نبود کی هست. اما حس عشق بود و دوست داشتن. اینقدر آروم شدم و اینقدر اون حس آرامش‌بخش بود که با آرامش به یه خواب عمیق فرو رفتم. یعنی من قراره اینجوری بمیرم؟ اینقدر حسرت به دل؟ یعنی هیچ وقت قرار نیست طعم عشق رو بچشم؟ خیلی تلخه این حقیقت. خیلی تلخ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۸
آذر دخت

اینقدر همه چیز قبل از عید به هم پیچیده بود که هرچی تلاش کردم نشد یه پست عیدانه بنویسم. گذشته از شلوغی شب عید، درست از روز 26 اسفند اول پسرک و بعدش خودم و همسرجان به ترتیب مریض شدیم. از این سرماخوردگی‌های ویروسی که گوارش رو هم درگیر می‌کنه. عجب کوفت مزخرفی شدن این ویروس‌ها. همشون اثرات عجیب و غریب پیدا کردند. خلاصه که تمام کارهای باقیمانده رو در حال موت انجام دادم. روز اول عید هم کلا توی کما بودم و الان هرکی ازم در مورد اون روز یه سوالی می‌پرسه که مثلا فلانی چی پوشیده بود یا چی خوردی کلا یادم نیست! جدا انگار توی کما بودم. اولین روزی که از بعد از 27 اسفند احساس گرسنگی کردم 5 فروردین بود! یعنی یه چیزی حدود 10 روز اصلا گرسنه‌ام نبود. پسرک هم همین‌طور. فقط این بنده خدا چون بدسابقه است ما هی مجبورش می‌کنیم بخوره. بعد که خودم به دردش دچار شده بودم دلم براش سوخت که با این وضعیت مجبورش می‌کردیم غذا بخوره. همسرجان هم کلا هی می‌گفت حالم بده و هی پرخوری می‌کرد. مخصوصا خونه مامانش. بعد بهش می‌گم خوب نخور می‌گه خوب گشنه‌امه. من نمی‌دونم چطوری آدم می‌تونه همزمان هم حالش بد باشه و حالت تهوع داشته باشه هم گشنه‌اش باشه!

پسرک این 14 - 15 روز رو خیلی کیف کردم. من هم از کنار اون بودن خیلی کیف کردم. به وضوح دیدم که در کنار خانواده بودن چقدر توی روال تکامل بچه تأثیر داره. عملا می‌دیدم که چقدر طی این مدت حرف زدنش پیشرفت کرد و چقدر چیزهای جدید یاد گرفت. ممکنه که مهدکودک توی سن‌های بالاتر آموزنده باشه اما توی سن زیر سه سال که بچه به توجه ویژه نیاز داره، توی خونه بودن براش خیلی بهتره. کاش شرایطم یه جوری بود که می‌تونستم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.

کلا این مدت خیلی خوددرگیری داشتم که اصلا چرا می‌رم سر کار. همچنان دلیل اصلی و مهم بحث مالی هست و داشتن درآمد مستقل. و خوب اینکه من خیلی خیلی زود کسل می‌شم و کلا آدم تنوع‌طلبی هستم و با این همسرجان من که اصلا اهل بیرون رفتن و تفریح نیست و اصلا بلد نیست این مسئله رو، توی خونه موندن خیلی کسلم می‌کنه. واقعا دلم می‌خواد که یه شرایطی برام فراهم بشه که کمتر وقتم سر کار طی بشه. این روزها هی پسرک چپ می‌رفت و راست می‌اومد من رو بغل می‌کرد و می‌چلوند و راه و بی‌راه می‌اومد بوسم می‌کرد. کارهایی که خیلی ازش بعیده و توی روزهای دیگه بیشتر کتک می‌زنه تا مهربونی و این نشون می‌ده که به این وقت گذراندن در کنار من خیلی نیاز داره و این مسئله حسابی دلم رو فشرده می‌کنه.

این مدت توی مهمونی‌ها هم داستانی داشتیم. پسرک کلا یه کمی تک‌رو و لوس شده از بس‌که مرکز توجه همه بوده. مثلا اگه شش تا ماشین هم توی یه جمعی باشه این میگه ماشین منه و اولش نمی‌ذاره بقیه بچه‌ها بازی کنند. البته بعد از یه مدتی و توی یه شرایطی رضایت می‌ده و با هم بازی می‌کنند اما اول کار نه. یه کمی هم از اثرات مهدکودک قلدر شده و یه کلمه به دو کلمه کتک می‌زنه! خوب این از عیوب بچه من. اما خوب یه چیزی هم هست که توی همه‌ی جمع‌ها پسرک من از همه کوچیک‌تر بود. طرف خانواده همسر نسبتا بچه‌ها با هم خوب کنار اومدند و دعوای جدی نشد. یکی دوبار پسرک در حال محبت کردن خشونت بارش (بغل کردن و چلوندن و نشگون گرفتن و مو کشیدن!) بچه‌ها رو مورد ملاطفت قرار داد اما من انتظار بدتر از این داشتم و کلا خدا رو شکر مشکل حادی پیش نیومد.

اما طرف خانواده خودم، یکی از دایی‌هام روز اول عید بچه‌ی دومش به دنیا اومد و پسر اولش که قبلا هم بچه بدقلقی بود، فوق‌العاده بداخلاق و خارج از کنترل شده بود. بعد چون پسرک من هم یکی دوبار اسباب‌بازی‌هاش رو بهش نداد حسابی علیه پسر من جبهه گرفته بود و بقیه بچه‌ها رو هم علیه اون می‌شوروند! پسرک که خوب توی عوالم خودش بود و خیلی از رفتارهای اونها رو نمی‌فهمید و برای خودش بازی می‌کرد و فقط وقتی که می‌اومد اسباب‌بازی رو از دستش بگیره جبهه می‌گرفت اما من یه سری از کارهاش برام گرون تموم می‌شد. می‌دونم که اونها بچه‌اند و دخالت من اشتباهه و تقریبا دخالتی هم نمی‌کردم اما بهم سخت می‌گذشت. مثلا می‌اومد طرف پسرک و هولش می‌داد و می‌گفت پیشته پیشته! یا تا این داشت بازی می‌کرد و حواسش پرت شده بود می‌اومد یه چیز جدید نشونش می‌داد و بعد نمی‌داد دستش. یا هی می‌رفت و می‌اومد می‌گفت اه اه پسرک بوی بد می‌ده! من هم هی شک می‌کردم پوشکش رو چک می‌کردم می‌دیدم خبری نیست! یا هی به بچه‌های دیگه می‌گفت برین اسباب‌بازی رو از دست این بگیرین. خلاصه که تمام جبهه‌ای که باید علیه داداش کوچیک خودش می‌گرفت رو منتقل کرده بود روی پسرک من! روز اول که مامان باباش نبودند و خوب این بچه وسط یه جمع سی و خورده‌ای نفره تنها بود و خیلی غصه‌دار بود. بعد از اون هم مامانش رفته بود خونه مامان خودش و این بچه تنها با باباش بود و خوب حق داشت که عصبانی باشه و احساس طردشدگی بکنه اما من هم مادرم و خیلی سختم بود که می‌دیدم با پسرکم اینطوری رفتار می‌کنه. خلاصه که از این لحاظ سخت بود برام.

اما روی هم رفته امسال از عید پارسال خیلی خیلی خیلی بهتر بود. هر چند که باز هم چندباری با همسرجان اصطکاک پیدا کردیم اما در کل من سعی کردم که مراقب حال و احوال خودم باشم.

نتیجه گیری سال قبل و تارگت سال جدید رو هم بگم و برم. سال 94 هدفم سر و سامون دادن به کارم بود و کم کردن وزنم. در مورد اول که فکر کنم گند زدم! کارم عوض شد اما میزان مسئولیت و همچنین استرسش چند برابر شد در حالی که حقوقم همون مقدار بود. البته ناشکر نباشم، کار جدید تنوعش خوبه و دیگه اون رخوت و خمودگی که توی کار قبلی دچارش شده بودم رو ندارم. یادم نمی‌ره روزهایی که حس می‌کردم کارم مثل یه وزنه روی روح و قلبم سنگینی می‌کنه. الان دیگه اون حس رو ندارم و اگه رفتارهای اذیت‌کننده رئیسم رو کنار بگذاریم کلا بیشتر حس مفید بودن می‌کنم. اما استرسه هنوز هست. تا حدودی من ربطش می‌دم به ناواردی خودم به این تیپ کار و امیدوارم که با کسب تجربه یه کمی اوضاع بهتر بشه. امیدوارم.

در مورد هدف دوم هم حرف نزنم بهتره. نه تنها وزنم کم نشد که یک دو کیلو اضافه هم شد. که این هم برمی‌گرده به همون استرس‌های کارم و نتونستم به خودم برسم. ضمن اینکه به سلامتی خودم هم با این استرس‌ها آسیب وارد کردم و یک نمونه‌ی بارزش دچار شدن به ریکن‌پلان دهانی بود که اولش یه زائده کوچیک توی یه طرف لثه بود و الان به هر چهار طرف لثه گسترش پیدا کرده و خوب یه جور بیماری اتو ایمونه که با استرس کلیدش زده می‌شه.

امسال دوست دارم که هدف اصلی‌ام رو بذارم اصلاح روش زندگی‌ام و افزودن ورزش منظم به زندگی‌ام و اصلاح خورد و خوراک و کلا رسیدگی به خودم. سال گذشته واقعا حس کردم که دارم استرس خیلی زیادی و تحمل می‌کنم و واقعا به دفعات احساس ناتوانی در اداره امور زندگی‌ام کردم و چندین بار هم دچار سرماخوردگی و آنفولانزاهای بدی شدم که خیلی از من بعید بود. امیدوارم که توی سال جدید موفق بشم روش زندگی‌ام رو اصلاح کنم و آخر سال احساس سلامتی بیشتری بکنم و امیدوارم که در کنار این اصلاح روش زندگی لاغر هم بشم چون واقعا از لحاظ روحی نیاز دارم که روی فرم برگردم.

واااای که هوا چقدر عالی و تمیزه. واقعا چقدر حیفه که نشستم توی اتاق. کاش می‌تونستم یه کمی برم بیرون.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۵
آذر دخت

به روایتی (واقعی) دیروز و به روایتی (شناسنامه) امروز روز تولد منه. خودم دیروز رو دوست دارم اما شش ساله که دیروز برام تولد گرفته نمی‌شه چون همسرجان به نحو عجیبی اصرار داره که هی روز شناسنامه‌ای رو به رسمیت بشناسه.
هر چقدر پارسال از تولدم خوشحال بودم، امسال اصلا خوشحال نیستم. 30 سالگی رند بود و 31 سالگی پادرهوا! خستگی مزمن این روزها رو که یک ماه و نیمه حتی یک ساعت هم مرخصی نگرفتم (چه هنر بزرگی! اما برای من واقعا هنر بزرگیه!) با سرماخوردگی که دیروز با گلودرد شروع شد جمع بزنید با فشار کاری که دو ماهه ذره‌ای ازش کم نمیشه اون وقت می‌بینید که با چه معجونی دارم سر و کله می‌زنم این روزها! تازه از اوضاع جسمی‌ام هم اصلا راضی نیستم. باورم نمی‌شه پارسال این موقع با چه پشتکاری ورزش می‌کردم و الان چقدر تنبل و تن‌پرور شدم. خودم هم خسته شدم بسکه این تکرار مکررات را گفتم. دیگه امروز زدم بر طبل بیعاری و گفتم یه دو خط اینجا بنویسم.
خلاصه که تولد 31 سالگی‌ام را تا حالا دوست نداشتم. یادم افتاد به تولد 29 سالگی‌ام. اون سال هم که باردار بودم و روزهای آخر و خیلی خسته و همسرجان هم که یادش رفته بود کلا و تازه فردای تولدم هم خوردم زمین و... حالا امیدوارم ادامه 31 سالگی  خیلی بهتر از 29 سالگی‌ام باشه.
حرف زیاده و تمرکز و وقت کم. امیدوارم به زودی بیام و با فراغ خاطر بنویسم. فعلا تا درودی دیگر بدرود!

پی‌نوشت: دیروز مامانم اولین کسی بود که وقتی سر کلاس آلمانی بودم بهم اس ام اس زد و تبریک گفت. هر چند ساعت 2 و نیم بود اما خوب اون یادش بود دیگه! مادر سخت بتونه تولد بچه‌اش یادش بره!

پی‌نوشت 2: درسته که توی متن لینک می‌دم به نوشته‌های گذشته اما این جوری که نوشته‌ها منتقل شدند بدون فاصله و اینتر و پاراگراف‌بندی خودم هم حوصله نمی‌کنم دوباره بخونمشون چه برسه به خواننده‌های احتمالی اینجا! آیا روزی فرصت می‌شه که من این نوشته‌ها رو درست کنم؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۱
آذر دخت