آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

نمی‌دونم الان حساس شدم و دقت می‌کنم و توجهم جلب شده یا واقعاً اینقدر تعداد خانم‌های باردار زیاد شده. تا سال پیش توی محل کارم نهایتاً سالی یک یا دو نفر بچه‌دار می‌شدند. اما الان چهار تا خانم با فاصله یک ماه از هم بارداریم که من آخریم! یعنی یه هفت ماهه، یه شش ماهه، یه پنج ماهه و یه چهار ماهه! راستی یه آشنای دیگه توی یک قسمت دیگه هم هست که سه ماهشه و از من عقب‌تره. توی خیابون هم که می‌رم دائم چشمم شکم‌های قلمبه را رصد می‌کنه! توی دنیای مجازی هم اوضاع همین‌طوره. از بین وبلاگ‌هایی که از قبل می‌خوندم چندتایی باردارند: اولیش خیاط که دیگه باید تا الان بچه‌اش به دنیا اومده باشه، دومیش زندگی در برره ، سومیش گلابتون بانو ، چهارمیش هم شگوره . جالبه. تا پارسال توی دنیای مجازی هم خبری نبود. حالا از طریق وبلاگ‌های اونا به یه عالمه وبلاگ مامان‌های باردار هم رسیدم که دارم اضافه‌شون می‌کنم به لیستم! فکر کنم همون طوری که ما بچه‌های اواخر دهه پنجاه و اوایل شصت نسل انفجار جمعیت بودیم، حالا بچه‌هامون هم دچار همین مشکل بشن. خارجی‌ها یه اصطلاحی دارن برای این حالت می‌گن Baby Boom یعنی همون انفجار بچه. حالا اونا به خصوص امریکایی‌ها دوبار توی تاریخشون دچار این معضل شدن. یکی بعد از تمام شدن جنگ جهانی دوم و برگشتن سربازها سر خونه و زندگی‌شون و یکی هم اگه اشتباه نکنم بعد از اتمام دوران رکود بزرگ اقتصادی امریکا که خیال مردم راحت شده و رفتن سر بچه‌دار شدن. یعنی Baby Boomer های اونا یا پیرند که کمبود خانه سالمندان دارند و یا اینکه میانسال‌ند و دنبال خرید خونه. آدم‌های مهمی هم Baby Boomer ها هست. مثل بیل گیتس و استیو جابز خدا بیامرز و کاندولیزا رایس و همین اوباما. حالا اینکه ما چه اتفاق خجسته‌ای ظرف دو سه سال اخیر برامون افتاده که افتادیم رو دور بچه‌دار شدن،‌ خدا عالمه! نه جنگی تموم شده و نه رکود اقتصادی به پایان رسیده بلکه در بحبوحه یک رکود اقتصادی شدید هستیم و هر آن خدای نکرده در آستانه یه جنگ. واقعاً بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ما چه فکری کردیم که می‌خواهیم یه بچه را بیاریم به این دنیا؟ واقعاً؟ داشتم فکر می‌کردم انگار من زیاد شرح عادات عجیب غذایی این دوره را ننوشتم. اینم یادگاری خوبی می‌شه که انشاالله واسه بعدی استفاده داره. خوب اولین چیز اینکه من حس می‌کنم همه اون چیزهایی که قبلاً‌ دوست داشتم رو الان بیشتر دوست دارم. یعنی من زرشک پلو با مرغ خیلی دوست داشتم الان هم خیلی دوست دارم. استامبولی خیلی دوست داشتم الان بیشتر دوست دارم و ... متأسفانه فست‌فود خیلی دوست داشتم که الان هم خیلی دوست دارم هنوز اما نمی‌خورم. توی این چهار ماه نهایتاً سه بار خوردم. اما خوب اخیراً خیلی چای می‌خوردم و برام معضل بود که چه‌جوری کمش کنم اما الان اصلاً چای دوست ندارم و حالمو بد می‌کنه. حداکثر روزی یه فنجون می‌خورم که سردرد نگیرم. از شوید پلو بدم نمی‌یومد اما الان زیاد دوست ندارم. کوکو سبزی قبلاً یه کمی معده‌ام رو ناراحت می‌کرد اما الان می‌ترکوندش. شیر زیاد دوست نداشتم و به لاکتوزش حساس بودم حالا کافیه یه لیوان شیر بخورم و یه دوسه ساعتی تهوع داشته باشم (بزرگترین معضل و عذاب وجدانم همینه که نمی‌تونم شیر زیاد بخورم. سعی می‌کنم با ماست و پنیر و مکمل کلسیم جبرانش کنم ولی حس می‌کنم شیر یه چیز دیگه‌است. خدایا به نی‌نی به اندازه کافی کلسیم برسون تا کم‌کاری من جبران بشه. خواهش می‌کنم) سالاد و سبزی جزو جدانشدنی غذام بود اما الان معده‌ام را خیلی اذیت می‌کنه و من به زور برای خواصش می‌خورم. زردآلو رو خیلی دوست نداشتم اما الان هلاکشم. دیگه؟ شیرینی‌جات هم باید دم دستم باشه که یهو که سیستمم ریخت بهم یه کمی بخورم. مثل خرما که از قبل هم زیاد دوست نداشتم اما الان خیلی به دادم می‌رسه. دیگه اینکه خیار و هندونه خیلی معده‌ام رو بهم می‌ریزه. کلاً چیزی حالمو بهم نمی‌زنه اما معده‌ام زیاد ناراحت می‌شه. خدا رو شکر این چند روز اگه خودمو چشم نزنم حال عمومی‌ام خیلی بهتر بوده و دیگه گریپاژ نکردم. اما  هنوز گرما خیلی حالمو بد می‌کنه و اگه توی گرما بمونم حالت تهوع می‌گیرم. خدا هم که نظر رحمتی نمی‌کنه برای کم کردن گرمای هوا. واقعاً این روزها خیلی گرمه و من تمام مدت توی خونه با حداقل لباس و زیر کولر خیس عرقم. سال پیش همین موقع‌ها من زیر کولر نمی‌تونستم بخوابم و هی خاموش می‌کردم و با همسرجان آبمون توی جو نمی‌رفت بابت کولر. اما امسال من دردم از اون بیشتره!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۰۴:۵۶
آذر دخت
باز هم آخر هفته مثل برق و باد سپری شد و دوباره شنبه و روز از نو و روزی از نو.... آخر هفته‌ی خوبی نبود. من که خیلی حوصله‌ام سر رفت. تقصیر همسرجان بود. آخه ما که خیلی رفت و آمد زیادی با خانواده نداریم. خونه پدر و مادر همسرجان که شاید شش هفت بار در سال بیشتر نمی‌ریم. برادرها هم که به زووووور سالی یک بار به هم مهمونی بدهند. همسرجان دو تا دایی در قید حیات و دو تا عمو و دو تا عمه داره که با هیچ کدوم رفت و آمد ندارند. نه اینکه قهر باشند اما رفت و آمد ندارند! یکی از عموها خونه‌اش دیوار به دیوار خونه پدر همسرجانه و من که تقریباً سه ساله عروس این خانواده شدم هنوز خونه‌اش را ندیدم! هر چند که خونه یکی از برادر شوهرها را هم که ساکن تهرانه اصلاً ندیدم و بقیه هم من رو پاگشا نکردند من خیلی شیک پا شدم هویجوری رفتم خونه‌شون... بگذریم. نمی‌خوام بحث رو خاله‌زنکی کنم چون اصلاً علاقه‌ای به این مباحث ندارم و اصلاً اهلش نیستم. فقط می‌خواستم یادآوری کرده باشم که چه خانواده گرم و صمیمی هستند! از طرف من هم خوب خاله‌ها و دایی‌ها که از نوع همون سالی یکبار هستند. مادربزرگ‌ها هم خوب خیلی مسن‌اند و اگر بخواهیم خیلی بهشون سر بزنیم باعث زحمته. البته همسرجان هم خیلی علاقه‌ای نداره به رفت و آمد که دلیل این رو می‌شه در همون بالا بودن حرارت خانوادگی بررسی کرد. از طرفی هم معتقده که مثلاً برای اینکه بریم خونه مادربزرگ من هم باید ازش دعوت رسمی به عمل بیاد و اگر مادربزرگم به مامانم بگه هم قبول نیست! حالا من نمی‌دونم چرا برای رفتن خونه برادرشوهرها منتظر دعوت رسمی نموندم؟! حتماً بسکه خرم! از اون طرف من دختر اول خانواده‌ام که ازدواج کردم و خانواده ما (یعنی پدر و مادر و خواهر و برادرم) خیلی به هم وابسته‌ایم. قبلاً هم گفتم که مامان من هنوز وقتی یه غذای خوشمزه درست می‌کنه سهم من رو ازش کنار می‌زاره. اونا دوست دارند که ما هر هفته اونجا باشیم و خوب با توجه به بعد مسافت فقط آخر هفته‌ها می‌شه. اما همسرجان یه ایده‌ای داره که نباید زیاد بره خونه پدرخانمش. که خوب می‌شه ردپای این ایده را در سخنان مادرشوهر عزیز ردیابی کرد. اما آخه دید پدر و مادر من به همسرجان مثل داماد نیست و واقعاً مثل داداشم دوستش دارند. ولی اون قبول نداره. در نتیجه همش در سعی و تلاشه که رفتن ما به اونجا محدود و در حد هفته‌ای یک وعده غذا باشه! این یعنی چه؟ یعنی رفت و آمد روتین و هفتگی ما در حد هفته‌ای یک روز خونه مامان و بابای منه. خوب این در طول سال عادی و خوبه. اما توی ماه‌رمضون واقعاً خسته‌کننده می‌شه. توی شب‌های ماه‌رمضون آپارتمان هشت واحدی ما معمولاً‌ تا ساعت دوازده شب خالی خالیه. یعنی همه یه جایی افطاری دعوتند. اما ما؟ هر روز و هر شب خونه‌ایم و یه برنامه‌ی کسل‌کننده و تکراری داریم. سال‌های قبل که من روزه می‌گرفتم زیاد آزاردهنده نبود چون به خصوص توی این آب و هوا آدم تا دم افطار که بی‌حاله و بعد افطار هم که شکمش داره می‌ترکه بسکه آب خورده و حال مهمونی رفتن نداره. اما من امسال که روزه نیستم خیلی خیلی حوصله‌ام سر رفته. گرمای کشنده این روزها هم که مزید برعلت شده بر بیحالی همسرجان روزه‌دار و ما تمام روزها توی خونه‌ایم. من دلم می‌خواست لااقل آخر هفته متفاوت باشه. اما کار دوم همسرجان (که فکر کنم قبلاً هم گفتم که من ازش متنفرم و امیدوارم بزارتش کنار اما اون زیربار نمی‌ره) مانع شد. همسرجان چهارشنبه و پنج‌شنبه شیفت شب داشت و در نتیجه ما توی خونه زمین‌گیر شدیم چون از لحظه‌ای که میومد تو خونه می‌خوابید تا افطار بعد افطار هم نماز و پیش به سوی شیفت شب. و بنده عین دو روز را توی خون غاز چروندم! حداقلش این بود که می‌تونستیم بریم خونه بابا مامان من. اما.... خوب منم دلم برا مامانم تنگ می‌شه. اونم توی این روزها که دلم می‌خواد یکی نازمو بکشه! اما.... چون همسرجان بابا مامانش رو دیر به دیر می‌بینه من که هر هفته می‌بینمشون خوب نباید خیلی اعتراضی داشته باشم. دیگه عصر پنج‌شنبه دیگ صبر لبریز شد و چشمه اشک نشتی پیدا کرد و خلاصه ما با یه مکافاتی تا ساعت ده که همسرجان بره بیرون صبر کردیم. دوباره از دستش دلخور بودم. اما بی‌خیال.... دلم می‌خواد یه پست در مورد مادربزرگ پدری‌ام بزارم. اما خیلی انرژی می‌بره. باید حواسم جمع باشه و جامع بنویسم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۰۶:۱۸
آذر دخت
امروز همسرجان بی‌سحری شد بنده خدا!‌ تقصیر من بود. مسئولیت بیدار شدن با منه. ساعت را من می‌ذارم کنارم و بلند می‌شم غذا را گرم می‌کنم و زیر چای را روشن می‌کنم و بعد همسرجان را بیدار می‌کنم. بعد هی چرت می‌زنم تا اذان و بعد از نماز می‌رم می‌خوابم. امروز خیلی شیک بلند شدم ساعت را خاموش کردم و دوباره گرفتم خوابیدم! ساعت چهار و بیست و پنج بیدار شدم و دیدم ای داد بیداد! همسرجان را صدا زدم و توی 10 دقیقه که وقت داشت دو تا قازی (غازی؟ قاذی؟ غاذی؟ اصلاً قاضی؟! بابا لقمه گنده!) نون و پنیر و خرما تونست بخوره با یه کمی آب. بنده خدا!‌ ای بابا! امیدوارم امروز خیلی بهش سخت نگذره. توی این سه تا ماه رمضون که خونه خودمونیم این دومین باره که بی‌سحری می‌شیم. سال اول با اینکه تازه‌کار بودم اما خدا رو شکر به خیر گذشت اما پارسال یه بار خوابم برد. اونم به خاطر قرص ضدحساسیت بود. من توی این فصل حسابی با حساسیت فصلی دست به گریبانم. همش دارم گلاب به روتون دماغم را بالا می‌کشم و عطسه می‌کنم. دیگه وای به روزی که یکی نزدیکم خربزه بخوره یا خودم انگور بخورم (بله شدت خربزه بیشتره!). خلاصه پارسال من توی ماه رمضون یه دونه قرص لوراتادین خوردم و صبحش با صدای اذان بیدار شدیم! بازهم ساعت را خاموش کرده بودم و خوابیده بودم. اما اون دفعه اصلاً یادم نیست که کی این کار رو کردم. پارسال چون من شب‌ها یه دونه قرص اسپیرونولاکتون می‌خوردم و تا صبح باید هی آب می‌خوردم و می‌رفتم دستشویی و سحرها اگر آب نمی‌خوردم گلوم مثل کویر چاک‌چاک می‌شد،‌ اون روز را روزه نگرفتم اما همسرجانِ بنده خدا ناشتایِ ناشتا روزه گرفت و فکر کنم خیلی اذیت شد. حالا باز امسال وقت کرد دوتا لقمه بخوره و یه کمی آب. امروز هم به خاطر دیروز که خیلی خسته شدم خواب موندم. دیروز از اداره واسه ماه رمضون به ما ارزاق دادن. یک قسمتش شامل سه تا دونه مرغ بود که باید خرد می‌شد و می‌رفت توی فریزر. راستش من خرد کردن مرغ را بلد نیستم. واسه همین تا حالا همیشه می‌دادیم آقای مرغ فروش برامون خرد کنه. امسال همسرجان فرمودن که خودشون قصد دارند این کار را بکنند و کاری نداره و دلیلی نداره پول مفت بدیم به آقای مرغ فروش! من هم گفتم پس به عهده خودت. البته می‌خواستم چون مرغ‌ها کوچولو بودند یکی‌شون را درسته بزارم توی فر و دوتای دیگه را جوجه‌کبابی واسه خودمون خرد کنم که موافقت کردم اگرنه اگر می‌خواستم مجلسی خرد کنم عمراً زیربار هنرنمایی همسرجان نمی‌رفتم! خلاصه ما ساعت سه با مرغ‌ها رسیدیم خونه. همون بدو ورود سینی گنده و کارد و مرغ‌ها را گذاشتیم جلوی همسرجان و گفتیم یاعلی. بعد از کلی نق‌نق و غر زدن که من بلد نیستم و فکر کردم تو بلدی و اینا از اولین چاقویی که فرو کرد توی سینه مرغ بیچاره فهمیدم که تا حالا توی عمرش اصلاً دست به مرغ نزده! خلاصه اول خودش یه کمی ور رفت و زد مرغه را آش و لاش کرد که دیگه خودم وارد عمل شدم!!! آقا بلایی به سر این دو تا مرغ آوردیم که همسرجان حسابی عذاب وجدان گرفت و می‌گفت روح مرغا داره عذاب می‌کشه! کلی هم ایش و ویش کرد و ادای دل به‌هم خوردگی درآورد. من که اصلاً روی این چیزها حساس نیستم. اما اون حسابی حساسه. خلاصه. دو تا مرغ فسقلی دو ساعت وقت گرفت و به قطعات عجیب و غریبی تقسیم شد که خدا کباب کردنش رو به خیر بگذرونه. من که فقط می‌خندیدم و تکه‌هایی که همسرجان تولید می‌کرد رو نگاه می‌کردم. بعدش هم که کلی با مرغی که می خواستم بزارم توی فر کلنجار رفتیم و گذاشتیمش روی جوجه‌گردون که بپزه. بعدش دیگه همسرجان به خواب ناز فرو رفتند و تازه کار من شروع شد. مرغ‌ها را بشورم و بسته‌بندی کنم. ظرفهای مرغ‌خورد کردن را بشورم و جمع کنم. هی به مرغه سر بزنم که نکنه بیفته و اعصاب‌خوردی به بار بیاره. کلاً یه ربع تونستم بخوابم. بعدش هم نشستم یه کمی قرآن خوندم و سیب‌زمینی سرخ کردم و بساط افطار را آماده کردم و تازه همسرجان بیدار شد. بعد از شام هم که ظرف شستن و شستن سینی فر که خیلی کار سخت و عذاب‌آوریه و خلاصه ساعت یازده جلوی تلویزیون از هوش رفتم. بعد بیست دقیقه به زور بیدار شدم و نمازم رو خوندم و رفتیم که بخوابیم. همون موقع که داشتم می‌رفتم بخوابم حس کردم که خستگی‌ام خیلی خیلی زیاده و گفتم احتمالاً نتونم برم سر کار فردا اما خستگی دامن سحری همسرجان رو گرفت. خوب که نگاه کنید تقصیر خودشه مگه نه؟!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۲ ، ۰۴:۵۲
آذر دخت
دو هفته‌ای از رفتن گوگل‌ریدر می‌گذره. هنوز هم لیست سایت‌های موزیلا را که باز می‌کنه اون بالا بالاهاست. اول نیست دیگه اما دوم سومه. دلم براش تنگ شده. netvibes بد نیست اما باگ داره. فیدها را دیر به‌روز می‌کنه و بعد هم ممکنه یه فید مال دیروز را تازه الان اضافه کنه و ببره وسط فیدهای دیگه و از دست آدم در بره. تازه بعضی وقت‌ها هم تصمیم‌ می‌گیره که یه سری پست‌های چهارماه پیش را به عنوان پست جدید به آدم غالب کنه که آدم بعضی وقت‌ها احساس دژاوو بهش دست می‌ده! معلومه حالم بهتره نه؟ شنبه رفتیم دکتر. آزمایش را دادم بردند توی مطب و بعد از نیم ساعت مامای دکتر اومد بیرون و گفت نرماله و خودت دو هفته دیگه بیا معاینه و بعدش هم باید یه سونوگرافی بری. فکر کنم آنومالی اسکن منظورش باشه یا از این سه بعدی‌ها. نمیدونم. خوب خودم هم می‌دونستم همین جواب را می‌ده اما خوب. چه کنم. دلم می‌خواست جواب آزمایش قطعیتش بیشتر بود. هی هی. اما سعی می‌کنم خیلی بهش فکر نکنم. اما خوب حالم بهتره. شنبه توی گرما و با حال فوق‌العاده بد من رفتیم دکتر. شاید مال وضعیت روحی باشه اما تمام نشانه‌های ویار ماه‌های اول برگشته بود و تا دیشب هم ادامه داشت که آخرش مجبور شدم یدونه ویتامین B6 بخورم. حالا نمی‌دونم اثر اون بود یا گذشت زمان که امروز بهتر بودم. دیروز هم سرکار نرفتم و خونه بودم. شنبه توی مطب دکتر من حدود نیم ساعت سر پا وایساده بودم با رنگ و روی پریده و عرق کرده. اتاق انتظار یه کولر گازی داره که اصلاً اثری نداره و خنک نمی‌کنه با یه پنکه. شش تا صندلی هم داره برای انتظار که صدقه سر مراجعین و همراهان عزیز اونها همگی پره. برام جالبه که همراهان مراجعین که طیف وسیعی شامل مادر و خواهر و دختران زنان باردار را تشکیل می‌دهند اصلا اهمیتی به وضعیت کسایی که وایسادند ندارند. بارها شده که من دیدم یه خانم باردار مثلاً نه ماهه با شکم بزرگ مدت‌ها سر پا وایساده و یه نفر از این مادران گرامی جاشو بهش تعارف نزده. این دکتر من دو روز در هفته توی یکی از شهرهای اطراف هم مطب داره که خیلی سطح فرهنگ مردمش بالا نیست. متأسفم که مجبورم این حرف را بزنم اما اینطوریه دیگه. خلاصه که تعداد زیادی از مراجعین مال اون مطبش هستند که ظاهراً فوق‌العاده شلوغه و برای فرار از شلوغی میان اینجا. اکثرشون دختران زیر بیست و دو سه سال هستند که با مادراشون میان دکتر. حتی همسرشون هم همراهشون نیست. آخه توی فرهنگ قدیم این منطقه رسم این بوده که خرج بارداری و زایمان اول را باید خانواده دختر بدن!!! دو نفر دیگه می‌خوان بچه‌دار بشن خرجشو یه نفر دیگه بده! فکر کن!!!! خلاصه که من بیست و هشت ساله اونجا برای خودم پیرزنیم! ها ها. این دخترها هم هر کدوم یه فیلمی‌ هستند. خوب خیلی کوچیکند. بعضی‌ها آرایش‌های جیغ و عجیب غریب دارند. بعضی‌ها کلی ناز و  ادا دارند. بعضی‌ها دارند از استرس می‌میرند. یادمه دفعات اول که می‌رفتم دکتر و خیلی استرس داشتم و خیلی حالم بد بود،‌ واسه خودم غصه می‌خوردم که چرا من تنهایی‌ام و مامانم باهام نیست. اما بعدش خودمو جمع و جور کردم. بسه دیگه،‌ فکر کنم خیلی توی این پست جاجو شدم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۲ ، ۰۵:۲۱
آذر دخت
این روزها خوب نیستم. دلم نمی‌خواست از این روزها چیزی اینجا بنویسم اما مگه نه اینکه من اینجا را برای نوشتن همین روزمره‌ها و همین احساسات باز کردم. پس می‌نویسم. پنج‌شنبه همسرجان جواب آزمایش غربالگری رو گرفت. راستش من که خیلی ازش سر در نمی‌آوردم اما ریسک سندرم داون را توش یک به 820 ذکر کرده که من توی اینترنت سرچ کردم و دیدم ظاهراً عددهاش بعضاً خیلی بزرگتر از اینه. یعنی تو مایه‌های یک به 11هزار و 13هزار و اینا. البته الان هم توی محدوده خطر نیست و یک جمله هم داره که نوشته screen result negative که فکر می‌کنم به این معنی باشه که مورد مثبتی ندیده اما من خیلی خیلی نگرانم. شبها بیدار می‌شم و خوابم نمی‌بره. هنوز وقت نشده آزمایش را پیش دکتر ببرم. امروز عصر تصمیم دارم ببرم. خیلی ناراحتم. خیلی. خدایا خودت کمکم کن. خدایا نی‌نی رو به تو می‌سپارم. خدایا من طاقتش رو ندارم. واقعاً ندارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۲ ، ۰۴:۳۵
آذر دخت
خوب به سلامتی و میمنت ماه رمضان امسال هم شروع شد. من همیشه ماه رمضان را خیلی دوست دارم. درست یادم نیست از کلاس اول دبیرستان یا سوم راهنمایی هم همه روزه‌هام رو کامل گرفتم و سالهای قبل هم بالای بیست تاشو می‌گرفتم و خدا رو شکر خیلی روزه قضا ندارم. اما واقعاً این دو سه سال واقعاً روزه گرفتن طاقت‌فرسا شده. یعنی یه جورایی شکنجه شده. اینکه از ساعت چهار و نیم تا ساعت بیست و سی یعنی شانزده ساعت و بلکه بیشتر آدم آب هم نخوره اون هم توی این هوا واقعاً به نظر من برای بدن مفید نیست. توی زمستون که روزه گرفتن کاری نداره تازه کیف هم داره. از شش صبح تا پنج عصر کمتر از 11 ساعت و اونم توی هوای خنک تازه یه نظمی هم به برنامه آدم می‌ده اما الان توی تابستون واقعاً سخته. من یادمه پارسال آخرهای ماه رمضون هرکی رو می‌دیدی رنگ و روش زرد بود و زار و نزار. به خصوص افراد مسن. من که از دیدن پدرشوهرم آخرهای ماه رمضون وحشت کردم. یادمه همسرجان هم کلی واسه باباش غصه خورد که چقدر پیر و نحیف شده که البته نصفش مال روزه‌ها بود و بعد از ماه رمضون خیلی سرحال‌تر شدند. شما هم که این افراد مسن (به خصوص از قوم همسر جان من!) رو می‌شناسید که چقدر یکدنده و لجباز هستند و برای ثابت کردن توانایی‌شون به دیگران حتی حاضرند به بدن خودشون هم صدمه بزنند مبادا که یک نفر بهشون بگه پیر شدی. امسال من روزه نمی‌گیرم. متأسفانه دو تا روزه قضا از پارسال هم موند که من بی‌همتی کردم و نگرفتم و حالا موند به گردنم. همسر جان اما می‌گیره. من امشب را پابه‌پاش بیدار شدم. غذا براش گرم کردم و چایی دم کردم و میوه گذاشتم و بعد هم صبر کردم اذان شد و نمازم رو خوندم و خوابیدم. خدا رو شکر امشبش سخت نبودم. دلم می‌خواد همراهش بیدار بشم تا احساس تنهایی نکنه. ضمن اینکه این آقایون اگه به خودشون باشه رعایت نمی‌کنند و آب و میوه به اندازه کافی نمی‌خورند و بعد به بدنشون صدمه می‌رسونند. کاشکی همسرجان زیاد اذیت نشه چون خیلی گرمایی و عرقیه و بی‌آبی اذیتش می‌کنه. تازه از پنج تا برادر تا حالا متأسفانه چهارتاشون سنگ کلیه داشتن و همسرجان هم شدیداً در معرض ابتلاست و باید خیلی مراقب باشه. امروز خیلی بدشانسی آوردم. تا حالا دوتا. تا خدا بقیه را ختم به خیر کنه! اول اینکه رفته بودم یه قمقمه برای ماه رمضون خریده بودم که توش آب بریزم بیارم سر کار که هنرنمایی کردم و دیروز آبش کردم گذاشتم فریزر و ظاهراً خیلی زیاده‌روی کردم و خیلی پرش کردم و صبح که رفتم سراغش با یک قمقمه ترکیده مواجه شدم!‌ خیلی ضد حال بهم خورد چون حتی یک بار هم ازش استفاده نکرده بودم! دوم اینکه همسرجان گفت چون ساعت کارش دیرتر شده و در ضمن تصمیم داره که هر روز ماشین ببره منو می‌رسونه تا دم سرویس که اینقدر دیر کرد که سرویس رفت و من جا موندم!‌ البته همسرجان طی یک اقدام انتحاری من رو رسوند تا دم در محل کار اما خوب کلی از بنزین‌های عزیزش از دست رفت! اما دستش درد نکنه. خیلی فاز داد! اما یه سوتی دادیم و اون این که دم در که نگهبان اومد بپرسه کی هستی و چی هستی،‌ صدای ضبط بلند بود و از شانس گند ما یک خانم هم داشت می‌خوند و نگهبان مثل برق گرفته‌ها دو سه قدمی رفت عقب و راهمون داد. یکی نیست بگه آخه مسلمونا روز اول ماه رمضون. همسرجان هم که کلاً با خواننده زن زیاد موافق نیست و به خاطر من چیزی نمی‌گه با لج ضبط را خاموش کرد و گفت خاموش کن این صاب مرده رو!!! خخخخخ. این هفته کلاً هفته مزخرفی بود. وسط هفته یه اتفاقی سر کار افتاد که دلم نمی‌خواد خیلی بهش فکر کنم که دوباره یادم بیفته و من یه روز تموم داشتم به خاطر بی‌عدالتی که در حقم شده بود (مسئله مالی بود) گریه می‌کردم. البته الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم که یه کمی کولی بازی درآورده بودم! و فکر کنم که دوباره همه چی تقصیر هورمون‌هاست. البته نه اینکه حق نداشته باشم اما دیگه اینقدر هم ارزشش رو نداشت. بعد هم اون روز نی‌نی‌جان کلی توی دل من تکون خورد و بمیرم الهی فکر کنم بچه‌ام را خیلی اذیت کردم و الان خیلی پشیمونم. گوربابای هرچی کار و پوله! والله... امیدوارم سختی‌های این هفته تموم بشه و هفته بعد هفته خوبی باشه و ماه رمضون هم به خوبی و راحتی طی بشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۴:۳۵
آذر دخت
دیروز رفتم آزمایشگاه برای آزمایش‌های غربالگری. قرار بود تا یه جایی را خودم برم و بعدش با همسرجان. تابستون‌ها ساعت کار ما دو ساعت کم می‌شه. من ساعت سه و ده دقیقه هلاک و گرما زده رسیدم خونه. اتوبوسی که از سرویس ماست کولر نداره. از این بنزهای قراضه قدیمیه که باید حدود 40 دقیقه توی اوج گرمای ساعت دو و نیم بعدازظهر بشنینم توش تا مارو برسونه. حالا سوزشش اونجاست که تمام مسیرهای دیگه اتوبوس کولر داره اما چون مسیر ما از اتوبان می‌ره این افتخار نصیبمون شده که این اتوبوس را برامون بزارن! هی هی هی! اونم امسال که من این شرایط را دارم و دمای بدنم فوق‌العاده بالا رفتم و همش احساس می‌کنم از کف دست‌ها و پاهام گلوله‌های آتشین خارج می‌شه! خلاصه اتوبوس ساعت سه من رو پیاده کرد سر خیابون و بعدش من یک پیاده‌روی مطبوع ده دقیقه‌ای را در در اوج گرما انجام دادم. توی مسیر،‌ ناخودآگاه شروع کردم به حرف زدن با نی‌نی. ازش معذرت‌خواهی کردم که دارم اذیتش می‌کنم و می‌دونم که گرما اصلاً براش خوب نیست و گرما رو دوست نداره. بعد بهش گفتم که ما قوی هستیم و می‌تونیم با هم این شرایط را تحمل کنیم. بعد هم بهش قول دادم که تا برسم لباس‌هام را در میارم و کولر را می‌زنم و یه چیز خنک می‌خورم تا که خوشحال بشه! برام جالب بود و یه حس جدید. ایشالا نی‌نیه من سالم و سرحال بیاد توی بغلم و بعد واقعاً‌ واقعاً‌ باهاش حرف بزنم. راستش چند روزیه اون حسی که از حرکتش داشتم را کمتر دارم و یه کم نگرانم. اما سعی می‌کنم بهش فکر نکنم تا استرس بیخودی تحمل نکنم. دیگه وقتی رسیدم خونه به قول‌هایی که به نی‌نی داده بودم عمل کردم و نهار خوردم و چهار بود که خوابیدم به قصد اینکه 5 بیدار شم. اما نتونستم زودتر از یه ربع به شیش بیدار شم. دیگه تا اومدم آماده بشم و راه بیفتم شد شیش و ربع و مسیر هم که گرم. خلاصه هلاک هلاک ساعت 7 و پنج دقیقه رسیدم به قرار با همسری. بعد هم من کلی به همسری سپرده بودم که آدرس این آزمایشگاه را از همکارات بپرس و یاد بگیر و اونم گفته بود که یاد گرفته و می‌دونه کجاست اما ما نیم ساعت توی اون گرما از آخر یه خیابون دراز رفتیم اولش و دوباره برگشتیم و کلی هم پیاده راه رفتیم. هی هم می‌گفت من می‌دونم کجاست و تابلوش را دیدم و می‌دونم و اینا تا آخرش خودم با دو کلمه آدرس که از همکارم پرسیده بودم پیداش کردم در حالی که آقا داشت می‌رفت برای خودش. خیلی از دستش عصبانی شدم! خلاصه آزمایش دادیم و برگشتیم. حالا ماشین را هم جلوی یه پل و در حریم ایستگاه اتوبوس پارک کرده بود و من دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید که حالا که می‌ریم ماشین را جرثقیل برده اما خدا رو سر جاش بود. از قبل تصمیم داشتیم که بریم برای همسر دو تا شلوار بخریم اما ساعت شده بود هشت و نیم و من واقعاٌ حالش رو نداشتم اما به خاطر همسر جان رفتیم. تا یه بستنی بخوریم و شلوار بخریم ساعت شد ده. من واقعاً دلم می‌خواست همسرجان خودش درک کنه و غذا یه چیزی از بیرون بخره حتی اشاره هم کردم اما اون یا نگرفت یا نخواست بگیره و ما هم دست از پا درازتر ساعت و ده و نیم رسیدیم خونه. توی راه هم اشک‌ها اومده بودند تا پشت پلک‌ها و با زور و زحمت نگهشون داشتم اون پشت که همسرجان نفهمه و ناراحت نشه. تازه تخم‌مرغ خریده بود و اومد یعنی کمک کنه تخم‌مرغ‌ها را بچینه تو یخچال که زد دوتاش رو شکست و افتضاحی به بار اومد که بیا و ببین. من با اون حال گرمازده اگه یه شات‌گانی چیزی دم دستم بود می‌زدم ناقصش می‌کردم!! سریع با اون دو تا تخم‌مرغ شکسته یه نیمرو برای اون درست کردم و خودم هم به نشانه اعتراض خاموش شام نخوردم. البته وقتی که داشتم صبحونه امروز را آماده می‌کردم چند تا لقمه نون و پنیر و گوجه خوردم. بعضی وقتها دلم می‌خواد یکی به فکرم باشه. بدون اینکه من نگران غذا باشم یکی دیگه این نگرانی‌ها را به عهده بگیره. منو غافلگیر کنه. خودش ایده داشته باشه. طرح بده. نه اینکه من بگم برو فلان چیز رو بخر و اون بره بخره. یا بگم بریم فلان‌جا و اون بگه باشه. خیلی توقعم زیاده؟ یا اینا اثرات هورمونه؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۲ ، ۰۴:۲۳
آذر دخت
این آخر هفته را با همسرجان و پدر و مادر و خواهر برادر من رفتیم یکی از ییلاق‌های اطراف شهرمون. خیلی وقت بود که همچین برنامه‌ای نداشتیم. به خصوص مامان و بابام و واقعاً براشون لازم بود. هر چند که هوا در حد کشنده‌ای گرم بود و من به خصوص توی راه رفتن خیلی خیلی اذیت شدم. رفتنمون افتاده بود ساعت 4 بعدازظهر و در تمام مسیر آفتاب روی من بود و هر چی هم به زبون بی‌زبونی به همسرجان گفتم من برم عقب بشینم اصلاً‌ استقبال نکرد و منم دلم براش سوخت بخواد تنها بشینه. بعد تازه همسرجان لطف کرده بودند و بنزین نزده بودند و توی اون جاده هم به قدرتی خدا یه پمپ بنزین نبود و ما علاوه بر اینکه نمی‌تونستیم به دلیل کمبود بنزین کولر ماشین را بزنیم کلی هم حرص خوردیم. خدا شاهده که کل مسئولیتی که در این مسافرت به عهده همسرجان بوده همین بنزین زدن بوده و همه چیز دیگه را من خودم فکر کردم، آماده کردم و بستم. واقعاً‌ نمی‌دونم چرا اینقدر این همسرجان من بیخیاله. یعنی کوچکترین جزئیات را هم من باید بهش یادآوری کنم. بگذریم. اونجا هوا خیلی خنک‌تر از شهر خودمون بود. اما امان از بی‌فرهنگی مردم. یعنی زباله بود که بیداد می‌کرد. اگر از عدم رعایت نظافت شخصی بگذریم و صحنه‌های ک...و...ن لختی گشتن بچه‌ها و لباس‌های پهن شده روی درخت‌ها و چش...م چر///ونی آقایان در جوار همسر و خواهر و مادر خودشون رو بیخیال بشیم،‌ از حجم عظیم زباله‌ای که همه جا رو پوشونده بود نمی‌شه چشم‌پوشی کرد. این در حالی بود که ده قدم به ده قدم سطل زباله تعبیه شده بود اما می‌دیدی که دو قدمی سطل زباله انواع پوست هندونه و طالبی و ذرت و پفک و ظروف یک بار مصرف و پوشک بچه! و هر زباله‌ای که فکرش رو بکنی رها کرده بودند یا توی آب چشمه ریخته بودند. واقعاً تا موقعی که اکثریت جمعیت ما فرهنگشون در این حد باشه و این رفتارهای زشت رو بدون هیچ ابایی جلوی چشم بچه‌هاشون انجام بدن،‌ امیدی به اصلاح اوضاع این مملکت هست؟ من که فکر نمی‌کنم. این مردم،‌ ا.. ن.. هم از سرشون زیاده. من که از هر چی تفریح اینطوری بود زده شدم. این دو سه روز حالم خیلی بهتر بود به نحوی که فکر کردم دوران سخت سه ماهه اول تموم شده و دیگه حالت‌های بدی نخواهم داشت اما دوباره از دیشب تا حالا حالم خیلی بده و رسماً حالت تهوع دارم و از اینکه امروز اومدم سر کار خیلی پشیمونم. دیگه اینکه همسرجان با نقل مکانمون به شهر مامان بابای من موافقت کرده و این خیلی مایه آرامشه. مامان بابای من یه خونه سه طبقه دارند که طبقه اولش راست کار ماست. از اولش هم پدر مادرم اصرار داشتند که ما بریم اونجا بشینیم که نه من و نه همسرم موافق نبودیم. من به دلیل اینکه دوست داشتم توی مرکز استانمون زندگی کنم و از زندگی توی شهرستان خسته شده بودم و همسرجان به دلایل متعدد که حالا حالشو ندارم توضیح بدم. اما از وقتی که نی‌نی جان اومد من دائم نگران این بودم که با توجه به اینکه من کسی را اینجا ندارم که بشه روش حساب کرد (شما باید از دو مادربزرگ و 3 تا خاله و دو تا دایی و سه تا برادر همسر جان چشم‌پوشی کنید) و ساعت کاری‌ام هم از هفت صبح تا 5 و نیم عصر و خارج از شهره باید نی‌نی‌جان را چیکارش کنم که حالا همسرجان رضایت داده که بریم همون خونه مامان اینا بشینیم. البته اجاره اون خونه این ماه سر می‌یاد و ما دو انتخاب داریم. یک اینکه از همین حالا بریم اونجا که نه همسر جان راضیه و نه من و دو اینکه صبر کنیم و سال دیگه این موقع بریم که خیلی ریسک داره. چون ممکنه با مرخصی زایمان 9 ماهه من موافقت نشه و من چند ماه را آلاخون والاخون بشم یا ممکنه مستأجر سال دیگه دبه در بیاره و برای بیرون رفتن اذیت کنه که از مستأجر جماعت بعید نیست و تا حالا صابون این طور آدم‌ها به تن ما خورده و دیگر اینکه ممکنه اصلاً این کار جدیدی که براش آزمون دادم توی دوران مرخصی جور بشه و من مجبور بشم مثلاً‌ از دو ماهگی بچه برم سر کار که دیگه اون نورعلی نوره! اما دلیل اینکه ما نمی‌خواهیم الان بریم اونجا اینه که همسرجان از کارش دور می‌شه و می‌خواد این سختی را تا می‌شه به تأخیر بندازه. من هم که می‌دونم اومدن نی‌نی زندگی همسرجان را خیل تحت تأثیر قرار می‌ده، نمی‌خوام این احساس با یک جابجایی به این عظمت تا این حد اذیتش کنه و تا می‌شه این رو به تأخیر بندازم. دوم اینکه یه ترس خیلی احمقانه هم توی دل من هست که اگر خدای نکرده زبونم لال،‌ یه وقت نی‌نی جان دلش نخواست پیش ما بمونه و خدای نکرده از دستش دادیم،‌ اون وقت بودن ما اونجا هیچ توجیهی نداره و این خیلی اذیتمون خواهد کرد و من نمی‌خوام یه همچین چشم‌اندازی را تصور کنم. به هر حال توکل می‌کنم به خدا. اون خودش همه کارها را درست می‌کنه. من می‌دونم که من رو تنها نمی‌ذاره. قرار بود خلاصه بنویسم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۲ ، ۰۵:۱۳
آذر دخت
امروز گوگل ریدر بسته شد. من از هیج برنامه تحت وبی اندازه گوگل ریدر استفاده نمی کردم. استفاده من از ریدر هم از سال هشتاد و .. هشت بود. بعد از اتفاقات انت....خا...بات. اون موقع که یکدفعه و بدون هیچ گونه پیش آگهی همه درها و سایت ها بسته شد و بعد از یه مدتی در کمال تعجب تمام دامنه بلاگ اسپات و وردپرس رفت روی هوا. اولش گوگل ریدر که اونوقتها گودر بود یه راه بود برای دسترسی به وبلاگها. اما اون موقع گودر یه سری امکانات اجتماعی هم داشت که توی اون برهه زمانی روشنفکرترین جامعه مجازی ایران بود. یه محیط کاملا متفاوت با مثلاً فیس بوک. که می تونستی کلی بحث جدی و مطالب جالب و خواندنی بخونی. و مهمتر از همه اینکه فی**لتر نبود. هنوز هم نمی دونم چرا فیل**ترش نکردند. چون بعدا خیلی راحت این بلا را سر گوگل پلاس آوردند. بعدا گودر فارسی یه دوران فوق العاده طلایی داشت که من با شجاعت تمام اعتراف می کنم که بخش عمده ای ازعقایدی که دارم، تفکراتم و چیزهایی که می دونم و بلدم را به اون مدیونم. من خیلی ها را فالو می کردم اونجا و ازشون خیلی چیز یاد می گرفتم. کلی فیلم های خوب شناختم. با کلی موزیک خوب آشنا شدم. یک عالمه کتاب خوب و وبلاگ خوب و اطلاعات خوب و.... خلاصه اینکه خیلی محیط خوبی بود. اما یه دفعه، یه موقعی که گودر فارسی توی اوج بود، روسای احمق گوگل تصمیم گرفتن که امکانات اجتماعی را از گوگل ریدر حذف کنند و تبدیلش کنند به یک فیدخوان ساده. دلیل؟ می خواستن برای محصول جدید احمقانه و مزخرفشون، گوگل پلاس مشتری جمع کنند. و چه مشتری بهتر از مشتری های فرهیخته گودر؟ اون موقع خیلی اعتراض شد اما فایده ای نداشت. ظاهرا مشتری ها و نظرشون برای گوگل جاه طلب کوچکترین اهمیتی نداره و اون موقع زدن پوز فیس بوک مهمترین کاره! بعد از یکی دو ماه اصلاً گوگل ریدر که حالا یه فیدخوان ساده (اما بسیار کارآ) بود را از لیست محصولات گوگل خارج کردن و یه دفعه هم گفتن که قراره بسته بشه. بعد هم برای گرفتن یه خروجی از فیدهات باید بری سراغ یه محصول مزخرف دیگه به اسم Take out که یه فایل سنگین بهت می ده که وقتی آی پی ایران را می بینه اجازه دانلود نمی ده و باید با فیل کش بری سراغش که سرعتش کمه و بعدش هر ده دقیقه یه بار هم می اندازتت بیرون که باید دوباره یوزر پس بزنی که فایلت خراب می شه و خلاصه اعصابت به فنا می ره! من دستی تمام فیدهام رو منتقل کردم به netvibes که بد نیست اما فارسی را چپکی نشون می ده و اگه متن مخلوط فارسی وانگلیسی باشه به هم میریزه. جایگزین های دیگه ای هم مثل feedly هست که چون کاملا جاوایی بود کند بود و به درد سر کار من نمی خورد. امروز گوگل ریدر برای همیشه بسته شد. من دلم براش تنگ می شه. می دونید احساسی که دارم اینه که گروه گوگل ریدر از طرف یکی از بزرگان گوگل (لری پیج احتمالاً) مورد غضب واقع شدند و حالا دارند مشتری ها را اینطوری تنبیه می کنند. گوگل خیلی احمقه! من دلم برای گودر تنگ می شه. حتی اگر مثل قبلاًها نباشه. حتی اگه نشه شر کرد، نشه کسی را فالو کرد. نشه چیزی را لایک کرد. نشه خیلی کارهای دیگه کرد! در پایان ذکر می کنم که گوگل خر است!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۰:۲۵
آذر دخت
امروز که وبلاگ را نگاه می‌کردم دیدم چه پست‌های طولانی می‌نویسم. من خودم عاشق اونهایی هستم که پست‌های طولانی می‌نویسند اما خودم انگار دیگه شورش را درآوردم. البته من ذاتاً روده‌درازم. حرف کم می‌زنم اما اگر افتادم به حرف زدن دیگه باید یکی ترمزم را بکشه. می‌خوام سعی کنم امروز خلاصه‌تر بنویسم. ببینم چقدر موفق می‌شم! چهارشنبه هفته پیش رفتم دکتر. از صبحش نی‌نی جان رفته بود یه جایی توی دل من که نمی‌دونم چرا دردم گرفته بود. نی‌نی جان فعلاً معمولاً سمت راست لالا می‌کنه اما اون روز رفته بود سمت چپ. البته من نمی‌دونستم که این نی‌نیه و فقط درد را حس می‌کردم و نمی‌دونستم چیه. تا اینکه رفتم دکتر و خانم ماما هر چی گشت نی‌نی جان را سمت راست پیدا نکرد که صدای قلبش را بشنوه و بعد یهو رفت همون جایی که یه کمی درد می‌کرد و من فهمیدم که نی‌نی جان رفته اونجا که درد گرفته. دکتر برام آزمایش‌های غربالگری نوشت واسه هفته دیگه و گفت یک ماه دیگه بیا که ببینمت. امیدوارم این بار هم همه چیز خوب باشه. ظاهراً تعیین جنسیت را هم برای هفته نوزدهم برنامه ریزی می‌کنه. امروز اول هفته چهاردهمه. پس می‌شه چهار تا پنج هفته دیگه. من قبل از بارداری همیشه پسربچه‌ها را بیشتر دوست داشتم. راه رفتنشون و شیطنت‌هاشون برام خیلی شیرین و دوست‌داشتنی بود و دختربچه‌ها از نظرم همه لوس بودند. اما از بعد از بارداری واقعاً برام فرقی نمی‌کنه. حتی بیشتر دلم دختر می‌خواد. چون همین‌طور که همه می‌دونند پسرها موجودات بیوفایی هستند و زن که گرفتند مامان براشون کم‌رنگ‌تر می‌شه و در واقع مال زنشون می‌شوند. اما من حالا اینقدر نسبت این موجودی که توی دل منه حس تملک دارم که دلم نمی‌خواد مال هیچ‌کس دیگه‌ای‌ باشه! در کل برام فرقی نداره. چه پسر و چه دختر. فقط می‌خوام سالم باشه و سلامت. همین. اما همسر جان مدعیه که پسر می‌خواد. اما من نمی‌دونم چرا هر چی دختر بچه می‌بینه ذوق می‌کنه و هرچی لباس دخترونه می‌بینه غش و ضعف می‌کن. لباسه هر چی چین‌چینی و تورتوری باشه بهتر! البته همسرجان تحت تأثیر خانوادشه. همسرجان یه مادربزرگ داشته (مامان باباش) که معتقد بوده فرزند باید پسر باشه. یه جمله معروف هم داره که سر سفره می‌گفته: چه معنی دارد دختر سر سفره با پسر نان بخورد. باید صبر کند بعد از پس نان بخورد! خلاصه این سخنان گهربار این بانوی گرامی که بنده بسیار مشعوفم که سعادت ملاقات ایشان نصیبم نشد، در روح جان اعضای خانواده نفوذ کرده. همسرجان من غیر از خودش چهار تا برادر دارد و خواهر ندارد. پدرشوهر من هم بابت این شاهکار عظیم پنج‌گانه بسیار به خودش می‌بالد. همه‌ی جاری‌های من هم به غیر از یکی حداقل یک پس دارند. اما یکی از آنها دو دختر دارد و بسیار به حالش دلسوزی‌ها می‌شود! اینه که همسرجان من علی‌رغم میل باطنی‌اش فکر می‌کنه که دلش پسر می‌خواد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۲ ، ۰۶:۵۱
آذر دخت