آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

نی‌‌نی جان داره بزرگ می‌شه. این را از روی سایز شکم قلمبه‌ام به خوبی می‌شه حس کرد. دقیقاً بزرگ شدن هفته به هفته شکمم رو می‌تونم حس کنم. مانتویی که هفته پیش اندازه‌ام بود این هفته دیگه نمی‌شد بپوشمش! پنج‌شنبه آخر شب برای اولین بار دیدم که شکمم بر اثر لگدهای نی‌نی‌جان تکون خورد. خیلی حس بامزه‌ای بود. خوب حالا دیگه جابه‌جا شده و اومده بالاتر و شاید به همین خاطر تونستم ببینمش. البته توی یه پوزیشن خاص یعنی حالتی که پاهامو دراز کرده باشم و خودم لم داده باشم اون‌وقت یه دست یا یه پای کوچولو می‌خوره به یه جایی اطراف نافم و بعد قلمبی می‌یاد بالا! خیلی حس عجیبیه. صبح جمعه بعد از صبحانه بازم تکرار شد و منم زودی همسرجان رو صدا کردم و اونم اومد و دید و کلی ذوق کرد و البته بعدش تازه رفت توی فکر و گفت انگار واقعنی دارم بابا می‌شم! انگار تا حالا موجود بودن و زنده بودنش رو درک نکرده بود! بعد هم یه سئانس بعد از خوردن بستنی توی خونه مامانم اینا برای اونها این برنامه را با نی‌نی جان اجرا کردیم و کلی خندیدیم! مثل اینه که داره در می‌زنه و یه کاری داره. وقتی این کارو می‌کنه باهاش حرف می‌زنم و می‌گم جانم مامان جان؟ چیکار داری عزیزم. (: خدایا این نی‌نی جان را برای من حفظش کن. خدایا تو خودت بنده‌هات رو خوب می‌شناسی و می‌دونی که من طاقت از دست دادنش رو ندارم. خدایا خودت برام حفظش کن. خواهش می‌کنم! توی آپارتمان ما یه واحد توی زیرزمین ساختن که یه جور سوئیته. بعد این واحد مال یه آقاییه که اصالتاً مال شهر ماست اما از بچگی تهران بوده ظاهراً. بعد این آقاهه ظاهراً خیلی پولداره. توی کار آهن و این چیزهاست و خلاصه پولش از پارو بالا می‌ره. بعد این آقاهه با یکی از همسایه‌های ما که آدم متدینیه و کاروان‌های زیارتی کربلا و سوریه داره خیلی دوسته. خلاصه که این آقای پولدار، هر سال توی ماه محرم پنج شب مراسم عزاداری توی خونه ما برپا می‌کرد و اقوامش که ساکن شهر ما بودند و دیگران می‌آمدند و روضه‌ای خونده می‌شد و شامی هم داده می‌شد. موقعی که ما این خونه رو خریدیم بهمون گفتن که اینطوریه و ما هم مخالفتی نداشتیم. اما یه سری از همسایه‌ها خیلی مخالف بودند و هستند و اون اولی هم که ما اومدیم سعی کردن مارو شانتاژ کنند که بریم اعتراض کنیم اما خوب واقعاً این موضوع اونقدرها هم آزاردهنده نبود. به غیر از اینکه باید ماشین‌ها رو بیرون پارک می‌کردیم و خوب خونه یه کمی شلوغ بود و رفت و آمد سخت. اما خوب واقعاً چیز مهمی نبود. تا اینکه دیگه جر و بحث اون همسایه‌های مخالف حسابی بالا گرفت و ظاهراً قراره از سال دیگه این مراسم برگزار نشه. توی دو سال گذشته که ما اینجا بودیم این آقای پولدار فقط زمان برگزاری روضه‌هاش می‌اومد اینجا و کاری هم به کسی نداشت به غیر از اینکه هی شب‌ها بعد از روضه‌ها برای مردها خالی می‌بست و لاف می‌اومد از پولهایی که داره و کارهایی  که کرده و ... و آقایان ساختمان هم پشت سرش بهش می‌گفتن حاج‌آقا لافی! اما الان یه هفته‌ای هست که اومده خونه ما و یک هنرنمایی جدید رو کرده و اون اینکه صبح و ظهر و شب، بوی تند و شدید تر***یا****ک خونه رو برمی‌داره و به صورت مشخص از زیرزمین به بالا تنوره می‌کشه! ظاهراً حاج‌آقای ما از قبل هم از این سوابق داشته و ظاهراً ترک کرده بوده و الان دومرتبه شروع کرده. اما اینکه چرا این هنرنمایی را آورده واسه ما همشهریهای بی‌نواش رو می‌کنه من نمی‌دونم. خلاصه که مکافاتی داریم از دست این حضرت آقا. ماشاالله عملش هم بالاست و چند نوبت در شبانه روز ما رو مستفیض می‌کنه. تازه بعدش هم می‌زنه زیر آواز و از این آوازهای روضه‌ای می‌خونه. خلاصه که داستانی داریم بیا و ببین! حالا خدا رو شکر من بد ویار نیستم اگر نه خیلی سختم بود چون ما طبقه اول هم هستیم و خیلی بو می‌یاد بالا. فقط من نگرانم یه وقت نی‌نی جان مع***تاد نشه! کاش زودتر شرشو بکنه از اینجا بره مردک پررو!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۰۳
آذر دخت
1)این روزها هوا خیلی خوبه. خدا رو شکر. یعنی من که حس می‌کنم یه 10 درجه‌ای خنک شده. امیدوارم همین‌طوری بمونه. 2) ماه رمضون تموم شده و حالا می‌شه هی بدون استرس آب خورد. هیچی مثل این لیوان‌های آب خنک سر کار بهم نمی‌چسبه. خیلی خوبه. 3) امروز داشتم به کمتر از شش هفت ماه پیش فکر می‌کردم که تموم دغدغه‌ام شده بود تناسب اندام. راستش می‌خواستم تا قبل از بارداری وزنم رو بیارم پایین و بعد باردار بشم که خورد توی تعطیلات عید و شیرین و مهمونی وشام مفصل و نشد. در نتیجه اینکه من با بالاترین وزن عمر خودم رفتم توی بارداری و حالا هم بالای هفتاد کیلو هستم. اما سعی می‌کنم زیاد به اندامم فکر نکنم. نمی‌دونم می‌تونم بعد از بارداری درستش کنم یا نه. امیدوارم که بشه. بعضی‌ها می‌گن که آدم با شیردهی خیلی لاغر می‌شه. اما من توی اقوام خودمون ندیدم کسی با شیردهی لاغر بشه. برعکس، اینقدرهی بهشون می‌گن بخور که شیر داشته باشی که همه بدتر چاق شدند! 4) این تجویزهایی که دیگران برای دوران بارداری می‌کنند خیلی سخته و روی اعصاب. حالا همه بهم گیر دادند که کندر بخور. راستش من معده حساسی دارم و همین الانش دارم خیلی باهاش مدارا می‌کنم که بهم نریزه. خوردن این چیزهای عجیب و غریب می‌ترسوندم و تازه حال و حوصله‌اش رو هم ندارم. تازه هی پیش خودم می‌گم مثلاً مامان استیو جابز و بیل گیتس هم کندر خورده بود یعنی؟! من معتقدم هوش و استعداد و زیبایی همش بستگی به ژنتیک و بعد هم تا حدودی شرایط محیطی داره. یعنی اینکه من سعی کنم شرایط روحی و جسمی خوبی داشته باشم و از نظر تغذیه هم به خودم برسم و غذاهای متنوع و مفید بخورم. اینکه یه ماده غذایی به تنهایی بتونه چنین نقش عجیب و غریبی ایفا کنه از  نظرم مردوده. حالا اون قسمت‌های دینی‌اش مثل ناشتا خوردن سیبی که سوره یوسف بهش خونده شده باشه رو اجرا کردم. اما نمی‌دونم این خوردن کندر چرا اینقدر برام سخت شده. 5) ما یه فامیل داریم که این بنده خدا بارداری‌های خیلی سختی داشته. دو مورد سقط جنین که جنین هاش هم سنشون بالا بوده و بعد هم دو تا بارداری استراحت مطلق با ویارهای خیلی خیلی شدید. به طوری که اصلاً هیچی توی معده‌اش بند نمی‌شده و تا ماه‌های بالا هم ادامه داشته. بعد چند وقت پیش مادرش داشت برای من طبابت می‌کرد که اینو بخور اینجوری می‌شه و اونو بخور اونجوری می‌شه. مثلاً می‌گفت شنبیله فراوون بریز روی ماست بخور که بچه پرمو بشه. یا فلان جای گوسفند (پ..س..تا..ن!) رو بگیر چرخ کن و باهاش کتلت درست کن بخور که بچه خوشگل بشه. خلاصه یه لیست بلند بالا از چیزهای عجیب و غریت ارائه کرد و بعدش هم گفت من همه اینا رو برای دخترم درست کردم! پیش خودم گفتم اینا رو آدم سالم هم بخوره یا حتی بهش فکر کنه حالش بد می‌شه. اون دختر بنده خدا حق داشته این‌قدر حالش بد بوده زمان بارداری! خلاصه که باید ببینم می‌تونم از پس این دستورالعمل‌ها بر بیام یا نه. 6) چند وقته دارم فکر می‌کنم که این بارداری خیلی زندگی منو تحت تأثیر خودش قرار داده. یعنی داره تموم فکر و ذکر و زندگی‌ام حول محور بارداری می‌گذره. دلم می‌خواد یه مقدار فاصله بگیرم از این حال و هوا و یه کمی به چیزهای دیگه فکر کنم. نمی‌خوام زندگی‌ام تک‌بعدی بشه. هر چند که من ذاتاً آدم سینگل تسکی هستم و یه چیزی که ذهنم رو پر کنه نمی‌تونم به راحتی سویچ کنم روی چیزهای دیگه. اما می‌خوام تا وقتش هست و نی‌نی جان تشریف‌فرما نشدند به یه سری کارهای دیگه هم برسم یا اینکه مشغولیت‌های ذهنی دیگه هم داشته باشم. 7) هنوز هم برای خرید مایحتاج نی‌نی جان اقدامی نکردیم. این روزها که خدا روشکر حالم خیلی بهتره باید به فکرش باشم. فکر می‌کنم الان دوران طلایی بارداری‌ام باشه. تا یکی دو ماه دیگه احتمالاً سنگین می‌شم و مشکلات کمردرد و سوءهاضمه و بی‌خوابی شبانه گریبان‌گیرم می‌شه. برای همین فکر کنم باید الان از فرصت استفاده کنم. به دو سه ماه پیش و حال و احوال اون موقعم که فکر می‌کنم... واقعاً فکر نمی‌کردم دوباره حالم خوب بشه و بتونم و حوصله داشته باشم که به کاری برسم. واقعاً حالم خیلی بد بود. هم جسمی و هم روحی که همدیگه رو هم تشدید می‌کردند. اما الان خدا رو شکر خیلی بهترم. دوباره افتادم به فکر آشپزی و شیرینی‌پزی و یکی دو تا کیک و نون خوشمزه هم پختم. اما هنوز به ظرف شستن ویار دارم! خخخخخ. من عمراً با ظرف شستن و گردگیری آشتی نمی‌کنم. خدا منو به راه راست هدایت کنه که تا هنوز تابستونه و ساعت کاری‌مون کم، یه مقداری به اوضاع درب و داغون این خونه‌مون برسم و از این حالت کپک‌زده خارجش کنم. بلند بگو آمین!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۵۳
آذر دخت
امروز بیست مرداد 92. هوا خیلی بهتر بود امروز. صبح حتی یه کوچولو سردم شد! بعد از مدت‌ها حس کردن سرما خیلی خوب بود اما زودی کمرم درد گرفت. جهت ثبت در تاریخ نوشتم. همچنان در حس کردن حرکات نی‌نی جان مشکل دارم. بزرگترین مشکلم هم این هست که نمی‌تونم به این نتیجه برسم که آیا این نی‌نی بود یا چیز دیگه. راستش رو بگم خیلی دلهره دارم و دائم سناریوهای بدبد توی ذهنم مرور می‌شه اما سعی می‌کنم بی‌خیال باشم. یه دلیل عمده‌ی نگرانی‌ام اینه که با اینکه الان بیست هفته شدم اما جمعه مامان نتونست با گوشی مامایی و گوشی طبی صدای قلبش رو بشنوه. دیگه باید بشه نه؟ تا حالا فقط با داپلر شنیدم صدای قلبش رو. از حالا دارم برای سه هفته دیگه که نوبت دکتر دارم لحظه‌شماری می‌کنم. می‌دونم که می‌شه برم درمانگاهی جایی و صدای قلبش رو بشنوم اما دلم نمی‌خواد هی به این دلهره‌ها و نگرانی‌ها بها بدم. چون اون وقت هفته‌ای یه بار باید راه بیفتم برم. خدایا. به خودت می‌سپارمش. و لطفاً یه کاری کن که بیشتر و محکم‌تر و واضح‌تر تکون بخوره. خواهش می‌کنم. مشکل دیگه‌ای هم که دارم گلاب به روی همه خوانندگان یبو***ست مزمنه! خدا می‌دونه چقدر میوه و سبزی و انجیر و آلو و از این چیزها خوردم این چند روز اما نه تنها افاقه نکرده بلکه اوضاع رو بدتر هم کرده! می‌دونم مال کمبود پیاده‌رویه. اما هوا گرمه. گررررم! دو سه روزیه که به طور واضحی حالم بهتره. از اون خستگی و کسالت و کرختی که سه جهار ماهیه همش همراهمه خبری نیست. اینم یه دلیل دیگه برای نگرانی! همش به خودم می‌گم نکنه نی‌نی جان چیزیش شده که من حالم خوبه؟!‌ خدایاااااا!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۱۷
آذر دخت
خوب، اولین مصوبه دولت تدبیر و امید که توسط معاون اول رئیس جمهور ابلاغ شد، تمامی امیدهای اینجانب جهت بهبود شرایط کاریم را به باد فنا داد! تمام استخدامی های یک سال اخیر لغو شد (اونهایی که بهش می گفتن طرح مهر**آفرین) و خوب امید منم به باد رفت. شاکی نیستم. اینها تمامش هنرهای آقای رئیس سابقه که همه چیز را با بی قانونی و لجبازی پیش می برد و این طرح هم از همین دسته بود و بارها مجلس بهش اعتراض کرد اما اونا پشت گوش انداختن. اما خوب بدجوری هم به این آزمون امید بسته بودم و شهادت می دم که بدون داشتن کوچکترین پارتی و از طریق نمره آزمون و مصاحبه رفته بودم بالا. البته توی ابلاغیه گفته که تمامی استخدامی ها تا بررسی مجوزها معلق می شه اما خوب، من چشمم آب نمی خوره. نهایتش اینه که دوباره آزمون برگزار می کنن که اونم کی حالشو داره دوباره بره امتحان بده و تمام این مراحل رو از اول طی کنه؟ اما فقط دلم می سوزه برای اون همه هزینه آزمون و دفتر و دستک و وقت و انرژی سازمان هایی که برای برگزاری آزمون و جمع آوری مدارک و مصاحبه و غیره صرف شد و حالا به باد می ره. واقعا توی این اوضاع درب داغون مملکت هدر رفتن این پولها خیلی دردناکه. و جوون هایی که امید بسته بودن به این ها. تازه زورش اینه که این آزمون که من شرکت کردم اولش جزء طرح مهر**آفرین نبود اما زوری چپوندنش توی این طرح و حالا هم که همه چیز رفت روی هوا! خدا رو شکر. گله ای نیست. حالا باید بچسبم به همین کار عزیز خودم و سعی کنم که جنبه های مثبتی براش پیدا کنم! حتما صلاح و مصلحت در این بوده. من مطمئنم که خدا کار بی مصلحتی پیش پای آدم نمی ذاره. خدا رو شکر.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۱۴
آذر دخت
این روزها خوبم. اگر گرمای کشنده هوا را که شده ترجیع‌بند تمام نوشته‌هام و تمام غرغرهام در نظر نگیریم، در کل همه چیز خوب است شکر خدا. فقط دلم می‌خواهد که این نی‌نی جان یه کمی محکم‌تر تکون بخوره تا اینکه من هی لازم نباشه برای حس کردن تکون‌هاش تمرکز کنم و هی شک کنم که حالا این تکون بود یا حرکت امعا و احشا من! کاشکی زودی اینقدر گنده بشه که تکون خوردنش از روی شیکمم پیدا بشه. مثل اون وقت‌ها که خواهرم توی دل مامانم تکون می‌خورد! من نسبت به خواهرم خیلی احساس خواهری ندارم اما نمی‌شه اسم احساسم رو مادری هم بزارم. وقتی به دنیا اومد من 16 سالم بود. اون موقع ما خیلی نگران سلامتش بودیم چون سن مامانم بالا بود. مامانم 40 سالش بود که به صورت ناخواسته خواهرم رو باردار شده بود. اولش پذیرشش واسش خیلی سخت بود. خیلی خیلی بهم ریخته بود. ضمن اینکه ما وسط یه بحران خیلی بزرگ توی زندگی‌مون بودیم و خلاصه همه چیز خیلی شیرتوشیر بود. خوب من هم که هنوز اونقدر عاقل نبودم که بتونم کمک قابل اتکایی باشم. البته تا جایی که می‌تونستم و عقلم می‌رسید سعی کردم کمکش کنم و بهش دلداری بدم اما خوب تا حدی. اما بیشترین نگرانی ما سلامتی جنین بود. اون موقع هم مثل الان این آزمایش‌های غربالگری و سلامت روتین نبود یا اینکه اصلاً نبود یادم نیست. خلاصه که ما فقط دعامون توی نه ماه بارداری مامانم سلامتی بچه بود. هیچ وقت روزی که به دنیا اومد را یادم نمی‌ره. مامانم سر کار بود و من می‌خواستم برم توی مدرسه سر قراری که با دوستام داشتم. داداشم که کوچیک بود هم پیشم بود و می‌خواستم اون رو هم ببرم. وسط راه بودیم که دیدم مامانم داره پیاده می‌یاد. گفتم چرا اینقدر زود که مامانم گفت بچه داره به دنیا می‌یاد. کیسه آبش پاره شده بود. بابام توی شهر نبود و ماشین پیشش بود. ما هم رفتیم خونه و مامانم وسایلش رو برداشت و من هم زنگ در خونه خانم همسایه را که خیلی خانم خوبی بود زدم و اونم زنگ زد تاکسی تلفنی و با هم رفتیم بیمارستان شهر. راستی قبل راه افتادن هم زنگ زدم به مامان بزرگم (مامانِ مامانم) و گفتم که چی شده. اونا هم راه افتادن که بیان. پرسنل زایشگاه آشنا بودن و خلاصه ما حسابی ریلکس بودیم. مامان بزرگم که تمام وقت بالای سر مامانم بود و منم هی می‌رفتم می‌یومدم! طرفهای ظهر بود که بهم گفتن حالا حالا طول می‌کشه و تو برو خونه. من و داداشم و خانم همسایه برگشتیم خونه. یه کمی خونه بودیم و بابابزرگم اومد پیشمون و یه لیوان آب خورد و گفت باید برم (توی یه شهر دیگه زندگی می‌کنند). من دلم می‌خواست می‌موند چون فاصله خونه ما تا بیمارستان زیاد بود و رفت و آمد برای من که نوجوون بودم سخت. اتوبوس و اینا هم در کار نبود و تاکسی هم سخت گیر می‌یومد. اما گفت باید بره سر ساختمون دایی‌ام! خلاصه،‌ نیم ساعت از رفتن بابابزرگم نگذشته بود که زنگ زدن گفتن بیاین بیمارستان باید بری یه دارو برا مامانت بخری. منم هول کردم. اما رفتم داداشم رو گذاشتم پیش خانم همسایه و یه کمی وسایل دیگه برداشتم و راه افتادم. سر راه دم اداره بابام گفتن آقای فلانی که اومد بگید بیاد بیمارستان. بعدم دوباره سوار تاکسی شدم و رفتم بیمارستان. بهم رو یه تیکه کاغذ دستور یه دارو دادن. منم رفتم داروخونه که توی خیابون روبرو بود (خود بیمارستان داروخونه نداشت) یه آقای اِوایی بود که همه حواسش به خانم‌های شیک و پیکی بود که داشتن لوازم آرایش می‌خریدن. دارو رو داد و اومدم و خانمه هم می‌خواست بزنه که یهو دادش در اومد که این چیه؟! ظاهرا دارو رو اشتباه داده بود. یه دارو با یه مکانیسم اثر کاملاً برعکس! خلاصه که دوباره منو فرستادن که برو بگو اشتباه دادی. منم رفتم و یارو هم گفت: وا! مگه می‌شه؟ خوب خودشون بدخط نوشته بودن! از داروخونه که اومدم بیرون بابام اومده بود. . دوباره رفتیم خونه و بعد زنگ زدن که بیاید که نی‌نی اومد. اولین باری که خواهرم رو دیدم هیچ وقت یادم نمی‌ره. اون حسی که از دیدنش بهم دست داد. دیدن چشم‌هاش. احساسی محبتی که قابل وصف نیست. نمی‌شه بگم مادری اما شبیه مادری. و احساس آرامش از اینکه صحیح و سالم بود. خدا رو شکر. بعدش هم من خیلی از خواهرم نگهداری کردم. کل تابستون سال بعدش را پیش من بود. اون موقع مرخصی زایمان 4 ماه بود و من از وقتی که مامانم رفت سرکار روزهایی که بعدازظهری بودم نگهش می‌داشتم. با اینکه خیلی کوچولو بود اما می‌تونستم از پس همه کارش بر بیام. تا مامانم می‌یومد. اما بازم مامانم خیلی توی نگهداری‌اش اذیت شد. هیچ وقت اون شبی رو یادم نمی‌ره که من با بابام رفته بودیم بیرون که کامپیوتر بخریم برای اولین بار و وقتی برگشتیم دیدیم که مامانم داره گریه می‌کنه و توی سر خودش می‌زنه چون خواهرم شیر نمی‌خوره. خوب سنش بالا بود و تحملش کم. و البته بابای من هم خیلی آدم ساپورتیوی نیست و بیشتر می‌خواد که بار رو از روی دوش خودش برداره. مثلاً در مقابل مشکل شیر نداشتن مامان من سر هر سه تای ماها، بابام نه تنها حمایتی از مامان نمی‌کرد، بلکه فقط هی اونو تحت فشار می‌ذاشت که زودتر شیرخشک را شروع کنه تا بچه شب‌ها بخوابه! من هم نهایت کاری که از دستم برمی‌یومد را می‌کردم اما خوب. قبلاً هم گفتم که خیلی فرزند نمونه‌ای نبودم! این روزها خیلی یاد اون روزها می‌افتم. هر چند که می‌دونم این بار کارم خیلی سخت‌تره و احساسات و اتفاقات الان با اون موقع قابل مقایسه نیست. اما خوب خوبه که تجربه‌ی یه بچه با فاصله سنی زیاد با خودم رو دارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۰۴:۵۲
آذر دخت
هفته پیش هفته خوبی بود. به برکت شب‌های قدر که من امسال بهتر از سال‌های دیگه درکشون کردم. خیلی از نگرانی‌هام برطرف شدند یا کمرنگ‌تر. اما نمی‌دونم چرا نیومدم بنویسم؟ تنبلی. نه بیشتر به خاطر خستگی و خواب‌آلودگی شب‌های قدر بود که تا این هفته و امروز هم ادامه پیدا کرده. سه‌شنبه هم که تعطیل بود و شهادت امام علی و خوب روزهای تعطیل در خدمت خانواده است دیگه. شایدم می‌خواستم هی غر نزنم و با خبر خوب بیام. شنبه رفتم دکتر. لازمه بگم که نگران شنیدن صدای قلبش هم بودم؟ صدای قلبش محکم و واضح بود و من باز هم بی‌اختیار با شنیدنش نیشم گوش تا گوش باز شد! شنیدن صداش یه حس خاصی داره. اینکه یه قلب دیگه داره توی وجود تو می‌تپه. با این استحکام و با این جدیت. خدایا خودت حفظش کن. بعد خانم دکتر گفت که همه چی خوب و عادیه. افزایش وزنت هم نرماله و مشکلی نیست. از اول اول بارداری تا حالا کمتر از چهار کیلو اضافه کردم اما از لحاظ ظاهری 10 کیلو به نظر می‌یاد! نمی‌دونم دلیل این افزایش حجم عجیب و غریب در نواحی تحتانی چیه؟! هر کسی حجمم رو می‌بینه می‌گه دختر می‌آری! بعدش خانم دکتر گفت که باید از این به بعد قرص آهن بخورم و مکمل کلسیم-دی. خوب خوردن قرص راحت‌تر از قرص جوشانه اما چرا من همچنان کلسیم را یادم می‌ره؟ نمی‌دونم چه مشکلی با این دارم؟! بعدش دوباره یه سری سوال در مورد سوابق بیماری در خانواده پرسید و بعد یکدفعه گفت که می‌خوای اون یکی آزمایش غربالگری را هم بری؟ اجباری نیست اما دقت بیشتری داره و بهتر بررسی می‌کنه. خوب من هم بلافاصله گفتم بله. بعدش کلی به خودم فحش دادم که کاشکی گفته بودم نه و برای خودم یه استرس یه هفته‌ای درست نمی‌کردم. کلی هم تعجب کردم که چرا خانم دکتر برام نوشته این آزمایش رو چون برای اون همکارم که دکترمون مشترکه اصلاً اشاره‌ای نکرده بود. شاید چون اون سنش از من کمتره. اما خلاصه تونست حسابی من رو بهم بریزه و تصور کردم که حتماً یادش مونده که اون آزمایش قبلی خیلی نتیجه قطعی نداشته. بعدش هم گفت یه سونو بررسی سلامت جنین هم برات می‌نویسم که باید هم آزمایش و هم سونو را همین یکی دو روزه بری. که خوب این هم داستانی داشت برای خودش. آزمایش را همون روز رفتم دادم که برخلاف قبلی بیمه قبول نکرد و 174 هزار و 500 تومن پولش شد. بعدش هم رفتیم برای نوبت گرفتن از سونوگرافی که می‌خواستم یه جای خاص برم که خانم دکترش همدوره و دوست صمیمی مامانمه و کارش و دقتش خیلی خوب و معروف و استاد دانشگاه و رئیس گروه رادیولوژی دانشگاه شهرمون و ... اما نوبت گرفتن ازش کار حضرت فیله. یعنی هیچ روند مشخصی نداره. هر باری که زنگ می‌زنی مطبش یه چیزی می‌گن. یه بار می‌گن می‌شه. یه بار می‌گن نمی‌شه. خلاصه شنبه که نشد نوبت بگیریم گفت فردا ساعت 1 تا 3 زنگ بزنین. شبش احیا بود و ما توی خونه احیا گرفتیم. سخت بود و خیلی خوابم میومد و کلاً نتونستم خیلی حس بگیرم. اما خوب تا حدودی مراسم برگزار شد. یکشنبه یکی از نگرانی‌های عمده رفع شد. بیمه تکمیلی همسرجان تمدید شد و دفترچه‌هامون مهر خورد. خدا رو شکر. اما نتونستیم نوبت سونوگرافی بگیریم. یعنی من که توی اون ساعت توی راه خونه بودم و همسرجان هم هرچی زنگ زده بود اشغال بوده و خلاصه نشد که بشه. یعنی نوبت داد واسه دوشنبه هفته بعد با یکی از همکارهای دکتر مورد نظر. می‌خواستم خودم نوبت بگیرم و به مامانم زحمت ندم که ماه رمضون و زبون روزه و بابای کم طاقت و اینا اما دیدم چاره‌ای نیست. به مامان گفتم چهارشنبه که مطمئنم خود خانم دکتر هست بیا با هم بریم پارتی‌بازی کن برام. خیلی بداخلاق بودم و بی‌حوصله. شبش به همسرجان گفتم حس می‌کنم مخم روی دور تنده. یه دنیا فکر توی سرمه که نمی‌تونم بهشون نظم بدم. یه عالمه از پریشونیم هم به خاطر کمبود خواب بود البته. دوشنبه اصلا حال عمومی‌ام خوب نبود اما رفتم سر کار و تونستم در مورد کارم با یکی از روسا حرف بزنم. تأکید می‌کنم. یکی از روسا. کلی هندونه گذاشت زیربغلم و گفت حلش می‌کنم و اینا. چشمم از حل شدنش آب نمی‌خوره. اما همون هندونه‌ها خیلی روی روحیه‌ام تأثیر مثبت داشت. حس کردم یه بغض گنده از روی گلوم برداشته شد. همون روز همسرجان تونست نوبت بگیره برام از همون دکتر توی همون روز و ساعتی که می‌خواستیم. کاملاً عجیب و غریب. با اولین تلفن و بدون اصرار. خدایا شکرت! شبش دوباره احیا بود. تا ساعت یک خونه بودیم و بعدش رفتیم بیرون. اون مراسمی که رفتیم خیلی با شور و حال نبود اما من بیدارتر بودم و سرحالتر و بهتر درک کردم اوضاع رو. سحر موقع برگشتن به خونه هم هوس بستنی کردم که همسرجان خرید برام. بستنی سحری خیلی خیلی چسبید. سه‌شنبه تعطیل بود به خاطر شهادت امام علی (ع). رفتیم ولایت! خوش گذشت. انقدر خورده بودم که شب حس می‌کردم جای تنفس ندارم! چهارشنبه رفتیم سونوگرافی. خدارو شکر همه‌چیز خوب بود و نی‌نی عزیز سالم. خدارو شکر. البته تا اونجایی که الان می‌شه گفت و از طریق سونی دوبعدی. شک دارم که برم سه بعدی یا نه. شایعات در موردش زیاده و می‌دونم که جاهای دیگه یه کار شیک و غیر لازم محسوب می‌شه. نمی‌دونم. و حدس بزنید نی‌نی ما چی بود؟ عزیز دلم یه پسره. پسر! از اون روز دارم به اینکه مامان یه پسر می‌شم فکر می‌کنم. فکر کنم خیلی سخت باشه و شیرین. عزیز دلم! شبش دوباره احیا بود و همسرجان هم سر کار. من تنها بودم و بهترین احیا را گرفتم. خیلی با حس و حال و دوست‌داشتنی. خیلی به دلم چسبید. هر چهارده معصوم را قسم دادم و دخیلشون کردم برای سلامتی نی‌نی عزیزم. انشاالله که خودشون پشت و پناهش باشن. پنج‌شنبه همسرجان رفت جواب آزمایش رو گرفت و منو جون به لب کرد تا بهم زنگ زد. خدا رو صد هزار مرتبه شکر این دفعه جوابش خیلی خوب و قابل اعتمادتر از قبل بود. یعنی خیلی خیلی بالاتر رفته بود مخرج کسر. از 820 رسیده بود به 4200. خدا رو شکر. به علاوه یه screen negative گنده هم اون پایین نوشته بود که اون دفعه نبود و خیلی چسبید. خدارو شکر. می‌دونم که این آزمایش‌ها جواب صددرصدی نداره اما خوب خیلی من رو آروم کرد. خدا رو شکر. جمعه هم دوباره رفتیم ولایت مادری و دوباره در حد انفجار خوردم. فکر کنم این دفعه دیگه افزایش وزنم بزنه بالا. خدا به خیر بگذرونه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۵۶
آذر دخت
اگه دوباره از گرمی هوا گله کنم خیلی تکراری می شه؟ خوب آخه گرمه! خیلی گرمه! تمام روز با کولر روشن دارم عرق می‌ریزم. خدا رو شکر توی محل کار هوا خوبه. چیلر هست و اگه به اندازه کافی سرد نکنه کولر گازی هم داریم که روشن کنیم. اما خونه... ای داد بیداد. اوضاع سرکار هم همچنان ناامید کننده است و من بیشتر از هر زمان دیگه‌ای دلم می‌خواد که از اینجا برم. خیلی خیلی زیاد دلم می‌خواد برم. خدایا مدت‌ها بود چیزی رو اینجور از ته دلم نخواسته بودم. خواهش می‌کنم به خواهش قلبم گوش کن خدای بزرگ. امکانش رو فراهم کن. ازت خواهش می‌کنم. دیشب بچه پرنس ویلیام و کیت میدلتون یعنی نتیجه ملکه انگلستان به دنیا اومد. پسره. دیدم که چطور یه عالمه آدم دم کاخ سلطنتی منتظر وایستاده بودند و چقدر خبرنگار و عکاس منتظر یه خبر یا عکس بودن. یه عالمه مراسم و تشریفات برای یه بچه. خوب دنیای نامردیه. یه بچه برای به دنیا اومدنش این همه توجه و سرویس می‌گیره و جاهای دیگه دنیا هزاران هزار بچه بدون امکانات اولیه به دنیا میان. خیلی عجیبه. سرنوشت آدم‌ها چقدر با هم فرق می‌کنه! این روزها خیلی بی‌حوصله‌ام. شنبه نوبت دکتر دارم و بعدش قراره برام سونوگرافی بنویسه. امیدوارم همه چیز خوب باشه. استرس دارم. دکتر برام مکمل کلسیوم نوشته و من فکر می‌کردم که اگه یه روز نتونستم به اندازه کافی (از نظر خودم) لبنیات بخورم باید ازش بخورم اما دیروز تا حالا دوزاری‌ام افتاده که قرار بوده هر روز ازش می‌خوردم که من نخوردم و از پنج تا بسته که قرار بوده تا الان تموم شده باشه تا حالا فقط یکی‌اش رو تموم کردم. خیلی ناراحتم. نکنه بچه‌ام رو اذیت کرده باشم؟ آخه این مکمل‌ها معده‌ام رو بهم می‌ریزه. واقعاً که مرده‌شور این معده منو ببرن! یه مقدار هم در مورد کار همسرجان نگرانی دارم. قراردادش سالانه است و هر سال این موقع‌ها که می‌شه دلشوره برای تمدید قراردادش شروع می‌شه. خدا کنه که زودتر به سرانجام برسه. به تبع اتمام قراردادش تاریخ دفترچه بیمه‌مون هم گذشته و حالا من نمی‌دونم تا شنبه چه اتفاقی می‌افته. هی هی. چقدر آدم باید حرص الکی بخوره. خیلی پشیمونم که چرا بیمه تکمیلی خودم را تمدید نکردم. حداقل این یه سال خیالم راحت بود. اشتباه کردم. دیگه همین. خلاصه که حوصله ندارم و یه عالمه ماجرا دارم که باید بهش فکر کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۴۸
آذر دخت