این روزها زندگیام خیلی عوض شده. با اونی که بودم یا سعی میکردم باشم خیلی فاصله گرفتم. همیشه دلم میخواست که این شرایط برام پیش نیاد. یه جورایی فکر میکردم که عوارض بارداری یه جور سوسول بازی هست. یعنی البته این تصوری بود که از مامان به من منتقل شده بود. مامان من سه تا بارداری در شرایط دشوار داشت. من را وقتی که دانشجو بود و در جوار یک مادرشوهر بسییییییار خوش قلق و خوشاخلاق زندگی میکرد (یعنی توی یک خونه با هم زندگی میکردند نه اینکه همسایه باشند) باردار بود. برادرم را وقتی که تک و تنها بدون حتی یک فامیل توی یه شهر کوچیک زندگی میکرد و دو شیفت در روز کار میکرد. و خواهرم را وقتی چهل ساله بود و به صورت ناخواسته باردار شده بود و تمام برنامههای زندگیاش بهم ریخته بود و بنا به دلایلی که خارج از بحث اینجا است سختترین شرایط روحی دوران زندگیاش را هم طی میکرد. اما توی هیچ کدوم از بارداریهاش به گفته خودش ویار نداشت، شرایطش فرقی نکرده بود و همه چیز روال عادی خودش را طی میکرد. من به عنوان نمونه فقط خاطرات روشنی از دوران بارداریاش سر خواهرم دارم. یادم نمییاد غذا درست نکرده باشه یا خونه شلخته بوده باشه یا سر کار نرفته باشه و مرخصی گرفته باشه. چون همیشه هم دست تنها بود و حتی برای یک روز هم نمیتوانست روی کمک مادر، خواهر یا مادرشوهر و حتی بعضاً شوهرش حساب کنه. بعد همیشه میگفت که ویار و عوارض بارداری یک واکنش روحیه. یعنی کسایی که ویار شدید دارند اونهایی هستند که به خودشون تلقین میکنند که باید ویار داشته باشند. روی این حساب، من همیشه فکر میکردم که من هم مثل مادرم قوی خواهم بود و بارداری اذیتم نخواهد کرد. اما خوب، این طور نشد. یعنی من حالم بد میشه. البته باز هم تک و توک رد پای تلقین و حالات روحی را توی خوب و بد بودن حالم میبینم. یعنی شده وقتهایی که حالم خیلی بد بوده و زمین و زمان داشته دور سرم میچرخیده و بعد یهو یه چیزی حواسم را پرت کرده و چند دقیقه بعدش که به خودم اومدم دیدم که اِ چقدر خوب شدم! نمونهاش روزی که تلویزیون اعلام کرد که رف...سن ..جانی رد صلاحیت شد! من خیلی حالم بد بود و نشسته بودم جلوی تلویزیون و نزدیک بود از شدت حالت تهوع و ضعف گریه کنم. بعد اخبار اسامی افراد تأ..یید ...صلا..حیت شده را اعلام کرد و بنده شاخ درآوردم از لیست اعلامی و بعد چند دقیقه که هیجان فروکش کرد، دیدم که اِ چه خوب شدم و اصلاً حالم بد نیست!
اما خوب این در مورد صددرصد موارد نیست. یعنی در مورد ضعف و سستی که وجودم رو گرفته نمیتونم اینو بگم. واقعاً قدرتش رو ندارم که یه سری کارها را بکنم. منی که همیشه دیگرانی را که از پیادهروی فراری بودند مسخره میکردم و برام عجیب بود که چرا کسی مثلاً برای یه مسیر پیادهروی نیمساعته نک و ناله میکنه و مثلاً یه مسیر کوتاه را با تاکسی میره، حالا دائم با همسر شرط میکنم که اگه میخوای بریم بیرون من فقط با ماشین حاضرم بیام. اصلاً حوصله کار خونه ندارم. آشپزی که دیگه هیچی. اگر یه روز خودم غذا بپزم اصلاً دلم نمیخواد بخورمش. تازه اشتهام هم کم شده. یعنی خودم اینطوری حس میکنم. تمایلم به هله هوله بیشتر شده اما غذا؟ نه. شام که به زور میخورم. اما نمیدونم چرا به صورت هیولاواری دارم چاق میشم! یه مورد دیگه همین اضافهوزنه. توی هیچ تاریخی در زندگیام اینقدری نبودم! من طی ده سال اخیر همیشه مواظب وزنم بودم. همیشه نگران خوردنم بودم و همیشه سعی میکردم که ورزش کنم. اما حالا؟ سعی میکنم زیاد خودمو توی آینه نگاه نکنم. فقط صبحها از زوایای مختلف شکمم رو توی آینه نگاه میکنم ببینم جقدر تابلو شده و آیا دیگه امروز همکارها میپرسند که بارداری یا نه. البته بیشتر از شکم نواحی دیگه مثل با...سن و پهلوها و سی.....نهها رفتند توی آفساید!
دوست ندارم خودم به دیگران بگم که باردارم. اما دوست دارم که دیگران بپرسند و من تأیید کنم! اونها هم اینقدر نامردها نپرسیدند که مجبور شدم خودم بگم! به سه نفر از همکارها گفتم که البته اونها هم از اون خبرگزاریهایی هستند که عنقریب دیگران را هم خبردار میکنند.
از بحث دور شدم. داشتم میگفتم که بدنم من را ناامید کرد. یا شاید هم روحم. دلم میخواست از اون مادرهایی باشم که بارداری براشون روزهای شاد و راحتیه و اصلاً اذیت نمیشن. اما نشد. بیشتر از همه همسرجان اذیت میشه. میدونم که این روزها باید حسابی بهش برسم چون چند ماه دیگه نمیتونم و نباید حسادتی نسبت به بچه در دلش بکارم. اما واقعاً نمیتونم. نه از نظر کدبانوگری قدرتش رو دارم و نه از نظر زناشویی. دلم براش میسوزه. میدونید، ما هر دو نفر آدمهای درونگرایی هستیم که دوستان زیادی نداریم. در واقع میشه گفت که دوستی نداریم. سر کارمون هم توی لاک خودمون هستیم. خوانوادههامون از ما دورند و اونهایی هم که نزدیکند زیاد اهل رفت و آمد نیستند. پس توی این دو سال زندگی مشترک همه برنامهها و تفریحهامون با هم بوده. اما حالا یه بال این تفریحها از کار افتاده. من واقعاً نمیتونم به اون پیادهرویهای طولانی که بهترین تفریح ما بود برم و حالا که هوا گرمه اصلاً دلم نمیخواد از خونه بیرون برم و این باعث میشه که همسر جان واقعاً کسل بشه. دوست داشتم میتونستم در کنارش باشم و بتونیم از این آخرین روزهای دو نفری بودنمون نهایت لذت را ببریم. اما نمیتونم و این من را غمگین میکنه.
از لحاظ روحی هم خیلی ضعیف شدم. توی این چند وقت چند بار زده باشم زیر گریه خوبه؟ پای سریال اوشین، اونجایی که نوزادش مرده به دنیا اومد، گریه میکنم! با کمترین ناملایمتی سر کار، گریه میکنم. به خاطر خستگی و ضعفی که دارم گریه میکنم. و در آخرین شاهکارم، پای سکانس زایمان کارول (همسر سابق راس) توی فرندز، اونجایی که راس داره به دنیا اومدن بچه را تماشا میکنه و میگه که وای دارم میبینم، یه سر، شونهها، بازوها، سینه، شکم، و... اوناهاش، همونجاست، این قطعاً یه پسره، پاها و.... این یه آدم واقعیه! بله، در این صحنه هم بنده با تمام وجود گریه نمودم! ها ها. البته این دفعه سومه که بنده دارم دوباره فرندز رو از اول میبینم! کلاً طاقتم کم شده. رفتارهایی که قبلاً به راحتی از روش میگذشتم و به آرنجم حوالهاش میکردم حالا برام خیلی مهم شدند و غیر قابل تحمل. کلاً حس میکنم آسیبپذیر شدم و این من را خیلی آزار میده.
دلم میخواد یه مامان قوی باشم. برای این نینی که توی دل منه. دلم میخواد تا میتونم حمایتش کنم. خدایا. من اینقدر ضعیفم که از پس خودم هم برنمییام. خودت حافظ نینی و من باش. و یه نینی سالم بهم عطا کن. لطفاً.