آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۲ مطلب با موضوع «عصبانیت» ثبت شده است

قراره یه متن تخصصی رو ترجمه کنم اما هرچی می‌شینم سرش نمی‌تونم تمرکز کنم. این جور وقتها یه جور خارش مغزی می‌گیرم انگار که به هیچ نحوی آروم نمی‌شه. تنها راهش اینه که یا یه متنی بخونم که خیلی خوب باشه و ذهنم رو درگیر کنه که خارشم از بین بره یا اینکه باید بنویسم درباره اون چیزی که ذهنم رو به خارش انداخته.
از اونجایی که این روزها مطلب قابل خوندن خوبی توی وبلاگ ها پیدا نمی شه و وبلاگ ها خیلی دیر به دیر یا هرگز آپ می‌شن باید بنویسم دیگه!
از این جور نوشتن خوشم نمیاد. اینکه ندونی از چی میخوای بنویسی. وقتی بی حوصله ای. اینقدر بی حوصله که حس استفاده از نیم فاصله رو هم نداشته باشی! در ضمن می دونم که دوباره کار به غرغر کردن ختم می شه. دقت کردی چقدر وقته که این وبلاگ فقط با غرغر آپ میشه. حق دارید اگه از خوندنش حالتون بد بشه!
می دونم چرا ذهنم درگیر شده. آخر هفته مزخرفی داشتم. همش تقصیر بهم ریختگی های هورمونیه. از خود هورمونیم خوشم نمی یاد یه ذره بیش از حد واقع بین می‌شه. می شینه گذشته ها رو شخم می‌زنه. لیست بدبختی‌ها رو می‌کشه بیرون. و بعد به جبران بدبختی‌ها به تنها خوشبختی موجود اخم می‌کنه و باهاش بداخلاقی می‌کنه. دلم خیلی گرفته که پنج‌شنبه پشت کردم به پسرک و خوابیدم و اون دستم رو گرفت کشید و من داد زدم سرش که باید بخوابی و اون خوابید! از خودم متنفر می‌شم این جور وقت‌ها.
نمی‌ونم ماجرا چیه. مشکل از کجاست. بعضی وقت‌ها واقعا خودم هم نمی‌فهمم چه مرگمه و بعد انتظار دارم که همسرجان بدونه. این قدر عصبانیم که این جان دنبال همسر هم به سختی تایپ می‌شه!
فکر می‌کنم اینکه نمی‌دونه باید چکار بکنه از اینجا ناشی می‌شه که من رو به اندازه کافی دوست نداره. حس می‌کنم اصلا حاضر نیست وقت و احساس صرفم کنه. فکر می‌کنم با خودش می‌گه اگه زنم همسر خوبیه که داره درست و سر موقع کار می‌کنه که فبها. اگر نه اگه بی‌حوصله است و یه جای قضیه می‌لنگه زیاد انرژی صرفش نکنم پس!
من کلا آدم مغروریم. برای هیچ چیزی حاضر نیستم منت کسی رو بکشم. باید بمیرم تا از کسی بخوام که کاری برام انجام بده یا کمکی بهم بکنه. اما انتظار دارم در مورد همسرم اینجوری نباشه. بعضی وقت‌ها دلم می خواد ناز کنم براش. دلم می‌خواد که اون هم نازم رو بکشه. مثلا اگه رفتیم بیرون و حرفمون شده بعد اون بگه بستنی می‌خوای و من می‌گم نه. بعد اون بلافاصله سر خر رو کج نکنه طرف خونه. بگه نه باید بخوای. بره اصلا خودش بخره. باید خودش بدونه!
یا مثلا اگه یه تغییری توی ظاهر خودم می‌دم یا ظاهر خونه بفهمه. ای داد که اصلا انگار نه انگار. اوایل می‌گفتم خوب نمی فهمه! همون ایراد دید تونلی مردانه و اینها. ولی بعد دیدم که انگار می فهمه. چطور در مورد همکار زنش می فهمه که رفت دستشویی و برگشت رنگ روژ لبش فلان شد و سایه چشمش بیسار!
حالا منظورم فقط به خودم هم نیست ها. مثلا یه تغییر عمده توی خونه می‌دم. مثلا چند وقت پیش یه تخته یادداشت خریده بودم برای روی یخچال کلی هم چیز روش نوشته بودم. مثلا یه ماه بود اصلا نگفت این چیه. بعد داداشم اومد دو تا شکلک کشید روش همین طور بی مقدمه می پرسه اینا چیه! پس اگه تا حالا دیده بودی چرا صدات در نمی‌یومد!
یا پنج‌شنبه اعتصاب کردم واسه شام غذا نپختم. بعد ذهن احمقم کلی هم راه حل آماده کرد که وقتی گفت شام یا می‌گم زنگ بزنیم پیتزا بیارن یا همبرگر یا اصلا می‌گم خودم ذرت مکزیکی درست می‌کنم! بعد تا ساعت 10 شب به روی مبارک نیاورد. بعدش هم رفته یه تیکه نون خشکه آورده سق می‌زنه به من هم می‌گه می‌خوای! آی دلم می‌خواست لهش کنم که اینجور وقت‌ها بی‌محلی می‌کنه. ازش پرسیدم الان که به روت نمی‌یاری که من فکر غذا نکردم نمی‌فهمی یا خودت رو می‌زنی به نفهمی؟ می‌گه هیچ کدوم. فکر کردم دیر غذا خوردیم می‌خوای شام نخوریم! اگه من رو بشناسید که چقده شکمو ام و چقده این شام های بی‌دغدغه چهارشنبه و پنج‌شنبه برام مهمه می‌فهمید که چقدر حرفش جفنگ بود. همین که من رو نمی‌شناسه و این بزرگترین دلخوشی‌های هفته من رو نمی‌شناسه خودش جای اما و اگر داره!
پنج شنبه دلخور بودم کلا. بعد کجاش زدم زیر گریه؟ اونجایی که فکر کردم ما نمی‌تونیم بشینیم با هم یه فیلم ببینیم بعد توی صحنه‌های فلانش فلان کنیم! معضل بزرگی بود نه؟ اما از کجا رسیدم به اینجا؟ از اونجا که فکر کردم رکوردمون خیلی افتضاحه. ماهی حداکثر یک بار! بعد فکر کردم دیگران چکار می‌کنند؟ بعد یادم اومد به یه دوستی که راهکارش با شوهر گیگش، دیدن فیلم بود. بعد روضه خوندم برای خودم که حتی فیلم هم نمی‌تونیم با هم ببینیم! بعد گریه کردم و دل پسرک کوچولوم رو ناآروم کردم. لعنت به من!
بعد هم زدم به صحرای محشر دوباره و نشستم توی اینستا ف رو سرچ کردم و پیداش کردم کلی هم عکس داشت. اما پیجش پرایوت بود و من عمرا برای کسی درخواست دوستی بدم. اونم هیچی. اما از این حرفها گذشته خیلی وقته ف هم برام کمرنگ شده. خیلی گذشته از اون روزها. خیلی.
بعد الان کلا حسم چیه؟ حس می‌کنم از یه دنیای بی‌محبت می‌یام. له شدم انگار. دلم می‌خواد یکی دوستم داشته باشه. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۵
آذر دخت

پیش‌نوشت: برای نوشتن این پست تقریبا دو هفته صبر کردم تا از روی ماجرا بگذره و حسابی عصبانیتم فروکش کنه!

بیشعوری این روزها کتاب پرفروشیه ظاهرا. چون پشت ویترین هر کتابفروشی و هر نمایشگاه کتابی موجوده و ویرایش‌های مختلف از انتشارات مختلف توی بازار موجوده. من حتی یه ورژنش رو با یک خودکار به عنوان قلم بیشعوری هم دیدم. برام خیلی جالبه که چرا این کتاب اینقدر پرطرفدار شده. با احتمال خیلی زیاد به خاطر اسم ساختارشکنانه‌اشه که تازه ترجمه خیلی محترمانه‌ای از عنوان انگلیسی کتاب یعنی assholism هست (البته فکر کنم بهترین ترجمه براش همین باشه). خلاصه اینکه خریدن و خواندن این کتاب ظاهرا خیلی مد شده این روزها. من پارسال از یک نمایشگاه کتاب خریدمش. پروسه خوندنش خیلی طولانی شد چون اونقدرها هم جالب نبود و در عین حال من اصلا علاقه‌ای به اینگونه کتابهای روانشناسی و جامعه‌شناسی و غیره ندارم. به نظرم همشون یه مشت خزعبلات کلی و عامه‌پسند رو به خورد جامعه می‌دهند. در همین راستا انواع و اقسام چالش‌های فلان و بیساری که این روزها مد شده و انواع و اقسام آیین‌ها و رسم و رسومی که از این کتابها سرچشمه می‌گیره هم از دید من مسخره است.
خوب به هر حال، من این کتاب رو به هر جون کندنی بود خوندم. زبان نسبتا طنزی داشت که خوب توی جریان ترجمه تا حدود زیادی از دست رفته بود چون خیلی شوخی‌های کلامی کرده بود. در هر صورت یک نکته که توجه من رو به خودش جلب کرد این بود که معلمین موفقیت به عنوان یکی از مصادیق یا سردمداران بیشعوری معرفی شده بودند. کلا متد این کتاب این بود که می‌گفت یک سری آدم‌ها هستند که فقط با سواستفاده کردن از دیگران زندگی می‌کنند. کسانی که هیچ برآیندی در زندگی دیگران ندارند اما همیشه و همیشه به دلایل نامشخص از دیگران طلبکار هستند و خلاصه خیلی از خودشون متشکرند و همیشه هم به روش‌های مختلف اعلام می‌کنند که چقدر دیگران ازشون ممنون هستند یا چقدر دیگران بهشون بدهکار هستند. اون موقع که این نظر رو خوندم برام عجیب بود. پیش خودم گفتم یه معلم موفقیت چقدر می‌تونه تأثیرگزار باشه که اینجا به عنوان بیشعور معرفیش کرده. بعد گفتم این آقای نویسنده هم که دست کمی از این معلم‌ها نداره و این حتما یک موضوع صنفیه و گذشت.
تا اینکه چند وقت پیش از طریق ارجاعات و رفرنس‌هایی که توی فضای وب به یکی از این معلم‌های موفقیت صورت می‌گیره رفتم سراغ سایتش و به خاطر قلم جذابی که داره جذب سایتش شدم و طبق معمول فیدش رو به فیدخوانم اضافه کردم و خوب عضو خبرنامه‌اش هم شدم.
نوشته‌هاش در خیلی از موارد از همون ادا و اصول‌های معلم‌های موفقیت و همان روانشناسی‌های عامه‌پسند دم دستی بود که این‌ها برام جذابیتی نداشتند و خوانده نشده ازشون رد می‌شدم اما پست‌های خاطراتش برام جذاب بود و در عین حال کارگاه‌هایی که برگزار می‌شد و اینکه واقعا چنین مباحثی برای قشر زیادی از افراد تحصیل‌کرده جالبه که حاظرند هزینه نسبتا بالایی براش بدند و بعد مثلا روش‌های بچه‌گانه‌ای مانند سوزوندن عکس اکس پارتنر رو یاد بگیرند برام جالب بود. و ضمن اینکه برام جالب بود که آدمی که خودش از نظر زندگی شخصی شاید خیلی الگوی تمام و کمالی محسوب نمی‌شه و از دید من بیرونی شاید اصلا موفق هم نباشه، این اعتماد به نفس رو داره که خودش رو مربی موفقیت بدونه برام جالب و تحسین برانگیز بود.
تا اینکه چند وقت اخیر این نویسنده تصمیم‌ گرفت که بخش‌های جذاب وبلاگش رو پولی کنه و ابتدا تبلیغاتی در این خصوص کرد و بعد فیدخوان من شروع شد از پر شدن از پست‌هایی که وقتی روشون کلیک می‌کردی می‌گفت شما الان اجازه دسترسی به این قسمت رو ندارید. پیش خودم چندباری سبک سنگین کردم که آیا ارزشش رو داره که برای خوندن این مطالب هزینه‌ای پرداخت کنم و بعد پیش خودم می‌گفتم که خوب چرا اینقدر پرداخت هزینه‌های فرهنگی برات سخته و از این درگیری‌های ذهنی. این ماجرا تقریبا دو هفته‌‌ای ادامه داشت و من مرتب پست‌هایی با تایتل‌های جذاب می‌دیدم که امکان دسترسی بهش رو نداشتم. اگر هم می‌خواستم برفرض عضو بشم امکانش وجود نداشت چون هنوز امکان سایت این امکان رو نداشت. خوب این مثل این می‌مونه که شما یک چیز بسیار جذاب رو هی بیاری به یه نفر نشون بدی بعد بگی دلت بسوزه تو از اینها نداری. حالا بشین تا بعد من اینها را بهت بفروشم.
نتیجه اینکه یک روز که خیلی اعصاب نداشتم رفتم یه کامنت برای خانم معلم موفقیت گذاشتم و گفتم که این کار شما اصلا حرفه‌ای نیست که برای امکانی که هنوز توی سایتتون وجود نداره اینقدر تبلیغ می‌کنید و فیدخوان منی که در روز شاید نیم ساعت هم وقت ندارم که فیدهام رو چک کنم رو با مطالبی پر می‌کنید که امکان استفاده ازش رو ندارم. و من متأسفم که مجبورم فید شما را از فیدخوانم حذف کنم و در عین حال نوشتم که من شما را معلم حرفه‌ای نمی‌دونم چون این کار غیرحرفه‌ای رو انجام دادید.
فرداش ایمیلی از خانم معلم موفقیت داشتم با لحن تمسخرآمیز و با این خبر ناگوار که من رو از لیست دریافت خبرنامه حذف کردند و متأسفند که حتی همون دو مطلب بسیار کاربردی و مهم در بین 14 مطلب غیر کاربردی به دست من رسیده! در ضمن کامنت من در سایت هم اصلا تأیید نشده بود و در واقع کاربر من کلا پاک شده بود!
حالا خوب می‌شد فهمید که در یکی از کارگاه‌های ایشون که در مورد نحوه برخورد با منتقدین بود چه برخوردی صورت می‌گیره. خوب نتیجه‌ای که از این بحث گرفتم این بود که حق با نویسنده کتاب بیشعوری بود. معلمین موفقیت آدم‌های بیشعوری هستند!

پی‌نوشت: صبر فایده‌ای نداشت. هنوز عصبانیم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۹
آذر دخت