آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

دوستان من

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۳ ق.ظ
من دو تا دوست دارم که از زمان دانشگاه با هم دوستیم. یعنی در واقع تنها دوستایی که ارتباطمون با هم باقی مونده. الان تقریباً که نه تحقیقاً بیشتر از 10 ساله که با هم دوستیم. البته هیچ کدوم با هم همرشته نیستیم و اختلاف سلیقه هم می‌شه گفت تا حدود زیادی با هم داریم اما ارتباطمون رو، هر چند نصفه و نیمه حفظ کردیم. زمان دانشگاه هر سه تا همشهری بودیم. توی سرویس با هم دوست شدیم. اون دو تا دوستم همدیگه رو از کلاس ورزش می‌شناختند و یکی از اونها با یک دوست زمان دبیرستان من که بعد با هم هم‌دانشگاهی شده بودیم دوست بود که این موجبات آشنایی ما سه تا با هم رو فراهم کرد. تک و توک با هم کلاس داشتیم توی کلاس‌های عمومی و مواقع بیکاری رو هم با هم می‌گذروندیم. البته اکیپمون بزرگتر بود که هی ریزش پیدا کرد. اما ما سه تا ارتباطمون رو با هم حفظ کردیم. البته فقط همدیگر رو توی سالگرد تولدهامون می‌بینیم اما خوب بد هم نیست. مانع هم کم نبوده سر راه این حفظ ارتباط. اول که هر کدوم یکی‌یکی رفتیم سر کار. هر کدوم یه جا. یکی توی شهر خودمون، یکی توی شهر فعلی من و من هم که معرف حضورتون هست محل کارم: پشت کوه‌ها وسط بیابون! بعدش هم که من ازدواج کردم و اون دو تا همچنان مجردند و اوایل همسرجان خیلی دید خوبی به این ارتباط دوستانه نداشت و حتی یه بار هم باهامون اومد بیرون که یه کمی عجیب و غریب بود. اما خوب وقتی اونها رو دید و خیالش راحت شد که ما وقتی می‌ریم بیرون کار محیرالعقولی انجام نمی‌دیم دیگه گیر نداد! بعد هم گفت که من دیگه نمی‌یام (خدا رو شکر!) همون‌طور که گفتم ما هر بار موقع تولد هر کدوممون که می‌شه یه روز برای نهار یا شام می‌ریم بیرون و یه کافی‌شاپی چیزی هم می‌ریم و یه کادوی کوچولویی هم به همدیگه می‌دیم و می‌ره تا تولد بعدی. حالا هر بار سر انتخاب کافی‌شاپ و محل غذا خوردن هم داستانی داریم. اما خوب خیلی خوبه. یه جور ماجراجوییه. البته من ترجیح می‌دم یه جایی که غذای خوب داشته باشه رو بکنیم پاتوقمون چون معمولاً این ماجراجویی‌ها نتیجه چندان خوبی نداره! اما اونا موافق نیستند! دیشب هم قرار داشتیم. با هم. البته این تولدی که می‌خواستیم برگزار کنیم مال تیر بود که حالا توی مهر برگزار کردیم! اولین بار بود که اینقدر تأخیر می‌شد. اما خوب شد چون اون موقع توی تیر علاوه بر اینکه ماه رمضون بود و گرمای وحشتناک بود، من هم حالم اصلاً خوب نبود اما الان خوبم. خوب من نسبت به آخرین باری که همدیگر رو دیده بودیم فکر کنم دوبرابر شده بودم. اخیراً یعنی ظرف دو هفته اخیر یه دفعه خیلی پف کردم و هر جایی که خودم رو توی آینه می‌بینم جا می‌خورم. البته امیدوارم پف باشه! یه کمی دلم گرفت وقتی عکس گرفتیم و قیافه خودم رو دیدم. قبلاً هم گفتم که اصلاً خودم رو دوست ندارم این روزها. رفتیم کافی‌شاپ و بعدش هم رفتیم یه کمی توی یه پارک قدم زدیم و بعدش هم رفتیم یه رستورانی که من پیشنهاد کردم که ساعت هفت و نیم گفت یه ساعت دیگه باز می‌کنیم که چون اون‌ها باید می‌رفتن تا شهر خودمون نمی‌شد تا اون موقع صبر کنیم و مجبور شدیم بریم یه جای دیگه. به من که خیلی خوش گذشت. کلاً هر وقت با هم قرار می‌ذاریم تا چند روز بعدش من خیلی شارژم و هی فکر می‌کنم که باید زود به زودتر همدیگر رو ببینیم اما چند وقت بعدش یادم می‌ره یا جور نمی‌شه و می‌رررررره تا تولد بعدی. دیشب بچه‌ها داشتند کل‌کل می‌کردند که دفعه بعد بریم کجا. بعدش حساب کردند گفتند دفعه بعد تولد آذردخته و اون موقع هم که توی ماه نه می‌شه و احتمالاً نمی‌تونه بیاد. بعدش هم که نی‌نی‌جان به دنیا می‌یاد. روی حسابش فکر کنم دیگه من از این جمع حذف بشم. یعنی فکر نکنم تا دو سال آینده من فرصت همچین برنامه‌هایی رو داشته باشم. یه لحظه پیش خودم فکر کردم چقدر همه چی برام عوض می‌شه. دیگه نمی تونم آزادانه تصمیم بگیرم و عمل کنم. قبلاً هم وقتی ازدواج کردم تا حدودی محدودیت‌هایی برام ایجاد شد. نه اینکه همسرجان بخواد محدودم کنه. اما خوب مثلاً روزهایی که می‌خواستیم برنامه بریزیم محدود شد به شب‌هایی که همسرجان شیفته یا اینکه پنج‌شنبه‌ها یا نمی‌شد بریم یا اگه می‌رفتیم عذاب وجدان داشتم یا... اما نی‌نی‌جان فرق می‌کنه. دیگه اون رو که نمی‌تونم تا ساعت نه شب تنها بزارم برم دنبال دوستام. دنبالم هم که نمی‌تونم ببرم چون خسته می‌شه. خلاصه که شاید این دفعه آخرین باری بود که من توی این برنامه شرکت کردم. یه کمی دلم گرفته. یادمه اول بارداری‌ام هم خیلی به این موضوع فکر می‌کردم. فردای روزی که جواب آزمایشم رو گرفتم و رفتم دکتر و اون گردالی رو توی مانیتور دیدم و خانم دکتر بهم گفت که این نی‌نی جانه، ذهنم همش درگیر همین بود. اینکه یه دوره توی زندگی‌ام به سر اومد. دوره زندگی دونفری با همسرجان و کارهایی که دونفره می‌کردیم. دوره کوتاهی بود. کمتر از دوسال. یعنی اگر به من بود و من یه کمی زودتر ازدواج کرده بودم و نگران بالا رفتن سنم برای بارداری نبودم، دوست داشتم حداقل این دوره پنج سال طول بکشه. اما خوب نشد. یعنی نمی‌شد. من بیست و هفت سالگی ازدواج کردم و این یه کمی دیره به نظر من. اگر دست خودم بود دوست داشتم 22 یا 23سالگی ازدواج کنم تا فرصت دو نفره بودن بیشتری داشته باشیم و در ضمن بارداری‌هام هم به سن خطر نرسه. اما دست من نبود دیگه! تازه اونها داشتند برنامه می‌ریختند که برن سوارکاری و در مورد باشگاه‌های مختلف و زمان‌هاش با هم صحبت می‌کردند. گزینه‌ای که اصلاً‌ برای من مطرح نیست دیگه!‌ البته من حسرت اون رو نخوردم. چون می‌دونم خیلی از این برنامه‌ها مال دوران قبل از ازدواجه و من هم قبل از ازدواجم کم ماجراجویی نکردم. کلاً معتقدم که آدم قبل از ازدواجش باید یه دوره استقلال رو تجربه کنه به طوری که دستش توی جیب خودش بره و بتونه با خیال راحت پول خرج کنه و از این کارها هم بکنه. حالا شما اون تئوری سن ازدواج بالا رو با این تئوری پایین با هم جمع کنید اگه به نتیجه رسیدید که بالاخره آدم کی باید ازدواج کنه و کی باید بره سر کار و کی بچه‌دار بشه یه خبری به من بدید! دلم می‌خواد این دوستام زودتر ازدواج کنند تا بتونیم با همدیگه رفت‌وآمد خانوادگی داشته باشیم. البته ممکن هم هست نشه. یعنی همسرهای اونها موافق رفت‌وآمد نباشند یا اصلاً ورژن متأهلمون با هم جور در نیاد. اما خوب حداقل اگه متأهل باشند، شرایطمون مشابه هم می‌شه و بهتر می‌تونیم برنامه بریزیم. راستش یکی دوبار خواستگار هم براشون پیدا کردم اما خوب نشد. یعنی یه کمی زیادی سخت می‌گیرند این دوستای من. اما خوب امیدوارم زودتر اونها هم به بلای تأهل گرفتار آیند.!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۰۷
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی