آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

سفرنامه

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۹ ق.ظ
من برگشتم. کلی حرف هست که قاطی پاطیه توی ذهنم. اگه پراکنده است ببخشید. 1- خدا رو شکر مسافرت خوب بود و جای همه خالی خیلی خوش گذشت. به غیر از سرما خوردگی که با خودم سوغاتی آوردم! هوای مشهد خنک بود. شب‌ها سوز سردی می‌اومد. توی جاهای سربسته حرم هوا گرم بود. روز آخر توی رواق امام‌خمینی نماز مغرب و عشا رو خوندیم و من خیس عرق اومدم بیرون و بعدش سوز سرد مشهد کار خودش رو کرد و تا ما رسیدیم فرودگاه من گلودردم شروع شد. دیروز و پریروز رو به خاطر سرماخوردگی نیومدم سرِ کار.  2- هتلمون خوب بود. عالی نبود اما خوب بود. یه کمی ساختمانش قدیمی بود و فرش‌های کف اتاق هم خیلی خیلی کثیف. بعضی ساعات روز هم توی راهروها گلاب به روتون بوی فاضلاب می‌اومد. اما بقیه امکانات خوب بود. غذا هم عالی بود. به همسرجان می‌گفتم همه چیز یه طرف،‌ این سالاد و سوپ آماده که با ناهار و شام هست یه طرف! از بس من تنبلی‌ام میاد که سالاد درست کنم و چقدر هم سالاد و سوپ دوست دارم. خلاصه که جای همگی خالی خیلی می‌چسبید. فقط خدا رحم کنه اضافه‌وزن این ماه رو! 3- مشهد شلوغ بود. ما فکر کردیم این وقت سال زیاد شلوغ نباشه اما خیلی شلوغ بود. یه عالمه نی‌نی‌های کوچولو دیدیم. تعداد توریست‌ها عرب هم خیلی خیلی زیاد بود. ماشاالله که اکثراً خیلی هم پرزور و هیکل‌مند هستند و آدم ازشون می‌ترسه. اما لبنانی‌ها اکثراً ترکه‌ای و باریک بودند. با عرض معذرت اگر خواننده مشهدی اینجا هست باید بگم که مشهدی‌ها هم حسابی گوش این بندگان خدا رو می‌بریدند! خودم شاهد بودم که یه فروشنده پیرمرد یه بسته گز که اگر معروفترین مارک و بیشترین درصد پسته باشه،‌ بیشتر از 16هزار تومن نمی‌ارزه، 30 هزار تومن فروخت به یکی از اینها! تازه گزش هم اصلاً معروف و مرغوب نبود. تازه بعدش کلی هم کیف کرده بود و می‌گفت اگه یه ایرانی باشه حاضره این همه پول بده! راحت 30 تومن داد واسه یه بسته گز! از بسکه اینا پولدارند! بعدش هم می‌گفت من خودم 10 دفعه رفتم مکه و خانمم 8 دفعه! راستش به نظر من این کار اصلاً درست نیست. درسته که اینها ارزه که وارد مملکت می‌شه اما خوب ما باید خودمون وجدان داشته باشیم. نه؟ 4-  خوب من که اصلا نتونستم به زیارت برسم از بس ازدحام بود و من می‌ترسیدم که اتفاقی بیفته. یه بار موقع ورود به یکی از رواق‌ها ازدحام شد و صدای جیغ و گریه خانم‌ها بلند شد و من وحشت‌زده فقط عقب‌گرد کردم و برگشتم. جالب اینجا بود که خانم‌ها از ترس زیر دست و پا افتادن و له شدن جیغ می‌زدند کسایی که دورتر وایستاده بودند با اطمینان می‌گفتند یکی شفا گرفته! و همین ازدحام رو بیشتر می‌کرد. خلاصه اون روز خیلی ترسیدم و دیگه هرجایی کوچکترین ازدحامی بود من نزدیک نمی‌شدم. تا روز آخر اصلاً حال و هوای زیارت نداشتم و بهم نچسبیده بود! اما روز آخر بالاخره تونستم از صحن جمهوری (اگه درست بگم، همون که به مقبره شیخ بهایی راه داره) برم زیارت. از دور همین که ضریح رو دیدم ناخودآگاه بغضم شکست و یک ربع تمام گریه کردم. تا تونستم برای نی‌نی‌جان و سلامتی‌اش و راحت شدن زایمانم دعا کردم. خیلی سبک شدم. امیدوارم امام رضا حرفهام رو از همون راه دور شنیده باشه و روز زایمان دستم رو بگیره. 5- همسرجان از روزی که از مسافرت برگشتیم مشغول جابجایی توی محل کارشه. همه‌ی قسمت‌های ادارشون رو ریختن به هم و همه جابجا شدند و محل کار همسرجان هم عوض شده. امیدوارم این محل جدید براش خوب باشه. دو سال پیش یه قسمت دیگه کار می‌کرد که یه رئیس گیر داشت و خیلی اذیت شد. همسرجان من خیلی خجالتی و بی‌سروصداست و ترجیح می‌ده یه جای کم رفت و آمد کار کنه. امیدوارم خدا کمکش کنه.6-من فقط به مسئول مستقیمم گفته بودم می‌رم مسافرت و به مسئول دفتر ریاست. از همکارها به کسی نگفتم چون اونها هم هیچ وقت نمی‌گن. بعد این مدتی که من نبودم هیچ کدوم سراغی از من نگرفتند! از قسمت‌های دیگه اداره دو سه نفر اس‌ام‌اس و زنگ زدند و حالم رو پرسیدند اما از همکارها نه! آدم‌های عجیبی‌ هستند! 6- یکی از همکارهای باردار به سلامتی فارغ شده. فقط متأسفانه در عین اینکه درد طبیعی رو کشیده اما نهایتاً سزارین شده. خوب یه کمی هم تقصیر دکترش بود که ریسک کرد. این همکار من از اول هی مشکوک به دیابت بارداری بود چون دائم بچه درشت‌تر از سنش بود. پنج شش دفعه فرستاندش آزمایش GCT اما دیابت نداشت. بعد هم هنوز موقع زایمانش نبوده اما بچه خیلی درشت شده بوده و سعی کردند که با روش القا بچه را به دنیا بیارند که نشده و نهایتاً سزارین شده. بچه‌اش پسره و خدا رو شکر سالم. اون اولی که نمی‌دونسته بارداره (ماه اول بارداری پری شده بوده) رفته بود دندونپزشکی و عکس هم گرفته بود. بعدش هم آزمایش غربالگری بهش گفته بودند باید بره آمنیوسنتز که نرفته بود و من یه کمی نگران بچه‌اش بودم که خدا رو شکر سالم بود 7- کم‌کم دارم می‌فهمم سنگینی بارداری یعنی چه. این که می‌گن سنگین می‌شی یعنی واقعاً سنگین می‌شی! حس و حال راه رفتن رو ندارم. کمرم درد می‌کنه و عضلاتم کوفته است. مفاصلم (مثلاً انگشت‌های دستم) دردناکند. هر شب دلم می‌خواد یه ماساژ حسابی بگیرم اما همسرجان از خودم خسته‌تره. یه ساعاتی از روز یه دفعه انرژی‌ام تموم می‌شه و باید افقی بشم. این چند روزی که سر کار نمی‌اومدم خیلی چسبید. امروز هم دلم نمی‌خواست بیام و می‌خواستم تعطیلات رو به هم وصل کنم. اما دیگه به زور اومدم. خلاصه که تکون خوردن سخت شده خواهر! 8- امروز به هر که می‌پرسید کجا بودی می‌گفتم مسافرت ابراز تعجب می‌کرد و می‌گفت خیلی جرئت داشتی که رفتی. به نظر خودم خیلی سخت نبود چون هتل هم خیل از حرم دور نبود. نهایتاً یه ربع پیاده‌روی داشت. اما یه روز خسته شدم. تقصیر همسرجان شد که هی من رو راه برد. اون روز هم نمی‌دونم چرا خیل سرحال نبودم و یه کمی هم ورم کرده بودم و انگشتر و ساعتم برام تنگ شده بود. روی پاهای ورم کرده کلی راه رفتم و خلاصه پادرد شدیدی گرفتم. عصرش که دعای کمیل بود به همسرجان گفتم من نمی‌یام حرم چون واقعاً نمی‌تونستم طولانی مدت بشینم روی زمین چون کمرم خیلی درد می‌گرفت.. فردا صبحش هم همسرجان زود پاشد و رفت برای دعای ندبه اما من بازم موندم هتل. بعدش همسرجان به من می‌گه تو خیلی تنبلی و این همه راه کوبیدیم اومدیم مشهد که تو بمونی توی هتل و زیارت درست و حسابی نیومدی و اینا. نمی‌دونم حرف اون رو گوش کنم یا حرف همکارها رو. خوب من می‌خواستم به خودم و نی‌نی‌جان فشار وارد نکنم. توی بازارها هم یه ربع به یه ربع می‌نشستم و توی هر مغازه هم زود صندلی‌شو پیدا می‌کردم و می‌نشستم. خوب برای این بود که زیاد نمی‌تونستم سر پا وایستم. اون وقت همسرجان می‌گه تنبلی! 9- رفتنه با هواپیمایی آسمان رفتیم. موقعی که کارت پرواز دادند آقاهه گفت شما که باردارید باید دستور پزشک داشته باشید که من نداشتم. گفت برید اورژانس یه برگه براتون پر کنند. من هم رفتم و آقاهه فشارم رو گرفت و برگه پر کرد که توش نوشته بود پرواز برای بارداری بالای 32 هفته ممنوعه که من 28 هفته بودم. بعدش دم در هواپیما دوباره سرمهماندار گیر داد که باید برگه پزشک داشته باشید و اومد دنبالمون که نه نمی‌شه و برای ما مسئولیت داره. هر چی می‌گفتیم بابا ما با دکتر هماهنگ کردیم گفته مشکلی نیست گفت باید نامه داشته باشید! دیگه آخرش پرسید هفته چندمی و من هم دوتا ازش کم کردم و گفتم 26 و خلاصه کوتاه اومد. دو دقیقه بعد برگه اورژانس رو براش آوردند از پشت بلندگو اسمم رو خوند! و گفت اگر خانم آذردخت در پرواز حضور دارند خودشان رو به یکی از مهمانداران معرفی کنند! ای بابا! تابلو شدیم رفت! اما برگشتنه که با هواپیمایی تابان بودیم کسی نگفت تو چکاره حسنی و آیا چرا اینقدر اضافه‌وزن داری! خلاصه که هماهنگی‌شون توی حلقم! 10- هر چقدر قیمت بلیت هواپیما می‌ره بالا،‌ کیفیت خدماتشون افت می‌کنه. بسته‌بندی‌های غذای اون قدیم‌ها کجا و امروزی‌ها کجا. باز به پرواز آسمان. حداقل نفری یه آب‌معدنی روی صندلی‌ها گذاشته بودند و برای نهار هم یه ساندویچ سرد کالباس بسته‌بندی شده دادند که برای ما که حسابی گرسنه بودیم بس بود. ضمن اینکه یه خانم مسنی هم صندلی ردیف مجاور همسرجان نشسته بود که کالباس رو نخورد و داد به همسرجان و خودش ساندویچ کتلت خورد و همسرجان هم سیر شد. پرواز برگشت با تابان اولاً که یه ساندویچ دادند اندازه یه گردو! با یک سوم پر کالباس!‌ بعدش هم مثل اتوبوس‌های قدیم مهماندارها یه شیشه آب‌معدنی دستشون گرفته بودند با لیوان هر کی آب می‌خواست یه لیوان آب بگیره ازشون!!! خلاصه که کیفیت و خدمات افتضاح!  11- توی پرواز رفت صندلی کنار دست همسرجان خالی بود. سه تا صندلی بهمون داده بودند. که ما به شوخی می‌گفتیم جای نی‌نی‌جانه! بعد که رفتیم هتل هم اولش گفتند که اسم شما توی لیست نیست و اینا. بعدش یه اتاق بهمون دادند که وقتی رفتیم دیدیم سه تخته است! خلاصه که نی‌نی‌جان رو هم همه جا حساب کرده بودند! فقط به قول یکی از دوستان اگه یه پیچ داشت که موقع خواب بازش می‌کردم می‌ذاشتم روی تخت خودش بخوابه خیلی خوب بود و دیگه کمر و پهلوم درد نمی‌گرفت! 12- روزی که داشتیم می‌رفتیم با تاکسی تلفنی رفتیم تا فرودگاه 8هزار تومن. شبی که برگشتیم ساعت یازده شب از فرودگاه اومدیم تا خونه 14هزار تومن! 13- فردای روزی که برگشتیم مامان و بابا و خواهرم اومدند خونه‌مون و کمک کردند که خونه رو تمیز کنم. واقعاً دستشون درد نکنه چون خونه خیلی خیلی کثیف بود و من هم مریض بودم و احتمال می‌دادم که برادرهای همسرجان بیان دیدنمون. اما وقتی تا ساعت 6 خبری ازشون نبود گفتم حتماً نمی‌یان. ساعت 6 زنگ زدند که ما تا یه ساعت دیگه می‌آییم. ما هم همه چیز رو آماده کردیم و یه عالمه هم چایی دم کردیم و نشستیم منتظر. بعد یه ساعت زنگ زدند که برادر دومیه امشب شیفته و ساعت 10 به بعد با اون می‌آییم! اصلاً فکر نمی‌کنند که من با این شرایط بارداری و مریضی تازه فردا صبح هم می‌خوام برم سرکار! خلاصه که ما موندیم با یه گالن چایی! با مامان اینا شام خوردیم و چایی و یه عالمه هم اضافه اومد. مامان اینا رفتند و ما نشستیم منتطر. ساعت 10 و نیم اومدند و یه ساعتی نشستند. خدا رو شکر که من قصد نداشتم فرداش برم سر کار. دیگه براشون چایی دم نکردم. این بی‌برنامگی‌هاشون بعضی وقت‌ها آزاردهنده است.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۲۳
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی