تولدم مبارک!
شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۵۷ ق.ظ
به روایت شناسنامه امروز تولد منه و به روایت مامانم دیروز! من ساعت هشت شب هشت آذر به دنیا اومدم و گواهی ولادتم نهم آذر صادر شده و در نتیجه توی شناسنامه متولد 9/9 هستم. اما خودم هشتم رو دوست دارم. به یه دلیل مسخره! به خاطر سال 98 که ایران صعود کرد جام جهانی فرانسه! اینقدر اون سال برام خاطرهانگیز بود که دیگه اصلاً دوست ندارم بگم تولدم نهمه! یادمه بابام به همراه پدربزرگ خدابیامرزم که اون سال خونهامون بود (یادم نیست چرا مادربزرگم نبود، فکر کنم طبق معمول تنهایی رفته بود مسافرت و پدربزرگم رو تنها گذاشته بود!) رفته بود کیک برام بخره و بعد توی ترافیک و شلوغیها گیر کرده بود و بعد پدربزرگ عزیزم اومده بود و با شوق و تعجب از شادی مردم توی خیابون حرف میزد. خوب سال 76 بود و هنوز فضا بسته و شادی خیابونی و جشن ملی خیلی عجیب و غریب بود! یادش بخیر. دلم واسه پدربزرگم تنگ شده.
اما همسرجان هیچ توجهی به این علاقه من نداره. توی این سه سالی که با هم عقد هستیم همش اشتباه کرده. سال اول که خوب ما چهار آذر عقد کردیم و همسرجان گیج من از روی شناسنامه نگاه کرده و به جای تاریخ تولد تاریخ صدور رو به عنوان تاریخ تولد در نظر گرفته بود و فکر کرده بود من متولد سیزده آذرم! بعدش مامانش متوجه شده بود و همون شب هشتم بهش گفته بود و اون هم زنگ زد و هولهولکی اساماس داد و فرداش هم یه کادوی عجلهای خریده بود و اومده بود واسه تولد. یادمه اون سال دقیقاً از نهم تا دوازدهم تمام ادارات رو توی شهر ما به دلیل آلودگی هوا تعطیل کردند و خلاصه یه تعطیلات حسابی هم به دلیل تولد من اعلام شد و خیلی خوب بود و چسبید ما هم توی همون آلودگیها کلی رفتیم بیرون! هر چند که همون اولین بیرون رفتن مشترک ما با همسرجان با یه تعداد خرابکاریهایی که اون انجام داد خاطره تلخی شد واسم اما خوب بازهم خوب بود.
سالهای بعد هم هرچی بهش میگفتم باباجان ما توی خانواده همه هشتم رو روز تولد میدونند و دوستام هم همینطور و تو اگه میخوای اولین نفری باشی که به من تبریک میگی باید هشتم رو مبدأ قرار بدی هی یادش میره و بعد که مثلاً مامانم اینا برام جشن میگیرن یا زنگ میزنن و تبریک میگن شاکی میشه که چرا اونها زودتر انجام دادند. دیگه امسال هم که سنگ تموم گذاشت و فکر کنم اصلاً یادش رفته بود و وقتی دیشب مامان اینا برام کیک خریده بودند و کادو دادند و دوستهام هم بهم SMS تبریک تولد زدند، گفت من میخواستم فردا کیک بخرم و اونها نقشههام را خراب کردند در حالی که تازه وقتی رفت شیفت سرحساب شد که امشب شیفت داره و اصلاً خونه نیست که بخواد کیک بخره و در نتیجه من مطمئن شدم که اصلاً یادش نبوده که لااقل بخواد برنامهاش رو چک بکنه از قبل! حالا کافی بود من یه کوچولو یه مناسبت مربوط به اون رو یادم رفته بود. کلی طلبکار میشدها! مثلاً همسرجان مصادف با ولادت حضرت زینب به دنیا اومده. بعد من این مناسبت رو یادم میره بهش تبریک بگم و اون هم هر بار حسابی شاکی میشه! خوب من هم یه کمی دلم شکست اما اشکالی نداره. میدونم که همش تقصیر این شیفتهای لعنتیه که دوباره خیلی زیاد شده و داره دوباره یواش یواش من رو هم به سمت افسردگی میکشونه. ای خراب بشه اون بیمارستان به حق پنج تن!
چهارشنبه و پنجشنبه حسابی احساس افسردگی داشتم. هیچ کاری برام لذتبخش نبود و همش مثل مجسمه نشسته بودم روی مبل! همسرجان هم در معدود دقایقی که خونه بود هی بهش گیر میدادم. کار بدنی سنگین مثل جارو زدن و.... که نمیتونستم انجام بدم و خونه حسابی کثیف بود. پام هم حسابی درد میکرد و هر یه بار بلند شدن و نشستن مساوی با کلی آه و ناله کردن بود. تلویزیون هم که هیچی نداشت. سیزن جدید How I met your mother هم که داشتم میدیدم اینقدر تند دیدم که زود تموم شد! بعدش دیگه هیچ کاری نداشتم بکنم غیر از اینکه بیحوصله بشم و نگران سلامتی نینیجان بشم و به همسرجان گیر بدم! خلاصه که تا پنجشنبه عصر خیلی بیحوصله بودم. بعدش رفتیم خونه مامانم اینا و خوب اونجا یه کمی معاشرت کردم و خیلی حالم بهتر شد. اما خوب اونجا هم همسر جان گزارش دادند که مرخصی که مدتهاست دارند قولش رو میدهند و روش مانور میدهند و این شیفتهای بسیار زیاد الان هم به دلیل اون مرخصی هست اصلاً اون جوری که قرار بوده باشه نیست و دقیقاً یک هفته بعد از زمانی که برای من تاریخ زایمان زده ایشون شیفت دارند! خلاصه اینجا بود که دیگه مامانم جوش آورد و یه کمی همسرجان رو شستشو داد و بعدش همسرجان هم یه کمی بغ کرد و یه کمی بغض کرد و اینها. اما اگه بخواد توی اون تاریخ بره شیفت تا آخر عمرم نمیبخشمش. این رو بهش میگم. و واقعاً هم اگه همچین کاری بکنی براش جبران میکنم!
خوب تولد امسالم یه جورایی خاصه. انشاءالله امسال آخرین سالیه که من نینیندارم و سال دیگه نینیجان به سلامتی نزدیک یک سالشه. باید ببینیم نینیجان هم مثل مامانش آذری میشه یا مثل مامانبزرگش دیماهی. نمیدونم. به هر حال فرقی نداره. امیدوارم به موقع و سلامت بیاد و همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره.
دوربینمون عکاسیمون از اولی که خریده بودیم (راستش سوغاتی مادربزرگم از چینه، خودمون نخریدیم!) شارژر نداشت و ما هی باتری دوربین رو از بابا قرض میکردیم. حالا که اومدن نینیجان نزدیکه به بابا گفتم و برامون یه شارژر با چهار تا باتری خرید. چند روز پیش امتحانش میکردم و باتریها رو گذاشتم توش. توی این سه سال خیلی خیلی کم با دوربین عکس گرفتیم. یا باتری نداشت یا اینکه یادمون میرفت مموری توش بزاریم! مثلاً پارسال زمستون که رفتیم کیش اصلاً یادمون رفت مموری بزاریم توش و با اینکه باتری داشت اما جا برای عکس گرفتن نداشت و امسال هم که چون باتری نداشتیم نبردیم مشهد! خلاصه همون هفت هشت تا عکسی که توش بود رو نگاه کردم. یه عکس بود از مسافرت ماه عسلمون و من هم حسابی کمر باریک بودم! دلم برای اون موقعم خیلی تنگ شده. تنها برههای بود که از هیکلم کاملاً راضی بودم. فکر نمیکنم دیگه هیچ وقت به اون روزها برگردم. آخه 56 کیلو بودم! هی هی هی! اون موقع کجا و حالا کجا!!!
بالاخره وزیر بهداشت یه جربزهای از خودش نشون داد و رئیس بزرگ مامان اینا رو عوض کرد. تا به حال که به خاطر فشار نمایندههای استان و امامجمعه و فلانی و بیساری نتونسته بود تغییر ایجادکنه. حالا امیدوارم این فرد جدید یه ذره اوضاع رو درست کنه. توی یک سال و نیم اخیر من به عینه دیدم که یه مدیریت ناکارآمد و نالایق چطور میتونه یه سیستم کاملاً سرپا رو از هم بپاشونه. مامان من هم از این مدیریت داغون حسابی ضربه خورده. امیدوارم اوضاع خوب بشه.
راستی گزارش هفته پیش رئیسجمهور برام خیلی عجیب بود. من که هر کاری میکنم نمیتونم باور کنم که این اتفاقات واقعاً توی مملکت ما افتاده. آمار و ارقامی که از هنرنماییهای رئیس پیشین میداد واقعاً دود از کله آدم بلند میکرد واقعاً چطوری این کارها رو کردند!!!
این روزها از یه طرف از سر کار اومدن خسته میشم و از طرف دیگه هم میدونم با این پیشدرآمد افسردگی که دارم اگه زیاد تو خونه بمونم حسابی بدخلق میشم. در مجموع فکر کنم 10 روز دیگه بیام سر کار. واسه ده روز دیگه هم قرار معاینه دارم و ممکنه اصلاً بدون استراحت یهو نینیجان بیاد! راستش دلم میخواد قبل از اومدنش یه مدتی رو استراحت کنم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی تا اینکه بعد از اومدنش خل نشم! من خیلی استعداد افسردگی دارم و خطر افسردگی بعد از زایمان برام زیاده. امیدوارم مشکلی از اون لحاظ پیدا نکنم که دیگه قوز بالا قوز میشه!
دیشب سرحال بودم و مغزم درست کار میکرد! تصمیم گرفتم یه لیست از کارهایی که میخوام قبل اومدن نینیجان انجام بدم رو لیست کنم و مواقعی که انرژی دارم انجامشون بدم. مثلاً چند دست لباس باید برای همسرجان اتو بزنم واسه چند هفته اول که آماده باشه. باید وسایل نینیجان رو ضدعفونی کنم. هنوز ساک بیمارستان خودم و اون رو نبستم. کمکم دارم یه مقداری هم آذوقه توی فریزر ذخیره میکنم واسه اومدن نینیجان و مهمونداریهای احتمالی بعدش. یه مقداری سبزی خورشتی و کوکویی که مامان زحمتش رو کشید برام و دستش درد نکنه. این هفته هم میخوام برم یه مقدار مرغ و ماهی بخرم و در فریزر انبار کنم. کاش درگیری روزانه واسه غذاهایی که میخواهیم سر کار ببریم نبود. اونوقت راحتتر میتونستم برنامه بریزم و کارهام رو روتین کنم.
از قبل از اینکه باردار بشم خیلی دوست داشتم که یه پتوی قلاببافی برای نینیام ببافم. کلی مدلهای خوشگل رو هم توی اینترنت پیدا کرده بودم و ذخیره داشتم و مصمم بودم که این کار رو بکنم. اما متأسفانه تنبلی کردم. سه چهار ماه اول که حالم اصلاً خوب نبود و از پس کارهای روزمره خودم هم برنمیاومدم و امکان و حالش نبود که برم دنبال کاموا و بعدش هم یه کمی تعلل کردم و این ماههای آخر هم که از بس انگشتهام ورم کرده خود به خود و بدون قلاببافی درد میکنند. خلاصه که حسرت بافتن پتوی قلاببافی برای نینیجان به دلم موند. بدی هم اینه که من اصلاً قلاببافی بلد نیستم و تازه باید کلی وقت صرف کنم که یاد بگیرم. واسه همینه که میدونم نمیرسم ببافم. حیف شد ): . دلم میخواست خودم یه چیزی واسه نینیجان ببافم.
چقدر گرفتن تبریک تولد از آدمهایی که انتظار نداری لذتبخشه!
۹۲/۰۹/۰۹