چندگانه شلخته
شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۳ ق.ظ
سلام.
میخوام بدون هیچ نظم وترتیبی فقط افکارم رو بنویسم. نمیدونم چی از کار درمیآد!
1- صبح شنبه است و من سر کارم. دختر خوبی شدم و اومدم سر کار. بین خودمون بمونه اما اون دو روزی که هفته قبل موندم خونه واقعاً حوصلهام سر رفت. یعنی مشکل اصلی حوصلهام نبود. حجم عظیم فکر و خیالی بود که به سمتم حمله میکرد. یعنی هی دنبال یه راهی میگشتم که سر خودم رو گرم کنم. همش هم شیطون یه کاری میکرد که ناخودآگاه برم به سمت اینترنت و نینیسایت و مامانهایی که نینیهای مریض دارند. هی میخوندم و هی دپرس میشدم و هی استرس میگرفتم. راستش خیلی میترسم. استرس دارم. خیلی زیاد. حالا به خودم قول دادم که دیگه این خودآزاری رو انجام ندم. و توکل کنم به خدا.
2- خیلی پشیمونم که توی پنج ماهگی نرفتم سونوی سهبعدی. واقعاً این سونوگرافیها خیلی نامردند که وقت کافی صرف نمیکنند و درست و حسابی یه چیزی به خود مادر هم نشون نمیدهند.
3- توی خونه بودن یه خوبی بزرگی که داره اینه که دیگه هر وقت خواستی هر کاری که خواستی رو انجام میدی و برای الان من که خیلی حرکاتم کندتر شده و حس و حال بلند شدن و نشستن هم ندارم حتی خیلی خوبه.
4- پنجشنبه بالاخره همت کردم و رفتم لباسهای نینیجان رو که هنوز نچیده بودمشون مرتب کردم و توی کشوهاش چیدم و دیگه کارهای چیدمانش تموم شد. بعد وسایل مورد نیاز توی ساکش رو هم گذاشتم. البته نمیدونم توی بیمارستان چی بهمون میدهند اما من لباس و پوشک و شیشه و غیره رو گذاشتم توی ساکش. نتیجه این همه سرگرمی توی اتاق نینیجان هم این شد که حواسم پرت شد حسابی و غذام سوخت!! برای اولین بار. البته کامل نه. داشتم خوراک لوبیا چیتی درست میکردم که یه ردیف لوبیاها سوخت و من هم سالمها رو جدا کردم و توی یه قابلمه دیگه پزوندم. اما خوب سوخت دیگه!
5- ساک خودم رو هنوز آماده نکردم. همهاش میترسم که دردم بگیره و ساکم آماده نباشه! انگار فقط همین یک کار مهمه که مونده. مثلاً خونه اینقدر کثیفه و نیاز به نظافت داره که نگو و نپرس. اما خوب. من ولش کردم به امان خدا!
6- اون همکار بغل دستیام که بعداً رفت یه اتاق جدا و دو هفته با من فاصله داشت و دکترمون هم یکی بود پنجشنبه زایمان کرده. خدا رو شکر بچهاش صحیح و سالم به دنیا اومده و همه چیز خوب بوده. من خودم هنوز باهاش حرف نزدم اما همکارها باهاش حرف زدند. زایمانش طبیعی بوده و نسبتاً طولانی. از دوازده شب تا نه صبح طول کشیده. خوب. کمکم نوبت منه. یک هفته زودتر از تاریخش شده ظاهراً. خوب من هم باید آماده باشم.
7- چهارشنبه با دوستهام رفتیم بیرون به مناسبت تولد من. خوب ظاهراً پیشبینیام در مورد اینکه دفعه قبل آخرین گردهمایی ما بوده درست نبود و این بار برای تولد من هم رفتیم. خوب بود. خوش گذشت. به خصوص که یک بارون ملسی هم میاومد و ما هم اول رفتیم یه کافیشاپ سنتی و جای همه خالی آشرشته محشری خوردیم بعدش هم بلافاصله رفتیم رستوران شام خوردیم و بعد در حال انفجار رسیدیم خونه! دوستام هم برای من کادو آورده بودند و هم برای نینیجان. هنوز هم هیچ کدومشون ازدواج نکردند. کاش زودتر ازدواج میکردند! خیلی بهم خوش گذشت. فقط جای همسرجان خالی بود.
8- این روزها که هفته سی و هفت داره تموم میشه و خطر زایمان زودرس رد شده، دارم فکر میکنم به تمامی دلهرههایی که تا حالا گذروندم. یادمه اون اول بارداری یه سری چکپوینت برای خودم در نظر گرفته بودم که بارداریام ازش رد بشه. همهشون هم بر اساس مشکلاتی بود که شایع بود و میشنیدم که دیگران درگیرش بودند. مثلاً از حاملگی خارج از رحمی شروع میشد، تا مولار بودن بارداری و بعدش تشکیل نشدن قلب جنین و بعد توقف رشد توی شش هفتگی و بعدش سقطهای زیر 10 هفته و بعدش آزمایشهای غربالگری و بعدش زایمان زودرس توی پنج ماهگی و شش ماهگی و خلاصه.... خدا روشکر تا حالا اینها به خیر گذشته. اما اصل کار هنوز مونده! زایمان و خطراتش! و بعدش نینی و سلامتش. خدایا همون طوری که تا حالا مراقب من و نینیجان بودی باز هم نظر لطف و رحمتت رو از من برنگردون. تو من رو بهتر از خودم میشناسی. میدونی که چقدر ترسیدم و چقدر استرس دارم. مراقبم باش لطفاً خواهش میکنم!
۹۲/۰۹/۱۶