روز پدر 94
يكشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۱۵ ق.ظ
هفته گذشته خییییلللللیییی خسته شدم. خیلی زیاد. نمیدونم چرا. شاید یه بخشیاش به استرسی که این روزها دارم برمیگرده. هر روز صبح احساس میکردم که یه زامبی از تو آینه بهم نگاه میکنه! دو سه شب هم که روی کاناپه خوابم برد. این بود که حسابی منتظر تعطیلات این هفته بودم.
برای همسرجان و بابام چیزی نخریده بودم تا چهارشنبه. یه فکرهایی داشتمها ولی هیچ کدوم به مرحله عمل نرسیده بودند. برای بابام میخواستم پارچه پیراهنی بخرم و برای همسرجان کیف. اما هیچ کدوم رو نخریده بودم. یهویی چهارشنبه جوگیر شدم و دو تا عطر اینترنتی خریدم به امید اینکه تا شنبه مییاد.
پنجشنبه که بسته نیومد. عصر پنجشنبه با همسرجان رفتیم و براش کیف خریدیم. بهش گفتم که برای بابام عطر خریدم و کاشکی بیاد. اون هم کلی برای خودش دلسوزی کرد آخه اونم دلش عطر میخواست! راستی یه بسته خمیر هزارلا آماده هم از هایپر خریده بودم که باهاش شیرینی ناپلئونی که شیرینی محبوب بابامه و شیرینی زبان که شیرینی محبوب همسرجانه درست کردم که هر دوتاش خراب شد! خخخخخخ. یعنی خمیرش زیادی پخت و تقریبا به سمت سوختن رفته بود! منم گفتم نمیشه کیک روز مادر خراب بشه و شیرینی روز پدر خراب! پسرجان هم که لطف میکنند جدیدا از دست من اصلا غذا نمیخورند و حسابی اعصاب من رو مورد نوازش قرار میدن. تازگی باید باباش ببردش توی حیاط و در حال رژه رفتن بهشون غذا بده. یعنی دیگه به یه جایی رسیدم که دیشب نذر امام رضا کردم که غذا خوردن این بچه درست شه از بسکه من رو حرص میده. خونه رو هم از بسکه میریزه و میپاشه مثل بازار شام کرده و آدم توش فلان گیجه میگیره. نتیجه اینکه تا آخر شب پنجشنبه اینقدر حرص خوردم که نه خوابم میبرد و رسما تپش قلب داشتم.
خوشبختانه بسته ظهر جمعه اومد. به بابام گفته بودم مال همسرجانه. به همسرجان گفتم مال بابامه. هیچ کدوم هم نفهمیدن و سورپرایز شدن. داداشم هم یه کمی بد خلقی کرد این وسط. راستش یه کمی کارهاش ناراحت کننده است. واسه همین هدیه خریدن واسه بابا مامان از من نظر خواست و من گفتم فلان چیز. فقط چون این روزها خیلی سرم شلوغه و اوضاعم استیبل نیست به مامان گفتم بگو داداش اینترنتی بخره. اینقده پشت گوش انداخت که مامانم من رو مجبور کرد بخرم توی یه شرایط بسیار بغرنج و اعصاب خوردکن. عصر جمعه هم پاشد بره بیرون، مامان بهش گفت نرو میخواهیم هدیه بدیم گفت نیم ساعته مییام اما تا یک ساعت و نیم بعدش نیومد. ما هم مراسم رو برگزار کردیم بعد که اومده شاکی شده که چرا صبر نکردید. کلا اینقدر بدخلقی میکنه و گیر میده که من هم از اینکه پسر دارم ناامید شدم!
روز شنبه هم طبق پیشبینی خودم همسرجان برنامه ولایت ریخته بود. پنجشنبه واسه باباش یه پیراهن خریدیم و با هدیه روز مادر که خونه جا گذاشته بودیم به سمت ولایت همسرجان رهسپار شدیم. از اول صبح اخلاق من رو خطخطی کرد چون که از هفت صبح هی سرو صدا کرد تا من و پسرجان رو بیدارکنه. پسرک طفلکم فقط یه روز تعطیل رو میتونه بخوابه چون بقیه روزها گیج خواب مامانم میبردش مهدکودک. که اون رو هم باباش ازش دریغ کرد!
از خونه ما تا ولایت همسرجان هم نزدیک دو ساعت راهه که پسرجان پوست من رو کند توی ماشین از بسکه شیطنت کرد. دیگه له و لورده رفتیم و برگشتیم. تازه مادر همسرجان یه سری چیزمیز واسه داداش همسرجان داده بود که سر راه و توی ترافیک وحشتناک بردیم رسوندیم و خلاصه پدر من و پسرک در اومد. تا اومدم کارهام رو بکنه ساعت شده بود 11 شب. چهارشنبه یه سری لباس واسه خودم و همسرجان اتو کرده بودم چون حدس میزدم اوضاع اینطوری باشه. بعد همسرجان دیشب میفرمایند که من این پیرهن و شلوار رو دوست ندارم با هم مثل عزادارهاست(پیرهن سورمهای و شلوار مشکی) من هم که میدونستم که این کامنت رو یه بار یکی از خانمهای همکار نازنینشون بهشون داده بودند گفتم که من که چهارشنبه جلوی روی خودت اتو زدم میخواستی بگی که یه چیز دیگه اتو بزنم. الان هم نه حالشو دارم و نه وقتش رو که دوباره اتو بزنم. بعدش ایشون فرمودند که اگه حکم زوره پس میپوشم و شب هم بدون شب به خیر پشتشون رو کردند به من و خوابیدند! :|
بعضی وقتها تنها چیزی که به ذهنم میرسه نمکنشناسیه!
پ.ن1: تمام خریدها رو از دیجیکالا کردم. واقعا از خدماتشون راضیم. واسه آدم شلوغی مثل من خیلی خوبه.
پ.ن2: حسابی چاق شدم! :( دو ماه و نیمه که باشگاه نمیرم ولی روزی حداقل نیمساعت پیادهروی رو دارم. نمیدونم جرا اثر نمیکنه. حس باشگاه رفتن رو هم ندارم. خیلی غصهناکم!
۹۴/۰۲/۱۳