ماجرای عقد داداشم قسمت دوم
خوب رسیدیم به صبح پنجشنبه. صبح بلند شدیم و صبحانه خوردیم. چون یک بخشی از بحران طی شده بود یه کمی حالم بهتر بود. پاشدیم رفتیم بانک شهر خودمون ببینیم که آیا قبول میکنه من در حضور رئیس شعبه امضا کنم که قبول نکرد و گفت باید نامه بزنه اون شعبه که ما این کار رو انجام بدیم و رئیس اونیکی شعبه هم گفتم نه من نامه نمیزنم! واقعا خیلی بعضیها بیشعورند! خلاصه که نهایتا تصمیم گرفتیم بریم همون بانک بغل اداره همسرجان که قال قضیه کنده بشه! رفتیم و برگشتنه برادرم رو هم برگردوندیم.
اومدیم خونه سریع نهار خوردیم و دوباره رفتیم حمام چون این پسر من کلا تخصص عجیبی داره که ظرف یک روز خودش رو مثل سیابرزنگیها خودش رو سیاه و کثیف کنه. خلاصه باز هم از ترس بابام که بداخلاق نشه سریع کارهامون رو کردیم و کلی بار و بنه و اسباب و اثاثیهمون رو برداشتیم و راه افتادیم. رفتیم و رسیدیم شهر عروسمون. بقیه هم توی راه بودند و داشتند میاومدن. پدر عروسمون که فرهنگیه دو تا سوئیت برامون از خانه×معلم رزرو کرده بود. ما یک ماه بود که میدانستیم قراره بریم و دائم از طریق تلفن و حضوری از دیگران پرسیدهبودیم که برنامهتون چیه و کی میآیید. از بین مدعوین یکی از داییهام (همون که تازهدوماد داره) از همون اول گفت که ما از همون شب میآییم. خاله و دخترخاله بابام که تنها مدعوین از طرف خانواده بابام بودند هم شب قبل گفتند که شاید آخر شب بیان شاید صبح روز جمعه. خاله بزرگم هم با ما بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادری هم قرار بود با دو تا از خالهها بیان که گفته بودند خودشون از محل کار یکی از شوهر خالهها که برادر همسرجان هم هست جا رزرو کردهاند بیان و شب بیان پیش ما. در مجموع 18 نفر. توی دو تا سوئیت. دم در بابام رو صدا زدن و گفتند اسامی رو بگین که کیا قراره اینجا باشند. شماره پلاک ماشینها و اسامی تکتک افراد را یادداشت کرده بودن و به بابام هم گفتند که ماشالله چقدر زیادید!
خلاصه مامانبزرگ و بابابزرگ مادری را دو تا از خالهها آوردند و اومدند داخل و نشستند. اون دایی و اون خاله و دخترخاله بابام که قرار بود شب بمونند هنوز نیامده بودند. یهو معلوم شد که دو تا خالهها هم بدشون نمییاد که بمونند همینجا. کار از همین جا خراب شد. بابای من یه عادتی داره که همه چیز باید توی ذهنش برنامهریزی شده باشه و بعد همه چیز هم دقیقا باید طبق همین برنامهریزی پیش بره. کوچکترین عدم برنامهریزی حسابی از همه نظر به هم میریزدش. یه دفعه آشفته شد و شروع کرد به غرغر کردن و با صدای نسبتا بلند گفت که نه نمیشه اینجا بمونند و اونها توی راهند و دارن مییان و دم در از من اسم و شماره پلاک ماشین گرفتند و خلاصه جو بد شد. هر چی هم مامان بهش چشم و ابرو اومدیم محل نگذاشت و بدتر از کوره در رفت. پدربزرگ مادری هم میگفت که نه اینها نرند و بمونند و شب میخواهیم دور هم باشیم. خلاصه که اوضاع بد شد و اونها بلند شدند رفتند به همون محلی که خودشون داشتند. خانواده شوهر من هم توی راه بودند و رفتند همون محلی که همسرجان براشون رزرو کرده بود. پسرک هم که از رفتن مهمانها خیلی دلخور شده بود تا آخر شب چنان پوستی از من کند که خدا میدونه. بابا هم که همچنان در بداخلاق بودن در صدر بود و هی پسرک رو دعوا میکرد و هی اخماش تو هم بود. بعد هم زنگ زد به خاله و دخترخاله خودش و گفت حالا که دارید دیر میآیید دیگه در رو باز نمیکنن روی شما و نیایید همون صبح بیایید. به داییم هم زنگ زدیم گفتیم اینجا دیگه شام نیست خودتون شام بخورید بیایید! البته راست گفتیما. خخخ خداییش عجب میزبانهایی بودیم.
فرداش پاشدیم رفتیم آرایشگاه دنبال عروس. بعد از اون همه تنش، شب هم که خوب نخوابیدیم و صبح علیالطلوع هم که دخترخالهام رسید و همه رو بیدار کرد پسرک هم که با اخلاق بسیار درخشانی از خواب بیدار شده بود و دنبال ما اومد آرایشگاه. اونجا هم کلی حرص خوردیم. اما در کمال تعجب آرایش و موهام خیلی خوب از کار دراومد! در ضمن رژیمهای این چند وقت هم ظاهرا اثر کرده بود و یه کم لاغر شده بودم که لباسم هم خیلی بهتر بود توی تنم. خلاصه که اگر داشتم از درون از شدت حرص منفجر میشدم (تا اینجای کار از دست بابام) اما ظاهرم خوب شده بود انگار. رسیدیم خونه و دیدیم همه خیلی گرفته هستند. اول فکر کردیم مال اینه که خاله و دخترخالهی بابام که اومده بودند رفتند توی اتاق خواب سوئیت که لباسها و وسایل همه اونجا بود و در رو بستند. ما تا رسیدیم رفتیم در زدیم و یالله گویان رفتیم داخل و خلاصه مردها رو بیرون کردیم و شروع کردیم به لباس پوشیدن . حالا کلا دو تا آیینه بود که این دخترخاله بابام و دختر 13 سالهاش ایستاده بودن جلوی این دوتا آیینه و حدودا 2 دوساعتی که ما اونجا بودیم اینا داشتند آرایش میکردند! به هیچ کس دیگهای هم اجازه ندادند که از آینه استفاده کنه. یه دفعه دیدیم که مامانبزرگم میگه من لباس عوض نمیکنم (یه پیرهن مشکی گلدار پوشیده بود) گفتیم چرا و لباس عوض کنید دیدیم انگار لب و لوچهاش آویزونه. از خالهام پرسیدیم خبریه گفت آره اون دوتا خالهها زنگ زدند گریه و زاری که به ما توهین شده و ما برای نهار نمیآییم و بعد میآییم!
خلاصه از اینجا به بعد مامانم حسابی اعصابش ریخت بهم و هی اشک میاومد توی چشماش و هی حرص میخورد. حالا ما جا کم داشتیم برای اینکه مامانبزرگ و بابابزرگم رو ببریم و اینا خالهها هم میگفتند که نمیآییم که با هم بریم. راه رو هم که خوب بلد نبودیم همیشه هم راهنمای ما داداشمه که اون رفته بود دنبال عروس. یه شیر تو شیری بود که بیا و ببین. بابابزرگم تازه بلند شد رفت حمام. دخترخاله بابام کوتاه نمییومد که اتاق رو خالی کنه آقایون برن لباسشون رو عوض کنند. پسرک یه بند بدقلقی و گریه میکرد. بابام اخم کرده بود و بالای اتاق نشسته بود. ای خدا. الان هم که یادم میافته دارم حرص میخورم. خلاصه با هر بساطی بود رفتیم تالار. پسرک به محض ورود به تالار چنان قشقرقی راه انداخت که اون سرش ناپیدا! با تمام وجود و توانش عربده میکشید و گریه میکرد. به هیچ نحوی ساکت نمیشد و من رو کتک میزدن. دیگه تحویلش دادم به باباش و اون هم بردش و براش شیرکاکائو خرید. این مدت هم برنامه خوابش به هم ریخته بود و هم غذا نمیخورد.
مهمانها اومدند. نهار سرو شد و عروس و داماد آمدند و بزن و برقص و شاباش پراکنیها انجام شد. دو تا خالهها آمدند و برنامه تمام شد.
اما چیزی که این وسط خیلی دردناک بود این بود که همسرجان این وسط به مامانش زنگ زده بود و همه ماجرا را براش تعریف کرده بود. مامانش هم زنگ زده بود به اون برادر شوهری که شوهر خاله هم هست و گفته بود چون به شما توهین شده برای نهار نرید و بعدش برید (که از نظر من این فقط یه معنی داره و اون اینه که من میخوام آبروی شما رو ببرم. چون اگر کسی بهش بر بخوره که در مجلس شرکت نمیکنه و دیر اومدن یعنی اینکه میخوان جلب توجه بکنند). بعدش هم طبق معمول تلفن بازیهای مادر شوهر من شروع شد. در حالی که نه ته پیاز بود و نه سر پیاز به همه زنگ میزد و سعی در بزرگ کردن ماجرا داشت. از طرفی اون یکی خاله هم زنگ زد به مامانم که ما میخواستیم بیاییم و شوهرخاله-برادرشوهر چون مامانش دستور داده بود نیامد. خلاصه کشش ندهم که ماجرا گسترش پیدا کرد و آخرش خاله-جاری توپیده بود به مادرشوهر که به شما چه ربطی داره و به برادرشوهر بزرگتر که خودش رو انداخته بود این وسط چه ربطی داره و نتیجه این شد که مادرشوهر قهر کرده و برادرشوهر بزرگتر و زنش گروه تلگرامی خانواده رو ترک کردند! این وسط من و همسرجان هم چند سری دعوای مفصل کردیم و حسابی از خجالت هم دراومدیم.
من فقط امیدوارم این وقایع باعث بشه همسرجان دست از این خالهزنک بازیهاش برداره و یه کمی عاقل بشه.
خبر دیگه هم اینکه وسط این هیریویری همسرجان ارشد دانشگاه آزاد هم قبول شده و میخواد بره. خدا این یکی رو به خیر بگذرونه چون مطمئنم من باید به جاش همه کارهاش رو انجام بدم. فعلا همین.