آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

این روزهای سخت

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۲۸ ق.ظ

اینها رو ۲۸ اسفند نوشتم:
امروز 28 اسفنده و من در طول این ده سالی که دارم اینجا کار می کنم اولین باریه که دارم 28 اسفند میام سر کار! از اونجایی که تصمیم گرفته بودم که از 15 اسفند دیگه نیام از همون لحاظ تا امروز اومدم! البته یه کمی برنامه های مرخصی به هم پیچید و پسرک هم هفته پیش تا حالا مریض شده و من هفته پیش یه روز نیومدم و به جاش امروز اومدم که حساب کتاب مرخصی ها درست بشه.
پسرکم اسهال و استفراغ گرفته از سه شنبه هفته قبل. البته هی بگیر نگیر داره و یه روز خوبه یه روز بد. اما روزهایی که بده نه اشتها داره و عصرها هم دلش خیلی درد می گیره. می خوابه و ناله می کنه و گریه. خیلی مظلوم و جگرسوز. الهی بمیرم براش. خدا هیییییییچ بچه ای رو مریض نکنه. الهی آمین. انشالله که بچه ام زودتر خوب بشه. من هم که وقتی پسرک مریضه اصلا دلم می خواد دنیا وایسه و هیچ کاری نمی تونم بکنم. همین طور می شینم عزا می گیرم برای خودم.
یه خونه زندگی دارم که مسلمان نشنود کافر نبیند. کثیف و به هم ریخته. چون فکر می کردم که از 15 اسفند نمیام سرکار همه کار رو موکول کرده بودم به این آخر کار. بعد هم اومدم سر کار هم پسرک مریض شده و هم من واقعا این بار هییییچ کاری از دستم بر نمیاد. سر پسرک خیلی زرنگ تر و راحت تر بودم اما این بار با اینکه افزایش وزنم کمتر بوده و اصلا به اندازه اون دفعه ورم نکردم اما کاملا هیچ کاری از دستم برنمیاد. خیلی از روزها هم طرف شب انقباض های شدیدی دارم که واقعا می ترسوندم. اصلا نمی تونم هیچ کاری بکنم. سر پسرک توی ماه نه که دکترم گفتم پیاده روی برو راحت یک ساعت و نیم پیاده روی می رفتم ولی الان تا دو قدم میرم هم انقباض می گیرم و هم سرگیجه و فشارم میفته باید بشینم. خلاصه که کاملا یوزلس شدم و اصلا نمی تونم خونه ترکیده و افتضاحم رو نظافت کنم. الان هم که دیگه کارگر گیر نمیاد و راستش انقدر خونم کثثثثثثیفه که روم نمی شه حتی کارگر بیاد نظافتش کنه! حسابی عنان همه چی از دستم در رفته و می ترسم تو همین هیری ویری هم بزام! خدا خودش رحم کنه بهم.
خیلی دلهره دارم واسه همه چی. واسه پسرکم که چطوری واکنش نشون می ده. واسه پسرچه ای که می خواد بیاد. واسه اوضاع مملکت. واسه اوضاع خشکسالی. واسه همه چی.
سرکار هم که همه چیز به هم ریخته است. علیرغم اینکه بیشتر از یک ماهه که جایگزینم اومده و بهش همه چیز رو آموزش دادم اما هنوز به شدت داره گیج میزنه ضمن اینکه بعد از عید یکی دو تا برنامه خیلی عمده هست که من علیرغم اینکه باید خوشحال باشم که تو مرخصی هستم و درگیرش نیستم اما یه حس احمقانه دارم که دلم می خواست بودم! و اینکه برای همکارهام هم عذاب وجدان دارم که دست تنها می مونن. عین حماقته مگه نه اون هم بعد از اون همه نقی که سر کارم زدم اینجا! تازه خانم جانشین داره به انواع و اقسام مختلف آلارم میده که اینجا موندنی نیست و من تگرانم که مرخصی من هم تحت الشعاع قرار بگیره. ضمن اینکه رئیسمون هم به دلیل مصوبه مجلس واسه پاداش بازنشستگی به صورت ناگهانی درخواست بازنشستگی کرد و از اول عید هم رئیس جدید میاد و تازه ساختار محل کارمون هم داره عوض می شه وخلاصه که الان از نظر تثبیت آینده بدترین زمانه واسه مرخصی رفتن! بگذریم که من واقعا نمی دونم که می‌خوام بیام سرکار یا نه. اگه منطقی و عقلانی و از نظر منافع بخوای حساب کنی باید برگردم سر کار اما وقتی به شرایط بعد از مرخصی فکر می‌کنم اصلا دلم نمی‌خواد برگردم.

اینها رو امروز می‌نویسم که ۲۲ فروردینه:
۲۸ اسفند وقت نشد نوشته‌هام رو پست کنم. عید اومد و طی شد. پسرچه هنوز توی دلمه. ۱۰ روز دیگه قراره بیاد. مثل اون دفعه سر پسرک دلم نمی‌خواد دنیا بیاد. اما به دلایل متفاوت. سر پسرک از تغییراتی که قرار بود اتفاق بیفته می‌ترسیدم. توی برهه‌ی مشابه الان دلم می‌خواست همه چیز مثل قبل بمونه و تغییر نکنه. اما الان از روی پسرچه شرمنده‌ام که به این دنیا آوردمش. خدا شاهده که خیلی شرمنده‌ام. پیش خودم فکر می‌کنم این بچه شاید مقدرش بوده که به این دنیا بیاد چون اگر دو ماه از زمانی که ما برای به دنیا آوردنش اقدام کردیم گذشته بود و من تجربه اون موقع رو داشتم از دنیا و زندگی دیگه به هییییییچ عنوان برای بچه دوم اقدام نمی‌کردم. راستش الان به این نتیجه رسیدم که دلیل تصمیمم برای بچه‌دار شدن (هم اولی و به خصوص دومی) فقط از روی غریزه بوده نه عقل. همون قضاوتی که آدم در مورد آدم‌های بیسوادی که هی تق و تق بچه میارن می‌کنه در مورد ما هم صادقه به خدا. وقتی هییییییچ چشم‌انداز امیدوار کننده‌ای پیش چشم آدم نیست که حتی از آینده خودت هم مطمین نیستی چرا یه انسان بی‌پناه دیگه رو به این دنیا میاری که همه چشم امیدش به تو هست. توی خاک بر سری که اگر عرضه داشتی یه فکری به حال خودت می‌کردی.
خیلی این تغییر حال و احوالی که طی این یک سال داشتم برام عجیبه. انگار اندازه ده سال پیر شدم. نمی‌گم بزرگ. پیر شدم واقعا. الان اگر بهم می‌گفتن که می‌تونی به عقب برگردی و فقط یه چیز رو توی زندگیت تغییر بدی برمی‌گشتم  جلوی خودم رو می‌گرفتم که دوباره این حماقتی که به اسم ازدواچ کردم رو تکرار نکنم.
خیلی خسته و غمگینم. فکر کنم قبلا همینجا گفتم که سهم من از زندگی این نیست. یعنی انصاف خدا (اگر هست و انصاف داره) نباید این باشه که من توی نیمه زندگیم (در خوشبینانه‌ترین حالت) اینجایی وایساده باشم که الان وایسادم. دلم می‌خواد به خودم تلقین کنم که روزهای بهتری توی راهه. به اینکه می‌تونم زندگیم رو عوض کنم. به اینکه می‌شه من هم طعم عشق و خوشبختی رو بچشم. یه جایی زندگی کنم که کمتر استرس تحمل کنم و از فردای خودم و به خصوص بچه‌هام مطین باشم. به خدا اگر فکر کردن به بچه‌ها نبود یه لحظه هم تعلل نمی‌کردم و خودم رو از بین می‌بردم. اما  فکر اینکه اونها بعد از من چه می‌کنن چیزیه که جلوم رو می‌گیره. احساس موجود در تله افتاده‌ای رو دارم که دست و پاش حسابی بسته است. نه راه پس داره و نه راه پیش. از هر طرف که نگاه می‌کنه جز وحشت و ناامیدی چیزی نمی‌بینه.
خسته و غمگینم. خیلی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۱/۲۳
آذر دخت

نظرات  (۶)

همون ساعات اول که پست را گذاشتی خوندم ولی فرصت نشد بخونم . امیدوارم حال دلت زود خوب بشه . خیلی وقتا یادت میفتم و اگه قابل باشم دعا میکنم . تو هم در زمان اومدن نی نی گل ما رو یاد کن
پاسخ:
ممنون عزیزم. چه حس قشنگیه که ببینی یه نفر به یادته. امیدوارم شاد و سلامت باشید.
ناراحت نباش ....به دلم افتاده همه چیز عالی پیش می ره.. .
پاسخ:
ممنونم از شما. انشالله.
۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۹ مامان مهدا و محمد صدرا
سلام ...خیلی از این استرسها و دغدغه ها تقریبا بین همه ما عمومی هست..نگران نباش....و اینکه خوب حاملگی کلا آدم روی ترک دیوار هم حساس میشه.....
همه چی به خواست خدا عالی پیش خواهد رفت......
پاسخ:
ممنونم دوستم. (:
کاش یه خبر از خودتون بدی نگرانتم عزیزم . خودت و بجه ها خوبید ؟
پاسخ:
خوبیم خدا رو شکر. سعی می‌کنم پست بذارم به زودی. ممنون از احوال‌پرسیتون. :)
۰۳ دی ۹۷ ، ۱۱:۵۱ مامان مهدا و محمدصدرا
سلام عزیزم....خوبی ؟گل پسرا خوبن؟ احتمالا نی نی به دنیا اومده...قدمش مبارک
پاسخ:
سلام عزیزم. ممنون. کوچولوهای شما خوبند؟ بله به دنیا اومده :)
از جوابت خیالم راحت شد .‌ولی باز منتطرم بنویسی
پاسخ:
ممنون. ایشالا می‌نویسم. حالا که اینهمه ننوشتم دوباره نوشتن سخت شده!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی