آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

آخرهای تابستان 1400

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ق.ظ

خوب ما بهتریم خدا رو شکر.
برای پسرک درمان را شروع کردیم. یک جلسه رفتیم روانپزشک, گفت دوباره سرترالین بخوره و اگر بیخوابی داشت ملاتونین. و هفته‌ای یک جلسه بازی‌درمانی. تا حالا دو جلسه رفتیم. یک جلسه من و همسرجان و یک جلسه من و پسرک. قرار شده روزی نیم ساعت بازی کنیم با هم با کلی شرط و شروط که بعضی‌هاش اجرا نمی‌شه. مثلا اینکه پسرچه نباشه تو بازیمون. که خوب خیلی سخته. از اون طرف می‌ترسم پسرچه از این شرایط احساس کمبود توجه بگیره. درسته که بچه‌ی قوی‌تریه و از الان احساساتش را بهتر از پسرک مدیریت می‌کنه. اما بالاخره اونم بچه است.
خدا رو شکر اوضاع بهتره. هم خودم بهترم و هم پسرک. قشنگ به هم وصله روحمون.
اون جلسه‌ای که من و همسرجان رفتیم پیش مشاور, یک چشمه‌ای از شرایطی که با خانواده اون داریم را هم گفتم به مشاور. اینکه همسرجان اگر کوچکترین زمان خالی داشته باشه, باید صرف اونجا بشه. دائم داره از خواب و استراحتش می‌زنه که برسه به پدر و مادرش و از اون ور به ما که می‌رسه همیشه خسته است. خانم مشاور هم یک سری دستورالعمل داد اما خوب همسرجان در این موارد هیچ انعطافی نداره. مثلا گفت کمتر برو اونجا وقت صرف بچه‌ها کن و اینکه بچه‌ها می‌رن اونجا روی مودشون تاثیر منفی داره. بعد همسرجان فقط تیکه آخر را گرفت. گفت از این به بعد تنها می‌رم بچه‌ها را نمی‌برم. نتیجه اینکه روزی یک ساعت پیاده‌روی من هم سابید به الک این هفته. اما خوب, خیلی وقته که من دارم روی خودم کار می‌کنم که روی همسرجان تکیه نکنم و سعی کنم خودم را قوی کنم که خود از پس کارها بر بیام. اون نه از نظر احساسی و نه از نظر عاطفی, از خانواده‌اش جدا نشده. هنوز یک پسربچه است و آمادگی پذیرش مسئولیت پدر و همسر را نداره و فکر نکنم هیچ وقت هم پیدا کنه. اما فرزند بسیار بسیار خوبیه.
مدرسه‌ها هم که داره باز می‌شه. یعنی کلاس آنلاین داره آغاز می‌شه. گریه ی حضار لطفا! البته انصافا امسال استرسم خیلی کمتر از پارساله. پارسال این موقع داشتم دیوانه می‌شدم و پسرکم را هم اذیت کردم واقعا. انشالله امسال هم خوب طی می‌شه. راستش اصلا امسال دلم می‌خواد همه‌اش آنلاین باشه دیگه. تغییر و تحول سخت‌تره تا طی کردن یک روال ثابت.
این هفته یه روز پسرک را بردیم مدرسه که معلمش را در حد 20 دقیقه ببینه و بعدش هم من و پسرها برای اولین بار با هم رفتیم کافه صبحانه خوردیم. خیلی خوش گذشت بهم. خدا رو شکر. پسرک خیلی جدی رفته تو فکر ازدواج و تشکیل خانواده. تصمیم گرفته همسر آینده‌اش را ببره کافه و اونجا بهش پیشنهاد ازدواج بده :))))))
پسرچه هم شدیدا دلش می‌خواد بره مدرسه و مهدکودک. امسال هم به خاطر کرونا نمی‌شه ببرمش. امیدوارم سال دیگه که باید بره پیش یک اوضاع نرمال باشه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۲۴
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی