آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

روزمره‌های مهر 1400

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۵ ب.ظ

یک هفته‌ای هست که دورکاری‌ها لغو شده و داریم کامل می‌آییم سر کار و قراره از هفته‌ی دیگه هم ساعت کاریمون مثل قبل بشه. فشار مضاعفی داره به همه‌ی جوارحم وارد می‌شه. 
هنوز دوز دوم واکسن را نزدم. یعنی هنوز دوازده هفته آسترازنکا نشده. یه جورهایی هم می ترسم برم بزنم بسکه دفعه‌ی قبل سنگین واکنش نشون دادم. باید این آخر هفته برم قال قضیه را بکنم.
اوضاع روحی پسرک خیلی بهتره. شادابتر و کم استرس‌تر شده. اما خوب به کمک دارو. بازی درمانی هم برقراره همچنان. اما من دیگه خیلی وقت کم میارم. اون هفته اصلا ورزش و پیاده روی نکردم. اینطوری خودم دوباره پنچر می‌شم. اگه ساعت‌های کارمون برگرده به روال معمول باید باز ورزش و پیاده‌روی را منتقل کنم به ساعت‌های نهار سرکار. 
پسرچه یه کمی بدقلقی می‌کنه. سه سالگی واقعا سخته. آدم واقعا دیوانه می‌شه از دست بچه. اما خوب, اخلاقیات خوبی هم داره. خوش‌زبونه و باهوش. خیلی وقت‌ها آدم را سر ذوق میاره.
پسرک اصرار داره با خودم بیارمش سر کار. باید یه روز بیارمش. پسرک امسال خیلی راحت‌تر برای درس و مشقش همکاری میکنه. البته که اول ساله. ولی واقعا کلاس اول هم یک چالش بزرگ هست برای بچه‌ها و والدین. من که پارسال داشتم از شدت استرس دیوانه می‌شدم. معلم امسال پسرک را خیلی دوست دارم. کارش رو بلده و مسلطه. 

دلم برای روزهای وبلاگ و گودر خیلی تنگ شده. از اینستاگرام متنفرم. زردی و ابتذال را به تمام ابعاد زندگیمون نشر داده. بعد یه جوری شیک و پیک هم بسته‌بندیش کرده که آدم کلی کیف می‌کنه از بابت تماشای این ابتذال.
روابط مامان بابام و خواهرم خیلی به چالش برخورده. خواهرم هنوز هم از همون سردرگمی که بچه‌گیاش گرفتارش بود درنیومده. بیست و یک ساله است و هنوز نمی‌دونه دقیقا چی می‌خواد از زندگی. خیلی دلم می‌خواد به آرامش برسه.
با همسرجان همچنان در حال تلاش برای زندگی مسالمت‌آمیز هستیم. جالب هم هست که به محض اینکه کمی احساس رضایت می‌کنم از زندگی مشترکم زودی یه جوری می‌شه که گند زده می‌شه به احساس رضایتم. من پذیرفتم که اون ایده‌آلی که توی ذهنم هست هیچ وقت برام دست‌یافتنی نیست. دائم باید به خودم یادآوری کنم. بعضی وقت‌ها خشم مثل یک آتشفشان می‌زنه بیرون از زیرخاکسترها. یه چیزهایی هست که هیچ جوری نمی‌تونم فراموش کنم و ببخشم. خیلی دلم می‌خواد می‌تونستم. اما نمی‌تونم.

رژیم همچنان ادامه داره. مدتیه وزن کم نکردم. اما از نظر تغییر عادات غذایی موفق بوده. من باورم نمی‌شد بدنم به گرسنگی شب عادت کنه. اما عادت کردم. حس خیلی خوبیه.

دچار بیماری خرید شدم. من همیشه کنترل مخارجم را داشتم و حساب و کتابم درست بوده. اما این هم از مضرات اینستاگرامه. یه عالمه پیج لباس فالو کردم و هی می‌خرم. باید جلوی خودم را بگیرم. البته این بی‌ارزشی پول و پس‌انداز هم خودش مزید بر علت شده. آدم هی احساس می‌کنه اگه امروز نخره فردا ضرر کرده. یعنی دوباره روی ثبات اقتصادی را می‌بینیم؟

نمی‌دونم گفتم یا نه که محل کارم یه آزمون تبدیل وضعیت برگزار کرد و مرحله‌ی  کتبی را قبول شدم و باید برم برای مرحله‌ی مصاحبه. البته که اصلا دل نبستم بهش. اما خوب بعد از مدت‌ها این قبول شدن توی امتحانه خیلی بهم چسبید. البته که اصلا چیز چندان قابل عرضی نیست اما مدت‌ها بود که موفقیتی کسب نکرده بودم. کیف داشت. اما خوب احساس عجیبیه. الان که از این سر کار اومدن متنفرم باید بابت سفت و سخت کردن شرایطم تلاش هم بکنم. این دو سال تجربه‌ی  خیلی خوبی بود. اصلا دلم نمی‌خواد دوباره به اون روزها برگردم که تاریک می‌رفتم بیرون و تاریک برمی‌گشتم و همه‌اش خسته و کوفته بودم. واقعا کاش یه کاری بود که آدم نمی‌رفت سر کار اما بهش پول می‌دادند.

خدایا چقدرم من از نون و کیک پختن کیف می‌کنم. یعنی وقتی یه ظرف کیک خونگی روی کانتر آشپزخونه است انگار همه چیز توی خونه درسته. نمی‌دونم این احساس از کجا میاد. مامانم اصلا و ابدا اشتیاقی برای این جور کارها نداره. در واقع متنفره ازش. اما من واقعا لذت می‌برم. هم از آشپزی و به میزان خیلی بیشتر از کیک و نون پختن. مادر شوهر مقادیر متنابهی آرد سپوسدار کامل بهمون داده و این روزها در حال جوریدن دستور پخت کیک و نون با آرد کاملم. خودم که خیلی مزه‌اش را دوست دارم اما پسرک که کلا خیلی ذائقه‌ی محافظه‌کاری داره نمی‌خوره و همسرجان هم با ترس و لرز ماجراجویی‌هام را امتحان می‌کنه. پسرچه اما تقریبا همه چیز می‌خوره. یکی از حسرتهای بازگشت ساعت کاریم هم اینه که وقت برای فعالیت‌های آشپزی قنادیم کم دارم. 

کتاب صوتی کشف بسیار دوست‌داشتنی اینروزهامه. مشوق راه رفتن‌های طولانی, نظافت خونه و ظرف شنستن و فرصتی برای کتاب خوندن/شنیدن. توی این مدت یه عالمه کتاب/پادکست شنیدم. البته که ترجیح می‌دم کتاب‌های خوب پیدا کنم و گوش کنم. حس می‌کنم شنیدن پادکست مثل مجله خوندن می‌مونه. سرگرمی صرف.
 

بعد از مدت‌ها این روزمره‌نویسی صرف چسبید واقعا...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۲۵
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی