آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۲۳ مطلب با موضوع «پسرچه» ثبت شده است

خوب امروز بیست وهفت اسفند نود و هفته و من یه کمی دیگه تلاش کنم می‌تونم بگم که یه ساله اینجا ننوشتم!
اون روز که نوشتم خیلی غمگین بودم. حق داشتم. خیلی زیاد. توی زمان‌های زیادی از این سال هم خیلی غمگین بودم. حال و احوال و وقایعی که اتفاق افتاد در کنار افسردگی بعد از زایمان دست به دست هم دادند که حالم خیلی بد باشه. در زمان‌های متوالی فکر خودکشی توی سرم تکرار می‌شد. شدیدا تکراری و آزاردهنده. دوبار به قدری تمایلش شدید بود که خودم رو هم ترسوند. الان برگشتم سر کار. از اون بطالت و گرفتاری توی خونه راحت شدم و حالم خیلی بهتره. فعلا بابت سر کار اومدن به قدری شکرگزار و شادم که اصلا نمی‌فهمم قبلا چرا اینقدر غر می‌زدم که از اینجا متنفرم. البته که مطمئنم شش ماه دیگه دوباره به شکر خوردن می‌افتم و از کارم متنفر می‌شم! :)
شرمنده‌ام که از تولد پسرچه نازنینم اینجا چیزی ننوشتم. پسرچه شیرینه و عزیز. خدا حفظش کنه. بچه نسبتا آرومیه. باهوش‌تر از پسرک و سهل‌مزاج‌تر. خودش را با مشکل کم‌شیری من وفق داد و  با هر مرارتی که بود سینه گرفت و شیر خودم رو خورد. اتفاقی که سر پسرک من بابت اتفاق‌ نیفتادنش خون گریه کردم. البته با سر کار اومدنم خیلی مشکل ایجاد شده چون ایشون به هیچ عنوان علاقه‌ای به شیشه شیر ندارند و الان فقط فاصله شب تا صبح که پیشش هستم شیر می‌خوره و خوب این خیلی کمه و من عذاب وجدان دارم. هنوز هم بلد نیست با لیوان شیر بخوره و شیر خودم هم که اصلا اینقدر کمه که دوشیده نمی‌شه. در ضمن حضرت آقا از وقتی که دندون درآورده چنان گازهایی می‌گیره که جیغ من رو در میاره!
اما در کل نوزاد ساده‌تری بود از پسرک. روز اولی که آوردیمش خونه گذاشتمش روی تخت و کنارش خوابیدم و دو ساعت بعد با صدای دلنشین بارون و با تعجب تمام از خواب بیدار شدم که عه این هنوز خوابه! از بسکه پسرک نوزاد نیم ساعت به نیم ساعت بیدار بود و شیر می‌خواست و در فاصله‌ای هم که شیر نمی‌خواست من داشتم با رنج و مرارت شیر می‌دوشیدم. حیف که من خودم خیلی خوب نبودم که از وجودش لذت ببرم. یکی از دلایل شدید ناراحتی ام اون ماه‌های اول این بود که شدیدا عذاب وجدان داشتم بابت به دنیا آوردن پسرچه. می‌گفتم با این اوضاع مملکت اشتباه کردم. اما الان با خودم فکر می‌کنم اگه پسرچه به دنیا نیومده بود، یه چیزی توی وجودم کم بود. یعنی مادری‌ام کامل نشده بود. وجود پسرچه به من فرصت داد که چیزهایی که زمان پسرک، یا به خاطر شرایطی که براش پیش اومد، یا به خاطر بی‌تجربگی خودم، یا به خاطر اخلاقیات خاص پسرک فرصت تجربه کردنش رو پیدا نکردم، این بار تجربه کنم و خوب واقعا بابتش شکرگزارم .
سال سختی رو گذروندم (البته فکر کنم همه گذروندند توی این مملکت) متاسفانه چشم‌انداز مثبتی هم پیش رومون نیست. امیدوارم اوضاع درست بشه. درست که نمی‌شه اما امیدوارم قابل تحمل بشه.

راستی لاتاری ثبت نام کردم! خیلی احمقانه امیدوارم که ببرم. حالا اگه ببرم آیا ترامپ می‌ذاره بریم؟ آیا حالا که ارزش پولمون از پهن کمتر شده می‌شه ثابت کنم که قدرت یک سال زندگی در امریکا را دارم. اصلا می‌تونم برم اونجا؟ با دو تا بچه کوچیک؟ اصلا نمی‌دونم اما باز هم امیدوارم ببرم. داشتن یه امید اینجوری هر چند احمقانه و نشدنی این روزها خیلی لازمه!

زندگی‌مون خیلی تغییر کرده. حالا دیگه اومدیم مرکز استان زندگی می‌کنیم. مامان اینها هم همین‌جا نزدیکمون خونه خریدند. چیزی که سالیان سال دوست داشتم انجام بشه و خوب الان خیلی مطمئن نیستم که بهتر شده یا نه! چون از محل کارم که دورتر شدم و خوب شرایط سخت‌تر از اون موقع است که با مامان اینها یک طبقه فاصله داشتیم.
مامانم بالاخره قبول کرد که بازنشسته بشه و الان پسرچه رو نگه می‌داره. خیلی شرمنده‌اش هستم و می‌دونم که ته دلش راضی به این کار نبود. حالا که بعد از روزهای سخت افسردگی برگشتم سر کار و می‌بینم چقدر توی روحیه‌ام تأثیر مثبت داشته و از فکر و خیال دری‌وری کردن جلوگیری می‌کنه، بیشتر عذاب وجدان دارم بابت مامانم. امیدوارم زودتر شرایط یه جوری بشه که بتونم پسرچه رو بذارم مهد تا مامانم حداقل ساعاتی در روز رو آرامش داشته باشه.
اوضاع با همسر خیلی نوسان داره. خیلی دلم می‌خواد بتونم رابطه را باهاش ترمیم کنم و ببخشمش اما خیلی سخته. می‌دونم که ارتباط مثبت ما با هم چقققدر در روحیه و آینده پسرک تأثیر داره. اما خوب خیلی سخته. شاید امسال بزرگترین آرزو و دعام بعد از سلامتی برای همه‌مون این باشه که بتونم رابطه‌ام را با همسرم ترمیم کنم.
پدر و مادر همسر هم روزهای سختی را می‌گذرونند. پدرش علاوه بر مشکل کمر که داشت دچار فراموشی (آلزایمر؟) شده. راستش مطمئن نیستم آلزایمر باشه. البته یه سابقه فامیلی قوی دارند اما من بیشتر فکر می‌کنم که مشکل پدر همسر، افسردگی و فراموشی ناشی از اون هست. مشکل کمر و ایراد جدی در راه رفتن ایشون منجر شد به اینکه امکان فعالیت ازش گرفته بشه و خونه‌نشینی حسابی افسرده‌اش کرده. ضمن اینکه به طور متناوب سکسکه‌ی مزمن سراغش میاد که هیچ دلیلی براش پیدا نکردن و خلاصه حسابی کلافه و افسرده است. مادرشوهر هم که در حالت عادی حوصله‌ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداره این موضوع هم کلافه‌اش کرده و خلاصه که روزهای خوبی ندارند. امیدوارم هر چه زودتر آرامش و سلامتی سراغشون بیاد.
دلم می‌خواد خاطره‌ی تولد پسرچه رو بنویسم. یه کمی هم نوشتم اما باید یه موقعی باشه که خلوت باشم و ذهنم پراکنده نشه. این روزها سر کار خیلی شلوغیم که البته برای من یه جور تراپیه. اما فرصت هیچ کاری به آدم دست نمی‌ده. حالا که دارم می‌نویسم امروز هییییچ کس نیومده سر کار به جز من. مصداق کامل حسنی که جمعه‌ها می‌رفت مکتب! منم از خلوتی استفاده کردم و حالا دارم می‌نویسم.

راستی سر کار رئیسمون هم عوض شده و به جای اون رئیس مقرراتی سخت‌گیر قبلی که اجبارا بازنشست شد، یه رئیس جوان و خوش‌فکر داریم الان که فکر کنم حضور اون هم باعث شده یه کمی محیط دوست‌داشتنی‌تر بشه. فکر کن زوری می‌گفت نمی‌خواد دیگه امروز و فردا بیایید سرکار اما من که هم به مرخصی‌هام احتیاج دارم و هم اینکه اگه بمونم تو خونه دوباره اخلاقم خراب می‌شه چش سفیدی کردم اومدم!

امیدوارم دوباره زود بیام بنویسم. این مدت چند تا کامنت گرفتم از کسانی که منتظر بودن دوباره بنویسم. جدی خیلی خوشحال شدم که کسی اینجا رو می‌خونه. ماچ به لپتون خلاصه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۰۱
آذر دخت

دلم می‌خواد خاطره‌ی زایمانم رو بنویسم ثبت بشه اینجا. اما چون ذهنم آشفته است شاید متن یه کمی پراکنده بشه دیگه.
پسرچه دوم اردیبهشت به دنیا اومد. همین تاریخ نسبتا رند باعث شده بود بیمارستان به طرز وحشتناکی شلوغ باشه و کیفیت خدماتشون افتضاح.
صبح ساعت پنج قرار بود از خونه بریم به مرکز استان برای زایمان. قرار بود همسر و مامانم هم دنبال من بیان. پسرک هم با خواهرم و بابام برن خونه برادرم. خدا می‌دونه با چه حالی پسرک خواب رو گذاشت توی بغل خواهرم. خیلی استرس داشتم به خاطرش. اولین باری بود که قرار بود شب دور از من بخوابه. هر چند که خودش ذوق داشت که قراره بره خونه داییش.
زایمانم توی همون بیمارستانی بود که پسرک به دنیا اومد. با این تفاوت که پسرک اورژانسی به دنیا اومد و این یکی با برنامه‌ریزی. اما در کمال تعجب من اون بار تجربه خیلی بهتری از بیمارستان داشتم! انگار در شرایط اورژانسی بیمارستان‌ها آدم‌وارتر و حرفه‌ای‌تر رفتار می‌کنند. اون بار من از در اورژانس رفتم توی بلوک زایمان و ظرف بیست دقیقه توی همون زایشگاه آماده شدم و رفتم اتاق عمل و زایمان کردم اما این بار کلی دنگ و فنگ و آزمایش و ببر وبیار که خودش کلی استرس بهم وارد کرد و با اینکه دفعه اولم نبود اما باز هم توی زایشگاه زر زر گریه می‌کردم و خانم تخت بغلی که داشت زایمان طبیعی می‌کرد بهم روحیه می‌داد!‌
ساعت هشت صبح و به عنوان اولین نفر رفتم اتاق عمل. چقدر هم خوب شد که زود پروسه‌اش تموم شد. من دیگه طاقت اون همه استرس رو نداشتم.
این بار با اینکه دکترم گفته بود که باز هم بی‌حسی نخاعی خواهم داشت اما وقتی خوابیدم روی تخت اتاق عمل دیدم آقای دکتر بیهوشی بداخلاق ماسک رو گذاشت روی بینی‌ام و گفت نفس بکش. راستش اعتراضی هم نکردم چون اون دفعه اصلا تجربه دلپذیری نبود! این بار خود زایمان و روال بهبودش و میزان دردی که کشیدم خییییییلی کمتر از قبل بود. نمی‌دونم شاید این چیزی که در مورد سبک بودن دست دکتر می‌گن راست باشه! :) بیهوش شدم و بعد که توی ریکاوری به هوش اومدم دیدم دارن صدام می‌کنن که خانم نخواب این دستگاهه که بهت وصله بوق بوق می‌کنه! :) بعد پرسیدم بچه‌ام چطوره و گفتند خوبه. بعد هی خوابم میومد هی می‌گفتن نخواب.
درد داشتم یه کم ناله کردم اومدن مسکن زدن. بعد هی می‌پرسیدن درد داری؟ می‌خوای پمپ مرفین بذاریم؟ من که دکترم گفته بود خوب نیست گفتم نه. بعد شوهرم می‌گفت هی میومدن به همراه‌ها می‌گفتن فلانی خانمت از درد داره میمیره براش پمپ بزاریم می‌گفتن بزارید!
این بار دیگه خبری از اون لرز و سرمای عجیب و غریبی که سر پسرک حس می‌کردم نبود. شکمم رو هم حین بیهوشی فشار داده بودند و درد وحشتناک اون رو هم تحمل نکردم. خلاصه که در کل انگار بیهوشی عمومی برای من خیلی بهتر از بیحسی نخاعی بود. درد بخیه‌ها هم خیلی خیلی کمتر بود.
البته تا رفتم توی بخش هنوز پسرچه رو ندیده بودم و اون حس فوق‌العاده ای که گونه گرم و مرطوب پسرک رو وقتی تازه به دنیا اومده بود به گونه‌ام چسبوندن رو هم تجربه نکردم این بار.
وقتی رفتیم تو بخش پسرچه رو آوردن. این بار دیگه غافلگیر نشدم. پسرک که به دنیا اومد یه عالمه موی مشکی داشت و من که نوزادای فامیلمون همه بور و کچل بودن خیلی غافلگیر شدم از دیدنش. اما پسرچه همونی بود که من انتظارش رو داشتم. سفید و بور و کچل و چشم ریز! عین خودم! :)
هم اتاقی‌مون اول یه خانمی بود که تا بعد از ظهر هم دکترش نیومد که زایمان کنه و بعد هم که رفت اتاق عمل دیر آوردنش و گفتن که یه کمی فشارش افتاده. بعد اصلا جابه‌جاشون کردن و یه خانومی اومد که دوقلو باردار بود و هفته سی و چهار مسمومیت بارداری گرفته بود و زود سزارینش کرده بودن. بنده خدا خود مادر که به دلیل مسمومیت حالش بد بود تب داشت و هزار تا مشکل دیگه. نوزادها هم توی نیکیو بودن. چند ساعت بعد پسرش رو آوردن که شیر بده اما ظاهرا دختره مشکل تنفسی داشت و تا ما اونجا بودیم نیاوردنش. امیدوارم که هر دو تا خوب و سالم باشن. اما اینها هم‌اتاقی‌های خوبی نبودن. اولا که سه چهار نفر همراه داشت. بعد خودش هم سر حال نبود. توی اتاق کوچیک این همه آدم. گرمای بیمارستان! واقعا که خفه کننده بود. بعد اینها تا نوزادشون رو آوردن یه کوچولو مامانه تلاش کرد دید شیر نیومد شیرخشک را شروع کردن برای نوزاد. بعد پسرچه داشت تلاش می‌کرد شیر بخوره خوب شب اول سخته گریه می‌کرده هی گیر داده بودن به ما که چرا شیرخشک نمی‌دین. چرا بچه گریه می‌کنه ما نمی‌تونیم بخوابیم! انگار اومده بودن پیک نیک! هی مامانش به من می‌گفت شیشه شیر برو بخر. این داروخونه شیرخشک هم داره. بگو برن بخرن! گیر داده بودا! :) اما من خودم رو زدم به اون راه. البته مامانم هم هی دوباره داشت می‌گفت نمی‌شه و نداری و اینا. اما یه پرستار نوزادان بود خیلی خوب بهم روحیه داد. خدا رو شکر که پافشاری کردم و شد. مهمترین اصل همین اعتماد به نفس خود آدمه.
پسرک تا عصر خونه‌ی برادرم بود. بعد باباش رفته بود دنبالش و همه اومدند ملاقات. اولش پسرک را راه نداده بودند به خاطر آنفولانزای H1N1 و گفته بودند اصلا بچه‌ها نمی‌شه. بعد خلاصه همسر سرش رو گرم کرده و بود و پسرکم خوشحال و خندان اومد تو. از در که وارد شد از بدشانسی من داشتم به پسرچه شیر می‌دادم. اومد تو و خنده رو لبش خشک شد. یه کمی نگاه کرد و گفت اینه؟ چرا داره مامانم رو می‌خوره! بعد هی می‌خواست ببینتش و قدش به تخت نوزاد نمی‌رسید. دیگه داشت بداخلاق می‌شد که یه ماشین که قبلا خیلی دوست داشت و من براش خریده بودم را به مامان گفتم از تو کیف دربیاره و بهشت گفتم که پسرچه براش بیاره. خوشحال شد و حواسش پرت شد. بعد هم با باباش رفت بودند خونه‌ی مادر همسر. شب اول تولد پسرچه بعد از مدت ها خشکسالی یه بارون شدید اومد و من خیلی کیف کردم. بابام و خواهرم هم اومدند. خواهرم هم که کنکوری بود و سرمای سختی خورده بود و سرفه‌های جگرخراش می‌کرد اومد و از ذوق یا غصه یا هرچی زد زیر گریه :)) داداشم و خانمش و مادرهمسر هم اومدند ملاقات. همسر دیگه اون برنامه‌هایی که برای پسرک داشت و اینجا دیگه اجرا نکرد. شیرینی هم شد یه جعبه کیک که مامانش آورد :)))  هدیه هم که هوتوتو. البته وضعیت مالی هم مساعد نبود. 
صبح فرداش هم اومدند برای داستان‌های قرتی بازی که برای عکس نوزادی بچه را بیارید. من هم تمایلی نداشتم با توجه به اوضاع آنفولانزا و غیره عکس بگیرم از پسرچه که باید بره توی اتاق عمومی لختش کنند و غیره. بعد اینقدر خانمه برام پشت چشم نازک کرد بعد هم گفت اونهایی که عکس نمی‌خوان بگیرن نوبت شنوایی سنجی‌شون می‌افته آخر.
شب قبلش هم پرستار اتاق ما یک پرستار کمکی بود که جزو کادر ثابت نبود و اون شب اومده بود. خیلی وارد نبود. یادم نیست چه مشکلی برای آنژیوکتم پیش اومد که اومد یکی دیگه برام بذاره. اشتباه زد و سرم رفت زیر پوستم و روی دستم بااااد کرد و دردناک شد. صداش زدیم اومد دوباره زد اما به خاطر کندن و دوباره زدن و اینا چسب‌ها خیس شد و آنژیو درست فیکس نشد روی دستم. از اون طرف هم من می‌خواستم هر طوری شده به پسرچه شیر بدم و برام مهم نبود که وضعیت آنژیو چطوریه. یه بار اومد دارو بده گفت اینو مواظب باش کنده نشه، گفتم آخه چکار کنم می‌خوام شیر بدم چسبش شله. اومد یه دوتا چسب الکی زد روش و بدتر سنگینش کرد و یه پوزخند بدی هم زد و رفت. یه کمی بعد داشتم با پسرچه کشتی می‌گرفتم که یهو دیدم آویزون شده و چسبش کنده است. به مامان گفتم بگو بیاد درستش کنه. مامان رفت بهش گفت، گفته بود که من که گفتم مراقب باش. بعد هم نیومد. من هم لجم گرفت گرفتم کشیدم بیرون آنژیو را (همین قدر بی‌اعصابD:) بعد دیگه خون بود که می‌زد بیرون منم حرصم گرفته بود. حتما به همکاراش گفته بود این دختره زبون نفهمه بهش گفتم مراقب باش لجبازی کرده. اما خداییش آنژیو خراب بود. بعدش دیگه یکی از پرستارهای خوب بخش اومد و خیل عالی آنژیو را زد و تا وقتی که رفتیم هم مشکلی براش پیش نیومد دیگه. 
خلاصه که تمام مراحلی که دفعه‌ی قبل برای پسرک به سادگی انجام می‌شد حالا خیلی به دردسر خورد. مامانم هم از گرمای بیمارستان و بی‌خوابی کلافه شده بود و کلا چون از به دنیا اومدن پسرچه ناراضی بود خیلی بداخلاق شده بود. هی با پرستارها بحثش می‌شد و می‌خواست بره خونه کلا. جوری شده بود که من هی به مامانم دلداری می‌دادم و می‌گفتم آروم باش و از پرستارها عذرخواهی می‌کردم. 
بد نیست یه اشاره‌ای هم به برخورد مامانم نسبت به تولد پسرچه داشته باشم. مامانم کلا وقتی داداشم ازدواج کرد، معتقد بود که دیگه نوبت اونه و باید تمام توان مالی و جسمی و روحیش را متمرکز به اون بکنه و دیگه من به اندازه کافی از مزایای خانواده استفاده کردم :) البته یه عالمه دلخوری از همسرجان هم داشت که در این طرز فکر بی‌تأثیر نبود. اولین بار که بهش گفتم پسرچه داره می‌آد قبل از عروسی داداشم بود و با دلخوری گفت یا ابالفضل، حالا چه عجله‌ای بود. بعد توی کارهای ازدواج برادر هم حضور پسرک یه کم دست و پاگیرشون بود و همزمان با بیماری مادربزرگم بود بچه‌ام خیلی خیلی اذیت شد که تأثیر روحی اون دوران هنوز هم روش هست. بعد هم توی دوران بارداری با اینکه توی دو طبقه‌ی بالا و پایین بودیم، مامانم اصلا اینطوری نبود که بگه بیا برات این غذا رو درست کردم و تو آشپزی نکن و اینا. حتی توی دوران بارداریم یه آنفولانزای سختی گرفتم که سرفه‌های جگرررررخراش می‌کردم یه بار حتی به زبون آوردم که دلم شوربا می‌خواد مامانم دستور پختش را بهم داد :) بعدش هم یه بار نشاسته و گلاب و اینها را بردم بالا گفتم مامان می‌گن فرنی برای سرفه خوبه من پاهام درد می‌گیره سرپا وایستم می‌شه برام فرنی درست کنی، با بی‌میلی درست کرد. 
اینها را که می‌گم الان عصبانی نیستم. من مامانم را درک می‌کنم که مسائل چطوری توی ذهنش دسته‌بندی شده. اون موقع راستش خیلی از دستش ناراحت و عصبانی بودم. اما طی این دو سه سال، خیلی ماجراها برام کم‌رنگ شده و سعی می‌کنم درک کنم آدم‌ها را و اینکه خودم را عادت بدهم که از هیییچ کسی هیییچ انتظاری نداشته باشم. اما خوب یه وقت‌هایی فیلم یاد هندستون می‌کنه. اما الان واقعا از ته دلم از مامانم دلخور نیستم. واقعا اینو می‌گم.
خلاصه که آخرش با یه کمی دلخوری و دعوا با کادر بیمارستان از بیمارستان مرخص شدیم و با استرس رفتیم خونه. رسیدیم خونه من واقعا غصه‌ام بود که الان مثل پسرک باید نیم ساعت شیربدم، نیم ساعت بدوشم و خواب و اینا هیچی. خیلی هم خسته بودم. با غصه رفتم پسرچه را گذاشتم روتخت. پسرک با مامانم اینا رفت بالا و من هم رفتم کنار پسرچه گفتم تا خوابه یه چرتی بزنم. دو ساعت خوابیدم، تب و لرز شیر هم داشتم. وقتی بیدار شدم صدای بارون می‌اومد و من هاج و واج که واقعا دو ساعت خوابیدم و این بیدار نشد. پاشدم گرسنه بودم مثل فیل و یه کیک خوردم که هنوز که هنوزه خوشمزگی‌اش زیر دندونمه. خدا رو شکر شیرم هم خوب شد. البته از بس اشتهام زیاد شده بود به خاطر شیردهی، حسابی وزن اضافه کردم. دردم هم به نسبت زمان پسرک خیلی کمتر بود و کلا سر پا بودم تقریبا. پسرچه باز هم خوابید و بعدش بیدار شد. 
ادامه‌ی روزها هم مشکل اصلی‌مون چالش با پسرک بود که با شرایط جدید عادت کنه. شب‌ها وقتی که پسرچه گریه می‌کرد استرس می‌گرفت. یه دو شب مامانم اومد پایین پیش ما خوابید و پسرک را بر می‌داشت می‌رفت توی اتاق خواب و ما توی هال می‌خوابیدیم. بعدش دیگه بهش گفتم نیاد و خودم می‌تونم هندلش کنم. پسرک پیش باباش می‌خوابید و من و پسرچه روی کاناپه چون برای من راحت‌تر بود. خیلی تلاش کردم پسرک احساس طردشدگی نداشته باشه اما خوب آخرش نمی‌شد. دیگه اون امپراطوری‌اش به هم خورده بود. تا یه مدت واقعا چالش داشتیم. همش کارهای پسرچه را تقلید می‌کرد و می‌خواست مثل اون باشه. اما کم‌کم خیلی بهتر شد. از وقتی که رفت پیش‌دبستانی خیلی بهتر جایگاه خودش را پیدا کرد. البته هنوز هم که هنوزه با هم دیگه اصطکاک دارند اما هر کدوم توی جای خودشون. 
مشکل بعدی هم خواهرم بود که سرماخوردگی کار دستش داد و ریه‌اش عفونت کرده بود و در واقع پنومونی شده بود. تا یک ماهی دستمون بند بود. آنتی بیوتیک تزریقی و اسپری و .... مامانم می‌گه دچار بی‌توجهی شده بود بچه :) خلاصه که بهش گفتیم خدا بهت رحم کرد. 
دیگه در ادامه هم که ماجراهای اسباب‌کشی و اصطکاک‌هام با همسرجان که خودش مثنوی هفتاد منه و واقعا من را از لحاظ روحی فرسوده کرد و الان دارم تاوان اون روزها را پس می‌دهم. واقعا حس می‌کنم که این سه سال اندازه ۱۵ سال پیرتر شدم و تجربه پیدا کردم و اصلا یک احساس پیرفرزانه‌طوری به من دست داده که می‌دونم خیلی کاذبه و دوباره ۵ سال دیگه می‌گم چقدر اون روزها خر بودم! بیشتر از ۷۰ درصد موهام سفید شده و به خاطر دهن‌کجی با روزگار هم رنگش نکردم و فعلا هم قصدش را ندارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۲:۳۵
آذر دخت

کی بود قرار بود زود به زود بیاد؟ حتما من نبودم!
نمی‌دونم از کجاش باید بنویسم و اینکه با این وضعیت نوشتن من آیا هنوز کسی اینجا رو می‌خونه یا نه و اینکه آیا اصلا کسی هنوز وبلاگ می‌خونه یا نه؟ امروز که بعد از نزدیک 5 ماه اومدم 5 تا کامنت داشتم که چهارتاش ابراز محبت دوستان ندیده بود که خیلی بهم چسبید و چند تایی هم خصوص در مورد اون پست diastasis Recti که هنوز دارم براش کامنت مشورت خواهانه می‌گیرم که باید به دوستان عرض کنم اگر من بیل‌زن بودم یه بیل به شیکم خودم می‌زدم و اینجوری یهویی وارد بارداری دوم نمی‌شد. بله من اون مشکل را اصلا حل نکردم و الان در ماه ششم بارداری یه شکم عظیم دارم که قطعا بعد از بارداری مشکلش تشدید خواهد شد.  حالا صبر کنید بیبینید اگر به امید خدا و به سلامتی زاییدم چه گلی به سر این شیکمم می‌گیرم اگر نتیجه‌ای داشت به شما هم می‌گم!‌:))
خوب، اینکه چرا این مدت ننوشتم دلایل زیادی داشت. یکی اینکه اون اوایل خیلی حالم بد بود. در کل ویارم مثل پسرک بود مدلش اما یا شدتش بیشتر بود یا اینکه چون امکان استراحت نداشتم بیشتر بهم فشار میومد. اصلا می‌خواستم بمیرم. اون همه هم که امیدوار بودم که نزدیکی به مامانم این دفعه به نفعمه خوب اصلا اینجوری نشد و به دلیل همون درگیری‌های عروسی و اینها مامانم اصلا وقت سر خاروندن نداشت و تو بگو یه وعده غذا توی اون دوران ویار من! تازه اینقدر درگیر بودند که پسرک رو هم کمتر از قبل هندل می‌کردند و خلاصه من خیلی بهم سخت گذشت و پسرک نازنینم بیشتر. من همش از ساعت نه شب روی مبل می‌خوابیدم و هی میومد منو صدا می‌زد که مثل قبل باهاش بازی کنم و من هر بار با حال تهوع و تپش قلب و خلاصه حال خراب بیدار می‌شدم و بعضا دعواش هم می‌کردم. از همسرجان هم اگر می‌خواستم کمک کنه یه جوری رفتار می‌کرد انگار دارم برده‌داری می‌کنم. کمکی هم که ازش می‌خواستم در حد این بود که مثلا بسته بندی صبحانه و نهار فردای خودش رو آماده کنه و دیگه حداکثرش مثلا دو تا لقمه نون و پنیر واسه صبحانه من و پسرک بگیره و یه جوری با عصبانیت این کار رو مِی‌کرد انگار می‌گفتم مثلا کل فامیل من رو مهمونی بده! و متأسفانه اگر ازش می‌خواستم توی کارهای پسرک یه کمی کمکم کنه هم تمام دق و دلی‌ها رو سر پسرک نازنینم در می‌آورد و هی هم بهش می‌گفت که مامان نی‌نی‌کوچولو توی دلشه نمی‌تونه فلان کار رو بکنه نتیجه‌اش شد یه غم بزرگ توی دل پسرکم و پیدا کردن علائم اضطرابی که این روزها بزرگترین دغدعه و غصه‌ی منه.
اوضاع کاریم هم طوری بود که خیلی نمی‌تونستم مرخصی بگیرم و خلاصه دو سه ماه اول اینجوری سخت گذشت. البته دوره‌ی ویارم از زمان پسرک کوتاهتر بود و سر دوازده هفته خدا رو شکر تموم شد و من از این رو به اون رو شدم و خدا رو شکر تونستم عنان یه سری کارها رو دستم بگیرم.
اما بعدش تازه ماجراهای بعدی شروع شد. عروسی داداشم که برای 23 آذر فیکس شده بود. از اوایل مهر حال مادربزرگ پدری‌ام که فکر کنم قبلا هم گفته بودم که حالش چندان مساعد نبود و به دلیل سرطان کبد دکترها یه ددلاین یکساله رو براش مشخص کرده بودند به وخامت گذاشت. اون که این حدودا نه ماه از زمانی که براش تشخیص گذاشته بودند را نسبتا خوب و بدون علامت شدیدی سپری کرده بود یکدفعه افتاد توی دوره شدید بیماری و ظرف یکی دو ماه شدیدا بیماری پیشرفت کرد.
شرایط جوری شد که برگزاری عروسی داداشم در هاله‌ای از ابهام بود. توی این شرایط سخت ما هم خانواده زن داداشم حاضر نشدند ذره‌ای از رسم و رسوماتشون کوتاه بیان و چند بار مامانم اینها رو کشوندند شهر زن داداشم. ضمن اینکه به نسبت رسومات ما هم کلی از کارهایی که اصولا باید خانواده دختر انجام بدهند و و تقبل کنند رو گفتند ما رسم نداریم و مثلا کلی مامان و بابای من باید عروس خانم رو برمی‌داشتند هی اینور و اونور می‌بردند تا ایشون لطف کنند و فرش و لوستر و غیره بپسندند و بخرند. چیزهایی که از نظر رسومات شهر ما کاملا با خانواده دختره. فقط کافی بود مثلا یکی مثل مادرشوهر من یه همچین چیزی رو خبردار می‌شد! یا اصلا مامان من یکی مثل مادرشوهرم بود. دیگه خوراک طعنه و کنایه سه سال این عروس جور بود! اما خوب وقتی آدم مثل این زن داداش من شانس داشته باشه و از اول به قول معروف گلیم بختش رو سفید بافته باشند، من به شخصه جرئت یک کلمه سخن گفتن نداشتم. اگر کوچکترین اعتراضی می‌کردم که مثلا مادر من شما که خودت راه به حالت نمی‌بری و شاغلی و یه مادرشوهر محتضر داری چرا باید کلی وقت و انرژی صرف کارهایی بکنی که بهت مربوط نیست یا اینکه چرا باید تا گوشت توی فریزر عروس خانم رو هم تو تأمین بکنی، مامانم زودی پخی می‌کرد توی دلم که حساب کار خودم رو بکنم. خلاصه که آی حرص خوردم من. آی حرص خوردم. واقعا خواهر شوهر بودن کار دوشواری است و آدم ناچارا خبیث می‌شود! یه وقتهایی واقعا از خودم می‌ترسیدم! خداییش یکی از ترسناک‌رین حس‌هایی که می‌تونه انسان رو درگیر خودش کنه حسادت! واقعا با تمام وجودم آرزو می‌کنم که بتونم این حس رو توی وجود خودم بکشم اما خوب سخته! :))
دیگه کلی با خوف و رجا و نگرانی گذشت که آیا این مراسم برگزار می‌شه یا نه. همزمان با این وخامت حال مادربزرگم متوجه شدیم که عمه‌ام هم دچار سرطان شده و مشغول شیمی‌درمانیه و همچنین پدربزرگ مادری‌ام هم توده‌ای توی حنجره‌اش داره که به دلیل محلش امکان نمونه‌برداری و جراحی‌اش نیست و باید رادیوتراپی بشه! یعنی آنچنان درگیری‌های ذهنی داشتیم که خدا می‌دونه. و اینجا بود که من دچار یکی از سخت‌ترین عوارض حاملگی این دفعه شدم. دچار حملات اضطرابی شدیدی می شدم که واقعا بعضا از خدا طلب مرگ می‌کردم. بیس کلی‌اش هم نگرانی بیمارگونه در مورد پسرکم بود. دائم افکار بد و منفی در مورد پسرک و سلامتی‌اش می‌کردم که خوب البته همچنان هم ادامه داره. در یک موردش، پسرک یکی دو روز توی اون اواسط پاییز که یه کمی سر شده بود دچار تکرر ادرار شده بود. من یک روز که سر کار بودم و یکی از حملات نگرانی بهم دست داده بود فکر کردم که نکنه علامت دیابت باشه. عصرش رفتم خونه و به مامان گفتم که خوبه با گلوکومتر بابا قندش رو اندازه بگیریم و گلوکومتر قندش رو 250 نشون داد در حالی که بقیه رو حدود 120 که نرمال بود نشون می‌داد. قرار شد فردا بریم آزمایش اما شبی که سپری کردم نگفتنی بود. هزار بار مردم و زنده شدم و الان همش امیدوارم که اون حال و احوالی که من توی اون نزدیک 24 ساعت داشتم به این یکی نی‌نی خیلی آسیبی نزده باشه. فردا صبح پسرک رو بردیم آزمایش خون و ادرار ازش گرفتیم و خوب خیلی بچم اذیت شدو هنوز هم ازش به عنوان یه خاطره بد یاد می‌کنه. عصرش مامانم رفت نتیجه قند ناشتاش رو گرفت که نرمال بود و از پشت تلفن بهم گفت و من همش گریه می‌کردم پشت تلفن. اما بعدش آزمایش خونش کم‌خونی نشون داد و تازه دور جدید اضطرابها برای اون شروع شد. اینقدر هم سرمون شلوغ بود که به هیچ نحوی فرصت نمی‌شد پسرک را ببریم دکتر اطفال. در این بین همسرجان هم حسابی درگیر بود البته اون که همیشه درگیره من یادم نمیاد چی بود. فکر کنم فکر و ذکرش پایان‌نامه فوق لیسانسش بود. قرار بود پایان‌نامه نده و آ»وزش محور طی کنه اما گفتند که نمی‌شه و اون هم دیگه حساب ذهنش درگیر این ماجرا بود و حتی فرصت نمی‌شد که یه تفریح کوچولو بریم که یه کمی حال و هوای من عوض بشه. دیگه برای روز تولدم قرار شد هر دو مرخصی بگیریم و بریم رستوران و بعدش هم پسرک رو ببریم دکتر. دکترش هم آزمایش رو دید و گفت با این فاکتورها مشکلش تالاسمی مینور هست و بعد هم از اونجایی که دکتر فوق‌العاده‌ایه مشکل اصلی رو زود تشخیص داد و گفت ایراد کار غذا نخوردن و ضعیفیش خود تو هستی و تو اضطراب داری و این اضطراب را به بچه‌ات منتقل کردی و تو اینجوری داری کودک‌آزاری می‌کنی و این رفتارت برای بچه طبعات بعدی داره و ... که واقعا همه رو راست می‌گه. خلاصه یه کمی از اون لحاظ خیالم راحت شد و وارد فازهای بعدی نگرانی شدم که سلامت نی‌نی جدید بود!
بمیرم برای این نی‌نی جدید. من کلی فکر کردم که حاملگی بعدیم شرایطش بهتر خواهد بود و آرامش خواهم داشت و اشتباهات و استرس هایی که سر پسرک داشتم رو نخواهم کشید و به بچه هم تحمیل نخواهم کرد اما متأسفانه کلی استرس نامربوط به این کوچولو وارد کردم و واقعا شرمنده‌اش هستم. توی همون روزها رفتیم سونوی آنومالی و معلوم شد که نی‌نی دوم هم یک پسرچه است. همسرجان خیلی غصه خورد اما من ذره‌ای برام اهمیت نداشت راستش که دختر باشه یا پسر. و همین که سونوگرافیست گفت که تا اینجای کار همه چیز خوب و نرمال هست یه دنیا برام ارزش داشت.
در ادامه عروسی داداشم خدا رو شکر برگزار شد. حدود 20 روز بعدش مادربزرگم فوت کرد. و در تمام این مدت بخش زیادی از استرس‌ها و اعصاب‌خوردی‌ها به پسرک نازنینم منتقل شد و ناگهان به خودمون اومدیم و دیدیم که پسرک توی مهد شدیدا ناسازگاری می‌کنه. بدترین چیز اینکه بچه‌ها رو می‌زنه و یه سری علائم اضطرابی نشون می‌ده.
در ادامه هم خودم دچار یه افسردگی شدید شدم که خوب با این اوضاع و احوال این روزها گریبانگیر همه است. حسابی از اینکه بچه دوم رو آوردم پشیمون شدم. به خودم گفتم با این اوضاع مملکت، با این وضع زیست محیطی و اقتصادی و امنیتی که هر لحظه آدم حس می‌کنه بیشتر داره به سمت قهقرا می‌ره من با چه عقلی یه انسان دیگه رو دارم میارم به این دنیا. بعد هی نگرانتر شدم و هی نگرانتر. بعد اصلا از به دنیا آوردن پسرک و بعدش ازدواج کردنم. بعد حسابی پشیمون شدم که چرا دنبال مهاجرت کردن رو نگرفتم و حالا با این شرایطی که دارم دیگه برام غیرممکنه اقدام برای مهاجرت. اوضاع و احوال هم که دیگه کم نگذاشت برای بدتر کردن حالم. از یک طرف ناامیدی همه‌گیر از عملکرد دولت. بعدش خشکسالی نباریدن یک قطره باران. بعدش آلودگی هوا که توی شهر ما واقعا به طرز ترسناکی زیاد بود و افرادی که از تهران برای مراسم مادربزرگم اومده بودند رو هم غافلگیر کرد. بعدش اوضاع اقتصادی و نبودن پول و زمزمه‌ها از ندادن حقوق‌ها و غیره. توی خانواده هم که اوضاع قاراشمیش. تازه خودمون هم از لحاظ مالی اوضاعمون خوب نیست و تا خرخره خودمون را انداختیم تو قرض و حداقل نمی‌شه برم یه کمی پول خرج کنم حال دلم خوب شه!
این روزها بالاترین دغدغه‌ام حال و احوال روحی پسرکمه. خیلی براش عذاب وجدان دارم. فکر می‌کنم خیلی بهش صدمه زدم. من از روی حماقت فکر می‌کردم که باید الان خودم کاری کنم که یه کمی وابستگی‌اش به من کم بشه تا در آینده که پسرچه میاد خیلی صدمه نخوره برای همین یک سری از کارهاش مثل حمام و بعضی از نوبت‌های دستشویی و اینها رو به باباش واگذار کردم. طی مدتی هم که به خاطر ویار یا اوضاع خراب روحی حالم خوب نبود یه کمی توجهم بهش کم شد. توی خونه مامانم اینها هم هیشکی حوصله بچه‌ام رو نداشت و همش بهش می‌گفتن حرف نزن و هی می‌ذاشتندش پای تلویزیون. همه اینها دست به دست هم داد که پسرچه احساس طردشدگی بهش دست بده. ضمن اینکه امسال خاله مهدکودک هم خیلی وارد به نظر نمی‌یاد و پسرک نتونسته باهاش ارتباط خوبی برقرار کنه و هر روز می‌گه که من نمی‌خوام برم مهدکودک. لجبازی فرساینده که اقتضای سنش هست رو هم اضافه کنید و همسرجان که همش باهاش اصطکاک داره سر هر چیزی. خلاصه که خیلی نگرانشم و نگران آینده نزدیک که با اومدن پسرچه بیشتر آسیب نبینه. خلاصه که برام آرزوهای خوب بکنید. در صدر همه سلامت پسرک و پسرچه و آرامش دل پسرک و توان و قدرت مضاعف برای خودم که بتونم از پس زندگیم بر بیام.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۱۰
آذر دخت