آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۶۵ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

به روایتی (واقعی) دیروز و به روایتی (شناسنامه) امروز روز تولد منه. خودم دیروز رو دوست دارم اما شش ساله که دیروز برام تولد گرفته نمی‌شه چون همسرجان به نحو عجیبی اصرار داره که هی روز شناسنامه‌ای رو به رسمیت بشناسه.
هر چقدر پارسال از تولدم خوشحال بودم، امسال اصلا خوشحال نیستم. 30 سالگی رند بود و 31 سالگی پادرهوا! خستگی مزمن این روزها رو که یک ماه و نیمه حتی یک ساعت هم مرخصی نگرفتم (چه هنر بزرگی! اما برای من واقعا هنر بزرگیه!) با سرماخوردگی که دیروز با گلودرد شروع شد جمع بزنید با فشار کاری که دو ماهه ذره‌ای ازش کم نمیشه اون وقت می‌بینید که با چه معجونی دارم سر و کله می‌زنم این روزها! تازه از اوضاع جسمی‌ام هم اصلا راضی نیستم. باورم نمی‌شه پارسال این موقع با چه پشتکاری ورزش می‌کردم و الان چقدر تنبل و تن‌پرور شدم. خودم هم خسته شدم بسکه این تکرار مکررات را گفتم. دیگه امروز زدم بر طبل بیعاری و گفتم یه دو خط اینجا بنویسم.
خلاصه که تولد 31 سالگی‌ام را تا حالا دوست نداشتم. یادم افتاد به تولد 29 سالگی‌ام. اون سال هم که باردار بودم و روزهای آخر و خیلی خسته و همسرجان هم که یادش رفته بود کلا و تازه فردای تولدم هم خوردم زمین و... حالا امیدوارم ادامه 31 سالگی  خیلی بهتر از 29 سالگی‌ام باشه.
حرف زیاده و تمرکز و وقت کم. امیدوارم به زودی بیام و با فراغ خاطر بنویسم. فعلا تا درودی دیگر بدرود!

پی‌نوشت: دیروز مامانم اولین کسی بود که وقتی سر کلاس آلمانی بودم بهم اس ام اس زد و تبریک گفت. هر چند ساعت 2 و نیم بود اما خوب اون یادش بود دیگه! مادر سخت بتونه تولد بچه‌اش یادش بره!

پی‌نوشت 2: درسته که توی متن لینک می‌دم به نوشته‌های گذشته اما این جوری که نوشته‌ها منتقل شدند بدون فاصله و اینتر و پاراگراف‌بندی خودم هم حوصله نمی‌کنم دوباره بخونمشون چه برسه به خواننده‌های احتمالی اینجا! آیا روزی فرصت می‌شه که من این نوشته‌ها رو درست کنم؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۱
آذر دخت

این روزها من هم دارم تهدید تکنولوژی برای ابزارهای ارتباطی قدیمی رو حسابی حس می کنم. این روزها بیشترین درگیری ذهنی من برای پیدا کردن سوژه، صرف پیدا کردن سوژه برای اینستاگرام می شه! البته اونجا خیلی باید مراعات کرد. اکانت اینستاگرامی که توش پست می کنم با اسم و رسم خودمه. خوب البته به جز خواهرم و دو تا دوستهام هم خواننده نداره! اما سعی می کنم سوژه های کلی و حساسیت برنیانگیزاننده! پیدا کنم. خیلی سرگرم کننده است. واقعا اینستاگرام خیلی دوستداشتنیه!
از طرف دیگه با کمال تعجب چند وقتی هست که حس می کنم کتاب خوندن دیگه برام اون جذابیت همیشگی رو نداره و این خییییلی عجیبه! من تا همین یکی دو سال پیش بزرگترین تفریحم و لذت بخش ترین ساعات زندگیم زمانی بوده که برای کتاب خوندن صرف می کردم و امروز اصلا هیچ شوقی برای کتاب خوندن توی خودم احساس نمی کنم! خیلی عجیبه!
تکنولوژی داره عادات خوبمون رو تهدید می کنه. باید حواسمون باشه.

**********************

در مورد اضافه وزنم هم باز شکست خوردم. اصلا انگیزه و توانییم رو از دست دادم. به این نتیجه رسیدم که برای سالم خواری و کنترل وزن باید حسابی انرژی صرف کرد. به محض اینکه نسبت به خودم بی توجه می شم کنترل وزنم از دستم در می ره. نه حوصله اش رو دارم و نه وقتش رو که برای غذا برنامه ریزی کنم. و طی یک پروسه کاملا بیمار، آدم دائما تمایلش به سمت غذاهای پرکالری و ناسالم می ره. توی این هفته چند دفعه من سیب زمینی سرخ کرده درست کرده باشم خوبه؟! و در عین حال تحرکم هم خیلی کم شده. چون دائما خسته ام یا سرم شلوغه و وقت ندارم که حتی روزی نیم ساعت پیاده روی کنم! در نتیجه دچار عارضه های کم تحرکی مثل یبوست هم شدم!

*****************************

مشکل فاصله بین عضلات شکمم ظاهرا داره جنبه جدی تری پیدا می کنه. احتمالش هست که به فتخ تبدیل شده باشه! هنوز وقت نکردم برم دکتر. باید به اون هم برسم!

**************************

سر کارم خیلی داستان های جالب هست برای نوشتن. خیلی جواب برای سوال هایی که سال ها ذهن خودم رو مشغول کرده بود و حالا به نحو خیلی قشنگی دارم جوابشون رو پیدا می کنم. کاش می شد بنویسمشون. نوشتنشون به نحوی که کارم و محلش لو نره خیلی سخته. یعنی من بلد نیستم اینقدر مبهم بنویسم! باید یه وقتی پیدا کنم و یه پروتکل برای نوشتنش ابداع کنم. باید یه وقتی پیدا کنم!

*****************************

یه جورهایی خودم رو انداختم توی رودربایستی و دارم می رم کلاس زبان آلمانی! ای بابا! امان که چقدر سخته و چقدر من که وقت ندارم درس بخونم از بقیه عقبم و چقدر شاگرد تنبل کلاس بودن سخته! ای داد! این چه غلطی بود کردم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۶
آذر دخت

این روزها دلتون نخواد اوضاع و احوالی دارم که نگو و نپرس! همکار اصلی ام که با هم در یک زمینه کار می کنیم رفته یه مسافرت سه هفته ای. در نتیجه من دارم جای دو نفر کار می کنم با بار کاری بسیار سنگین. کلا حجم کاری این روزهامون چندین برابر مواقع دیگه است. یکی دیگه از همکارها داره کلا از اینجا می ره و آقای دکتر تصمیم گرفتند که کارهاش رو به من تحویل بده پس دارم هم آموزش می بینم و هم کارهای ایشون را انجام می دم. تا اینجا شد جای سه نفر. حالا جای شکرش باقیه که کار این یکی همکار سبکه به نسبت. بعد منشی مون هم هی نمی یاد و من باید برم توی دفتر منشی هم بشم که می شه چهار نفر. تازه برای تکمیل کار، آبدارچی هم بعضی وقت ها نمی یاد یا سر به زنگاه غیبش می زنه و باید بعضا برای دکتر چایی هم ببرم که دیگه نور علی نور!
راستش کار رویایی من قرار نبود اینقدر حجمش سنگین باشه. دو هفته پیش یک روز هم مجبور شدم مأموریت برم تهران که خیلی خسته کننده بود. یه وقت هایی احساس عجز می کنم از حجم بالای کار! بابام می گه خودت دستی دستی خودت رو انداختی تو هچل! من کار اینجا رو دوست دارم. تنوعش و جنسش رو دوست دارم اما دلم می خواست یه کمی کمتر بود که آدم وقت سرخاروندن هم داشت!
بعدش یه کمی هم از اینکه باید کارهای بیربط انجام بدم (همین که جای منشی بشینم بعضی وقت ها و ...) دلخور می شم.
من همیشه ایده ام این بوده که کارم نباید به حریم زندگی ام تجاوز کنه. بلکه هم که بعضی وقت ها باید باری از زندگی رو هم به دوش بکشه. اما این دو هفته اخیر کارم بدجوری وارد حریم زندگی ام شده. شب ها همش دارم خواب کارم رو می بینم و خسته ام. اما خوبیش اینه که این روزها که هوای روابط با همسرجان ابریه سرم به کار گرمه و خیلی اذیت نمی شم. نمی دونم. شاید هم دلیل اینکه اینقدر طولانی شده اینه که حالش و وقتش رو ندارم که بهش فکر کنم و باز طبق معمول کوتاه بیام و منت کشی کنم. شاید دارم اشتباه می کنم. اما دیگه از اینکه همش من نیم من شدم خسته ام. آدم ها باید جایگاه و نقششون رو توی زندگی بفهمند و بپذیرند و همین طور مسئولیت رفتارها و کارهاشون رو. همسرم خیلی بچه گانه رفتار می کنه. مثل یک پسربچه کوچیک قهر و لجبازی می کنه. همش طلبکاره و هیچ چیزی هیچ کاری یا فداکاری طلبش رو صاف نمی کنه. نمی دونم بابت چی من و خانواده ام اینقدر بهش بدهکار شدیم!
خلاصه که درگیری های این چند وقت (هم کاری و هم فکری) مانع از سر زدنم به اینجا می شد. کار به جایی رسیده بود که امروز بابت 20 دقیقه آخر وقتی که برای ترجمه نامه یکی از همکارها صرف کردم حسابی احساس عذاب وجدان داشتم که وقتم تلف شد!
پی نوشت: پسرک هم که همچنان در حال استاد کردن همه ویروسهای شایع این روزهاست. خدا حفظش کنه برام. اگه اون نبود که دیگه نور قلبم خاموش بود. با اینکه با اون همه حرصی که بهم می ده و غصه هایی که بابت رفتارهای همسرجان باهاش می خورم خودش جیگرم رو سوراخ سوراخ می کنه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۷
آذر دخت

آخرین روزهای تابستان به بیماری خودم و پسرک گذشت. اولش خودم مریض شدم. بدن درد، تب و لرز و دل‌پیچه و مشکلات گوارشی. بیست و چهار ساعت به صورت مداوم لرز می‌کردم و در عین حال خیس عرق بودم. تمام نگرانی‌ام مبتلا نشدن پسرک بود. به این ترتیب شنبه 28 شهریور را توی خانه گذراندم. شنبه شب ساعت ده شب در آرامش خوابیده بودیم (البته اگر دل‌پیچه‌های گاه و بیگاه را فاکتور بگیریم) و با خوش خیالی فکر می‌کردم پسرک چیزیش نشد با صدای تنفس عجیب و غریب پسرک بیدار شدم. پسرکی که ساعتی 10 و نیم صحیح و سالم خوابیده بود ساعت 2 و نیم با تنفس خس‌خسی عجیب و غریب بیدار شده بود و داشت با زحمت فراوان شیر می‌خورد! ساعت 6 صبح هم تب کرد! اون روز باید حتما می‌رفتم سر کار چون شنبه نرفته بودم. همسرجان موند پیش پسرک. با همسرجان تماس داشتم و همش می‌گفت خوبه فقط یه کمی نفسش خس خس می‌کنه. اما عصر که رفتم خونه با شرایط خیلی بدی روبرو شدم! نفس پسرک خیییلی صدا می‌کرد و مثل بیماران آسمی تنگی نفس داشت. تب داشت و به زحمت نفس می‌کشید. بردیمش دکتر و گفت کروپ (خروسک) شدیدی گرفته. احتمال داره امشب به بیمارستان نیاز پیدا کنه. یک آمپول دگزامتازون بزنید، بخور سرد بزارید و 10 تا آمپول آدرنالین توش بریزید و مراقبت کنید که بخور دقیقا توی صورتش باشه. اون شب و شب‌های بعدش به مدت چهار شب خیلی سخت گذشت. پسرک خیییلی سخت نفس می‌کشید. از بخور متنفر بود و می‌خواست بره یه جایی بخوابه که بخور نباشه. برای بار دوم آمپول زد و حسابی با مامان قهر کرد که آمپول رو بهش زده بود! یکشنبه رو همسرجان موند پیشش. دوشنبه رو مامان و سه‌شنبه و چهارشنبه رو خودم. موردی که هست توی محل کار جدید با مرخصی گرفتن مخالفتی نمی‌کنند اما در حین اینکه مرخصی هستی به نظر می‌رسه که کارهات خیلی عقبه و تا دو هفته حسابی پدرت در می‌یاد چون یک دنیا کار روی سرت خراب می‌شه. نمی‌دونم چه حکمتی هم هست که مثلا دو ماهه منتظری یک کاری انجام بشه و دائم پیگیری می‌کنی و اون کار انجام نمی‌شه. بعدش همون روزی که نیستی اون کار به سرانجام می‌رسه و حلاوت انجام شدنش نصیب یه نفر دیگه می‌شه! دو سه مورد از کارهای نیمه‌کاره هم توی همون دو سه روزی که نبودم انجام شده بود!
در این بین خودم هم دومرتبه سرما خوردم و این بار گلودرد بسیار شدید و گریپ. شاید سال‌ها بود چنین سرماخوردگی‌های عجیبی نداشتم. پسرک تا پنج‌شنبه که عید قربان بود همچنان خس‌خس می‌کرد و تازه روز عید سرفه‌ها شروع شده بود. روز عید قرار بود بریم خونه مامان بابای همسرجان تا هم قربونی بکنند و شب هم اونجا بمونیم. اما اولا که تازه خونه‌شون رو رنگ زده بودند و هم سرفه‌های پسرجان بدتر شد و هم گلودرد خودم. ثانیا اینکه من متنفرم از اینکه وقتی بچه‌ام مریضه توی یک جمعی باشم. چون میزان دخالت‌ها و تز دادن‌ها و نچ‌نچ کردن‌ها از حالت عادی هزار برابر بیشتر می‌شه. دائم یکی برای بچه آدم تجویزهای گوناگون می‌کنه و بعد نفر بعدی می‌گه چرا این رو بهش دادی این سم بود براش! خلاصه که همون چهار پنج ساعتی که اونجا بودیم حسابی اعصابم خط‌خطی شد. در کنار صبح که همسرجان اصلا درک نمی‌کرد که بعد از یک هفته که پسرک نه خودش خوابیده و نه گذاشته من بخوابم حالا یه ذره خواب صبحگاهی برامون لازمه. خلاصه صابون اخم و تخم‌های بعدی مادر همسرجان رو به بدن مالیدم و با حالتی شبیه دعوا به همسرجان گفتم که ما شب نمی‌تونیم بمونیم. آخه مشکل اینجا بود که توی حالت‌ها عادی که پسرک سالم بود و مشکلی نداشت و تازه من خودم براش غذا برده بودم مامان همسرجان هم براش غذای مخصوص می‌پخت. اینبار که خود غذا آبگوشت بود و از راه تماس‌های روزی چندبار با پسرش هم خبر داشت که بچه من یک هفته سرفه و گلودرد داره یه آبگوشتی پخته بود پر از ادویه و حتی نکرده بودند یه سیب‌زمینی پای آبگوشت بندازن واسه پسرک من. خلاصه که بچه دو قاشق از غذا به زور خورد و بعدش سرفه‌هاش تحریک شد و دیگه وای و ووی همه دراومد. بعد مامان همسرجان می‌گه وای این چی خورده اینجوری سرفه می‌کنه. من گفتم سرما خورده! می‌گه نه یه چیزی خورده که به سینه‌اش ریخته! چی بهش دادی؟! ای داد بیداد! برادر دکتر همسرجان هم اصرار که این گلوش چرک داره و باید آنتی‌بیوتیک بخوره. در حالی که من مطمئن بودم که این اصلا عفونتی نداره و سرفه اصلا عمقی نیست. خلاصه که این اعصاب‌خوردی رو هم داشتیم.
خلاصه شب برگشتیم خونه و تا فرداش با یه عالمه خوابیدن و استراحت پسرک یه کمی بهتر شده بود. یک هفته آتش‌بس داشتیم البته همچنان شب بد خوابیدنش ادامه داشت و توی شب چندبار بیدار می‌شد و می‌گفت بریم توی تخت بخوابیم بعد دوباره می‌گفت برگردیم بیرون بخوابیم و اینها. در طول این هفته هم من هفته وحشتناکی سر کار داشتم. از نظر حجم کاری و از نظر حساس شدن رئیس و گیردادن متناوب.
تا پنج‌شنبه 8 مهر. یعنی یک هفته سلامتی داشتیم. من مامان اینها را دعوت کردم پایین به صرف پیراشکی مرغ و قارچ که بابا مدت‌ها بود هوس کرده بود. پسرک از صبح اشتهاش تعطیل شده بود و این زنگ خطر بدی بود. از عصر هم یهو تب کرد. در طول شب تبش حسابی بالا رفت به طوری که استامینوفن اصلا جوابگو نبود و بچه همین‌طور تب‌دار دراز کشیده بود و خوابش نمی‌برد! متنفرم از لحظه‌های اینجوری که بچه‌ام با چشم‌های تب‌دار بهم نگاه می‌کنه!
بهش بروفن دادم و ساعت یک و نیم شب یه عرق سردی کرد و تبش برید و خوابید اما من از ترسم تا ساعت سه و نیم خوابم نبرد و دائم چکش می‌کردم. چون بیماری قبلیش هنوز ادامه داشت شک کردیم که تبش مال عفونت باشه و آنتی‌بیوتیک رو شروع کردیم. جمعه خیلی حالش بد بود. خیلی بی‌قرار و بداخلاق نه می‌خوابید و نه بازی می‌کرد. خودش هم نمی‌دونست چکار می‌خواد بکنه! خلاصه جمعه که عید غدیر بود و همه خونه پدربزرگم جمع بودند دوباره من و همسرجان خونه بودیم و با توجه به بی‌خوابی شب قبل و بداخلاقی و بی‌حوصلگی حسابی به هم گیر می‌دادیم! ضمن اینکه همسرجان با حالت طلبکارانه مدعی بودند که باید تجویزات برادرشون رو انجام می‌دادیم. تبش همچنان ادامه داشت و از طرف‌های شب بدنش دونه زد. شب هم که از بسکه گریه کرد و بی‌قرار بود نه خودش خوابید و نه گذاشت ما بخوابیم. چون درگیری کاری من زیاد بود بازهم همسرجان موند پیشش. عصر دوباره بردیمش دکتر. خانم دکتر می‌گفت این بچه کجا می‌ره با کی ارتباط داره که این مریضی‌های عجیب رو می‌گیره؟! گفت این دفعه‌ای اسم مریضیش هست دست پا و دهان! توی این نواحی بدنش جوش‌های دردناک می‌زنه. توی دهنش رو نگاه کرد و گفت پر از جوش و زخمه. برای همین هیچی نمی‌خوره و بیقراری می‌کنه. گفت آنتی‌بیوتیک لازم نداره و فقط باید صبر کنیم تا دوره‌اش طی بشه. خدا رو شکر تبش قطع شده اما جوش‌ها سرجاشون هستند و اصلا هم چیزی نمی‌خوره.
علیرغم همه اینها بدقلقی‌های همسرجان همچنان ادامه داشت. وقتی پسرک سرفه می‌کنه می‌گه آخه این سرفه‌ها آنتی‌بیوتیک نمی‌خواد! می‌گم دکتر گفته نه. باید دوره‌اش طی بشه. می‌گه پس من و این بچه باید زجر بکشیم که دوره‌اش طی بشه؟!!! انگار من دارم خیلی حال می‌کنم با مریضی بچه‌ام! بعضی وقت‌ها از اینکه باید این همه انرژی صرف کنم برای چیزهای به این بدیهی و بحث‌های به این بیهودگی انجام بدم واقعا خسته و فرسوده می‌شم. خلاصه که یه دعوای مفصل هم با همسرجان کردیم سر این مسئله!

بله آخر تابستان و اوایل پاییز خود را اینگونه گذراندیم!

پی‌نوشت: برچسته‌ترین نکته‌ای که این روزها ذهنم رو درگیر خودش کرده اینه که آیا در کل سر کار رفتن من با این همه فشار روحی برای خودم و مریضی و سختی برای پسرکم ارزشش رو داره یا نه. دوباره پاییز و زمستون شد و این درگیری‌های فلسفی من شروع شد.

پی‌نوشت دو: تا یکی دو سال پیش عاشق پاییز و زمستون و زود تاریک شدن هوا و هوای ابری و سرما و خنکی و بارون و اینها بودم. امسال اما همه اینها برام اضطراب ایجاد می‌کنه. بچه‌داری در زمستون و پاییز خیلی سخته. قربون تابستون و گرمای طاقت‌فرساش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۰
آذر دخت

خوب این هم از مهاجرت من به بلاگ دات آر. امیدوارم که اینجا امانت دار خوبی برای نوشته هام باشه.
این روزها اخبار عجیب و غریب کم نیستند. تمایل به نوشتن درباره شون هم در من خیلی زیاده. اما چه کنم که وقت بسیار کمه. سر کارم خیلی درگیرم. جالب اینجاست که وقتی آخر روز فکر می کنم نمی فهمم که چرا اینقدر درگیر بودم! مامانم می گه تازه واقعا و حقیقتا وارد فضای کار دولتی شدی! یعنی همش دارم کار می کنم اما آخر روز که نگاه می کنم می بینم که کاری نکردم! ای بابا!
عجیبترین ماجرای این روزها فاجعه مناست! هنوز هم که هنوزه با گذشت یک هفته من نمی تونم باور کنم که همچین اتفاقی توی قرت 21 افتاده! یعنی چطوری می شه که این همه آدم در اثر ازدحام و زیر دست و پا کشته بشند! برام قابل هضم و تصور نیست! آخه این همه دوربین مدار بسته، این همه نیروی امنیتی. به نظر می رسه همه منتظر موندند تا کار از کار بگذره و اونهایی که قراره کشته بشند کشته بشند تا بعد برند سر وقت جمع کردن جنازه ها. خیلی دردناکه! روز به روز که می گذره آدم بیشتر از قبل اتفاقات عجیب و غریب توی این دنیا می بینه. و از همه اینها گذشته واکنش های عجیب و غریب هموطنان به این فاجعه است. از دعوا و دست به یقه شدن سر مبانی اعتقادی بگیر تا درست کردن انواع شایعه های عجیب و غریب. انگار که خود این واقعه به اندازه کافی عظیم و دردناک نبوده که حالا باید براش ابعاد عجیب و غریبتری جور کرد!
بحث دیگه هم تعیین مقصر حادثه است. من کاری به این حرفهایی که زده می شه ندارم. اینکه آفریقایی ها نظم ناپذیرند یا اینکه ایرانی ها هل می دهند و بی نظم حرکت می کنند. این زوار که دفعه اول نبوده که اونجا می رفتند. حتما عیبی توی مدیریت امسال وجود داشته که این اتفاقات افتاده.
امیدوارم این اتفاقات دیگه تکرار نشه و خدا به بازمانده هاشون صبر بده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۱
آذر دخت