آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۴ مطلب با موضوع «فلسفه‌بافی» ثبت شده است

هفته گذشته رو بسیار پرگاز شروع کردم. جمعه که یه ورزش بسیار سنگین کرده بودم به نحوی که تا سه‌شنبه از شدت بدن‌درد عملا فلج بودم. هر روز هم پیاده‌روی سنگین و خلاصه دوشنبه باتری خالی کردم. راستش خودم رو وزن نکردم چون در مورد من وزن کردن به صورت منفی اثر می‌کنه و به محض اینکه ببینم یک کیلو وزنم پایین اومده یهو ول می‌کنم همه چیز رو. تنگی لباس‌ها هم سر جاش هست و هنوز اثر مثبتی ندیدم. بماند که غذا رو هم خیلی رعایت نکردم. یعنی می‌شه امسال موفق بشم؟!

×××××××××××××

پسرک آخر هفته رو بهمون تلخ کرد. مریض شده بود دوباره. اسهال و تب خفیف و آبریزش. اشتهاش هم که به فنا رفته دوباره. هله هوله خور قهاری شده. وزنش کم شده متأسفانه. ناراحتم از این بابت.

یه مشکل دیگه هم پیدا کردیم که یه جورهایی تقصیر خودمه. دیشب داشتم با خودم فکر می‌کردم ما والدین برای اینکه خودمون کیف ببریم از یه لحظاتییه چیزهایی یاد بچه‌ها می‌دیم که بعد گردن خودمون رو می‌گیره. حالا نتیجه یکی دو بار با پسرک به اسباب‌بازی فروشی رفتن و کیف کردن از ذوقش موقع خرید اسباب‌بازی حسابی گردنمون رو گرفته. پسرک شهوت ماشین پیدا کرده. جرئت نداریم از سه کیلومتری یه اسباب‌بازی یا لوازم‌التحریر فروشی رد بشیم! جالب اینجاست که موقعیت سوق‌الجیشی همه اسباب‌بازی و لوازم‌التحریر فروشی‌های اطراف خونه رو هم دقیقا به خاطر سپرده و خلاصه بیرون رفتن باهاش به عذاب الیم تبدیل شده.

××××××××××××××
انگار نه انگار که تازه از تعطیلات نوروزی دراومدیم. خسته‌ام حسابی. دلم مسافرت می‌خواد. البته مسافرتی جهت کاهش خستگی استرس. نه از اونهایی که همسرجان دلش می‌خواد که با بابا و مامانش بریم.

××××××××××××××

اول اردیبهشت یه عروسی داریم و آخر اردیبهشت یه عقد. هر دو از طرف خانواده مادری. اصلا حوصله تدارک دیدن ندارم. نه اندامم در شرایط مساعده و نه وضعیت موهام! لباس هم که ندارم. ای بابا!

××××××××××××

اول سال همکار گیر داد که دکوراسیون اتاق رو عوض کنیم. در اصل می‌خواست مانیتورش رو از معرض دید من خارج کنه. جابه‌جا کردیم و حالا من یه ویوی بسیار زیبا نصیبم شده. بسیار شادم از این ویوی جدید.

××××××××××××××

به این نتیجه رسیدم که تحت هیچ شرایطی بلد نیستم از حال لذت ببرم. همیشه منتظرم اوضاع یه جوری بگرده و بهتر از اینی بشه که الان هست. چرا؟! اون هم الان که عمرم داره مثل برق و باد می‌گذره. دوست دارم شادتر زندگی کنم. دوست دارم بیشتر وقت داشته باشم. یعنی یاد می‌گیرم؟

×××××××××

امروز دوباره از اساس به اینکه آیا می‌خوام بچه دیگه‌ای داشته باشم یا نه شک کردم. مدتی بود که برام واضح و مبرهن بود که می‌خوام دوتا بچه داشته باشم. اما امروز از ناکجاآباد دوباه شک در این مورد اومد سراغم.

×××××××××

یه وبلاگی می‌خونم که خیلی دیر به دیر به روز می‌شه. نویسنده مقیم خارج از کشوره و به نظر آدم معقولی می‌یاد. مدت‌ها هم هست که کامنت‌دونی رو بسته. بعد امروز یه متن پر از عتاب و تندی خطاب به کسانی نوشته بود که سعی می‌کنند براش کامنت بگذارند و نوشته بود که نظراتتون چه مثبت و چه منفی برای من هیچ اهمیتی نداره و شماها یه مشت کوته‌فکرین که من اصلا برام مهم نیست بدونم شما در مورد من چی فکر می‌کنید و من فقط برای دل خودم اینجا می‌نویسم. آخرش هم نوشته بود بای!

این همه تناقض از کجا می‌یاد؟ آخه اگر واقعا نوشته‌های آدم بی‌مخاطبه، آیا جایی بهتر از فضای پابلیک وب برای نوشتن وجود نداره؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۰۰
آذر دخت

هفته پیش یه بحران روحی حسابی رو پشت سر گذاشتم. از اون حالتهایی که انگار همه بدبختی های دنیا روی سرت خراب شده. پسرک از بسکه بهم گیر داد اعصابم رو خورد کرده بود. سر کار هم که به قدری سرم شلوغه که روزها له و لورده میام خونه. انگار به خاطر این دو هفته تعطیلی دنیا می خواد زیر و رو بشه! هر کسی می رسه یه کاری برای ما جور می کنه! همسرجان هم که... هیچی ولش کن. اصلا یادم رفته چی شد که اینقدر حالم بد شد. بخوام دوباره فکر کنم اعصابم به هم می ریزه. کلا اگه این همسرجان پنج شنبه ها هم بره سر کار برای من بهتره. تحمل این پدر و پسر با هم دیگه خیلی سخته! چون دوتاشون عین هم هستند و با هم نمی سازند. در آن واحد یکیشون رو می شه تحمل کرد اما دو تاشون با هم خیلی سخت می شند!
بحران که طی شد شروع کردم به ملامت کردن خودم. حقیقت اینه که من خیلی ناشکرم. هر بار که ناشکری می کنم کافیه یادم به دو سال پیش این موقع ها بیاد. حتی کوچکترین یادآوری اون روزها هم تنم رو می لرزونه. چه روزهای سختی بود. چه روزهای سختی. خدا نصیب هیچ کسی نکنه.
این روزها دوباره خیلی ذهنم درگیر این موضوع شده که آیا بچه دار شدن کار درستی هست یا نه. منظورم واسه کسی مثل من با روحیات منه. من می دونم که خیلی ها زندگی و آینده خودشون رو بدون وجود بچه ها نمی تونند تصور کنند. اما برای آدمی با روحیات من شاید راه های دیگری وجود داشته باشه. من خیلی زیاد به قبول کردن سرپرستی بچه های بی سرپرست فکر می کنم. اگر همسرم و خانواده اش در این زمینه باهام همراهی می کردند، حتما در مورد بچه ی بعدی یک بچه رو به سرپرستی می گرفتم. اما متأسفانه این هم جزو مواردیه که مطمئنم نمی تونم حتی بهش فکر کنم.
الان که قانون به نحوی تغییر کرده که به دخترهای مجرد هم اجازه می دهند سرپرستی یه بچه رو قبول کنند اگر مجرد بودم هم حتما یه بچه رو به سرپرستی قبول می کردم.
کاش حوصله و وقتش رو داشتم تا ماجراهای بسیار جالبی که سر کار می افته رو یه جوری تغییر می دادم که شناخته نشم و بعد می نوشتم! آخه همکاری دارم که مثل خودم خوره اینترنته و امکان کشف کردن اینجا براش وجود داره. در نتیجه دوست ندارم که جوری بنویسم که واضح باشه. کار فعلی خیلی استرس داره اما خیلی هم سرگرم کننده است و هر روز یه ماجرای جدید پیش میاد! یه جورهایی خوش می گذره. اگر رئیسمون یه کمی منطقی تر بود خیلی بیشتر خوش می گذشت. امییدم به آینده است و تغییر و تحولات.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۰۴
آذر دخت

نمی دونم چه حکمتیه که من همیشه باید تعطیلات به یه نحوی به دهنم زهر بشه! این تعطیلات اخیر هم دچار همین مسئله شد. روز سه شنبه فهمیدم که یه اشتباه هولناک انجام دادم سر کارم. یه بخشی از کار من این طوریه که یک سری مدارک رو برای من می فرستند. بعد من باید صحت و سقم این مدارک رو بررسی کنم و اگه جایی تغییری داشت انجام بدم. بعد امضاهای مورد نیاز رو جمع کنم. بعد بفرستم برای یه نفر توی سازمان بالاترمون توی تهران. بعد اون هم چک کنه و اگه ایرادی داشت به من بگه تا برطرفش کنم. بعد اون بفرسته برای یه وزارتخونه کت و کلفت تا اونها کار اصلی که صدور یه مجوز هست رو انجام بدهند. بعد تأکید اکید هم هست که برای انجام این کارها حداقل یک ماه قبل از تاریخی که مجوز رو نیاز داریم باید انجام بشه وگرنه اونها معذورند از صدور مجوز!
حالا بنده چکار کردم؟ یکی از این مدارک رو که آماده کردم و امضاهاش رو گرفتم و از همه نظر اوکی بوده، یادم رفته برای اون نفر توی سازمان خودمون بفرستم! به همین شیکی. بعد اون بنده خدایی که پیگیر صدور این مجوز بود هم بهم زنگ زده بود سراغ می گرفت بنده با شیکی هر چه تمومتر بهش دلداری میدادم که نگران نباش انجام می شه روالش همینه. بعد دوشنبه هفتته قبل ساعت چهار نمی دونم از کجا به سرم زد که برم تاریخ نامه که ارسال کردم رو چک کنم ببینم کی بوده. و با نهایت تعجب و اعجاب دیدم که اصلا یادم رفته بفرستم!
اگر بدونید که چه روزهایی رو گذروندم از دوشنبه هفته پیش تا الان. می دونم که از نظر خیلی ها این واکنشم غیر طبیعیه اما دست خودم نیست واقعا. خیلی بهم ریختم. همش بدترین سناریوهای ممکن رو پیش خودم تصور می کردم و هی بیشتر و بیشتر اعصابم خورد می شد. دیگه از سه شنبه با کمک خانم همکارم که خدا بهش عمر بده دست به کار پیگیری شدیم. اول مدارک رو فرستادیم و بعد زنگ زدیم به اون آقایی که توی سازمان بالاتر مسئول انجام این کاره. اون هم که خدا عمرش بده از بسکه بداخلاق و گنده دماغه. همش انگار ارث باباش رو از آدم طلب داره. خیلی بد برخورد می کنه و همش منت می ذاره. خلاصه همکار بنده خدا بابت اشتباهی که من انجام داده بودم کلی منت این بابا رو کشید. خوب چون همکارم سابقه اش خیلی بیشتره و خوب ماشالله خیلی هم خوش سر و زبونه حرفش خریدار بیشتری داشت. خلاصه که سه شنبه کلی منت اون آقا رو کشیدیم که همین امروز اطلاعات رو بررسی کن و ارسال کن. اون هم تا تونست منت گذاشت و متلک بارمون کرد!
اون روز که خبری ازش نشد. چهارشنبه هم هر چی باهاش تماس گرفتیم خبری نبود تا ظهر. ساعت سه که بالاخره تلفنش رو جواب داد فرمود که دارم انجا میدم! ای بابا! خلاصه شماره نامه رو ازش گرفتیم و دادیم به نماینده مون توی دفتر تهران که برای یکشنبه پیگیری کنه. اون هم خیلی ناامیدم کرد و گفت که بعیده که اون وزارت خونه به موقع کار رو انجام بده (ما برای بیست و نهم می خواستیم مجوز رو).
تمام پنجشنبه و جمعه و شنبه من گند زده شد با فکر و ذکر این ماجرا! اینکه آبروی کل مجموعه به خاطر من می ره. اینکه این همه آدم روی کار من حساب کردند و حالا من گند زدم. و خلاصه کلی سرزنش.
صبح یکشنبه هم پیگیری ها فایده نداشت چون نماینده مون توی تهران گفت که توی اون وزارت خونه کسی آدم رو به خرج بر نمی داره و ما اگه الان بریم غیر از اینکه عصبانی بشند فایده ای نداره وصبر کنید تا سه شنبه اگه خبری ازشون نشد یه کاری می کنیم!
خیلی ناامید و عصبانی بودم خلاصه. اما صبح دوشنبه که داشتم می رفتم پیش خودم گفتم ناامیدی از رحمت خدا خیلی اشتباهه. من باید با نهایت امید بگم که میشه و خدا هم می تونه. از ته دلم از خدا خواستم که دلم رو شاد کنه. از یه راهی که خودش میدونه!
اومدم سر کار. خبری نبود از ایمیل. اما یه ربع بعدش ایمیل مجوز از اون سازمان اومده بود. باور کردنی نبود. اما خدای مهربون دوباره معجزه اش رو نشون داده بود. خدا رو شکر که به موقع انجام شد. الحمدلله.
بعدش انگار دوباره به زندگی برگشتم. و بعد به فاصله دو سه ساعت دچار یه سرماخوردگی وحشتناک شدم! نمی دونم چرا!
امروز خونه ام. و هنوز دارم به حکمت این ماجرا فکر می کنم. اینکه چرا باید من یادم بره آخرین مرحله کار یعنی ایمیل رو بزنم. اینکه چرا باید اون موقع یهو یادم بیاد. نمی دونم واقعا. اما خدا رو شکر. واقعا به خیر گذشت. و دست همکارم هم درد نکنه. خداوکیلی خیلی پیگیری کرد بنده خدا. اگه من بودم که خیلی زورم می گرفت که بخوام رو خرابکاری یکی دیگه اینهمه ماله کشی کنم! خدا عوضش رو بهش بده انشالله.
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۹
آذر دخت

یک همکاری داشتم سر کار قبلی که مدتها کنار هم می‌نشستیم و با توجه به اینکه بعد از اینکه من ازدواج کردم، هم‌سرویسی هم شده بودیم از همه به هم نزدیک‌تر بودیم تقریبا. خوب همه می‌دونند که من سر کار قبلی دوست نزدیکی نداشتم. یعنی اصلا جو و فضا یک طوری بود که نمی‌شد دوست نزدیک پیدا کرد. شاید هم عیب از منه. نمی‌دونم. ولی به هر حال دوست نزدیکی نداشتم. شاید می‌شد گفت اون نزدیک‌ترین دوستم بود. در بهترین حالت.
به هر حال این دوست تقریبا نزدیک، حدودا 13 سال بود که ازدواج کرده بود و بعد از 2 یا 3 بار سقط هنوز بچه‌دار نشده بود. در تمام این سال‌ها هم انواع و اقسام درمان‌ها را جسته و گریخته دنبال کرده بود. هم برای خودش و هم برای شوهرش. و دیگه آخرین راه بهشون IVF پیشنهاد شده بود. دوبار هم IVF ناموفق براش تجربه ناخوشایندی بود. دوست ندارم این رو بگم اما من واقعا دلم براش می‌سوخت. توی اون دوره‌ای که من باردار بودم. توی اون دوره‌هایی که پیش چشمش یکی یکی همکارها و دوست‌هاش باردار می‌شدند و می‌زاییدند و مرخصی زایمان می‌رفتند. واقعا شرایط سختی رو تحمل می‌کرد.
چند وقت پیش تازه برای کارش هم مشکلاتی پیش اومد و همون ماجراهایی که من بابتش محل کار قبلی رو ترک کردم گریبان اون رو هم گرفت و مجبور شد که نیمه وقت سر کار بیاد و احتمالش هم هست که دیگه از سال آینده باهاش قرارداد نبندند. مجموع همه اینها واقعا اذیت‌کننده بود براش.
در همین دوران چند وقت قبل دورادور شنیدم که دوباره برای IVF اقدام کرده و چهارشنبه هفته قبل شنیدم که بارداره. دیروز هم تلفنی باهاش صحبت کردم. هرچند که با توجه به خونریزی که داره باز هم بارداریش پرخطره اما یه چیزی ته قلبم مطمئنه که این بار تلاشش و زحماتش به بار می‌شینه و انشالله شیش ماه دیگه دختر کوچولوش رو بغل می‌کنه. خیلی براش خوشحالم. خیلی. از چهارشنبه تا حالا یه حس خیلی خوبی ته قلبم رو قلقلک می‌کنه. اگر اینجا رو می‌خونید از ته قلبتون و با تمام وجودتون براش دعا کنید که انشالله این دوران رو با سلامت طی کنه. زندگی اونها از این زندگی‌هاییه که می‌بینی هیچ نقصی توش نیست به جز نبودن بچه. دعاش کنید که انشالله خدا این یه رحمتش رو هم شامل حالش کنه.

پی‌نوشت: مادر شدن یک رنج شیرین مادام‌العمره که هر کدوم از زن‌ها اگر ازش محروم بشه باز هم با تمام وجودش دوست داره خودش را دچارش کنه! حکایت عجیبیه این مادری! شاید شیرین‌ترین نفرینی که می‌شه به یک زن کرد اینه که الهی مادر بشی! یه شمشیر دو لبه است. واقعا نفرینه و واقعا هم شیرینه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۰
آذر دخت