آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
امروز که وبلاگ را نگاه می‌کردم دیدم چه پست‌های طولانی می‌نویسم. من خودم عاشق اونهایی هستم که پست‌های طولانی می‌نویسند اما خودم انگار دیگه شورش را درآوردم. البته من ذاتاً روده‌درازم. حرف کم می‌زنم اما اگر افتادم به حرف زدن دیگه باید یکی ترمزم را بکشه. می‌خوام سعی کنم امروز خلاصه‌تر بنویسم. ببینم چقدر موفق می‌شم! چهارشنبه هفته پیش رفتم دکتر. از صبحش نی‌نی جان رفته بود یه جایی توی دل من که نمی‌دونم چرا دردم گرفته بود. نی‌نی جان فعلاً معمولاً سمت راست لالا می‌کنه اما اون روز رفته بود سمت چپ. البته من نمی‌دونستم که این نی‌نیه و فقط درد را حس می‌کردم و نمی‌دونستم چیه. تا اینکه رفتم دکتر و خانم ماما هر چی گشت نی‌نی جان را سمت راست پیدا نکرد که صدای قلبش را بشنوه و بعد یهو رفت همون جایی که یه کمی درد می‌کرد و من فهمیدم که نی‌نی جان رفته اونجا که درد گرفته. دکتر برام آزمایش‌های غربالگری نوشت واسه هفته دیگه و گفت یک ماه دیگه بیا که ببینمت. امیدوارم این بار هم همه چیز خوب باشه. ظاهراً تعیین جنسیت را هم برای هفته نوزدهم برنامه ریزی می‌کنه. امروز اول هفته چهاردهمه. پس می‌شه چهار تا پنج هفته دیگه. من قبل از بارداری همیشه پسربچه‌ها را بیشتر دوست داشتم. راه رفتنشون و شیطنت‌هاشون برام خیلی شیرین و دوست‌داشتنی بود و دختربچه‌ها از نظرم همه لوس بودند. اما از بعد از بارداری واقعاً برام فرقی نمی‌کنه. حتی بیشتر دلم دختر می‌خواد. چون همین‌طور که همه می‌دونند پسرها موجودات بیوفایی هستند و زن که گرفتند مامان براشون کم‌رنگ‌تر می‌شه و در واقع مال زنشون می‌شوند. اما من حالا اینقدر نسبت این موجودی که توی دل منه حس تملک دارم که دلم نمی‌خواد مال هیچ‌کس دیگه‌ای‌ باشه! در کل برام فرقی نداره. چه پسر و چه دختر. فقط می‌خوام سالم باشه و سلامت. همین. اما همسر جان مدعیه که پسر می‌خواد. اما من نمی‌دونم چرا هر چی دختر بچه می‌بینه ذوق می‌کنه و هرچی لباس دخترونه می‌بینه غش و ضعف می‌کن. لباسه هر چی چین‌چینی و تورتوری باشه بهتر! البته همسرجان تحت تأثیر خانوادشه. همسرجان یه مادربزرگ داشته (مامان باباش) که معتقد بوده فرزند باید پسر باشه. یه جمله معروف هم داره که سر سفره می‌گفته: چه معنی دارد دختر سر سفره با پسر نان بخورد. باید صبر کند بعد از پس نان بخورد! خلاصه این سخنان گهربار این بانوی گرامی که بنده بسیار مشعوفم که سعادت ملاقات ایشان نصیبم نشد، در روح جان اعضای خانواده نفوذ کرده. همسرجان من غیر از خودش چهار تا برادر دارد و خواهر ندارد. پدرشوهر من هم بابت این شاهکار عظیم پنج‌گانه بسیار به خودش می‌بالد. همه‌ی جاری‌های من هم به غیر از یکی حداقل یک پس دارند. اما یکی از آنها دو دختر دارد و بسیار به حالش دلسوزی‌ها می‌شود! اینه که همسرجان من علی‌رغم میل باطنی‌اش فکر می‌کنه که دلش پسر می‌خواد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۲ ، ۰۶:۵۱
آذر دخت
این روزها زندگی‌ام خیلی عوض شده. با اونی که بودم یا سعی می‌کردم باشم خیلی فاصله گرفتم. همیشه دلم می‌خواست که این شرایط برام پیش نیاد. یه جورایی فکر می‌کردم که عوارض بارداری یه جور سوسول بازی هست. یعنی البته این تصوری بود که از مامان به من منتقل شده بود. مامان من سه تا بارداری در شرایط دشوار داشت. من را  وقتی که دانشجو بود و در جوار یک مادرشوهر بسییییییار خوش قلق و خوش‌اخلاق زندگی می‌کرد (یعنی توی یک خونه با هم زندگی می‌کردند نه اینکه همسایه باشند) باردار بود. برادرم را وقتی که تک و تنها بدون حتی یک فامیل توی یه شهر کوچیک زندگی می‌کرد و دو شیفت در روز کار می‌کرد. و خواهرم را وقتی چهل ساله بود و به صورت ناخواسته باردار شده بود و تمام برنامه‌های زندگی‌اش بهم ریخته بود و بنا به دلایلی که خارج از بحث اینجا است سخت‌ترین شرایط روحی دوران زندگی‌اش را هم طی می‌کرد. اما توی هیچ کدوم از بارداری‌هاش به گفته خودش ویار نداشت، شرایطش فرقی نکرده بود و همه چیز روال عادی خودش را طی می‌کرد. من به عنوان نمونه فقط خاطرات روشنی از دوران بارداری‌اش سر خواهرم دارم. یادم نمی‌یاد غذا درست نکرده باشه یا خونه شلخته بوده باشه یا سر کار نرفته باشه و مرخصی گرفته باشه. چون همیشه هم دست تنها بود و حتی برای یک روز هم نمی‌توانست روی کمک مادر، خواهر یا مادرشوهر و حتی بعضاً شوهرش حساب کنه. بعد همیشه می‌گفت که ویار و عوارض بارداری یک واکنش روحیه. یعنی کسایی که ویار شدید دارند اونهایی هستند که به خودشون تلقین می‌کنند که باید ویار داشته باشند. روی این حساب، من همیشه فکر می‌کردم که من هم مثل مادرم قوی خواهم بود و بارداری اذیتم نخواهد کرد. اما خوب،‌ این طور نشد. یعنی من حالم بد می‌شه. البته باز هم تک و توک رد پای تلقین و حالات روحی را توی خوب و بد بودن حالم می‌بینم. یعنی شده وقت‌هایی که حالم خیلی بد بوده و زمین و زمان داشته دور سرم می‌چرخیده و بعد یهو یه چیزی حواسم را پرت کرده و چند دقیقه بعدش که به خودم اومدم دیدم که اِ چقدر خوب شدم! نمونه‌اش روزی که تلویزیون اعلام کرد که رف...سن ..جانی رد صلاحیت شد! من خیلی حالم بد بود و نشسته بودم جلوی تلویزیون و نزدیک بود از شدت حالت تهوع و ضعف گریه کنم. بعد اخبار اسامی افراد تأ..یید ...صلا..حیت شده را اعلام کرد و بنده شاخ درآوردم از لیست اعلامی و بعد چند دقیقه که هیجان فروکش کرد، دیدم که اِ چه خوب شدم و اصلاً حالم بد نیست! اما خوب این در مورد صددرصد موارد نیست. یعنی در مورد ضعف و سستی که وجودم رو گرفته نمی‌تونم اینو بگم. واقعاً قدرتش رو ندارم که یه سری کارها را بکنم. منی که همیشه دیگرانی را که از پیاده‌روی فراری بودند مسخره می‌کردم و برام عجیب بود که چرا کسی مثلاً برای یه مسیر پیاده‌روی نیم‌ساعته نک و ناله می‌کنه و مثلاً یه مسیر کوتاه را با تاکسی می‌ره،‌ حالا دائم با همسر شرط می‌کنم که اگه می‌خوای بریم بیرون من فقط با ماشین حاضرم بیام. اصلاً حوصله کار خونه ندارم. آشپزی که دیگه هیچی. اگر یه روز خودم غذا بپزم اصلاً دلم نمی‌خواد بخورمش. تازه اشتهام هم کم شده. یعنی خودم اینطوری حس می‌کنم. تمایلم به هله هوله بیشتر شده اما غذا؟ نه. شام که به زور می‌خورم. اما نمی‌دونم چرا به صورت هیولاواری دارم چاق می‌شم! یه مورد دیگه همین اضافه‌وزنه. توی هیچ تاریخی در زندگی‌ام اینقدری نبودم!‌ من طی ده سال اخیر همیشه مواظب وزنم بودم. همیشه نگران خوردنم بودم و همیشه سعی می‌کردم که ورزش کنم. اما حالا؟ سعی می‌کنم زیاد خودمو توی آینه نگاه نکنم. فقط صبح‌ها از زوایای مختلف شکمم رو توی آینه نگاه می‌کنم ببینم جقدر تابلو شده و آیا دیگه امروز همکارها می‌پرسند که بارداری یا نه. البته بیشتر از شکم نواحی دیگه مثل با...سن و پهلوها و سی.....نه‌ها رفتند توی آفساید! دوست ندارم خودم به دیگران بگم که باردارم. اما دوست دارم که دیگران بپرسند و من تأیید کنم!‌ اونها هم اینقدر نامردها نپرسیدند که مجبور شدم خودم بگم! به سه نفر از همکارها گفتم که البته اونها هم از اون خبرگزاری‌هایی هستند که عن‌قریب دیگران را هم خبردار می‌کنند. از بحث دور شدم. داشتم می‌گفتم که بدنم من را ناامید کرد. یا شاید هم روحم. دلم می‌خواست از اون مادرهایی باشم که بارداری براشون روزهای شاد و راحتیه و اصلاً اذیت نمی‌شن. اما نشد. بیشتر از همه همسرجان اذیت می‌شه. می‌دونم که این روزها باید حسابی بهش برسم چون چند ماه دیگه نمی‌تونم و نباید حسادتی نسبت به بچه در دلش بکارم. اما واقعاً نمی‌تونم. نه از نظر کدبانوگری قدرتش رو دارم و نه از نظر زناشویی. دلم براش می‌سوزه. می‌دونید، ما هر دو نفر آدم‌های درون‌گرایی هستیم که دوستان زیادی نداریم. در واقع می‌شه گفت که دوستی نداریم. سر کارمون هم توی لاک خودمون هستیم. خوانواده‌هامون از ما دورند و اونهایی هم که نزدیکند زیاد اهل رفت و آمد نیستند. پس توی این دو سال زندگی مشترک همه برنامه‌ها و تفریح‌هامون با هم بوده. اما حالا یه بال این تفریح‌ها از کار افتاده. من واقعاً نمی‌تونم به اون پیاده‌روی‌های طولانی که بهترین تفریح ما بود برم و حالا که هوا گرمه اصلاً دلم نمی‌خواد از خونه بیرون برم و این باعث می‌شه که همسر جان واقعاً کسل بشه. دوست داشتم می‌تونستم در کنارش باشم و بتونیم از این آخرین روزهای دو نفری بودنمون نهایت لذت را ببریم. اما نمی‌تونم و این من را غمگین می‌کنه. از لحاظ روحی هم خیلی ضعیف شدم.  توی این چند وقت چند بار زده باشم زیر گریه خوبه؟ پای سریال اوشین، اونجایی که نوزادش مرده به دنیا اومد، گریه می‌کنم! با کمترین ناملایمتی سر کار،‌ گریه می‌کنم. به خاطر خستگی و ضعفی که دارم گریه می‌کنم. و در آخرین شاهکارم،‌ پای سکانس زایمان کارول (همسر سابق راس) توی فرندز،‌ اونجایی که راس داره به دنیا اومدن بچه را تماشا می‌کنه و می‌گه که وای دارم می‌بینم،‌ یه سر،‌ شونه‌ها، بازوها،‌ سینه،‌ شکم، و... اوناهاش،‌ همونجاست، این قطعاً یه پسره،‌ پاها و.... این یه آدم واقعیه! بله،‌ در این صحنه هم بنده با تمام وجود گریه نمودم! ها ها. البته این دفعه سومه که بنده دارم دوباره فرندز رو از اول می‌بینم! کلاً طاقتم کم شده. رفتارهایی که قبلاً به راحتی از روش می‌گذشتم و به آرنجم حواله‌اش می‌کردم حالا برام خیلی مهم شدند و غیر قابل تحمل. کلاً حس می‌کنم آسیب‌پذیر شدم و این من را خیلی آزار می‌ده. دلم می‌خواد یه مامان قوی باشم. برای این نی‌نی که توی دل منه. دلم می‌خواد تا می‌تونم حمایتش کنم. خدایا. من اینقدر ضعیفم که از پس خودم هم برنمی‌یام. خودت حافظ نی‌نی و من باش. و یه نی‌نی سالم بهم عطا کن. لطفاً.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۲ ، ۰۵:۰۷
آذر دخت
روزهای گرمیه. خیلی گرم. می‌شه گفت داغ! گرما خیلی اذیتم می‌کنه. توی گرما حالت تهوع می‌گیرم و خیلی سختمه. امیدوارم هوا کمی خنک بشه. دمای بدنم حسابی رفته بالا. قبلاً همیشه دست و پاهام یخ کرده بود و وقتی می‌چسبوندمش به بدن داغ همسرجان حسابی کیف داشت. اما حالا من از اون داغ‌ترم و هورمون‌ها کاری کردن که وقتی بهش دست می‌زنم با تعجب می‌گه چرا اینقدر داغی. راستی نگفته بودم که یکی از اولین نشانه‌های بارداری را همسر جان کشف کرد. وقتی که هنوز نمی‌دونستم، یعنی شک داشتم اما هنوز مطمئن نبودم، یه بار که موقع خواب بغلم کرده بود، با تعجب گفت چرا اینقدر قلبت تند می‌زنه؟! و خوب این از نشانه‌های بارداری بود که من نمی‌دونستم! چهارشنبه گذشته رفتم سونو NT. خدا رو شکر همه چیز نرمال بود. هم عدد NT و هم رویت شدن تیغه بینی. از روی قد نی‌نی که 62 میلیمتر بود، تاریخ زایمان را 8 دی درآورد که مطابق سونو متخصص زنان بود. خدا رو شکر. بار اول نتونست مماخ نی‌نی را ببینه. گفت که باید بچرخه. بهم گفت که برم یه چیز شیرین بخورم و راه برم. منم قبلش هم شیرینی خورده بودم و هم آبمیوه. بازهم رفتم گز و شیرینی خوردم و از شدت شیرینک زدن داشتم می‌مردم! اما خدا رو شکر این دفعه نی‌نی‌ جان چرخیده بود و مماخش دیده شد. عکسش رو هم گرفت و بهم داد. قربونش برم الهی! یه آدم کوچولو واقعیه! باورم نمی‌شه که یه انسان واقعی با این ابعاد داره درون من رشد می‌کنه. بعضی وقتها ضرباتش رو توی دلم حس می‌کنم. دیروز حس می‌کردم که قلقلکم می‌شه! خنده‌ام گرفته بود. نمی‌دونم وقتی بزرگ بشه و حرکاتش تبدیل به لگد زدن بشه چه حسی خواهم داشت. خوب حداقل اون موقع بیشتر متوجه می‌شم که اون تو چه اتفاقاتی داره می‌افته! هسمرجان هم برای اولین بار تونست بیاد و نی‌نی را توی سونوگرافی ببینه. براش خیلی جالب بود. نمی‌دونم همه جا همین‌جوره یا نه. اما این دو تا متخصص زنانی که من تا حالا پیششون رفتن آقایون را توی مطبشون راه نمی‌دن. و این خیلی بده چون پدر هم حق داره که صدای قلب جنین را بشنوه یا توی سونو ببیندش. تازه بودنش در کنار مادر هم یه قوت قلبه. امیدوارم همه چیز به سلامتی پیش بره. هفته پیش که همسر جان بیمارستان بوده یه زوج اومدن و وقت کورتاژ گرفتن واسه جنین 7 ماهه‌شون که مرده بوده. می‌گفت هر دو گریه می‌کردن. امیدوارم خدا بهشون صبر بده. خیلی سخته که این همه سختی بکشی و بعد هم اینطوری از دستش بدی. خدا برای هیچ کسی نخواد. برای من هم همین‌طور. با اینکه سه ماه تموم شده اما هنوز عوارض و ویار کم نشده. هنوز دائماً خسته‌ام و بعضا حالت تهوع دارم. امیدوارم هر چه زودتر تموم بشه. تا بتونم تا حدودی به زندگی نرمال برگردم. تازه به همه اینها باید خواب نه چندان راحت شبانه را هم اضافه کرد. شب‌ها کمرم درد می‌گیره و تازه یه عالمه رویا هم می‌بینم. من معمولاً خواب عمیقی داشتم. البته نه سنگین. اما عمیق. اما حالا تموم شب را دارم رویا می‌بینم. که چیز زیادی هم ازشون یادم نمی‌مونه. تا اونجایی که یادمه از نی‌نی چیزی نمی‌بینم. یعنی توی خواب‌هام حامله نیستم و ذهنم درگیر چیزهای دیگه است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۲ ، ۰۵:۱۷
آذر دخت
خدا می‌دونه که چقدر این روزها دلم می‌خواست اینجا بنویسم. هم برای خودم و هم برای نی‌نی. برای اینکه این روزها را ثبت کنم که یادم بمونه. اما همت نمی‌کردم. علاوه بر اینکه این روزها هم سرم خیلی شلوغ بود و هم اینکه حال خوشی نداشتم. روزهای سختی بود. به نظر من بارداری واقعاً کار طاقت‌فرسایی اِ. به خصوص برای زن کارمندی که 7 صبح می‌ره بیرون و 5/5 عصر برمی‌گرده. اگه توی خونه بودم هیچ مشکلی نبود اما بیرون از خونه بودن خیلی سخته. من ویار ندارم خدا رو شکر به اون شکلی که بخوام گلاب به روتون شکوفه بزنم. اما خیلی ضعف دارم. حالت تهوع هم دارم و خسته‌ام. این روزها یه قابلیتی پیدا کردم که در طول روز در هر موقعیتی که اراده کنم می‌تونم بخوابم! اما شب‌ها خیلی خوب نمی‌خوابم. چون باید به پهلو بخوابم و من بیشتر عادت دارم که طاقباز بخوابم. اصلاً قدرت آشپزی ندارم. یا یه چیز ساده و حاضری سر هم می‌کنم یا از ذخایر مامان عزیزم استفاده می‌کنم! ظرف‌ها را نه حالشو دارم که بشورم و نه حالشو دارم که بزارم توی ماشین. در نتیجه ظرف‌ها جمع می‌شه یه هفته یه بار 5 شنبه‌ها می‌ذارم توی ماشین! بله حق دارید الان حالتون ازم بهم بخوره اما خدا شاهده توانش رو ندارم. و همسر جان هم توی این مسائل همراه نیست. البته خداییش همین که غر نمی‌زنه سر اینکه غذای درست و حسابی تحویلش نمی‌دم و خونه دائم بهم ریخته و کثیفه خودش خوبه. بله من سعی می‌کنم مثبت‌اندیش باشم! اما کم‌کم دارم بهتر می‌شم. همین که این هفته دو وعده غذا پزوندم خودش خیلی توانایی بالاییه. این هفته سه ماه اول تموم می‌شه و ومن امروز نوبت سونو NT دارم و حسابی هم واسش استرس دارم. امیدوارم همه چی خیلی خوب باشه و نی‌نی سالم. من خیلی استرس دارم. همش سناریو‌های بد می‌یاد توی ذهنم و خیلی نگرانم اما خوب. خدا بزرگه. من می‌سپارم به خدا. دلیل اینکه امروز نوشتم این بود که خیلی غمگین و خشمگین بودم. اینقدر که نتونستم روی کارم تمرکز کنم. این روزها احساساتم خیلی تشدید شده هستند. می‌شینم اوشین می‌بینم و اگه تنها باشم یه فصل گریه حسابی می‌کنم! یا خیلی شدید عصبانی می‌شم. مثلاً از اینکه همسر جان یه هفته است آشغال‌ها را نبرده بیرون. به حدی که دلم می‌خواد کتکش بزنم. دلیل ناراحتی امروزم هم این بود که من مدتهاست آرزو دارم که یه اتاق خلوت داشته باشم برای کار. اتاقی که حداکثر سه یا چهار تا همکار داشته باشم توش نه دوازده سیزده تا. اما امروز دیدم که بغل‌دستی‌ام که تازه یه ساله اومده اینجا را بردن توی یه اتاق اختصاصی برای خودش و من هنوز همین جام و تازه فایلی که کشو من توش بوده رو هم دادن برده و من کشو هم دیگه ندارم. خیلی خیلی از محل کارم ناراضیم. با تک‌تک سلول‌هام دلم می‌خواد از اینجا برم و یه کار بهتر پیدا کنم. اما به شرطی که بهتر باشه. اینجا نیمه‌دولتیه و یه سری مزایا داره. برای همین دلم می‌خواد که یه کاری حداقل با همین شرایط پیدا کنم. نمی‌خوام جای خصوصی کار کنم. اگه کسی اینجا رو می‌خونه تو رو خدا دعا کنید که درست بشه. از آزمون‌هایی که اسفند دادم دو تاش دعوت به مصاحبه شدم. اگه جور بشه خیلی خوبه. خیلی. از اینجا متنفرم. اینجا هر چی رده پرسنل پایین‌تر باشه بیشتر بهش آوانس می‌دن و با نیروهای فنی مثل گوسفند رفتار می‌کنند. منشی‌ها و پرسنل دفتری و تایپیست‌ها هر جور امکاناتی بخوان دارن که نوش جونشون. اما ما که نیروی فنی هستیم حتی یه میز هم برای خودمون نداریم و یه میز را بین دونفر تقسیم کردن. خیلی رفتارشون زشت و توهین‌آمیزه. کامپیوتر من که خیر سرم 10 تا نرم‌افزار فنی و سنگین باید اجرا کنم از یه تایپیست ضعیف‌تره. اما بازم اگه اونا درخواست مانیتور بهتر بدن بدون تردید براشون می‌خرن. اما ایده‌شون اینه که نیروی فنی را نباید پررو کرد چون توقعش می‌ره بالا. نتیجه اینکه تعداد توهین‌هایی که من از منشی رئیس دیدم 100 برابر خود رئیسه. با تمام وجودم دلم ‌می‌خواد از اینجا برم. آخ،‌ اشکم سرازیر شد! بگذریم. نی‌نی فسقلی فعلاً توی دل منه. یه چیزهایی توی دلم حس می‌کنم که نمی‌دونم واقعاً تکون خوردن‌های اونه یا دارم اشتباه می‌کنم مثلاً پرش عضله است. با تمام وجودم دوستش دارم و با تمام وجودم می‌خوام ازش حفاظت کنم. درسته که از وقتی که اومده توی دل من تمام سیستم بدنم بهم ریخته و از کار و زندگی‌ام افتادم اما تقصیر اون که نیست. تقصیر این بدن بی‌خودی منه که این قدر بی‌طاقته. خیلی دوستش دارم. دلم می‌خواد که سالم باشه. فقط همین. هیچ آرزوی دیگه‌ای جز سلامتی و باهوشی براش ندارم. نه جنسیتش الان برام مهمه نه زیباییش. خدایا. یه بچه سالم و باهوش بهم بده. آمین یه چیز جالب. همین همکار خوش‌شانس بغل‌دستی که الان رفته اون اتاق هم بارداره و شاید یک یا دو هفته با من تفاوت داره! خوش به حالش. حالا ماه رمضون می‌تونه حسابی بخوره و بیاشامه و حتی اصراف هم بکنه! یه مایه ناراحتی دیگه اینکه سرویس ما رو که تا حالا اتوبوس‌های واحد کولر دار بود عوض کردن و حالا که تابستون شده یه سرویس داغون بدون کولر گذاشتن که عصرها توش مثل جهنم می‌مونه و من روزها که می‌رم خونه حالت میت دارم! ): به گرما خیلی حساسم. حسابی سیستمم با گرما به هم می‌ریزه. خدا ماه رمضون را به خیر بگذرونه. درسته که من روزه نمی‌گیرم. اما دیگه نمی‌شه آب خورد جلوی همه و تازه ساعت کاری هم تغییر می‌کنه و ما توی اوج گرما باید بریم خونه. خدایا من را زنده نگهدار و حداقل به نی‌نی رحم کن. خدایا این دوسه روزه حسابی از همه طرف داری می‌ذاری توی کاسه من! شکرت اما تو رو خدا یه کمی مراعات من رو بکن. خودت که می‌دونی چه بنده کم‌طاقتی داری! این روزها اتفاقات زیادی داره توی کشور می‌افته. انتخابات برگزار شد و آقای روحانی انتخاب شد. چهار سال پیش خیلی روی روحیه من تأثیر بدی گذاشت. من تا مدتها افسرده بودم و یکی دو سالی طول کشید تا تونستم عادت کنم که امیدی به بهبود اوضاع نداشته باشم و برام عادی باشه که وضع مملکت هر روز بدتر از دیروز باشه. حالا نمی‌خوام دوباره به بهبود اوضاع دل ببندم تا بعد ناامید بشم. برای همین درسته که از این تغییر خوشحالم و هر دفعه که روحانی حرف می‌زنه از اینکه دیگه قرار نیست اون مردک دلقک کشور من رو نمایندگی کنه ته دلم غنج می‌زنه. اما نمی‌تونم مثل کسایی باشم که حس می‌کنن همه چی درست شده و رأیمون رو پس گرفتیم و باید از ته دل شاد باشیم. پس تکلیف چهار سال از زندگی‌مون. تکلیف اون همه امید و شور و نشاطی که پرپر شد چی می‌شه؟ تکلیف این همه فرصت که از دست رفت. تکلیف این همه آسیب و صدمه که به مملکت خورد که فکر نمی‌کنم تا سال‌ها قابل جبران باشه. چه تضمینی هست که هر چی که این چهار سال ساخته بشه دوباره با روی کار اومدن یک دیوانه متکبر به باد فنا نره. نه من نمی‌خوام و نمی‌تونم خیلی امیدوار باشم. چون دیگه طاقت ناامیدی رو ندارم. دیگری هم اینکه دیروز تیم ملی رفت جام جهانی. کره را در کمال ناباوری 1-0 بردن و رفتن جام جهانی. من یه موقعی خیلی طرفدار فوتبال بودم. یادمه روز صعود به فرانسه که توی استرالیا بود گریه می‌کردم از شادی. اما الان خیلی وقته که دیگه علاقه‌ام را از دست دادم. الان هم که توی این اوضاع مملکت معتقدم یک ریال خرج این فوتبال و این بازیکنای فلان گشاد کردن حرام اندر حرام است. چه برسه به این پولای میلیاردی که توی جیب گشاد این مزخرفها ریخته می‌شه. اما خوب مردم شاد بودن دیگه. یعنی من این مردمی که برای همچین چیزی این‌طوری شادی می‌کنند رو هم نمی‌فهمم. یعنی اینا چشم ندارن؟ اوضاع مملکت را نمی‌بینند. نمی‌دونن که دور جدید تحریم‌ها نقت در برابر غذا است و عن‌قریبه که دولت دیگه پول نداشته باشه حقوق شندرغاز کارمنداشم بده؟ اون وقت چرخ اقتصاد مملکت چه‌جوری می‌خواد بگرده؟ اون وقت چطوری اینطوری شاد می‌شن؟ هر چند که دیروز 70 درصد مردم با قیافه‌های عبوس به این اسکول‌هایی که توی خیابون بودن نگاه عاقل اندر سفیه می‌انداختن. البته ما خودمون هم به درخواست همسر رفتیم بیرون که ببینیم چه خبره. من هم فقط به خاطر اون رفتم چون حالم خیلی بد بود و گرمم بود و معده‌ام هم از درد داشت می‌ترکید اما دلم برای همسرجان می‌سوزه. چون ما قبلاً هفته‌ای دوسه روز برنامه پیاده‌روی‌های طولانی 2-3 ساعته داشتیم و بزرگترین تفریحمون همین بود ولی الان با این حال و روز من دیگه نمی‌تونم همراهیش کنم و بچه‌ام افسردگی گرفته. برای همین دیروز با اینکه خیلی کار داشتم و حسش هم نبود اما باهاش رفتم و سعی کردم تا می‌تونم خوش‌اخلاق باشم و به روش نیارم. نمی‌دونم تا چه حد موفق بودم. اووف. چه پستی شد! سعی می‌کنم بنویسم بازم. سعی می‌کنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۰۵:۵۶
آذر دخت
امسال روز مادر برام خیلی عجیب و غریب برگزار شده. دیروز جواب آزمایش تست بارداریم رو گرفتم که مثبت بود. دیروز عصر، ساعت شش و نیم. با اینکه قبلش دو تا دونه بیبی چک مثبت شده بود اما صددرصد مطمئن نبودم. با همسرجان رفتیم و آزمایش دادیم. گفت سه ربع ساعت دیگه آماده است. ما هم رفتیم دو تا بستنی از رضا بستنی روبروی اداره شون خریدیم و خوردیم. بعدم رفتیم یه دوری زدیم و برگشتیم آزمایشگاه. نتیجه را که دیدم دوباره حالت خل خلی‌ام زد بالا! من نمی‌دونم این چه مرضیه من دارم! توی مواقع هیجانی یا استرس شدید حسابی گیج می‌شم. نمی‌دونم چیکار باید بکنم. اصلاً نمی‌تونم احساساتم رو بروز بدم. نتیجه اینکه بغ می‌کنم و می‌رم تو خودم. بعد کلی طول می‌کشه تا افکارم منظم بشه و اخلاقم برگرده سر جاش. دیروز هم همین‌طور شدم. همسر جان شاد و شنگول بود و من بغ کرده. اینقده بداخلاق بودم که اونم خورد توی ذوقش و خلاصه ذوقش کور شد! از دست خودم خیلی ناراحتم. هر چند که الان درگیر طوفان‌های هورمونی هم هستم و دلم برای عالم و آدم می‌سوزه. یه پیرمرد تو خیابون می‌بینم دلم می‌خواد زار زار گریه کنم! زودی زنگ زدیم یه متخصص زنان و برای امروز وقت گرفتیم. توی ذهنم یه لیست از تمام مشکلاتی که می‌تونه بارداری را با شکست مواجه کنه تهیه کردم و هی به خودم نسبت می‌دم (اینم یه مرض دیگه‌امه!) که در صدر همه کیست تخمدانه. از دو ماه پیش پهلوی چپم درد می‌گیره. توی یه زمان خاص از سیکل ماهیانه شروع می‌شه و تا اوایل پریود طول می‌کشید. این ماه هم سر همون موقع درد گرفت. دو ماه پیش رفتیم سونوگرافی که همه چیز رو توش بررسی کرده بود و نوشته بود سالم به جز تخمدان و رحم که هیچ اشاره‌ای بهشون نکرده بود با اینکه سونوگرافی کامل شکم بود. و اکنون بنده احساس می‌کنم که کیست تخمدان دارم که خود اون باعث عقب افتادن پریود و مثبت شدن آزمایش شده! مورد دوم هم بارداری پوچ یا موله که بغل دستیم سر کار دچارش بوده و منم نگرانم که اون باشه. سومی‌اش عدم تشکیل قلب جنینه. چهارمی‌اش سقط توی ماه چهارمه که یکی از همکارام  دو دفعه  و خاله خودم یک دفعه تا حالا براشون پیش اومده. خوب دیروز عوض اینکه مثل آدمیزاد خوشحال باشم داشتم تموم این احتمالات رو توی ذهنم بررسی می‌کردم و به قول همسرجان قیافه‌ام شده بود عین بدبختها. امیدوارم خدا خودش کمکم کنه که هیچ کدوم از اینا برام پیش نیاد و یه بارداری سالم و بی‌دغدغه داشته باشم. خدایا خودت کمک کن! خواهش می‌کنم. خدایا تو خودت منو می‌شناسی. من بنده کم‌طاقتی هستم و تاب تحمل اینا یا بالاتر از اون یه بچه مشکل‌دار را ندارم. خدایا بهم رحم کن. خواهش می‌کنم... گرفتن این خبر روز قبل از روز مادر برام خیلی عجیبه. هر چند که هنوز سعی می‌کنم بهش دل نبندم و همه تلاشم رو می‌کنم که حداقل برای دل بستن تا ماه سوم و تشکیل قلب جنین صبر کنم اما از دیروز تا حالا دنیا یه جور دیگه‌است.                 *********************** امسال نگاهم به مامانم یه جور دیگه‌است. مامانم خیلی برای من و خواهر و برادرم زحمت کشیده و فداکاری کرده. همه وجودش رو وقف ما کرده. یعنی موجودیتش با ما که بچه‌اشیم تعریف می‌شه. عاشق ماست و دیوانه‌وار دوستمون داره. هیچ تفریحی،‌ هیچ غذایی و هیچ خوراکی بدون ما بهش مزه نمی‌ده. دوساله که من ازدواج کردم و زودتر از هفته‌ای یه بار همدیگه رو نمی‌بینیم. اما تا یه غذای خاصی می‌پزه ازش برام کنار می‌ذاره. اگر بخوان جای خاصی برن یا غذا از بیرون بگیرن صبر می‌کنن وقتی باشه که من و همسرجان هم باشیم. از خیلی از موقعیت‌هایی که داشته به خاطر ما گذشته. نمونه‌اش این که به خاطر من که کوچیک بودم تخصص نگرفت در حالی که می‌تونست خیلی راحت مثل خیلی از همدوره‌ایهاش بره و بدون کنکور تخصص بگیره. به خاطر داداشم که کوچیک بود قبول نکرد که به عنوان پزشک کاروان بره حج واجب و خیلی فداکاریهای دیگه. به جاش من براش بچه چندان خوبی نبودم. من خیلی خودخواهم و این خودخواهی در قبال مادرم هم بوده. یه تصویری که هیچ وقت از پیش چشمم نمی‌ره مال 3 یا 4 سال پیشه. من سر کار می‌رفتم و به دلیل یه سری مسائل روحیه‌ام زیاد خوب نبود. با خودم شرط کرده بودم که پنج‌شنبه‌ها مال خودمه و حسابی باید خوش بگذرونم. حتماً یه فیلم ببینم و یه ساعت برم پیاده‌روی. اون موقع آنفولانزای H1N1 اومده بود و مامان من هم توی بیمارستان با مریضا برخورد کرده بود و گرفته بود، البته اون موقع نمی‌دونستیم اونه بعداً فهمیدیم. حالش خیلی بد بود. مامان من خیلی دیر تسلیم مریضی می‌شه اما واقعاً از پا افتاده بود. بعد من احمق نکردم یه سوپ براش بپزم. خیلی احمقم. خیلی. می‌خواستم به برنامه از قبل تعیین شده‌ام برسم و در نتیجه فیلمم رو دیدم و بعد حاضر شدم که برم پیاده‌روی. مامانم که دور از جونش مثل جنازه افتاده بود وسط اتاق بهم گفت سر راهت سبزی سوپ بخر. من توی دلم دلخور بودم که برنامه‌ام بهم می‌خوره و اگه من امروز را ریکاوری نکنم توی هفته کم می‌یارم و وضع روحی‌ام میریزه به هم! خاک بر سرم! البته من وقتی مجرد بودم اصلاً اصلاً آشپزی نمی‌کردم و چیزی هم بلد نبودم. مثلاً اصلاً ایده‌ای نداشتم که سوپ رو چه جوری باید پخت. اونم به خاطر مامانم بود که می‌گفت حالاحالاها برای پای گاز وایسادن وقت داری و تا مجردی کیفتو بکن! خلاصه که من سبزی را خریدم. یادم نیست خودم پاک کردم یا گذاشتم مامانم پاک کنه که با توجه به روحیات مشعشع اون روزها بعید نیست ازم که گذاشته باشم مامانم پاکش کنه. و مامان بیمارم را رها کردم به حال خودش. هنوز که هنوز حال و روز اون روزش جلوی چشممه. حالا که خودم تنهام و از مامانم دور می‌فهمم که چه بده توی مریضی آدم نتونه رو کسی حساب کنه که یه سوپ براش بپزه. چند وقت بعد مامانم توی حرفهاش گفت که من فقط و فقط دستم روی زانون خودمه و به غیر خدا روی هیچ کس حساب نمی‌کنم. خوب فکر کنم ناامیدش کرده بودم. فهمیده بود موقع بیماری روی من هم نمی‌تونه حساب کنه. حتی به اندازه یه بشقاب سوپ! کاش خدا بهم فرصت بده که بتونم براش جبران کنم. کاش بتونم بهش بگم که چقدر دوستش دارم. چقدر وجودش برام مهمه و چقدر برام عزیزه. وقتی که فداکاریهاش رو با بقیه مادرها مقایسه می‌کنم چقدر قلبم فشرده می‌شه. مامان عزیزم. روزت مبارک. ایشالا که صد ساله بشی. دوست دارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۳۸
آذر دخت
از بچه‌دار شدن می‌ترسم. وحشت تمام قلبم را پر می‌کند. به این فکر می‌کنم که ما الان داریم یک زندگی معمولی را می‌گذرانیم. دو تا آدم معمولی با کار و بار و زندگی معمولی. اگر یک بچه به این جمع اضافه شود خوب خیلی چیزها عوض می‌شود. همه چیز از آنچه بوده پیچیده‌تر می‌شود. اما یک بچه معمولی، یک زندگی معمولی را خیلی تغییر نمی‌دهد. فوقش سخت‌ترش می‌کند و بعضاً شیرین‌تر. اما... تمام هراسم از این است که این زندگی معمولی غیر معمولی شود. می‌ترسم.... اگر خدای نکرده، خدای نکرده بچه‌ای ناقص باشد، کل زندگی یک خانواده را تحت تأثیر قرار می‌دهد. آن وقت است که تمام زندگی می‌رود حول محور آن بچه. شادی و زندگی عادی دیگر جایی در چنین خانواده‌ای ندارد. خدایا برای کسی نخواه. خدایا برای ما هم نخواه. ازت خواهش می‌کنم. به حق پنج تن اگر اولادی برای ما در نظر داری سالم باشد. همین.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۵۵
آذر دخت
همیشه شروع‌های دوباره برای من سخت و ثقیل بوده. درست به اندازه اولین‌ها. نوشتن دوباره در اینجا هم همین‌طوره. علیرغم اینکه اینجا خواننده‌ای نداره ظاهراً اما خوب خود آدم به این فکر می‌کنه که اگه چند سال دیگه بخوای برگردی و بخونی چی نوشتی باید واضح بنویسی و درست بنویسی. دلم می‌خواد اینجا حس و حال روزهایی که درش می‌نویسم رو داشته باشه. اما خودسانسوری نمی‌زاره. می‌ترسم همه حقایق رو بنویسم و بعد اونها بشن خنجری برای روحم! شروع دوباره اینجا هم می‌شه بعد از نوروز 92. اینقدر طولش دادم نوشتن را که فروردین دیگه داره تموم می‌شه! برای اینکه بدونم از چی باید بنویسم مجبور شدم پست‌های قبلی را بخونم تا یادم بیاد چه انتظاری از تعطیلات داشتم! فکر می‌کردم امسال بیشتر خوش بگذره. سال پیش رفتم سر کار تعطیلات رو و چون سرویس نبود و اتوبوسرانی هم فکر می‌کنه فقط باید به مدارس سرویس بده پس اعیاد لازم نیست خیلی منظم باشه و تاکسی ها هم که صبح علی‌الطلوع خوابند، خیلی سختی کشیدم تا خودم را به سر کار رسوندم. فکر می‌کردم که امسال که نمی‌رس سر کار بهتره. در حالی که با کمال تعجب می‌بینم که از پارسال خاطرات خیلی بهتری دارم. مثلاً اون روزی که نهار نخوردم تا 3 و نیم و بعد همسر اومد دنبالم رفتیم جوجه خوردیم یا اتوبوس سواری توی هوای بهاری. اما امسال همش به مهمونی گذشت که خیلی کسل کننده بود با آدم‌های تکراری و غذاهای تکراری. چند روزش هم که با استرس مهمونی خودم به قوم شوهر گذشت و بلافاصله بعد از مهمونی هم که خواستم یه نفس راحت بکشم سرما خوردم سرما خوردنی! که یک 24 ساعت کامل تب و لرز می‌کردم. خلاصه که از اون همه برنامه که برای خودم ریخته بودم که الان اصلاً دلم نمی‌خواد برم دو تا پست پایین‌تر رو بخونم هیچ کدوم را انجام ندادم. شیرینی درست کردم البته که بد نشد. هفت‌سین هم درست کردم که بسیار زیبا شد اما به زیبایی هرچه تمام‌تر یادم رفت ازش عکس بگیرم. سبزه هم آخرش همون سبزه درازه را کوتاهش کردم و تبدیل به یک سری ساقه دراز شد که بد نبود. اون سبزه دومی هم اصلا سبز نشد! رژیم و ورزش و پیاده‌روی هم که به درک واصل شد و اندام بنده هم بسیار در طول عید زیبا بود! و بعد از عید وقتی شلوارهامو پوشیدم با تنگی عجیب و غریبی مواجه شدم! من واقعاً فکر می‌کنم یه بلایی سر سوخت و ساز بدنم اومده. چون به محض اینکه ورزش و پیاده‌روی را قطع می‌کنم به طرز عجیبی به سرعت وزنم می‌ره بالا. یعنی این بدن من اصلاً هیچی از انرژی که بهش می‌رسه را به خودی خود مصرف نمی‌کنه و حتماً من باید کلی ورزش کنم و پیاده‌روی تا این دو مثقال کالری بسوزونه. روز اول عید که رفته بودیم خونه مامان اینا بنده رفتم روی تردمیل. من وقتی ازدواج نکرده بودم هفته ای سه بار می‌رفتم تقریباً. نه اینکه بدوم اما با سرعت 5 یا 5ونیم روش راه می‌رم برای حدود نیم ساعت. چون مدت‌ها بود نرفته بودم تمام عضلات پام به طرز وحشتناکی گرفت. جالبه که من روزانه پیاده‌روی زیاد می‌کردم اما خیلی وقت بود که روی تردمیل نرفته بود. حالا یعنی اینقدر این دوتا با هم فرق می‌کنه و عضلاتی که درگیر می‌شه اینقدر متفاوته؟! خلاصه اینکه تمام عید من مثل چلاقا بودم و هر نشست و برخواستی برام به منزله عذاب الیم بود. مهمونی هم فقط به خاندان همسری دادم و مامان اینا نیومدن هنوز. برای اونا هم تارتلت پیتزا گوشت و قارچ پزوندم با مرغ مکزیکی و الویه و سوپ. با دوتا ژله آکواریوم و یه ژله آفتابگردون و سالاد کلم. همه چی خدا رو شکر خیلی خوب شده بود. از بس همه جا برنج و مرغ و خورش بود همه استقبال کردن از غذاها. برای من هم پختنش خیلی راحت‌تر بود. هنوز صاف کردن برنج برای 20 نفر برام کابوسه! اما توی اینجور غذاها تسلطم بیشتره و تازه خیلی از چیزاش رو می‌شه از روز قبل انجام داد. مثلا من مرغ‌ها و سبزیجات مرغ مکزیکی را از روز قبل پختم. نونهای تارتلت رو هم از روز قبل پختم. الویه و ژله‌ها و سالاد رو هم همین‌طور. روز مهمونی فقط سوپ را پختم، مواد پیتزا را آماده کردم و توی نون ها ریختم و مرغ مکزیکی را هم با هم قاطی کردم. خلاصه که استرسم خیلی پایین بود. فقط مامان و بابای همسری از صبح اومدند خونه ما که برای اونها هم آبگوشت ماهیچه پختم به سفارش همسری. بقیه شب اومدند. خدا رو شکر همه چی خوب برگزار شد. مامان و بابای همسری هم تا فردا صبح خونه ما بودند وبعدش هم رفتند شهرشون. 15 فروردین هم دوباره اومدند خونه ما صبحونه و نهار اونجا بودند و بعد همگی رفتیم یه ییلاقی اطراف شهرمون. اونم خوب بود و واسه نهار هم شویدباقالی با ماهیچه درست کردم که اونم خوب شد. خلاصه بابای همسری حسابی از کدبانوگری‌ام ذوق کرده بود و هی تعریفم رو می‌کرد که من نگرانم نکنه خصومت مادر همسری را برانگیزم! دیگه اینکه امسال بعد از سالها رفت و آمدهای خانواده مامان دوباره برقرار شده بود و همین هم عید ما رو حسابی شلوغ کرده بود. یعنی بعد از دو سال و 4 ماه تازه دو تا از خاله‌هام منو پاگشا کردن! اونم تو مهمونی عید! جل‌الخالق! همه جا هم غذاها تکراری. یعنی چند دفعه ما مرغ و پلوشویدباقالی و ماهی و الویه و سالاد ماکارونی خورده باشیم خوبه؟ همون رفت و آمد نبود بهتر بود! حداقل تناسب انداممون حفظ می‌شد! این خاندان مادر من هم برای خودشون داستانی‌اند که اگه حسش بود بعداً می‌گم. خلاصه عید گذشت و روی دست ما اضافه وزن فراوان به جا گذاشت و غصه از اینکه توی تعطیلات هیچ کاری نکردم! جدی چیکار کردم توی تعطیلات؟ دوشنبه 28 اسفند ادامه خونه تکونی شامل آشپزخونه سه شنبه 29 اسفند ادامه خونه تکونی به همراه همسرجان شامل جارو و گردگیری و سرویس‌ها و ساخت هفت‌سین چهارشنبه 30 اسفند حمام و تحویل سال و پیش به سوی خونه مامان اینا پنج‌شنبه1 فروردین خونه مادربزرگ پدری برای دیدن و خونه مادربزرگ مادری برای نهار شام خونه بودیم یه مدل شیرینی پختم که خوب نشد و سوخت و کلی غصه‌دار شدم. جمعه و شنبه 2 و 3 فروردین خونه مامان بابای همسری تا عصر 3 فروردین شام سه فروردین خونه بودیم دو مدل شیرینی پختم که بدک نشد و همسری شیفت داشت یکشنبه 4 فروردین همسری سر کار بود من یه مدل شیرینی پختم که خوب شد و شبش خونه برادر بزرگ همسری دوشنبه 5 فروردین همسری سر کار بود و شبش خونه خاله بزرگه که همسری کلی غرغر کرد بابت اومدن و بعدم گفت سال دیگه نمی‌یایم چون راهشون دوره و غذاشون بدمزه!!!! سه‌شنبه 6 فروردین همسری سر کار بود عصرش رفتیم با مادر همسری خونه دو تا از دخترخاله‌های مادر همسری که خیلی پیر و مریض بودن و اونجا مادر همسری اعلام کرد که اینا از این ماه دیگه جلو**گیری نمی‌کنن!!!!!!!! یعنی همسری در این حد اطلاعات ریز رو در اختیار مادرش می‌ذاره! و اونم وظیفه خودش می‌دونه که همه جا اعلام کنه!!!! همون شب معلوم شد که پنج‌شنبه خونه ماست چون دوتا برادر بزرگتر همسری هیچ رقمه زیربار مهمونی نمی‌رفتن و همسری من هم عاشق مهمونی دادن! راستش منم دلم برای شیرینی‌هایی که پخته بودم می‌سوخت اگر نه رسماً می‌تونستم از زیرش در برم! هرچند که مادر همسری روز دوم که خونشون بودیم می‌گفت که شما اول همه مهمونی بدین چون اون برادر همسری که تهرانه تا حالا خونه شما نیومده. خوب منم نرفتم تا حالا خونه اونا. منم چون هنوز شیرینی نپخته بودم گفتم اگه اجازه بدین ما یه کمی برنامه‌مون عقب‌تر باشه. که خوب اونا هم برگشتن تهران. چهارشنبه 7 فروردین در حال تدارک مهمانی عصرش خونه دایی وسطی پنج‌شنبه 8 فروردین از صبح مامان ‌و بابای همسری اومدن. وقتی اومدن  و منم در استرس مهمانی. که خدا رو شکر به سلامتی برگزار شد. جمعه 9 فروردین مهمونی مامانم بود به خانوادش. خیلی به مامان و بابای همسری اصرار کردیم (هم من و هم مامانم) که اونها هم بیان اما گفتن ما می‌ریم شهرمون. از شبش گلوم درد می‌کرد. صبح ساعت شیش بلند شدم صبحانه آماده کردم و اونا خوردن و رفتن و همسری هم رفت حموم و ما هم رفتیم خونه مامان اینا. اونجا هم هر چند مامان کلی کاراش رو کرده بود اما بازم کلی کار دیگه باید انجام می‌دادیم و خلاصه خیلی خسته شدم. مهمونا 30 نفر بودند. نهار به خوبی برگزار شد یه سفره بزرگ انداخته بودیم و فقط واسه اونهایی که پاشون درد می‌کنه میز رو آماده کرده بودیم که هیچ کدوم حاضر نشدن بیان پشت میز بشینند و ما خانواده میزبان مجبور شدیم بشینیم پشت میز و خلاصه نفهمیدیم سر سفره چی گذشت! می‌گم که این خانواده مامان من داستان دارند! از عصر همون روز حالم خیلی بد شد و در حین بودن مهمونا رفتم خوابیدم. بعد از شام رفتیم خونه خودمون. همسری شیفت شب بود شنبه 10 فروردین خونه بودم و در حال تب و لرز زیر پتو. همسری هم سر کار بود و سرماخوردگیش شروع شده بود. عصرش شیفت بود. شیفتش مال فردا بود که عوضش کرده بود برای شنبه چون قرار بود داداشش یکشنبه مهمونی بده. اما زد زیرش و مهمونی کنسل شد. فقط خستگی و مریضیش موند برای همسری و تنهایی 24 ساعته‌اش موند برای من. یکشنبه 11 فروردین خونه بودیم کامل. یادم نیست چیکار کردیم. فکر کنم کلاً کاری نکردیم. همسری رفت سر کار و بعدش اومد خونه و خیلی خسته بود و مریض. ظهر زنگ زد که دوستم زنگ زده واسه احوال‌پرسی و منم زوری دعوتش کردم واسه 4شنبه شب شام. منم کلی باش بداخلاقی کردم که من با خانم این دوستت ارتباط برقرار نمی‌کنم و حالم خوب نیست و حوصله مهمون ندارم و می‌خواستم یه روز واسه خودم باشم و اینا.... الان خیلی پشیمونم بابات غرغرام. اما خوب اون روز مریض بودم! دوشنبه 12 فروردین نهار مهمون بودیم خونه خاله سومی. یکی از اونایی که تازه پاگشا کرده بودمون. عصرش مامان اینا اومدن خونه ما که فردا سیزده به در پیش هم باشیم. سه شنبه 13 فروردین همسری از صبح شیفت بود تا 2 بعدازظهر. ساعت شش بلند شدیم و همسری رفت صبحونه آش گرفت و خوردیم و دیگه هم نخوابیدیم. مامان آش رشته پخت خونه ما با شامی. وسایل آش رشته را با خودش آورده بود. بابا اصرار داشت بریم بیرون اما از اونجایی که خودش خیلی خوش سفر و خوش پیک‌نیک نیست ما گفتیم نه. تا عصر کلی بداخلاقی کرد و بعدش گفت بدن‌درد گرفتم و نمی‌تونم بشینم و پاشم. خلاصه که خیلی نق نق کرد. ظهر همسری اومد و یه ذره خوابیدیم و عصر رفتیم پارک یه کمی و بستنی خوردیم. بابا تا عصر بداخلاق بود. شبش رفتیم دنبال خرید واسه فردا که دوست همسری میاد و بعد اومدیم خونه را جمع و جور کردیم. داشتم آماده می‌شدم کرم کارامل درست کنم واسه فردا که دوست همسری زنگ زد که فکر کنم خانمم پاش شکسته و شاید فردا نیایم! همسری گفت فکر کنم الکی می‌گه. اما من می‌گم اگه می‌خواست بهونه جور کنه چیزای بهتری بود! چهارشنبه 14 فروردین دوست همسری تا ظهر خبر نداد که میان یا نه. موبایلشم خاموش بود. خلاصه که حسابی دستمون را گذاشت توی پوست گردو. من فقط لوازم لازانیا را آماده کردم که اگه اومدنی شدند لازانیا بپزم و کباب هم از بیرون بگیریم. خلاصه ظهر گفت نمی‌یایم و منم لازانیا را برای خودمون درست کردم. دیگه تو خونه بودیم. پنج‌شنبه 15 فروردین صبح ساعت 6 و نیم از زنگ تلفن مامان همسری 10 ضرب از جا پریدم که می‌گفت ما داریم می‌رسیم ترمینال! طوری پریدم که همسری تا دو ساعت هی می‌گفتم بمیرم الهی از جا بد پریدی (دور از جونش) مامان بابای همسری اومدن و صبحونه خوردن و همسری علیرغم خواهش من گفت باید برم سر کار و من و اونا توی خونه بودیم. نهار پلوشویدباقالی با ماهیچه پخته بودم و مامان همسری با خودش کوکوسبزی پخته بود و آورده بود. عصرش راه افتادیم به سمت ییلاقی که ویلا داشتیم توش. جمعه 16 فروردین تا عصر در ییلاق به سر بردیم و عصر راه افتادیم به سمت شهر خودمون و برای شام هم خونه خاله دومی مهمون بودیم. شب اومدیم خسته و کوفته بعد از 18 روز تعطیلی آماده بشیم برای رفتن سر کار! اینم از تعطیلات هی هی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۰۵:۴۳
آذر دخت
امروز 27 اسفنده. من هم یک عدد خانم خونه‌دار که به زیبایی هر چه تمام‌تر نه هنوز خونه‌تکونی‌ام رو تموم کردم، نه هفت‌سینم را درست کردم. یکی از سبزه‌هام به درازی سبزه‌ی پسرعمه‌زا شده اندازه درخت و اون یکی هنوز سبز نشده! بعد تازه چون خیلی کدبانو و خفن هستم، می‌خوام شیرینی هم خودم بپزم دقت کنید: هنوز نپختم. می‌خوام بپزم! بعد فکر می‌کنید که پنج‌شنبه و جمعه و شنبه خود را چگونه گذراندم؟ پنج‌شنبه قرار بود همسرجان نره سرکار. از قبل بسیار قول داده بود و تعهد داده بود و پز داده بود بابت سرکار نرفتنش و موندن و کمک‌ کردنش به من. اما از روز چهارشنبه کار ما درآمد. اولش که همسری گفت که شنبه باید بره مأموریت تهران. بعد یه دفعه پیشنهاد داد که بیا با هم بریم. این یه روز مرخصی که داری را بگیر و بیا تا با هم بریم و بعد از کار هم می‌ریم می‌گردیم. هر چی من گفتم نه،‌ گفت چرا اینقدر تو محتاطی و بیا بریم خوش بگذرونیم و اینا. بعدش من گفتم باشه. خلاصه قرار شد جمعه شب با قطار بریم تهران. این از این. ماجرای توالت فرنگی هم بود:  بالاخره بعد از یک سال و هشت ماه اقامت در این منزل همسرجان تصمیم گرفتند که توالت فرنگی نصب کنند. اون هم مدیونید اگر فکر کنید که به خاطر من بود. بلکه به خاطر این بود که مادر و پدر همسرجان فقط می‌تونند از فرنگی استفاده کنند و امسال هم که بنده تعطیلم و انشاءالله قرار است که بنده را سرافراز نموده و در ایام نوروز رحل اقامت در منزل ما افکنند و همه اینها منجر به این شد که همسرجان فکر کنه که ما به توالت فرنگی نیاز مبرم داریم. اگر فکر می‌کنید که این اطلاعات را از همسرجان کسب کرده‌ام ها. نه اصلاً اینطور نیست. بلکه اینطور است که من همه‌ی اینها را خودم استنباط نموده‌ام. همسرجان مدعی هستند که توالت را به خاطر آینده پیش رو و اینکه ما قرار است زایمان کنیم و به فرنگی نیاز پیدا می‌کنیم و اینکه قرار است لوازم بهداشتی ساختمان چندین درصد رشد قیمت داشته باشند، نصب کرده‌اند. اما ما یک باز از زبان خود مادر همسری شنیدیم که فرمودند بچه‌ام تا دید من یه دفعه اومدم خونش و سختم بود زودی دوید رفت فرنگی خرید! ها ها. همان‌طور که قبلاً گفتم پدر و مادر همسری ما در یک شهرستان دورتر از مرکز استان زندگی می‌کنند و برای نوروز به شهر ما می‌آیند و هر بار در منزل یکی از 4 پسر ساکن این شهر رحل اقامت می‌افکنند. تا کنون که به دلیل سر کار رفتن ما قرعه فال به نام دیوانه ما نخورده بود. اما امسال متأسفانه به دلیل تعطیلات به احتمال زیاد در اینجا سکونت خواهد داشت. بله. برنامه هیجان‌انگیزی برای تعطیلات است. چون مادر همسر ما به غذا بسیار ایرادگیر و سخت‌گیر است و هر غذایی را نمی‌خورد. غذای بیرون هم که به مزاجش سازگار نیست. خلاصه که برنامه سختی خواهیم داشت. خدا به خیرکند. خلاصه توالت فرنگی از اوایل اسفند خریداری شده بود و به عنوان یک دکور جدید در کنار راهرو اقامت داشت. بالاخره چهارشنبه عصر همسرجان نصاب را آورد و اون هم تا تونست زد حموم ما رو منهدم کرد! بعد هم گفت تا 24 ساعت آب نریزید که چسب‌ها خشک بشه. شب اینقدر خسته و کوفته بودم که همون جا روی مبل خوابم برده بود.  همسرجان اعلام کرد که مدارک لازم برای مأموریتش را نیاورده و مجبوره صبح پنج‌شنبه بره سر کار. اما زود میاد. منم بهش گفتم که صبح زود صبحونه نخورده برو و ساعت 9 بیا که هم من از خوابم زده نشه و هم تو زود برگردی. می‌دونستم که اگه شکم سیر بره دیگه حالاحالا نمی‌یاد. بماند که 9 شد 10:30 و من هم که حسابی گشنه‌ام بود صبحونه‌ام رو خوردم. اون هم تا اومد و صبحونه خورد شد 11. من شروع کردم به کار که اون گفت زنگ بزنم به مامانم. مامان جانش هم بعد از اینکه گزارش روزانه را دریافت کرد دستور داد که امروز که پنج‌شنبه آخر ساله برید سر خاک پدرم و گل ببرید و عکسش را عوض کنید و اینا. بماند که ما تا حالا 2 تا پنج‌شنبه را صرف خریدهای ایشون کرده بودیم در حالی که خودمون هنوز هیچ کاری نکرده بودیم. منم دیگه جوش آوردم. گفتم حالا امروز با این ترافیک و شلوغی و این همه کار که داریم مامانت آدم بیکارتر از تو پیدا نکرده. تو که دو جا دوجا کار می‌کنی و زنت هم کارمنده باید بری دنبال این کارها. چرا به دایی‌هات نمی‌گه؟‌ چرا پسرهای بیکار و بیعار اونا نرن دنبال این کارها؟ چرا داداش بزرگه‌ات که هفته‌ای دوبار خواب آقاجون رو می‌بینه (خوابهای افسانه‌ای که از همش استفاده ابزاری می‌کنه برای خر کردن مادر همسرجان!) نمی‌ره؟ البته نصف این حرفها را توی دلم گفتم و فقط قسمت دایی‌ها را به زبون آوردم! همسرجان هم طبق معمول اینگونه مواقع هیچی نگفت و سکوت مطلق بود. بعدش گفتم پاشو پس نمی‌خوای کمک کنی؟ گفت چیکارکنم؟ گفتم پرده‌های اتاق‌خوابها. گفت وای اونا که سخته! گفتم پس چرا اون روز که به داداشی گفتم باز کنه گفتی نه بزار خودمون می‌کنیم؟ حالا هم اگه حالشو نداری برو زنگ بزن کارگر بیاد! قهر کرد و بلند شد رفت دنبال کار. بهترین راه حل برای اینکه همسر را به کار بگیرم اینه که روی قورت بندازمش. تا ساعت 2 یک نفس کار کرد. پرده‌ها را بازکرد و بست. شیشه‌ها را شست. اتاق خواب را تا حدودی گردگیری کرد. منم پذیرایی رو تموم کردم. اون داشت با شدت تمام کار می‌کرد که کارا زود تموم شه عصر بره برای پدربزگش. اما نهار که خورد پای سفره زهوارش در رفت! منم از خدا خواسته گذاشتم تا 6 خوابید! آخه شب شیفت بود. تا شب باهام سرسنگین بود. منم اصلاً به روی خودم نمی‌آوردم که چته. تا خودش گفت که تو به من توهین کردی! منو با کارگر مقایسه کردی! گفتم مگه توهینه؟ تازه‌شم عمراً بتونی مثل اونا حرفه‌ای کارکنی! خلاصه طبق معمول روزای تعطیلی که ما باهمیم در طول روز با هم سرسنگین بودیم و موقعی که می‌خواست بره خوش اخلاق شد. منم فرستادمش بره و خودم نشستم به اتو و بعدش رفتم حمام. 12 بود که خوابیدم. صبح آزمون داشتم. ساعت 6 بلند شدم و اونم اومد و صبحونه خوردیم و رفتیم برای آزمون تا 12:30 . نهار رفتیم خونه مامان اینا تا شب. شب برگشتیم خونه و جمع و جور کردیم و بعد رفتیم راه‌آهن. من فکر می‌کردم قطار خیلی راحت‌تر از اتوبوس باشه اما به این نتیجه رسیدم که اگر با همسفری‌هات آشنا نباشی خیلی معذبی چون هیچ حریم خصوصی نداری و حسابی باید رخ در رخ بشینی با بقیه! حالا اتوبوس هم اگه بغل‌دستی داشته باشی تقریباً همین‌طوره اما دیگه حداکثر با یه نفر باید معاشرت کنی! خلاصه که شب خوبی نبود توی قطار. کار همسر جان هم که تا 5 عصر طول کشید و تمام این مدت من آویزون ادارات بودم و خلاصه از خجالت مُردم! مثل این شلخته‌ها هی دنبال همسری از این ور به اون ور. اما خوب اون خوشحال بود که تنها نیست و منم از اینکه از در کنار من بودن لذت می‌بره خیلی کیف می‌کنم. 6 عصر هم بلیط اتوبوس گرفتیم و برگشتیم. تمام مدت توی اتوبوس خواب بودیم. خیلی خوب بود که تونستیم بخوابیم. من که خیلی کیف کردم! بله. بنده اینجا هستم. کلی کار نکرده دارم. اکثریت همکارها هم در مرخصی به سر می‌برند و همین یک روز مرخصی‌ هم که برای بنده مونده بود به این صورت به باد فنا رفت!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۱۹
آذر دخت
هورا هورا! تعطیل شدیم. عید را می‌گم. تا 15 فروردین تعطیلمون کردن بدون کسر از مرخصی! بسیار عالی! خوب من الان پر از انرژی‌ام و مطابق همه کسانی که در آستانه یک همچین تعطیلاتی قرار می‌گیرند دارم مثل چی برنامه‌ریزی می‌کنم که چه کارهایی نکنم توی این دو هفته. می‌دونم هم که از این خبرها نیست. خوب همه ما تا به این سن که رسیدیم حسابی گرگ بارون‌دیده‌ایم و می‌دونیم برنامه‌ریزی‌هایی که برای عید و تعطیلات انجام می‌شه یه‌دونه‌اش هم اجرایی نمی‌شه و خلاصه هزار وعده خوبان یکی وفا نکند حافظا!! تا الآن برنامه‌هایی که ریختم عبارتند از 1- هر روز ورزش کنم! 2- غذاهایی که وقت‌گیره و دوست دارم که درستشون کنم اما تا حالا فرصت نکردم رو درست کنم. 3- مهمونی بدم. 4- استراحت کنم. کلی بخوابم. 5- برم بیرون و پیاده‌روی و جاهایی که دوست دارم برم پیاده و بگردم رو برم. 6- برم اون لوازم قنادی شیکه توی اون خیابون دوره و دو سه تا قالب خفن کیک بخرم! ..... بدیش اینکه که همسرجان تعطیل نیست و من هم عذاب وجدان می‌گیرم که تنهایی این همه خوش بگذرونم! البته بنده به این نکته توجه دارم که شاید 30 درصد این برنامه‌ها هم اجرا نشه اما از قدیم گفتن که وصف‌العیش، نصف‌العیش. یعنی الان هی دنبال یک فرصتی هستم که بشینم و به این تعطیلات فرخنده فقط فکر کنم! نکته دیگر اینکه بنده یک خبطی کردم و یک کلام به این همسرجان گفتم که هوس کردم شیرینی عید را خودم درست کنم. من بارها خودم را از درمیان گذاشتن برنامه‌های ذهنی خودم (که شاید خیلی‌هاش به مرحله عمل نرسند) با همسر جان پشیمان شدم و بعد دوباره این اشتباه رو تکرار کردم! آقا ما یک کلمه در اومدیم به این همسرجان گفتیم که جو پخت شیرینی‌جات کل وبلاگستان را گرفته و دوستان در حال پخت شیرینی عید هستند و منم دوست داشتم -دقت کنید: دوست داشتم نه اینکه دوست دارم- که این قدر وقت داشتم که می‌تونستم شیرینی عید را خودم بپزم که همسرجان هم گرفت و چسبوند که درست کن. من هم صددرصد بهت قول می‌دم که کمکت کنم و هر کاری داری برات می‌کنم. من هم گفتم باشه. خوب از اینجا نقش همسرجان در اطلاع‌رسانی به اقصانقاط آغاز گردید. هر جا رسیده و به هرکی تونسته زنگ بزنه اعلام کرده که همسر بنده می‌خواد امسال خودش شیرینی درست کنه. حالا من تا حالا چند بار شیرینی درست کردم؟ آفرین، هیچ بار! من می‌خواستم یه امتحانی بکنم که اگه شد که چه بهتر، اگرم نشد بریم شیرینی بخریم و صداشم در نیاریم. اما اینطوری که همسرجان عمل کردن دیگه پام نوشته شد. هر چی هم بهش می‌گم بابا من که هنوز خونه‌تکونی‌ام تموم نشده شیرینی پختنم کیلویی چنده می‌گه تموم می‌شه. تازه دیروز می‌گفت من این همه که می‌گم واسه اینه که بیفتی توی رودرواستی و مجبور شی درست کنی که منم پز زنم رو بدم!!! دیگر دلمشغولی این روزهای من سبزه نازنینم است که از هولم یه ده روزی زود دست به کارش شدم و در نتیجه سبزه من دیروز به حالتی افتاده بود که سبزه‌ها معمولاً سیزده‌به‌درها دچارش می‌شن! دراز و بیقواره و هاشول پاشول! خوب در نتیجه رفتم دوباره گندم گرفتم تازه دیروز ریختم توی آب! سبزه دوبار دوبار هم نوبره! دلمشغولی بعدی بند و بساط هفت‌سینه که اونم خریدم اما هنوز آماده نکردمش و نمی‌دونم کی وقت کنم. آخه از بدبختی فقط یه روز مرخصی و دارم و یک سر و هزاران سودا. همسرجان عزیز هم که پیرو خونه‌تکونی جمعه دچار کمردرد حاد شدند و حتی یه نشست و برخاست ساده را هم با هزاران آه و ناله انجام می‌دهند و گمان می‌کنم که دیگه نباید روی ایشون حساب کرد. خلاصه که بنده بسیار خوشحالم که اکنون در خدمت شما هستم. اما همه اینها را ولش کنید. تعطیلات عید را بچسبید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۰۶:۱۱
آذر دخت
از شنبه تا حالا اینترنت محل کار قطع بود. در نتیجه پست شنبه الان پابلیش می‌شه. حسابی عزا گرفته بودم برای کارهای خونه. مسخره‌اش هم اینه که وقتی به هر کی می‌گی می‌گه شما که تازه عروسی کردید خونه‌تون تمیزه! آیا یک سال و هشت ماه تازه می‌باشد؟ آیا گرد و خاک و کثیفی سرش می‌شود که وسایل تازه عروس‌ و داماد نفوذ نکند؟! البته باید ذکر کنم که این ماجرای عید و خونه تکونی برای من یه جورایی مسخره است و فکر می‌کنم که حالا کی گفته که باید حتماً تا آخر اسفند کارها را کرد و می‌شه بعداً هم کرد و اینا ولی تا آدم یه دِد لاین نداشته باشه که به کاراش نمی‌رسه. یه سری کارها هم هست که اگه به بهانه عید نباشه آدم انجام نمی‌ده. کارهای تک‌نفره را تا جایی که خودم می‌تونستم انجام دادم و موند کارهای دو نفره که واقعاً از پسش برنمی‌اومدم. هر چی به همسر جان که دائم شیفته. هر چی هم گفتم یه روز مرخصی بگیر می‌گفت اصلا مگه چیکار داری و اینا که چیزی نیست و همه را 29ام انجام می‌دیم!!! از اون طرف خونه مامانم و مامانش هم اجازه حتی یک جمعه توی خونه بودن را بهمون نمی‌داد. حسابی کلافه شده بودم.به همین دلیل بنده یک بار قاطی نمودم و مقادیر متنابهی اشک هم فشاندم که هیچ کی به فکر من نیست و من کارمندم و زورم نمی‌رسه و گیرم هم که کارگر بگیریم اون که نمی‌تونه تنهایی میز نهارخوری و بوفه و کاناپه جا به جا کنه و تازه منم که هر روز سر کارم و مرخصی هم ندارم و شما منو درک نمی‌کنید و یه روز جمعه هم مال خودم نیست. تازه این همه امتحان‌های گوناگون هم که همش انداختن جمعه‌ها.نتیجه این شد که قرار شد جمعه مامان اینا بیان خونه ما و خلاصه همسر را بندازیم توی رودرواسی و وایسیسم به کارکردن.صبح جمعه بنده بلند شدم و بالاخره بعد از این یک سال و هشت ماه همسر جان را وادار کردم که یخچال-فریزر را جابه‌جا کنه که بتونم همه کشوها را به راحتی در بیارم. فکرشو بکن، من جامیوه‌ای را تا به حال در نیاورده بودم چون در یخچال وقتی سر جاش باشه به کابینت گیر می‌کنه و کامل باز نمی‌شه و دو تا از کشوهای جامیوه‌ای اصلاً در نمی‌یاد و بقیه قفسه‌ها و کشوها به‌زور درمیان و من طی این دو سال با مرارت فراوان هی اینا رو در میاوردم چون همسرجان یا نبود و یا حالشو نداشت که یخچال-فریزر ساید بای ساید گنده رو جابه‌جا کنه. نتیجه اینکه بنده از توی جامیوه‌ای دمب گیلاس‌های عروس‌مون را درآوردم! هه هه!همسرجان را هم با سلام و صلوات راهی تمیزکردن حمام کردیم که با یک عالمه غرغر بالاخره حموم را تمیز شست و کفش رو هم جرمگیر ریخت و سابید. کاری که با قدرت دست اون سه سوته انجام شد اما اگه من می‌خواستم بکنم کلی طول می‌کشید. بعدش هم شروع کردیم به شستن دیوارهای آشپزخونه و... که مامان اینا اومدن. با کمک اونها هم پرده‌ها را بازکردیم ریختیم تو ماشین و مبل‌ها را جابه‌جا کردیم و فرش‌ها رو چرخوندیم و شیشه‌ها را شستیم و پرده‌ها رو نصب کردیم و کف آشپزخونه رو شستیم و لوستر رو پاک کردیم و یه سری خورده‌کاری دیگه. خلاصه اینکه تا حد زیادی کار انجام شد. خدا رو شکر.همسر جان هم حسابی در جو کار قرار گرفته بود و خداییش خیلی کمک کرد. دستش درد نکنه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۱ ، ۰۷:۴۲
آذر دخت