آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
هفته پیش تولد همسر جان بود. همسر جان من یک عادت خیلی بدی داره که وقتی که یک مناسبتی در پیشه از قبلش حسابی استرس می‌گیره که چی بخرم و چیکارکنم. بعد اگه بخواد هدیه‌ای هم بخره از دو ماه قبلش باید فکرش رو بکنه. مثلاً تولد امسال من که بود از دو ماه قبل هی می‌گفت بریم یه چیزی بخریم. بریم یه چیزی بخریم. یه روز هم منو زوری برداشت برد هدیه بخرم. بعد خودش هم پول نداشت پول هدیه را خودم دادم و بیست روز بعد ریخت به حسابم. آخه این شد هدیه؟! از این لوس‌تر می‌شه؟ تازه کیک رو هم به اصرار خودم خرید اگر نه می‌گفت خودت بپز! هر چقدر هم آدم گنده شده باشه خوب دوست داره که یه کوچولو سورپرایز بشه! الان من مطمئنم تعطیلات عید که تموم شد و ذهنش آزاد شد، میره به فکر کادوی روز مادر و پدر و دوباره ما داستان داریم. از اون طرف پارسال من واسه تولدش خودم برنامه‌ریزی کردم و یه روز که شیفت بود گفتم دارم با دوستم می‌رم بیرون که اون خرید کنه. در حالی که خودم تنها رفتم که براش هدیه بخرم. گذشته از اینکه چقدر بهونه‌گیری کرد که به تو چه که دوستت خرید داره و خودتو خسته می‌کنی و بی من رفتی بیرون و اینا ... تا یه مدتی هم سر پیرهن شلواری که براش خریده بودم بهونه‌گیری می‌کرد و بعد از گدشت یک سال حالا اینقدر دوستشون داره که همش اونا رو می‌پوشه. برای تولدش هم خودم کیک درست کردم و سورپرایزش کردم. اما خلاصه اون جوری که انتظارش رو داشتم استقبال نکرد. با نتیجه‌گیری از این دو مطلب من امسال تصمیم گرفتم که من هم سورپرایزش نکنم. عین خودش از یه ماه زودتر گفتم بیا بریم واسه تولدت یه جفت کفش بخریم. رفتیم و خریدیم و کارت من هم خراب شده بود و نصف پول کادو را خودش داد و بعد هم نگرفت! واسه خود شب تولد هم برنامه ریختم که به خرج من بریم یه رستوران به قول خارجی‌ها فنسی و حالشو ببریم. شب تولد که قرار بود  بریم رستوران من رسیدم خونه. اول یه زنگ زدم ببینم این همسرجان دل بزرگ از سر کار راه افتاده یا نه که یه وقت هوس نکنه تا 7 سر کار بمونه که  گفت تو راهم و من پرسیدم نزدیکی که گفت نه. سریع برنج برای غذای فرد ا گذاشتم. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و داشتم سالاد درست می‌کردم واسه غذای فردا که همسرجان رسید. خوب من هنوز به خودم نرسیده بودم و چیتان پیتان را گذاشته بودم بعد از نماز. همسر جان اومدن در حالی که یه جعبه کوچولو شیرینی تر خریده بودن به مناسبت تولد خودشون. من اول یه غر ملایمی زدم که ما رژیم هستیم و اگرنه من خودم برات کیک می‌خریدم بعد هم رفتم چایی گذاشتم که با کیک بخوریم. در این حین همسر جان هم هی غر زدن و بهونه گرفتن که چرا دم خر درازه و چرا در گنجه بازه و اینا. من اولش نفهمیدم چی شده و چرا غر می‌زنه که یه دفعه در جواب من که گفتم نمی‌دونستم شیرینی می‌خری اگر نه چایی را زودتر می‌گذاشتم، گفت : تو که هیچ کاری نکردی. ناسلامتی تولد منه امشب و چون زنگ زدی و گفتی که کجایی من فکر کردم برام سورپرایز تدارک دیدی. دوزاری کج بنده افتاد که همسرجان مثل پارسال انتظار سورپرایز شدن داشته و می‌خواسته امشب کادوی مضاعف و برنامه و جشتی به راه باشه که خوب نبوده. یه کمی بهش مهربونی کردم و بعد هم آماده شدیم و رفتیم رستوران و یه 50 - 60 تومنی پیاده شدیم و خوشحال و خندان برگشتیم خونه. بعدش هم همسرجان فرمودن که چرا برای رستوران خوشجلانس کردی و برای من نکرده بودی که فکر کردم حق داشت اما خوب کار داشتم دیگه! فردا شبش یهویی بهش شیفت دادن. عصر زنگ زد گفت من می‌رم شیفت و شب ساعت 10 میام. من هم به ذهنم زد که براش یه سورپرایزی جور کنم. گفتم خودم کیک می‌پزم و براش شمع می‌زارم چون امسال هم 30امین سال تولدش بود گفتم شمعش خوشگل می‌شه. از سر کار که اومدم با یه مکافاتی دور و بر خونه رو گشتم تا شمع پیدا کردم. آرد هم کم داشتم که اونم رفتم خریدم و خسته و کوفته رسیدم خونه. زود بساط این کیک شف طیبه را علم کردم و تو یه قالب آفتابگردون پختمش. برای فردا هم باید نهار درست می‌کردم که دست به کار اون هم شدم و تا ساعت 10 کاملاً یه لنگه پا وایساده بودم. کیکه هم نزدیک بود بچسبه و از توی قالب برنمی‌گشت که آه از نهادم بلند شد اما یه کمی که خنک‌تر شد با کمک یه چاقو سالم برگشت خدا رو شکر. ساعت 10 کیک آماده بود. نهار فردا هم آماده و توی ظرفها بود. خونه جمع و جور شده و ظرفها هم شسته شده بود. چای سبز هم دم شده بود. من هم چراغ‌ها را خاموش کردم و فندک را گذاشتم دم دستم. به سختی با خواب مبارزه کردم. تا همسر جان در پارکینگ را باز کرد و ماشین را گذاشت تو و در رو بست من هم شمع‌ها رو روشن کردم و نشستم منتظر. دیگه اومد تو و سورپرایز شد و البته گفت که نکنه به خاطر حرف دیشب من این کارو کردی و من منظوری نداشتم که من هم تکذیب کردم اما در واقع به همون دلیل بود و فهمیدم که همسر جان درسته که علاقه‌ای به سورپرایز کردن نداره اما علاقه وافری به سورپرایز شدن داره! کیک هم خوب شده بود خدا رو شکر. فقط به نظر من شیرینیش زیاد بود که همون طور که توی دستورش هم گفته اگه خواستم دفعه دیگه بپزم 50 گرم شکرش را کم می‌کنم اما بافتش خیلی خوب و عالی از کار دراومد. همسر جان هم که عاشق شیرینی زیاده می‌گفت خیلی عالی شده اما من هر دفعه یه تیکه‌اش را می‌خوردم شکرک می‌زدم! همه‌اش را خودش خورد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۲۰
آذر دخت
سلام یک ماه و نیم از زمانی که رژیم و پیاده‌روی رو شروع کردم می‌گذره. بذارید صادق باشم. رژیم را آنچنان رعایت نکردم. خوب من کلاً سعی می‌کنم کنترل شده غذا بخورم. یعنی اون هشت قاشق برنجی که برام نوشت واسه نهار یا دو تا کف دست نون صبحانه و شام بهم فشاری نمی‌یاره چون تقریباً همشه همین قدر می‌خورم. البته این اواخر یه مقدار صبحانه و شام را زیاده‌روی می‌کردم که سعی کردم برگردم به روال قبل. اما در مورد شیرینی اصلاً نخوردن یا پیتزا و فست‌فود ماهی یه بار خوردن و حذف کامل شکلات و بستنی و نوشابه، خوب عمل نکردم دیگه. یعنی نمی‌شه. اونم با این همسر خوش‌خوراکی که من دارم. همسر جان رژیم را هم آنچنان رعایت نمی‌کنه. یعنی من دو تا کفگیر برنج را براش می‌ریزم،‌ و جذبه هم می‌یام که دیگه این سهمته. بعد اینقده از دستپختم تعریف می‌کنه و به به و چه چه می‌کنه و که وقتی می‌گه من  خیلی دوست داشتم بازم می‌خوام با روی گشاده و خندان می‌گم بیا عزیزیم نوش جونت! فقط بدیش اینه که کم‌کم دارم به صداقت تعریفاش شک می‌کنم! پیاده‌روی را تقریباً منظم انجام می‌دهم. 5 روز در هفته بین 40 دقیقه تا یک ساعت پیاده‌روی می‌کنم. ورزش را جسته و گریخته. تقریباً هفته‌ای دوبار که می‌دونم اشتباه می‌کنم و باید جدی‌تر انجامش بدم. خوب نتیجه؟ سایزم حسابی کم شده. یعنی دیگه این اواخر داشتم به مرز 44 نزدیک می‌شدم اما الان حوالی 40 هستم. اما وزنم؟ نه خیر. حداکثر 2 کیلو که اونم هی می‌ره و می‌یاد، کم شده. نمی‌دونم چرا؟ پس اینایی که جمع و جور شده کجا رفته؟ وقتی می‌رم روی ترازو خیلی غصه‌ناک می‌شم. از اینکه می‌بینم کم نشده. اما خوب چشمم کور. کم اون کیک و شیرینی و نون‌خامه‌ای و سمبوسه و پیتزا و کرانچی و سوهان‌ و مسقطی‌هایی که خوردم. آخه رفتم کمدها و کشوها را خونه تکونی کردم و از عید پارسال سوهان و مسقطی پیدا کردم! و خوب با این قیمت‌های این روزها کی دلش می‌یاد اینا را بریزه دور؟! گفتم به جای قند چایی می‌خورم اما زهی خیال باطل! آخه اون سوهان چرب و چیلی کار قند را می‌کنه؟ خلاصه که ناراحتم اما خودم کردم که.... تازه با این قیمت پسته تازگی‌ها پسته هم به تنقلات میان وعده‌ام اضافه شده! حالا من آجیل‌های پارسالمون را کمپلت گذاشتم توی فریزر و امسال عید هم می‌خوام آجیل فریزری پارسالی به خورد مهمان‌ها بدم که کلی هم ارزش افزوده داره! چون به قیمت پارسال خریداری شده و امسال داره مصرف می‌شه! اما خودم نشستم پسته تازه زعفرونی می‌خورم! البته پسته خوردن دلیل دیگه‌ای هم داره که شاید بعداً نوشتم. یعنی برنامه‌ریزی‌ها بابت ماهی سه کیلو کم کردن و تا آخر اردیبهشت به وزن نرمال رسیدن کشک. تازه عید هم در پیشه. فکر کن! من هر سال عید یه دو سه کیلویی افزایش داشتم که در این صورت به مبارکی و میمنت می‌رم بالای 70! چشمم روشن! تازه اداره هم تعطیل و پیاده‌روی و ورزش هم که عمه‌ام انجام می‌ده حتماً! اما همین که سایزم داره اصلاح می‌شه و حداقل می‌تونم مانتوهای سوغاتی مامان را بپوشم خودش خیلی خوبه. راستی یه روز حین پیاده‌روی داشتم فکر می‌کردم و به یه نتیجه رسیدم که بهترین درمان برای اضافه‌وزن من استرس داشتنه! چون من توی سه برهه حساس از زندگی‌ام در وزن ایده‌آلم قرار داشتم و مشخصه اون سه برهه هم استرس بالاش بود. بدی‌اش هم این بود که به دلیل استرس بالا من وقت نمی‌کردم از این تناسب اندام لذت ببرم! 1- وقتی که تازه رفته بودم سرکار. توی فاصله 4 ماه من نزدیک 10 کیلو وزن کم کردم. اون موقع به دلیل تابستان و خانه نشینی و کار بر روی پروژه فارغ‌التحصیلی من حسابی چاق شده بودم. اما استرس محیط کار و خجالتی بودن من و کم شدن اشتها و عملاً نهار نخوردن در اکثر روزها و همچنین یه سری ناملایمات و شرایط نامساعدی که همزمان توی خونه داشتم باعث لاغری شدیدم شده بود و من روی وزن ایده‌آل 58 بودم. یادمه وقتی چند ماه بعد رخت و لباس دانشجویی پوشیدم که برم مدرکم رو از دانشگاه بگیرم حسابی برام گشاد شده بود. محیط کار که برام عادی شد و شرایط خونه هم استیبل، همش برگشت سر جاش!2- بعد از عمل دماغم (بله من دماغمو عمل کردم! آیکون فیس یا آیکون خز شدگی مفرط؟) بعد از عمل به خاطر بلایی که ساکشن سر گلوی بیچاره‌ام آورده بود من تا ده روز متوالی هیچ چیزی رو بدون زجر و درد نمی‌تونستم فرو بدم. سوزش گلوم، تورمش و از طرف دیگه بسته بودن راه تنفسم غذا خوردن را به یه کار زجرآور و دردناک تبدیل کرده بود. یادمه روزها هفتم هشتم گریه می‌کردم برای غذا خوردن! ضمن اینکه استرس اینکه آیا خوب شده یا نه و خود عمل و چسب زدن و نمود اجتماعی اش و اینا حسابی روم تأثیر گذاشته بود و حسابی لاغر شدم. هر چند که خانه‌نشینی‌های بعدش که به دلیل چسب روی دماغ بود، باعث شد همه‌اش برگرده سر جاش!3- دوران باشکوه عقد! من توی دوران عقدم هم کمترین وزنم را تجربه کردم. بنده اول کار که همسرجان اومده بود کلاً اشتهابند شده بود. بعدش در جوار اون اشتهام تعطیل بود. نمی‌دونم چه مرگم بود که دفعه اولی که باهم رفتیم بیرون من فقط تونستم نصف یه مینی پیتزا رو بخورم (بله ما دفعه اول که با هم رفتیم بیرون مینی پیتزا خوردیم!)این روال تا دو سه ماهی ادامه داشت. در جوار خانواده همسر هم اوضاع به همین منوال بود. بعدش هم یه سری مسائل و دلخوری و ناراحتی و غصه و اینها اشتهای بنده را می‌کشت و در ضمن یکی از تفریحات سالم من و همسر جان هم پیاده‌روی‌های چندین کیلومتری بود. خوب توی اون دوران هم من روی وزن ایده‌آل ثابت موندم  به مدت هفت ماه و این برای خودش یه رکورد محسوب می‌شه. هر چند که شاید ایروبیک که اوایل این دوران می‌رفتم هم توی بالا بردن سوخت و ساز بدنم بی‌تأثیر نبوده. این کاهش وزن هم با به اتمام رسیدن دوران باشکوه عقد و شروع زندگی مشترک و رسیدن به آرامش به اتمام رسید و اکنون بنده با 12 کیلو افزایش وزن در خدمت شما هستم!حالا یعنی من برای اینکه به وزن ایده‌آل برسم باید برای خودم استرس ایجاد کنم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۵۴
آذر دخت
برادرم عاشق شده. البته بیایید به این نکته توجه نکنیم که در طی سه سالی که رفته دانشگاه این دومین باریه که عاشق شده! البته من یعنی از هیچ کدوم این دوتا مورد خبر ندارم و فقط مامانم می‌دونه. اما مگه می‌شه مامانم چیزی رو بدونه و من ندونم؟! اما این بار بیشتر طول کشیده. یعنی جدی‌تره. گذشته از اینکه دختر مورد نظر گزینه مناسبی هست یا نه و اینکه آیا سرانجامی داشته باشه یا نه (که با توجه به جوونی و کم‌تجربه‌گیش من احتمال می‌دم نداشته باشه) من به  حالش غبطه می‌خورم. من هیچ وقت فرصت اینطوری عاشق شدن و عاشقی کردن را نداشتم. یعنی راستشو بگم جرئتش رو نداشتم. نسل من و خانواده من به من یاد داده بود که دختر باید سنگین و رنگین باشه. باید اخم کنه و بداخلاق باشه و کسی را به حریم خودش راه نده. توی جامعه سرشو بندازه زیر و سنگین بره سنگین بیاد و منتظر باشه تا با این اخلاق خوبش! یه نفر با مامانش بیاد خواستگاری و خلاصه ازدواج کنه. خوب من هم این راهکار درخشان را از زمان دبیرستان، تا دانشگاه و بعد محل کار اجرا فرمودم. خب قیافه آنچنان محشری هم که ندارم دیگه (قراره اینجا صادق باشم!) نتیجه اینکه نه خواستگاران سنتی چندان قابل اعتنایی داشتم و نه اینکه با توجه به اخلاق مذکور اجازه بروز و ظهور چندانی به علاقه‌مندان معدود در سطح دانشگاه و محل کار دادم! خدا منو ببخشه بابت اون چندباری که توی ذوق پسرای مردم زدم. مثلاً یه آقایی بود توی دانشگاه که به وضوح ابراز تمایل می‌کرد جهت آشنایی بیشتر و بنده آنچنان سرد و بد باهاش برخورد کردم که الان خیلی احساس بدی دارم. مثلاً یه بار که من کنفرانس داده بودم و این بنده خدا یه دلیلی پیدا کرده بود برای بازکردن سر صحبت و بعد اومده بود در خصوص مطلب کنفرانس (که خداییش چیز چرتی بود!) سوال می‌کرد، من تمام منابعی را که پرینت گرفته بودم بهش دادم گفتم برید اینا رو بخونید. بعدش بهم گفت من اینا را کجا بهتون برگردونم گفتم : نمی‌خوام مال خودتون من خودم دارم ازشون! بعدم که خواست دوباره سر صحبتو باز کنه محلش نذاشتم! یه بارم تو اتوبوس بودیم،‌ من از جام بلند شدم دوستم بشینه اونم بلافاصله از جاش بلند شد که دوستش بشینه و اومد صاف بغل دست من وایساد با یه لبخند ژکوند، منم تمام مدت بیابان‌های روبرو را از پنجره نگاه کردم و اصلاً محلش نذاشتم. بیچاره پسر محجوبی هم بود دیگه بیخیال شد. البته یه اعترافی بکنم اون موقع من فکر نمی‌کردم این داره ابراز علاقه می‌کنه. الان که دارم فکرشو می‌کنم می‌گم شاید داشته ابراز علاقه می‌کرده!یه مورد هم بود که بیایید اسمشو بزاری "ف" که من خودم واقعاً دوستش داشتم از نوجوانی اما این غرور و این تربیت نسل سومی من اجازه نمی‌داد کوچکترین نخی بدم بهش. اون بعضی وقتها یه نخ‌هایی می‌داد که بنده فکر می‌کردم اگه لوده‌بازی دربیارم و بکشونم به شوخی کار فوق‌العاده کول و باحالی کردم!یعنی مثلاً طرف یه کار رمانتیک می‌کرد عکس‌های دوران کودکی مشترکمون را می‌فرستاد برام،‌ بعد من چیکار می‌کردم؟ یک ایمیل حاوی لوده بازی و مسخره کردن قیافه خودم و خودش براش می‌فرستادم! این می‌شد که طرف کلاً فسش می‌خوابید می‌رفت تا سال دیگه که یه ایمیلی چیزی بده! منم که مغرور! حالا این وسط بعضی وقتها مامانم هم دعوام می‌کرد می‌گفت خوب تو هم یه حرکتی بکن می‌گفتم: نه! اون باید بیاد جلو!‌بعدم که خوب طرف گاوگیجه می‌گرفت، بنده خدا نمی‌دونست من چه مرگمه فکر می‌کرد دوستش ندارم بی‌خیال می‌شد. بعدش من شاکی می‌شدم که چرا تولدمو تبریک نگفته!خلاصه. بالاخره این سنگین و رنگین بودگی ما نتیجه داد و همسرجان به روش کاملاً سنتی به همراه مادر و پدرش اومد خواستگاری و مارا گرفت. خدا رو شکر. ناراضی نیستم. همسرم رو هم دوست دارم. البته بزارین صادق باشم: اولش دوستش نداشتم و کاملاً عاقلانه تصمیم گرفتم. اما حالا واقعاً از ته دلم دوستش دارم و خدا را هم شاکرم. اما حرفم اینه که من عاشقی نکردم. من عاشقانه ازدواج نکردم. من حتی برای مراسم ازدواجم کوچکترین شوق و ذوقی نداشتم. می‌خواستم زودتر تموم شه قضیه و به سرانجام برسه. در کمال ناجوانمردی فکر می‌کردم اگه این مراسم با "ف" بود جای ذوق داشت نه حالا! البته یه دلیل دیگه‌اش هم این بود که کلاً مراسم ازدواج به نظر من چیز مسخره‌ایه و اگه همسرجان با من همراه بود من صددرصد حاضر بودم که این چند میلیونی که خرج عروسی شد را می‌دادیم یه مسافرت اروپایی آفریقایی جایی می‌رفتیم  و من هم صددرصد و با کمال میل از خیر پوشیدن لباس سفید می‌گذشتم. که البته همسرجان راضی نشد که با توجه به خانواده صددرصد سنتی که داره طبیعیه. یا اینکه من دلهره‌های رسیدن یا نرسیدن به عشقم را تجربه نکردم. الان بزرگترین ترس برادرم اینه که دختره از دستش بره. می‌دونم ممکنه این رابطه به هیچ جا نرسه و دوسال دیگه خودش به این حال و هوای امروزش بخنده اما به نظر من ارزششو داره. این تجربه‌های عاشقانه ممکنه دیگه هیچ‌وقت تو زندگی آدم تکرار نشه. به نظر من اینکه حتی شش ماه عاشقی را تجربه کنی می‌ارزه به همه سختی‌ها و مشکلاتش. می‌دونم که این تجربه‌ها همش هم تهش خوب نیست. ممکنه اثر بدی توی آینده آدم بزاره. ممکنه یه دل‌شکستگی تا آخر عمر با آدم باشه. ممکنه تا آخر عمر مقایسه کنی و زجر بکشی اما من می‌گم ارزشش رو داره. خلاصه که به حال و هوای الان برادرم غبطه می‌خورم. حتی به وقتهایی که مجبوره ناز بکشه و اعصابش له شده. چون من نه مجبور شده ناز کسی را بکشم و نه کسی نازم را کشید!خوش به حالش که فرصت کرده عاشقی کنه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۰۶:۵۸
آذر دخت
سلام. این اولین پست واقعی این وبلاگه! اگر اولین باره که اومدین اینجا لطفاً برین سمت راست روی لینک نوشته های وبلاگ قبلی کلیک کنید و اونا را هم بخونید! امروز خونه ام. از بسکه این هفته خسته شدم. خوب در راستای تلاش برای لاغری روزی حداقل 40 مین پیاده روی دارم. (اه این کامپیوتر خونه نیم فاصله نداره اعصابم خورد می شه یادم باشه امروز درستش کنم) آره داشتم می گفتم. تازه در راستای بهبود کاردیو بدنم تونستم مدت پیاده روی را زیاد کنم و 40 مین را دیگه خیلی راحت می رم و بعضا به راحتی تا 55 مین هم رفتم. اما خوب اینکه راحت بری باعث نمی شه خسته نشی. تازه اگه حسش و وقتش هم باشه توی خونه هم با یه دی وی دی که مدت ها پیش گرفته بودم از این سایتهای فروش فیلم و همت استفاده اش را نداشتم نیم ساعت ورزش قدرتی می کنم که خیلی عالیه. اسمش Power Half Hour هست که به نظر من خیلی عالیه. یعنی خیلی اصولی و درست کار می کنه و همه عضلات را درگیر می کنه. اما راستش چون سنگینه یه دفعه که باش ورزش می کنم تا یه هفته عضلات اون ناحیه مرخص می شن! اما نتیجه این تلاش و پشتکار؟ به زحمت 2 کیلو کم کردم! یعنی همین دو کیلو هم هی نوسان داره یعنی هی کم شده و هی کم نشده ! اما روی سایزم واقعاً تأثیر مثبت داشته. یعهی دیگه هر دفعه که خودم رو اتفاقی تو یه شیشه یا آینه می بینم نمی خوام بشینم گریه کنم. اما هنوز تا ایده آل خیلی فاصله دارم. تازه وقت زیادی هم ندارم. اما اثر این ورزش ها و ممارست و سختی ها می شه اینکه آخر هفته بنده مرخصم. پنج شنبه و جمعه باید خواب ذخیره کنم تا هفته دیگه بکشم و زنده بمونم! اما این هفته پنج شنبه صبح زود پا شدم که با همسر بریم پست که یه بسته پستی که برام اومده بود را بگیریم. بعدشم که اومدم خونه به کار و آشپزی و اینا. ظهرشم هر کاری کردم خوابم نبرد. شب هم همسرجان شیفت بود و من طبق وقتایی که اون نیست خوابم نبرد و بیدار بودم تا 12. فردا صبحش هم که آزمون اداره مالیات بودم و 6 صبح بیدار شدم و رفتم برای آزمون. از اون ور هم رفتیم خونه مامان اینا تا 10 شب و ظهر هم نخوابیدم و تا برگشتیم شد 11 و خلاصه امروز صبح که بیدار شدم گردنم خشک شده بود که احتمالا مال سر جلسه نشستن بود. هفته دیگه هم که آزمون وزارت نیرو است. این آزمون ها رو هم که هی بیخودی می دم و هیچی به هیچی. فقط پولم زیادی کرده! در مورد بچه هم که هنوز همسرجان آمادگی اش رو نداره. یعنی هنوز دل دل می کنه. پس هنوز اقدامی صورت نگرفته. من که واقعا حس می کنم وقتشه و آمادگی اش رو دارم. اما همسرجان هی ایرادات بنی اسرائیلی و عجیب و غریب می گیره! بگذریم. نمی خوام خیلی به این مسئله فکر کنم. یعنی اصلا نمی خوام برای خودم مسئله بکنمش که مشکل تر بشه. هر وقت خدا بخواد همون وقت می شه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۰۹
آذر دخت
خیلی بده که امکان Import کردن مطالب از یه وبلاگ دیگه وجود نداره یا حداقل من پیداش نکردم. نوشته‌های قبلی‌ام رو گذاشتم توی یه صفحه جداگانه به این آدرس http://azardokhtar.blogfa.com/page/oldblog که توی پیوندها هم لینکش هست.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۱ ، ۰۶:۳۹
آذر دخت
سلام. دلم می‌خواد اینجا راحت بنویسم. فارغ از اینکه خواننده داره یا نه. نمی‌دونم اگه خواننده نداشته باشه تا کی ادامه بدم. من آذردختم. تازه ازدواج کردم. شاغلم. همین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۱ ، ۰۶:۰۳
آذر دخت