آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۲۹ مطلب با موضوع «مادرانه» ثبت شده است

خوب پست قبلی زیادی خوش‌بینانه بود، گفتم یه کمی از حقایق پشت پرده‌اش هم بنویسم :)

بعد از تحقیقات گسترده فهمیدم که اون دو نفر دیگه که به همراه من برای این شغل به مصاحبه دعوت شدند هم همینجا کار می‌کنند و خوب یک نفرشان نمره‌اش از من بالاتر هست و توی رسته‌ی شغلی مرتبط هم کار می‌کنه که خوب در نتیجه شانس من خیلی پایینه. اعتراف می‌کنم که علیرغم اینکه هی شعار می‌دادم که برام مهم نیست و من به این موضوع دل نبستم و... اما خیلی پنچر شدم. 
پسرچه به پسر برادرم حسودی می‌کنه. وقتی اون میاد اصلا حال و احوالش بد می‌شه و پسرچه‌ی خوش‌اخلاقم به یک هیولای بهونه‌گیر خل و چل تبدیل می‌شه. اینکه دو سال از سه سال عمرش توی شرایط کرونا و قرنطینه و ارتباطات حداقلی گذشته در این موضوع بی‌تاثیر نیست. واقعا براش لازمه بره مهدکودک. یعنی کی می‌شه؟
نوبت دوم واکسن را زدم. این بار هییییچ علائمی نداشتم. یعنی بدنم دیگه خوب شناخته این ویروس را؟
همون طور که حدس می‌زدم فعالیتم به شدت کاهش پیدا کرده. اصلا انگیزه‌ام را هم با سرد شدن هوا از دست دادم. جالبه. توی چله‌ی تابستون با اون گرمای وحشتناک می‌رفتم بیرون پیاده‌روی حالا توی این هوای مطبوع حال بیرون رفتن ندارم. همه‌اش از استرس درس و مشق پسرکه. واقعا کی می‌تونیم از آموزش آنلاین نجات پیدا کنیم. امسال هم هیچ امیدی ندارم که مدرسه باز بشه.
حالا که لاغر شدم و در عین حال دیگه در حالت شیردهی هم نیستم، یه عالمه لباس‌هایی که ظرف سه-چهار سال اخیر برام بلااستفاده شده بودند را دوباره می‌تونم بپوشم. حس خوبیه. خوشحالم که ردشون نکردم برن. در عین حال امیدوارم که وزنم برنگرده. میزان فعالیتم که خیلی خیلی کم شده. خوردنم هم این هفته چند روز از کنترل خارج شد. باید بیشتر حواسم باشه.
مادربزرگم هنوز با مرگ دایی‌ام کنار نیومده. فرزند محبوبش را از دست داده و به هیچ نحوی دلش آروم نمی‌شه. هنوز بعد از یک سال حسابی عزاداره. چیه این حس مادری؟ یه نفرین مادام‌العمره.
دیدن پدرشوهرم دلم را به درد میاره. مثل یک نوزاد برای همه‌ی حوائج زندگی محتاج دیگرانه. دیگرانی که دوستش ندارند و از روی اکراه ازش مراقبت می‌کنند. من ده ساله که عروسش هستم و اون حداقل از سه سال پیش دیگه آدم قبلی نیست. اما همین مدت کوتاه هم کافیه که دلم به درد بیاد از سرنوشت و آخر عاقبت انسان. آدم این همه می‌دوه و تلاش می‌کنه فقط برای همین ۷۰ - ۸۰ سال که بعد تازه آخرش، همه بشینند در انتظار مرگش و از ته دل آرزو کنند که زودتر بمیره؟ خیلی دردناکه و غیرمنصفانه است. 
دلم می خواد دو سایز دیگه کم کنم. یعنی حدود ۷ کیلو دیگه. اما خوب از اینجا به بعدش خیلی سخته. من توی دوران سخت زندگی‌ام اون سایز بودم. و البته که زایمان کردن وشکم قلمبه‌ی به جا مونده از اون را نباید فراموش کرد.
مجبور شدیم برای کلاس‌های آنلاین پسرک موبایل قدیمی من و یک سیم‌کارت در اختیارش بگذاریم. حالا روزها توی گروه خانوادگی عین شوهر عمه‌ها سلام صبح بخیر و ظهر بخیر می‌گذاره و از من و باباش احوال‌پرسی می‌کنه. اکانت گوگل خودم روی موبایله و هیستوری سرچ گوگلش برام می‌یاد که چه موضوعات بی‌ربط و خنده‌داری را سرچ می‌کنه. کلا این بچه‌ها زود پرت شدن توی دنیای مجازی. خدا به خیر بگذرونه.
پسرک خیلی هم مصرف‌گراست. هر کسی توی خانواده که وسایل خانگی یا هر وسیله‌ی الکترونیکی جدیدی می‌خره تا یه مدت ما بدبختی داریم که به ما گیر می‌ده که ما هم بخریم. تلویزیون، یخچال، موبایل، مبل، لپ‌تاپ و حتی خود خونه‌مون تا حالا توی لیست تعویضش قرار گرفته. این اخلاقیه که من اصلا اصلا ندارم. من به وسایلم عادت می‌کنم و هیچ دوست ندارم عوضشون کنم. این را کاملا از باباش به ارث برده.
در اثر رژیم یا هر چیز دیگری (احتمالا نشستن موهام بعد از ورزش) این چند وقت موهام خیلی شدید ریخت. الان دم موهام کاملا در حد دم موش شده و شدیدا نیاز به کوتاه شدن داره. درصد موهای سفید هم بسیار زیاد شده و دلم می‌خواد یه هایلایت خوب بزنم اما خوب الان بیشتر از دوساله که پام به هیچ آرایشگاهی نرسیده. توی ابرو که خودکفا شدم و همین چهار تا شوید را هر چندوقت یه بار یه آب و جارویی می‌کنم. اما برای بقیه‌ی خدمات نمی‌دونم کجا برم اصلا. البته این حجم از بی‌توجهی من به اینگونه مسائل برای اکثریت خانم‌ها غیرقابل درک و عجیبه. حتما اونها حق دارند. من زیادی توی آینه نگاه نمی‌کنم. حتما اگر یه کم بیشتر نگاه می‌کردم بیشتر به خودم می‌رسیدم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۵
آذر دخت

یک هفته‌ای هست که دورکاری‌ها لغو شده و داریم کامل می‌آییم سر کار و قراره از هفته‌ی دیگه هم ساعت کاریمون مثل قبل بشه. فشار مضاعفی داره به همه‌ی جوارحم وارد می‌شه. 
هنوز دوز دوم واکسن را نزدم. یعنی هنوز دوازده هفته آسترازنکا نشده. یه جورهایی هم می ترسم برم بزنم بسکه دفعه‌ی قبل سنگین واکنش نشون دادم. باید این آخر هفته برم قال قضیه را بکنم.
اوضاع روحی پسرک خیلی بهتره. شادابتر و کم استرس‌تر شده. اما خوب به کمک دارو. بازی درمانی هم برقراره همچنان. اما من دیگه خیلی وقت کم میارم. اون هفته اصلا ورزش و پیاده روی نکردم. اینطوری خودم دوباره پنچر می‌شم. اگه ساعت‌های کارمون برگرده به روال معمول باید باز ورزش و پیاده‌روی را منتقل کنم به ساعت‌های نهار سرکار. 
پسرچه یه کمی بدقلقی می‌کنه. سه سالگی واقعا سخته. آدم واقعا دیوانه می‌شه از دست بچه. اما خوب, اخلاقیات خوبی هم داره. خوش‌زبونه و باهوش. خیلی وقت‌ها آدم را سر ذوق میاره.
پسرک اصرار داره با خودم بیارمش سر کار. باید یه روز بیارمش. پسرک امسال خیلی راحت‌تر برای درس و مشقش همکاری میکنه. البته که اول ساله. ولی واقعا کلاس اول هم یک چالش بزرگ هست برای بچه‌ها و والدین. من که پارسال داشتم از شدت استرس دیوانه می‌شدم. معلم امسال پسرک را خیلی دوست دارم. کارش رو بلده و مسلطه. 

دلم برای روزهای وبلاگ و گودر خیلی تنگ شده. از اینستاگرام متنفرم. زردی و ابتذال را به تمام ابعاد زندگیمون نشر داده. بعد یه جوری شیک و پیک هم بسته‌بندیش کرده که آدم کلی کیف می‌کنه از بابت تماشای این ابتذال.
روابط مامان بابام و خواهرم خیلی به چالش برخورده. خواهرم هنوز هم از همون سردرگمی که بچه‌گیاش گرفتارش بود درنیومده. بیست و یک ساله است و هنوز نمی‌دونه دقیقا چی می‌خواد از زندگی. خیلی دلم می‌خواد به آرامش برسه.
با همسرجان همچنان در حال تلاش برای زندگی مسالمت‌آمیز هستیم. جالب هم هست که به محض اینکه کمی احساس رضایت می‌کنم از زندگی مشترکم زودی یه جوری می‌شه که گند زده می‌شه به احساس رضایتم. من پذیرفتم که اون ایده‌آلی که توی ذهنم هست هیچ وقت برام دست‌یافتنی نیست. دائم باید به خودم یادآوری کنم. بعضی وقت‌ها خشم مثل یک آتشفشان می‌زنه بیرون از زیرخاکسترها. یه چیزهایی هست که هیچ جوری نمی‌تونم فراموش کنم و ببخشم. خیلی دلم می‌خواد می‌تونستم. اما نمی‌تونم.

رژیم همچنان ادامه داره. مدتیه وزن کم نکردم. اما از نظر تغییر عادات غذایی موفق بوده. من باورم نمی‌شد بدنم به گرسنگی شب عادت کنه. اما عادت کردم. حس خیلی خوبیه.

دچار بیماری خرید شدم. من همیشه کنترل مخارجم را داشتم و حساب و کتابم درست بوده. اما این هم از مضرات اینستاگرامه. یه عالمه پیج لباس فالو کردم و هی می‌خرم. باید جلوی خودم را بگیرم. البته این بی‌ارزشی پول و پس‌انداز هم خودش مزید بر علت شده. آدم هی احساس می‌کنه اگه امروز نخره فردا ضرر کرده. یعنی دوباره روی ثبات اقتصادی را می‌بینیم؟

نمی‌دونم گفتم یا نه که محل کارم یه آزمون تبدیل وضعیت برگزار کرد و مرحله‌ی  کتبی را قبول شدم و باید برم برای مرحله‌ی مصاحبه. البته که اصلا دل نبستم بهش. اما خوب بعد از مدت‌ها این قبول شدن توی امتحانه خیلی بهم چسبید. البته که اصلا چیز چندان قابل عرضی نیست اما مدت‌ها بود که موفقیتی کسب نکرده بودم. کیف داشت. اما خوب احساس عجیبیه. الان که از این سر کار اومدن متنفرم باید بابت سفت و سخت کردن شرایطم تلاش هم بکنم. این دو سال تجربه‌ی  خیلی خوبی بود. اصلا دلم نمی‌خواد دوباره به اون روزها برگردم که تاریک می‌رفتم بیرون و تاریک برمی‌گشتم و همه‌اش خسته و کوفته بودم. واقعا کاش یه کاری بود که آدم نمی‌رفت سر کار اما بهش پول می‌دادند.

خدایا چقدرم من از نون و کیک پختن کیف می‌کنم. یعنی وقتی یه ظرف کیک خونگی روی کانتر آشپزخونه است انگار همه چیز توی خونه درسته. نمی‌دونم این احساس از کجا میاد. مامانم اصلا و ابدا اشتیاقی برای این جور کارها نداره. در واقع متنفره ازش. اما من واقعا لذت می‌برم. هم از آشپزی و به میزان خیلی بیشتر از کیک و نون پختن. مادر شوهر مقادیر متنابهی آرد سپوسدار کامل بهمون داده و این روزها در حال جوریدن دستور پخت کیک و نون با آرد کاملم. خودم که خیلی مزه‌اش را دوست دارم اما پسرک که کلا خیلی ذائقه‌ی محافظه‌کاری داره نمی‌خوره و همسرجان هم با ترس و لرز ماجراجویی‌هام را امتحان می‌کنه. پسرچه اما تقریبا همه چیز می‌خوره. یکی از حسرتهای بازگشت ساعت کاریم هم اینه که وقت برای فعالیت‌های آشپزی قنادیم کم دارم. 

کتاب صوتی کشف بسیار دوست‌داشتنی اینروزهامه. مشوق راه رفتن‌های طولانی, نظافت خونه و ظرف شنستن و فرصتی برای کتاب خوندن/شنیدن. توی این مدت یه عالمه کتاب/پادکست شنیدم. البته که ترجیح می‌دم کتاب‌های خوب پیدا کنم و گوش کنم. حس می‌کنم شنیدن پادکست مثل مجله خوندن می‌مونه. سرگرمی صرف.
 

بعد از مدت‌ها این روزمره‌نویسی صرف چسبید واقعا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۴:۲۵
آذر دخت

خوب ما بهتریم خدا رو شکر.
برای پسرک درمان را شروع کردیم. یک جلسه رفتیم روانپزشک, گفت دوباره سرترالین بخوره و اگر بیخوابی داشت ملاتونین. و هفته‌ای یک جلسه بازی‌درمانی. تا حالا دو جلسه رفتیم. یک جلسه من و همسرجان و یک جلسه من و پسرک. قرار شده روزی نیم ساعت بازی کنیم با هم با کلی شرط و شروط که بعضی‌هاش اجرا نمی‌شه. مثلا اینکه پسرچه نباشه تو بازیمون. که خوب خیلی سخته. از اون طرف می‌ترسم پسرچه از این شرایط احساس کمبود توجه بگیره. درسته که بچه‌ی قوی‌تریه و از الان احساساتش را بهتر از پسرک مدیریت می‌کنه. اما بالاخره اونم بچه است.
خدا رو شکر اوضاع بهتره. هم خودم بهترم و هم پسرک. قشنگ به هم وصله روحمون.
اون جلسه‌ای که من و همسرجان رفتیم پیش مشاور, یک چشمه‌ای از شرایطی که با خانواده اون داریم را هم گفتم به مشاور. اینکه همسرجان اگر کوچکترین زمان خالی داشته باشه, باید صرف اونجا بشه. دائم داره از خواب و استراحتش می‌زنه که برسه به پدر و مادرش و از اون ور به ما که می‌رسه همیشه خسته است. خانم مشاور هم یک سری دستورالعمل داد اما خوب همسرجان در این موارد هیچ انعطافی نداره. مثلا گفت کمتر برو اونجا وقت صرف بچه‌ها کن و اینکه بچه‌ها می‌رن اونجا روی مودشون تاثیر منفی داره. بعد همسرجان فقط تیکه آخر را گرفت. گفت از این به بعد تنها می‌رم بچه‌ها را نمی‌برم. نتیجه اینکه روزی یک ساعت پیاده‌روی من هم سابید به الک این هفته. اما خوب, خیلی وقته که من دارم روی خودم کار می‌کنم که روی همسرجان تکیه نکنم و سعی کنم خودم را قوی کنم که خود از پس کارها بر بیام. اون نه از نظر احساسی و نه از نظر عاطفی, از خانواده‌اش جدا نشده. هنوز یک پسربچه است و آمادگی پذیرش مسئولیت پدر و همسر را نداره و فکر نکنم هیچ وقت هم پیدا کنه. اما فرزند بسیار بسیار خوبیه.
مدرسه‌ها هم که داره باز می‌شه. یعنی کلاس آنلاین داره آغاز می‌شه. گریه ی حضار لطفا! البته انصافا امسال استرسم خیلی کمتر از پارساله. پارسال این موقع داشتم دیوانه می‌شدم و پسرکم را هم اذیت کردم واقعا. انشالله امسال هم خوب طی می‌شه. راستش اصلا امسال دلم می‌خواد همه‌اش آنلاین باشه دیگه. تغییر و تحول سخت‌تره تا طی کردن یک روال ثابت.
این هفته یه روز پسرک را بردیم مدرسه که معلمش را در حد 20 دقیقه ببینه و بعدش هم من و پسرها برای اولین بار با هم رفتیم کافه صبحانه خوردیم. خیلی خوش گذشت بهم. خدا رو شکر. پسرک خیلی جدی رفته تو فکر ازدواج و تشکیل خانواده. تصمیم گرفته همسر آینده‌اش را ببره کافه و اونجا بهش پیشنهاد ازدواج بده :))))))
پسرچه هم شدیدا دلش می‌خواد بره مدرسه و مهدکودک. امسال هم به خاطر کرونا نمی‌شه ببرمش. امیدوارم سال دیگه که باید بره پیش یک اوضاع نرمال باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۲۷
آذر دخت

امروز خیلی داغونم. پسرک دیشب دوباره حمله اضطرابی داشت. از ساعت 5 من را بیدار کرد و تا و 6 و ربع به خودش پیچید و آخر بالا آورد و گرفت خوابید. از اسفند 98 تا الان شد یک سال و نیم که دست به گریبان این شرایطیم. خسته شدم. 
پسرک هیچ وقت بچه‌ی آسونی نبود. از بدو تولدش تا الان. فقط بخش رنج‌آور والدگری را بهم نشون داده. دوستش دارم و نگرانشم. دلم می‌خواد کمی آروم‌تر و آسونتر باشه. اما خوب....
اون اوایل به این رسیده بودم که آرامش من توی اینه که پسرک را با تمام کم و کاستی‌هاش و مشکلاتش, همین جوری که هست بپذیرم. اما چند تا چیز هست که جلوی من را می‌گیره واسه‌ی این طرز فکر:
اولیش ترس از آینده است. اینکه آینده‌اش چی می‌شه؟ آیا این مشکلات الانش پیش‌درآمد یه مشکل روحی عمده در آینده است؟ آیا می‌تونه از پس زندگی اون هم توی این کشور با همه‌ی بالا و پایین‌ها و سختی‌هاش بر بیاد؟ آیا می‌شه آینده‌ی خوبی براش متصور بود؟
دومیش عذاب وجدانه. اینکه نقش من در پیش اومدن این شرایط براش چیه؟ مطمئنم که بنیان و اساس مشکلش ژنتیکی و سرشتیه. این که از بدو تولد مصطرب و تحریک‌پذیر بود. ولی آیا شرایطی که من نادانسته و از سر اجبار براش به وجود آوردم موثر نبوده. اینکه از خردسالی رفت مهدکودک. اینکه تا پنج عصر از من دور بود. اینکه خودم آدم مصطربی هستم. اینکه در جوار پدر و مادرم (خصوصا پدرم) که رفتارشون تا حدودی آسیب‌زا هست بزرگ شد. اینکه تولد پسرچه براش خوب بود یا بدتر باعث افزایش اضطرابش شد؟ اینها همه‌اش برام سواله. سوالهایی که بی‌جواب بودنشون آزاردهنده است برام.

به اندازه کافی تحمل کردم. الان یک سال و نیمه که وضعیت خوابیدنمون بی سامانه. شب ها جدا از هم می‌خوابیم. در به در. خسته شدم دیگه. دلم یه راهکار اساسی می‌خواد. 
براش از یه روانپزشک وقت گرفتم. پارسال که یه نوبت بردیمش و دارو گرفت خیلی از علائمش کم شد. اما همسرجان نذاشت ادامه بدیم و خودم هم یه کمی گارد داشتم با بحث دارو خوردنش و قطعش کردیم. اما این بار می‌خوام جدی پیگیری کنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۲
آذر دخت

وقتهایی که بعد از مدتی می‌رم سراغ وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم و در حال و هوای نویسنده‌هاشون قرار می‌گیرم, دلم هوای نوشتن می‌کنه.
حس خیلی جالبیه. روزنگارهای ترانه از واشنگتن, پرژین از کردستان, فروغ و آشتی از تهران و... طوری من را باخودش همراه می‌کنه که برای یه مدتی انگار توی اون حال و هوا دارم زندگی می‌کنم. خصوصا الان که حال و هوا جاهای مختلف دنیا خیلی با هم دیگه فرق می‌کنه. آدم‌هایی که الان هنوز هم وبلاگ می‌نویسند و راهی اینستاگرام نشدند را خیلی دوست دارم. آدمهایی که نوشتنشون فقط برای نفس نوشتنه نه دیده شدن. 
زندگی من هم در جریانه. همچنان فلوکسیتین می‌خورم برای سرپا موندن. روی مودم تاثیر خوبی گذاشته, حوصله‌ام بیشتر شده و کمتر از کوره در می‌رم. یه هاله‌ی بی‌حسی هم دورم کشیده که علیرغم تمام مصیبت‌های جاری در این روزها, احساس بی‌حسی می‌کنم. اما آستانه‌ی اصطرابم رفته بالا. یعنی کوچکترین مسئله‌ای می‌تونه شدیدا مصطربم کنه و شب‌ها بی‌خواب بشم و تپش قلب بگیرم. 
البته الان مسائلی که باهاش دست به گریبان هستیم خیلی هم کوچیک نیست‌ها. از اوضاع افتضاح کرونا که این همه آدم را گرفتار خودش کرده و هیچ چشم‌انداز مثبتی هم به اتمامش نیست بگیر, تا اوضاع اقتصادی فلج که آدم را وادار می‌کنه فقط به گذروندن زندگی روزمره دلخوش باشه و هیچ چشم‌اندازی برای خودش متصور نباشه, تا اوضاع سیاسی کشور و جهان که هیچ بوی بهبودی ازش به مشام نمی‌رسه و آدم حس می‌کنه هر روز داریم 10 سال به عقب برمی‌گردیم بگیر تا مسائل سر کار. 
رئیسمون که خداییش توی این دوران کرونا خیلی با ما کنار اومد و همراه بود, استعفا داده و به زودی عوض می‌شه. ضمن اینکه مدیریت کلان محل کار هم حتما با تعویض دولت تغییر می‌کنه که نمی‌دونیم چطوری می‌شه. همکار ارشدمون که بیشترین سابقه را داره اینجا و روی خیلی از موارد مسلطه هم قهر کرده و می‌گه که می‌خواد استعفا بده. بعد از اون من بیشترین سابقه را دارم اینجا و اگر اون بره من سیبل همه‌ی کارها می‌شم که اصلا آمادگی روحی و روانی‌اش را ندارم. به خصوص که مدارس هم باز نخواهند شد و باز هم آنلاین خواهند بود و من نمی‌دونم با پسرک و پسرچه باید چکار کنم. البته تجربه‌ی پارسال را دارم که چقدر استرس پیش از موعد کشیدم و بعد به موقع که شد, کل سال تحصیلی را کج‌دار و مریز طی کردیم. اما خوب رفتن رئیس اصلا خوب نیست. نمی‌دونم. شاید هم بهتر شد.
این روزها بیشتر وقتم با پسرک و پسرچه طی می‌شه. دوتاشون به هم و به من خیلی وابسته شدند. تمام زحماتی که برای مستقل کردن اینها کشیدیم توی دوران کرونا به باد رفت. پسرک همچنان سطح بیش از اندازه بالایی از استرس داره که نتونستیم بهش فائق بیاییم. می‌دونم که نیاز به درمان دارویی داره اما همسرجان مخالفه و خود نفس مخالفت اون هم کار رو سخت تر می‌کنه. نگران آینده‌اش هستم و دائم فکرهای ناراحت کننده‌ای در مورد سرنوشتش به ذهنم می‌رسه. تمام تلاشم را می‌کنم که از هر راهی هست کمکش کنم. اما حقیقتش اینه که خودم هم حالم خوب نیست و بعضی وقت‌ها از دستم در می‌ره. اگر کرونای لعنتی نبود, یه کلاس ورزشی (که البته اصلا علاقه‌ای بهش نداره و باید به زور فرستادش) می‌تونست کمک‌کننده باشه که خوب نمی‌شه. هفته‌ای یک بار کلاس موسیقی و دوبار کلاس زبان داریم که اون هم با سختی دنبال می‌شه همچنان من باید هلش بدم. 
پسرچه هم که دوران اوج لجبازی را داره طی می‌کنه, از غذا خوردن و جیش کردن بگیر تا خوابیدن و بازی کردن. برای همه کاری باید باهاش چونه زد و صبر و حوصله به خرج داد. 
خودم تمرکزم را گذاشتم روی رژیم و ورزش. نتیجه نسبتا بد نبوده. از فروردین تا الان رژیمم و خوب یه کمی خسته شدم و ازش تخطی می‌کنم. اما سعی می‌کنم رعایت کنم. در عوض سعی می‌کنم پیاده‌روی و ورزش را منظم داشته باشم. برای اولین بار توی عمرم تغییرات بدنم در اثر ورزش را حس می‌کنم. پاهام ماهیچه‌ای شده و خیلی باهاش حال مِی‌کنم. 
از طرف محل کار برای واکسن معرفی شدیم و در آستانه‌ی لغو دورکاری و بازگشت ساعت کاری به روال معمول هستیم که خوب خبر خوبی برای من نیست اصلا. دارم سعی می‌کنم توی ذهنم برای حفظ تحرک و رژیم و همچنین بازگشت به دوران آموزش آنلاین آماده می‌شم. فعلا زمان ورزش‌های مقاومتی را آوردم پایین. دوره‌ی آنلاینی که گرفته بودم خیلی موثر بود اما اجراش برام خیلی طول می‌کشید چون حرکت‌ها را بدون تفکیک پیشرفته و مبتدی به صورت فیلم توی واتزاپ می‌فرستاد و باید یه دور قبلش می‌دیدم و نوشته‌ها و صوت‌ها رو گوش می‌دادم و بعد دوباره در حین اجرا هم هی چک می‌کردم که نتیجه‌اش می‌شد یک ساعت و نیم ورزش که خوب خیلی وقت‌گیر بود. حالا یه سری ورزش هیت از قبل داشتم که نیم ساعت طول می‌کشه. یه هفته‌ای هست اونها رو شروع کردم ببینم موثر هست یا نه. اوایل خیلی بدن‌درد داشتم و یک ماهی هم کمرم خشک شده بود و دولا دولا راه می‌رفتم. اما از رو نرفتم و الان خیلی بهترم. امیدوارم در طوفان‌های پاییز آینده هم بتونم ادامه بدم. واقعا لاغری برام درجه دوم اهمیته الان . ورزش باعث می‌شه اضطرابم کم بشه و حالم بهتر بشه. بعد از مدت‌ها از دیدن تصادفی خودم توی شیشه یا آینه بدم نمی‌یاد و تازه قربون صدقه خودم هم می‌رم. لذت گوش دادن به کتاب صوتی و پادکست در طول پیاده‌روی‌های بسیاااااار طولانی هم خیلی برام عمیقه. مدتی بود مطالعه که یکی از بزرگترین لذت‌هام بود به صورت کتابی و فیزیکی محدود شده بود. حالا با کتاب‌های صوتی یه در جدید به روم باز شده و خیلی خوبه. کتاب فیزیکی هم دارم با رنج و مشقت در جستجوی زمان از دست رفته را می‌خونم. چون محبورم. می‌فهمید؟ مجبوووور.
یه کمی احساس عذاب وجدان دارم از این وقتی که به خودم اختصاص می‌دم. دلم می‌خواد این وقتم هم با بچه‌ها یه طوری شیر می‌شد. به خصوص که پسرک هم از پارسال شروع کرده به چاق شدن و یه کمی هم نگران بلوغ زودرس درش هستم. یکی دو بار با خودم بردمش پیاده‌روی (هم پیاده و هم با دوچرخه) اما حضور اون باعث شد نتونم روی سرعت خودم تمرکز کنم و عملا پیاده‌روی من بی‌فایده بود خودش هم خسته می‌شد. پسرچه هم خوب باید با کالسکه بیاد و خیلی نق می‌زنه بین راه هی آب می‌خواد و خوراکی و...
شاید هم نباید عذاب وجدان بگیرم از اینکه روزی دو ساعت وقت برای خودم بذارم.
اما خوب از آون مادر ایده‌آل که توی ذهن خودم دارم خیلی دور شدم. خیلی وقته نه یه بازی درست و حسابی با بچه‌ها کردم, نه یک کتاب درست و حسابی براشون خوندم. نمی‌دونم شاید هم حق دارم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۳۸
آذر دخت

خوب نمی دونم کار عاقلانه‌ای هست که دوباره بنویسم یا نه.
اصولا من در دو حالت یاد اینجا می‌افتم. یا حالم خیلی خوب باشه یا خیلی بد. خوب الان در یکی از پایین‌ترین حال و احوال از نظر روحی هستم و اصلا حال خوبی ندارم. واسه همین یاد اینجا افتادم.
خوب، از آخرین بار که نوشتم خیلی اتفاقات افتاده، از توی فامیل ۴ نفر را از دست دادیم که عزیزترین و جوان‌ترینشون دایی نازنینم بود که به خاطر کرونا از دست رفت. دوران بیماری و بستری شدنش و بعد درگذشتش سخت‌ترین دورانمون بود. 
خودمون توی آبان خانوادگی کرونا گرفتیم و این دفعه دیگه مطمئن هستیم که گرفتیم و هندل کردن چهار تفر بیمار بدون کمک خیلی سخت بود. تجربه‌ی عجیبی بود. من به ترتیب بدن درد خفیف، سردرد شدید، خارش پوستی و از دست رفتن بویایی داشتم. پسرچه تب کرد و تا یه مدتی هی می گفت این بوی چیه؟! پسرک یه کمی لرز کرد و کمی سرفه. و همسر همون علایم من را به همراه درگیری خفیف ریه. خانواده همسر هم همه مبتلا شدند و خدا رو شکر به سلامت گذروندند. اما پدر شوهر بعد از درگیری دچار یک شیب تند در آلزایمرش شد و الان خیلی اوضاعش خوب نیست. 
از توی شهریور هم که درگیر مدرسه‌ی پسرک بودیم. با توجه به شرایط کاری من و عشق خودش به مدرسه رفتن، اولش اصرار داشتیم که اگر کلاس‌ها حضوری برگزار شد بره که خوب اصرار اشتباهی بود. البته خوب من نمی‌دونستم که توی پاییز دوباره شرایط قرنطینه‌ای می شه و دورکاری برقرار می شه و خوب همین استرس که با سرکار رفتن تمام وقت من درس خوندن اون قراره چطوری باشه خیلی برام نگران کننده بود. استرسی که اون دوران ما و پسرک تحمل کردیم غیرقابل وصف بود و عملا باعث داغون شدن روحیه‌ی خودمون و اون شد و یه مدتی دچار حملات اضطرابی شده بود و مجبور شدیم براش دارو شروع کنیم. دوران سختی بود که تقریبا گذشت. به آنلاین درس خوندن هم عادت کرد و عادت کردیم. الان دوستهاش مثل همکلاسی‌های خودم هستند و خیلی بامزه است طی کردن این مسیر همراه اونها. البته محل کارم هم خیلی باهام همراهی کرد و هم سر جریان دورکاری و هم سر جریان کرونا گرفتنمون خیلی باهام کنار اومدند. اما راستش الان از نظر روحی برای سر کار اومدن بی‌انگیزه‌ترینم. واقعا بعد از این اوضاع یه ریکاوری روحی مفصل نیاز دارم. 
پسرچه را هم کامل از شیر گرفتم. هر چند که هنوز هر چند وقت یک بار فیلش یاد هندوستان می‌کنه اما خوب تموم شد دیگه. حالا فاز بعدی از پوشک گرفتن هست که خوب نیاز به یک اوضاع روحی استیبل داره که شاید عید برم تو کارش.
اتفاق مهم دیگه اینکه عمه شدم و داداشم صاحب یک پسر کوچولو بامزه شد که خیلی دوستش دارم. 
دیگه اینکه ماشینم را فروختم، ماشین همسر را عوض کردیم و کلی ضرر کردیم در فرآیند تعویض که مهم نیست. 
دیگه اینکه در اثر الکل کاری گوشیم عید خراب شده بود که عوضش کردم و هفته پیش پسرچه زدش زمین تاچش شکست و رفته تعمیر و گفتند اگر تعمیر بشه ۳ میلیون خرجشه.
برای فراهم کردن مقدمات تحصیل در منزل آقای پسرک هم حدود ۱۰ میلیون هزینه کامپیوتر و میز و صندلی شد که فدای سرش اما خوب چقدر همه چیز گرون و اافسرده کننده است و چقدر حقوق های ما پیش مخارجمون مسخره است. 
خلاصه که همه چیز دست به دست هم دادند که من داون باشم و برای اولین بار در عمرم شروع کردم به خوردن داروی ضد افسردگی. اوایل خیلی خوب اثر کرد و واقعا حالم خیلی بهتر شده بود اما جدیدا دوباره ریختم به هم و فکر کنم باید قرصم را عوض کنم. 
یه مدت هم که سرگرم انتخابات امریکا و حواشی‌اش بودیم که اونم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد برای ما. سرگرمی بعدی هم انتخابات خودمونه که ببینیم دوباره چه معجزه‌ای می‌خوان برامون رو کنند.
باز هم شکر که جسممون تا حدودی سلامته. زنده موندیم لااقل. انشالله که این روزهای سخت می‌گذره. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۱۴
آذر دخت

دوباره بعد از شش ماه برگشتم. indecision


از این مدل نوشتن واقعا دیگه خسته شدم. توی این روزهای قرنطینه دلم می‌خواست یه جایی داشته باشم که اتفاقات و افکارو فشارها را اونجا ثبت کنم اما وقتی به اینجا فکر می‌کردم و فکر می‌کردم که دوباره باید بیام کلی بنویسم انگار حسش نبود!
واقعا احساس می‌کنم که روزانه‌نویسی یه وقت‌هایی می‌تونه به دادم برسه و اینجوری سال و ماهی یک بار نوشتن واقعا مفید نیست. 


خوب اگر بخواهم برای ثبت در تاریخ بنویسم، از حدود دهم اسفند سال 98 که دیگه همه‌گیری کرونا توی کشور تأیید شد، من موندم خونه و تا همین دهم خرداد دورکار بودم. تجربه‌ی این دوره قرنطینه واقعا عجیب بود. اولش تا پایان تعطیلات عید خیلی هم خوب بود. من توی تمام مدت زندگی‌ متأهلی‌ام اینقدر احساس خانواده بودن را حس نکرده بودم . انقدر غذا نپخته بودم و بعد از مدت‌ها تونستم کلی کارهای شیرینی‌پزی هم که واقعا عاشقانه دوست دارم انجام بدهم. کلی با هم دیگه فیلم دیدیم و تازه من بافتنی هم شروع کردم! هر چند که نظر همسرجان با من یکی نبود و اون تمام مدت از بابت اینکه نمی‌تونه بره خونه‌ی پدر و مادرش غمگین و کلافه بود و دائم تلفن می‌زد و بعد از ناله و زاری‌های مادرش عصبی و افسرده می‌شد. اما من سعی کردم از این فرصتی که شاید دیگه هیچ وقت توی زندگی‌مون پیش نیاد با خوش‌بینی استفاده کنم. راستش یه جاهایی اینقدر احساس خوبی داشتم و داشت بهم خوش می‌گذشت که دچار عذاب وجدان شدم که بابا یک عده دارند عزیزانشان را طی این مدت از دست می‌دهند تو چرا داره بهت خوش می‌گذره. البته یه مدتی استرس بیماری هم حسابی گرفتارمون کرده بود و شب‌ها تا صبح خوابم نمی‌برد و به نوبت تنفس بچه‌ها و همسر را چک می‌کردم. من از اول خیلی نگران پدرم بودم چون چندین مشکل زمینه‌ای هم دارند. در همون هفته آخر اسفند پدرم علائم تب کنترل نشونده، سرفه، بدن‌درد و سردرد داشت که احتمالا از برادرم بهش منتقل شده بود. برادرم که الان در شهر دیگه‌ای زندگی می‌کنه و خانمش در عین اینکه علائم خفیف بیماری داشتند با بی‌احتیاطی حوالی بیستم اسفند چند روزی را منزل پدر و مادرم بودند. بعد از اون که برگشتند خونه‌ی خودشون برادرم تب و سرفه شدید و از دست دادن کامل حس بویایی داشت. همین شد که بیماری پدرم ما رو خیلی نگران کرد. همزمان خود من هم گلودرد، بدن‌درد، لرز، سردرد شدید داشتم و پسرک هم سرفه‌های شدید. همسرم هم بعد از ما سرفه‌های خشک داشت که با توجه به اینکه مجبور بود تا آخر اسفند با اون شرایط سخت و ترسناک تمام‌وقت بره سر کار واقعا عصبی و خسته‌اش کرده بود. خدا رو شکر تا آخر هفته اول فروردین پدرم و بقیه خوب شدند اما بعدش پسرچه سرفه‌های شدیدی را شروع کرد که خیلی دوباره نگرانم کرد اما خدا رو شکر اون هم طی شد. بقیه روزها هم که به قرنطینه و بشوربساب گذشت.
حالا بدی ماجرا اینه که مطمئن نیستیم که بالاخره کرونا گرفتیم یا نه؟


اما اوضاع بعد از اتمام تعطیلات نوروز خیلی تغییر کرد. محل کارم به صورت رسمی کار را با شتاب و فشار بالا به صورت دورکاری شروع کردند که برای من با حضور بچه‌ها خیلی سخت بود و من تمام طول روز استرس داشتم که به کارهایی که بهم محول کردند نمی‌رسم و تازه باید تا نیمه‌های شب بیدار می‌موندم تا اون کارها را انجام بدهم. همزمان درس‌های پیش‌دبستانی پسرک هم بود که چون قبل از عید هیچ کاری بابتش نکرده بودند فشرده شروع کرده بودند وخیلی انرژی‌بر بود. تازههمسر هم باید تمام وقت می‌رفت سر کار و در نگهداری بچه‌ها خیلی کمکی به من نمی‌کرد. بعدش هم که ماه رمضون شد قوز بالا قوز! یه روزهایی هم جلسه آنلاین داشتیم که باید عزا می‌گرفتم که بچه‌ها را چکار کنم! خلاصه که از لحاظ فرسایش کاری واقعا ترجیح می‌دادم برگردم سر کار اما بعدازظهرها دیگه موبایل چک نکنم و بتونم در اختیار بچه‌ها باشم. واقعا در این دوران در هر دو جبهه کار و خانه احساس ناکارآمدی می‌کردم. ماه رمضان را هم روزه نگرفتم. به دلایل گوناگون که مهمترینش تغییرات بنیادینی هست که ظرف این دو سه سال در عقاید مذهبیم ایجاد شده.


الان هم همش ته ذهنم نگران سال آینده و کلاس اولی بودن پسرک و احتمال بازنشدن مدارس و مجازی بودن تدریس‌ها و ... هستم اما تمام تلاشم رو می‌کنم که این نگرانی‌ها را به ته ذهنم برونم و بهشون فکر نکنم. واقعا این یک سال گذشته به هممون ثابت کرد که هیچ چیزی و شرایطی ثابت و پایدار نیست و روی هیچ داشته‌ای نمی‌توانیم حساب کنیم. شاید تا سه ماه دیگه هزارتا اتفاق دیگه افتاد. والله!


معضل دیگه این روزها هم اضافه وزنی بود که بابت خونه نشینی و پختن غذاهای دلخواه و خوردن بستنی‌های بسیار اضافه شد روی اضافه‌وزن‌های قبلی! ولی سعی می‌کردم خیلی بهش فکر نکنم. خداییش توی قرنطینه بودن و رژیم بودن هیچ رقمه با هم سازگار نیست! ورزش هم یه مدت سعی کردم انجام بدهم اما با اتمام تعطیلات و شروع استرس‌های کاری اون هم به ابدیت پیوست چون دیگه هر چی وقت خالی داشتم را باید فدای کار می‌کردم. اما به آینده امیدوارم. همین طور الکی.
توی این مدت سعی کردم پسرچه را از شیر ترک بدهم. بهترین اتفاق این بود که شیر شب را ترک کرد و خدا رو شکر الان از شب تا صبح می‌خوابه! اما هنوز کامل بی‌خیال شیر خوردن نشده و روزی دو تا سه بار می‌خوره. امیدوارم هر چه زودتر این برهه از زندگی هم بگذره و تمام بشه بدون گریه و اذیت شدن پسرچه.
فعلا همین‌قدر بسه چون خیلی خوابم میاد! :)


امیدوارم بتونم زود به زودتر بنویسم.
راستی اگر کسی هنوز اینجا رو می‌خونه برید یدونه کامنتی که برای پست پایین گذاشته شده را بخونید. من که خیلی شاد شدم. حتما شما هم شاد می‌شید یا اگر اهل این داستان‌های مثبت اندیشی و اینها هستید شاید تونستید قدتون را بلند کنید!‌ laugh

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۵
آذر دخت

سلام
تاریخ امروز 20 آذر 98عه. یعنی به تقریب خوبی شش ماه از آخرین باری که نوشتم می‌گذره. باز هم بعد از مدتها زمان خلوت سر کار پیدا کردم که بتونم بنویسم. 
الان متن پایین رو خوندم. فکر کنم با این فاصله زیاد بهتر باشه بر اساس اون گزارش بدم که چه تغییراتی داشتیم این شش ماه.
تابستان که با شلوغی خیلی زیاد گذشت. همکارها اکثرا مرخصی بودند و طی مدت تابستان من برای مدت های زیادی فقط خودم بودم و رئیس. یعنی از جمع پنج شش نفر چهار پنج نفر مرخصی بودند که خوب خیلی سخت گذشت و بی‌انصافی بود. همه وقتی تازه از مرخصی زایمان برمی‌گردند تا مدتها دست و پا شکسته و نامنظم سر کار می‌رند اما من روی تمام منظم‌های عالم رو سفید کرده بود.D: اما خوب چاره چیه. نمی‌شه از کسی گله کرد. وقتی سیستم اینقدر فشل و نابه‌سامانه، وقتی امیدی به اصلاح اوضاع نیست، وقتی دسته جمعی احساس می‌کنیم که لب یک پرتگاه ایستادیم،‌ نمی‌شه کسانی را که به قصد مهاجرت مرخصی‌های چند ماهه می‌گیرند یا انرژی و انگیزه کار کردن ندارند را مواخذه کرد. 
پیش‌درآمد تلخی به نظر میاد اما من حالم به این بدی‌ها نیست. یعنی با حال و احوالی که تابستان و پاییز پارسال از سر گذروندم این روزها حالم خیلی هم خوبه. فعلا از مکانیزم کبک استفاده می‌کنم. یعنی سعی می‌کنم سرم را بکنم زیر برف. اخبار را دنبال نکنم. به ابعاد ترسناک اوضاع مملکت فکر نکنم و احساس گیرکردگی توی قفس نداشته باشم. خیلی دلم می‌خواست امکان مهاجرت داشته باشم (یعنی یه طورهایی بزرگترین آرزوی زندگیم هست) اما با شرایط فعلی زندگیم امکانش نیست. پس ترجیح می‌دم که به عنوان یه گزینه هم بهش فکر نکنم. 
پرونده بحث کاهش وزن همچنان روی میزه. با شروع مهر رفتم بدنسازی. خوب انگیزه داشتم و روتین شده بود برام و یه روز که نمی‌رفتم حالم بد می‌شد که ماجراهای آبان پیش اومد و یک هفته تعطیلی اجباری محل کار باعث شد از قطار بیافتم پایین. راستش اینکه خیلی وزن کم نکردم هم مزید بر علت بود. سایز کم کردم اما وزن نه. قشنگ شرایطم با سال 93 که بعد از زایمان اولم تلاش کردم وزنم را بیارم پایین فرق کرده. پیر شدم. حالا به این نتیجه رسیدم که باید حتما یه رژیم غذایی هم بگیرم. فعلا ورزش را گذاشتم کنار متأسفانه اما به مدد پادکست‌ گوش دادن (فعلا چنل بی عزیز) پیاده‌روی‌های طولانی می‌رم که خوب خیلی هم تأثیر نداره D: 
پسرچه از همون چهارده ماهگی شروع کرد به راه رفتن. چند کلمه‌ای هم حرف می‌زنه فعلا. مامان، بابا، دادا، دّدّ،، آب، چشم، دخ (دهن)، بّخ (بّه)، ایا (بیا-بده)، دّ(دست-در-لباسم رو در بیار)، دایی کلماتیه که می‌گه. زورگو، خوشحال، خوشخوراک، کم‌خواب، صداکلفت،بامزه و هالولاته. توی هر جمعی حسابی دلبری و جلب توجه می‌کنه و باعث برانگیختن حسادت پسرک می‌شه. حدود یک ماه و نیم پیش واکسن هیجده ماهگی‌اش رو زدیم و از دست واکسن‌ها رها شدیم. همچنان شیر می‌خوره و من با تمام وجودم آرزو دارم که دیگه نخوره. طی دو ماه اخیر چهار تا دندون در آورده و الان هم داره چهارتای دیگه داره در میاره.
پسرک پیش دبستانی دو می‌ره. همچنان به عنوان شاگرد زرنگ می‌شناسنش اما مربی می‌گه که خیییییلی حرف می‌زنه. هنوز ذهنش روی بعضی مطالب قفل می‌شه. کل دو ماه محرم و صفر امام حسین و کربلا و شهادت و علی اصغر تم ثابت حرف‌ها و نقاشی‌ها و سوالاش بود. فوتبال و ماشین و جنگ هم سایر مطالب مورد علاقه‌اش هستند. خیلی وقت‌ها حس می‌کنم که رفتارهاش نرمال نیست اما نمی‌دونم چقدر باید نگران باشم. خیلی از رفتارهای عجیبش بعد از مدتی کنار گذاشته می‌شه و خیلی ها هم نه. مثلا عطش سیری‌ناپذیر خریدن ماشین فعلا مدتیه که درش فروکش کرده. اما استرس‌ها و ترس‌هاش کمابیش ادامه داره. از تاریکی و تنها خوابیدن و صدای بلند و حاجی فیروز و دزد می‌ترسه. شعرهای مهد رو دو روزه یاد می‌گیره. خیلی حساسه و تا موضوعی اذیتش کنه شروع به منفی‌کاری می‌کنه. با تمام وجودم دوستش دارم و نگرانشم. می‌دونم استعداد خوبی داره که اگه این روحیه حساس و خلق و خوی خاصش اجازه بده می‌تونه آدم موفقی باشه اما راه سختی پیش رومه.
ارتباطات با همسرجان مثل قبله. بیشترین اختلافات در مورد رفتار با پسرک و موضع اون در قبال پدر و مادرشه. سعی می‌کنم جو آرومی داشته باشیم چون دعوا و بداخلاقیم روی پسرک تأثیر بدی داره.
پسرک چند وقت پیش بهم گفت مامان من خیلی دوستت دارم اما پارسال دوستت نداشتم. حرفش بیشتر از اینکه برام ناراحت‌کننده باشه آموزنده بود. موجود حساس و عجیبیه. گاهی وقت‌ها از اینکه دختری ندارم که باهام همدردی کنه به جای اینکه برام قلدر بازی در بیاره می‌گیره. 
تمرکز ندارم و پراکنده می‌نویسم. آخه داره دیرم می‌شه. فعلا این را ثبت می‌کنم تا ببینم کی دوباره فرصت می‌کنم بیام اینجا. فعلا D:
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۱۶:۱۳
آذر دخت

سلام مجدد پس از سه ماه!

باورتون می‌شه که کل این سه ماه که سر کار بودیم امروز اولین روز آرامش هست؟ یه دوره طوفانی داشتیم از سر شلوغی و امروز که اولین روز بدون بدوبدو هست اومدم که یه کمی بنویسم.

کی بود گفت رئیس جوون خوش‌فکر خیلی خوبه؟ حرفم رو پس می‌گیرم.:) بیچاره شدیم به خدا!

خوب اولین خبر اینکه لاتاری برنده نشدیم! نمی‌دونم چرا اینقدر بهش دل بسته بودم. اما خدا می‌دونه که توی اون گودال عمیقی که گرفتار بودم، همین دست‌آویز حتی محال چقدر حالم رو بهتر می‌کرد. فعلا که تموم شد. من هم خدا رو شکر حال و احوالم بهتره.

بچه‌ها هم خوبند این روزها شکر خدا. پسرچه شیرین و بانمک شده حسابی. الان حدودا 14 ماهشه اما هنوز هیچی حرف نمی‌زنه. بع بع می‌کنه حسابی! عین گوسفند!‌:) اما هیچ کلمه‌ی معنی داری نمی‌گه. همون بع را با لحن‌ها و کشش‌های گوناگون به مقاصد مختلف به کار می‌بره. اما خوب درکش از حرف‌هایی که بهش می‌زنیم بالاست، دستورات را اجرا می‌کنه، بای‌بای و دست‌دست می‌کنه. کلاغ‌پر را جواب می‌ده (بله من می‌گم کلاغ، اون می‌گه بع!) و با اشاره حسابی دستور می‌ده و منظورش را می‌فهمونه اما حرف نمی‌زنه. فعلا که هنوز نگران نشدم! :) راه هم هنوز نمی‌ره. البته اگر بلندش کنیم و تشویقش کنیم چند قدمی می‌ره اما طبق تجربه من تا موقعی که از لحاظ فکری بچه به این نتیجه نرسه که راه رفتن براش به صرفه‌تر از چهاردست و پاست به راه رفتن نمی‌افته. فعلا هنوز فقط دوست داره که دستش را بگیریم و به مدت نامتناهی راه ببریمش!
روحیاتش صد و هشتاد درجه با پسرک متفاوته. به جای محافظه‌کاری و ترسویی اون، قلدر، شاد و نترسه. شیرینه، خوش‌اخلاقه اما اصلا صبور نیست. اگر مریض بشه همه را بیچاره مِی‌کنه. خیلی مهربونیش رو ابراز می‌کنه در مقابل خیلی انتظار داره که بهش ابراز کنی. فکر کنم بهترین تعریفش این می‌شه که پسرک درونگراست و پسرچه برون‌گرا. از لحاظ ظاهری، بسیار شبیه بابام شده، از ته دل امیدورام که اخلاقش به بابام نره! :) خوش‌خوراکه. به هیچ چیزی نه نمی‌گه و آسیابش همه چیزی خورد می‌کنه. خودش را توی دل همه جا می‌کنه. هنوز شیر می‌خوره و تصمیم نداره ترک کنه. وقتی که دارم آماده می‌شم که بهش شیر بدم به طرز بسیار خنده‌داری شیهه می‌کشه. بابتش داشتنش شکرگزارم. خدا بهم لطف کرد تا بتونم بعد از سختی‌هایی که سر پسرک کشیدم، یه کمی شیرینی مادر بودن را هم بچشم!

پسرک هم بدک نیست. داره تعطیلات تابستانه را می‌گذرونه و بسیار حوصله‌اش سر رفته. همچنان واضح‌ترین خصوصین شخصیتش لجبازیه. اما بعضی وقت‌ها با مغز کوچیکش چنان تحلیل‌هایی از رفتار و سکنات ما تحویلمون می‌ده که نمی‌تونم قهقهه نزنم. قراره از اول تیر بره کلاس ژیمناستیک (به قول خودش جیملاستیک!)
مربی پیش‌دبستانی‌اش معتقد بود که خیلی باهوشه و شاگرد اول کلاسش بوده. راستش من خیلی در این مورد مطمئن نیستم. شاید چون پسرک قبلا از نه ماهگی مهد رفته بود خیل از آموزش‌ها براش تکراری بوده و در مقایسه با سایرین زود گرفته. نمی‌خوام بگم که باهوش نیست. اما از نظر من از اونهایی که ستاره و شاگرد اول باشند هم نیست. بسیار حساسه. همچنان نشانه‌‌های اضطراب داره که از نوزادی همراهش بود و همچنان برای من بزرگترین راز و علامت سوال هست که چرا این بچه از اول تولدش ترسیده پا به این دنیا گذاشت. چرا اینقدر تحریک‌پذیر بود و هست. هنوز صدای بلند، کمترین بو، کمترین مزه‌ی عجیب و جدید براش آزاردهنده است. همچنان ترسو هست. گاهی اوقات نشونه‌های وسواس از خودش نشون می‌ده. گاهی افکار وسواسی پیدا می‌کنه. از تجربه‌های جدید، مکان‌های جدید می‌ترسه. خیلی وقت‌ها منفی‌کاری می‌کنه. اینرسی‌اش زیاده. یعنی شروع کردن کاری براش سخته، خاتمه دادنش هم سخته. حاضر نیست بره پارک، اما اگه رفت دیگه برگشتنش با کرام‌الکاتبینه. بیشتر از ده تا ماشین مشکی داره و باز هم اگر بخواد بخره مشکی می‌خره. از سر و کول خونه داره ماشین بالا می‌ره و اون همچنان ماااااشین می‌خواد. خلاصه که بچه‌ی سختیه. گاهی اوقات از تصور آینده‌اش به عنوان یک نوجوان وحشت می‌کنم. فقط امیدوارم که خدا کمکم کنه که باهاش خوب بتونم کنار بیام.

خودم هم بد نیستم. امسال عید رزولوشن اصلی سال را تعیین کردم کاهش وزن. فعلا که طی این سه ماه هیچ موفقیتی نداشتم. فرمولهای قبلیم اصلا جواب نمی‌ده. چون اصلا سالم غذا نمی‌خورم. وقت آشپزی اختصاصی برای خودم را ندارم. غذاهای فوری-فوتی با مدت زمان آماده سازی کمتر از یک ساعت معمولا سالم از کار در نمی‌آن. ضمن اینکه مجبورم مطابق ذائقه‌ی پسرک و همسر هم بپزم و نتیجه این شده که دستم حسابی به روغن باز شده، برنج زیاد می‌پزم و سبزیجات و سالاد تقریبا از رژیم غذایی‌مون حذف شده. ضمن اینکه کمخوابی و کمبود انرژی در بسیاری موارد شدیدا تشویقم می‌کنه به پرخوری و خوردن شیرینی. وقتی هم که شیرینی می‌خورم و می‌بینم که عه چقدر انرژی گرفتم و خواب از سرم پرید، انگار تشویق می‌شم حسابی! ضمن اینکه برنامه ورزش منظم هم نمی‌تونم داشته باشم. هر وقت که شلوغی سر کار اجازه می‌ده سعی می‌کنم که پیاده‌روی داشته باشم اما برای وضعیت الان من پیاده‌روی صرف جواب نمی‌ده. باید ورزش سیستماتیک بکنم اما وقتش را ندارم. تازه تابستون هم در پیشه که گرماش مانع از فعالیته و بستینیش چاق کننده! فعلا چشم امیدم به اول مهر هست که به خودم قول دادم می‌رم باشگاه. تا چقدر موفق باشم خدا عالمه.
اما در مورد تغذیه فکر میکنم نمی‌تونم به دانسته‌های اجرا نکردنی خودم اکتفا کنم و باید کمک بگیرم. شاید رفتم یکی از این رژیم دوزاری‌ها مثل کرمانی را گرفتم که یه راهنما و الگو برام باشه و خودم را مجبور کنم به رعایتش. هنوز مطمئن نیستم. اما چیزی که می‌دونم اینه که عادات غذایی‌ام دوباره نیاز به پالایش اساسی داره. حددداقل باید 10 کیلو کم کنم. باید.

روابط با همسر هم همچنان در همان حالت قبله. خیلی دوست ندارم بهش فکر کنم. فعلا مثل یه خواهر برادر نسبتا صمیمی داریم در کنار هم زندگی می‌کنیم. بببینیم چی می‌شه. ترجیح می‌دم خیلی این رابطه را دستکاری‌اش نکنم فعلا.

فکر توی ذهنم زیاده. اگر وقت داشته باشم سعی می‌کنم مرتب بنویسم. تا چه پیش آید. :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۰۶
آذر دخت

خوب امروز بیست وهفت اسفند نود و هفته و من یه کمی دیگه تلاش کنم می‌تونم بگم که یه ساله اینجا ننوشتم!
اون روز که نوشتم خیلی غمگین بودم. حق داشتم. خیلی زیاد. توی زمان‌های زیادی از این سال هم خیلی غمگین بودم. حال و احوال و وقایعی که اتفاق افتاد در کنار افسردگی بعد از زایمان دست به دست هم دادند که حالم خیلی بد باشه. در زمان‌های متوالی فکر خودکشی توی سرم تکرار می‌شد. شدیدا تکراری و آزاردهنده. دوبار به قدری تمایلش شدید بود که خودم رو هم ترسوند. الان برگشتم سر کار. از اون بطالت و گرفتاری توی خونه راحت شدم و حالم خیلی بهتره. فعلا بابت سر کار اومدن به قدری شکرگزار و شادم که اصلا نمی‌فهمم قبلا چرا اینقدر غر می‌زدم که از اینجا متنفرم. البته که مطمئنم شش ماه دیگه دوباره به شکر خوردن می‌افتم و از کارم متنفر می‌شم! :)
شرمنده‌ام که از تولد پسرچه نازنینم اینجا چیزی ننوشتم. پسرچه شیرینه و عزیز. خدا حفظش کنه. بچه نسبتا آرومیه. باهوش‌تر از پسرک و سهل‌مزاج‌تر. خودش را با مشکل کم‌شیری من وفق داد و  با هر مرارتی که بود سینه گرفت و شیر خودم رو خورد. اتفاقی که سر پسرک من بابت اتفاق‌ نیفتادنش خون گریه کردم. البته با سر کار اومدنم خیلی مشکل ایجاد شده چون ایشون به هیچ عنوان علاقه‌ای به شیشه شیر ندارند و الان فقط فاصله شب تا صبح که پیشش هستم شیر می‌خوره و خوب این خیلی کمه و من عذاب وجدان دارم. هنوز هم بلد نیست با لیوان شیر بخوره و شیر خودم هم که اصلا اینقدر کمه که دوشیده نمی‌شه. در ضمن حضرت آقا از وقتی که دندون درآورده چنان گازهایی می‌گیره که جیغ من رو در میاره!
اما در کل نوزاد ساده‌تری بود از پسرک. روز اولی که آوردیمش خونه گذاشتمش روی تخت و کنارش خوابیدم و دو ساعت بعد با صدای دلنشین بارون و با تعجب تمام از خواب بیدار شدم که عه این هنوز خوابه! از بسکه پسرک نوزاد نیم ساعت به نیم ساعت بیدار بود و شیر می‌خواست و در فاصله‌ای هم که شیر نمی‌خواست من داشتم با رنج و مرارت شیر می‌دوشیدم. حیف که من خودم خیلی خوب نبودم که از وجودش لذت ببرم. یکی از دلایل شدید ناراحتی ام اون ماه‌های اول این بود که شدیدا عذاب وجدان داشتم بابت به دنیا آوردن پسرچه. می‌گفتم با این اوضاع مملکت اشتباه کردم. اما الان با خودم فکر می‌کنم اگه پسرچه به دنیا نیومده بود، یه چیزی توی وجودم کم بود. یعنی مادری‌ام کامل نشده بود. وجود پسرچه به من فرصت داد که چیزهایی که زمان پسرک، یا به خاطر شرایطی که براش پیش اومد، یا به خاطر بی‌تجربگی خودم، یا به خاطر اخلاقیات خاص پسرک فرصت تجربه کردنش رو پیدا نکردم، این بار تجربه کنم و خوب واقعا بابتش شکرگزارم .
سال سختی رو گذروندم (البته فکر کنم همه گذروندند توی این مملکت) متاسفانه چشم‌انداز مثبتی هم پیش رومون نیست. امیدوارم اوضاع درست بشه. درست که نمی‌شه اما امیدوارم قابل تحمل بشه.

راستی لاتاری ثبت نام کردم! خیلی احمقانه امیدوارم که ببرم. حالا اگه ببرم آیا ترامپ می‌ذاره بریم؟ آیا حالا که ارزش پولمون از پهن کمتر شده می‌شه ثابت کنم که قدرت یک سال زندگی در امریکا را دارم. اصلا می‌تونم برم اونجا؟ با دو تا بچه کوچیک؟ اصلا نمی‌دونم اما باز هم امیدوارم ببرم. داشتن یه امید اینجوری هر چند احمقانه و نشدنی این روزها خیلی لازمه!

زندگی‌مون خیلی تغییر کرده. حالا دیگه اومدیم مرکز استان زندگی می‌کنیم. مامان اینها هم همین‌جا نزدیکمون خونه خریدند. چیزی که سالیان سال دوست داشتم انجام بشه و خوب الان خیلی مطمئن نیستم که بهتر شده یا نه! چون از محل کارم که دورتر شدم و خوب شرایط سخت‌تر از اون موقع است که با مامان اینها یک طبقه فاصله داشتیم.
مامانم بالاخره قبول کرد که بازنشسته بشه و الان پسرچه رو نگه می‌داره. خیلی شرمنده‌اش هستم و می‌دونم که ته دلش راضی به این کار نبود. حالا که بعد از روزهای سخت افسردگی برگشتم سر کار و می‌بینم چقدر توی روحیه‌ام تأثیر مثبت داشته و از فکر و خیال دری‌وری کردن جلوگیری می‌کنه، بیشتر عذاب وجدان دارم بابت مامانم. امیدوارم زودتر شرایط یه جوری بشه که بتونم پسرچه رو بذارم مهد تا مامانم حداقل ساعاتی در روز رو آرامش داشته باشه.
اوضاع با همسر خیلی نوسان داره. خیلی دلم می‌خواد بتونم رابطه را باهاش ترمیم کنم و ببخشمش اما خیلی سخته. می‌دونم که ارتباط مثبت ما با هم چقققدر در روحیه و آینده پسرک تأثیر داره. اما خوب خیلی سخته. شاید امسال بزرگترین آرزو و دعام بعد از سلامتی برای همه‌مون این باشه که بتونم رابطه‌ام را با همسرم ترمیم کنم.
پدر و مادر همسر هم روزهای سختی را می‌گذرونند. پدرش علاوه بر مشکل کمر که داشت دچار فراموشی (آلزایمر؟) شده. راستش مطمئن نیستم آلزایمر باشه. البته یه سابقه فامیلی قوی دارند اما من بیشتر فکر می‌کنم که مشکل پدر همسر، افسردگی و فراموشی ناشی از اون هست. مشکل کمر و ایراد جدی در راه رفتن ایشون منجر شد به اینکه امکان فعالیت ازش گرفته بشه و خونه‌نشینی حسابی افسرده‌اش کرده. ضمن اینکه به طور متناوب سکسکه‌ی مزمن سراغش میاد که هیچ دلیلی براش پیدا نکردن و خلاصه حسابی کلافه و افسرده است. مادرشوهر هم که در حالت عادی حوصله‌ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداره این موضوع هم کلافه‌اش کرده و خلاصه که روزهای خوبی ندارند. امیدوارم هر چه زودتر آرامش و سلامتی سراغشون بیاد.
دلم می‌خواد خاطره‌ی تولد پسرچه رو بنویسم. یه کمی هم نوشتم اما باید یه موقعی باشه که خلوت باشم و ذهنم پراکنده نشه. این روزها سر کار خیلی شلوغیم که البته برای من یه جور تراپیه. اما فرصت هیچ کاری به آدم دست نمی‌ده. حالا که دارم می‌نویسم امروز هییییچ کس نیومده سر کار به جز من. مصداق کامل حسنی که جمعه‌ها می‌رفت مکتب! منم از خلوتی استفاده کردم و حالا دارم می‌نویسم.

راستی سر کار رئیسمون هم عوض شده و به جای اون رئیس مقرراتی سخت‌گیر قبلی که اجبارا بازنشست شد، یه رئیس جوان و خوش‌فکر داریم الان که فکر کنم حضور اون هم باعث شده یه کمی محیط دوست‌داشتنی‌تر بشه. فکر کن زوری می‌گفت نمی‌خواد دیگه امروز و فردا بیایید سرکار اما من که هم به مرخصی‌هام احتیاج دارم و هم اینکه اگه بمونم تو خونه دوباره اخلاقم خراب می‌شه چش سفیدی کردم اومدم!

امیدوارم دوباره زود بیام بنویسم. این مدت چند تا کامنت گرفتم از کسانی که منتظر بودن دوباره بنویسم. جدی خیلی خوشحال شدم که کسی اینجا رو می‌خونه. ماچ به لپتون خلاصه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۰۱
آذر دخت