آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۲۹ مطلب با موضوع «مادرانه» ثبت شده است

دلم می‌خواد خاطره‌ی زایمانم رو بنویسم ثبت بشه اینجا. اما چون ذهنم آشفته است شاید متن یه کمی پراکنده بشه دیگه.
پسرچه دوم اردیبهشت به دنیا اومد. همین تاریخ نسبتا رند باعث شده بود بیمارستان به طرز وحشتناکی شلوغ باشه و کیفیت خدماتشون افتضاح.
صبح ساعت پنج قرار بود از خونه بریم به مرکز استان برای زایمان. قرار بود همسر و مامانم هم دنبال من بیان. پسرک هم با خواهرم و بابام برن خونه برادرم. خدا می‌دونه با چه حالی پسرک خواب رو گذاشت توی بغل خواهرم. خیلی استرس داشتم به خاطرش. اولین باری بود که قرار بود شب دور از من بخوابه. هر چند که خودش ذوق داشت که قراره بره خونه داییش.
زایمانم توی همون بیمارستانی بود که پسرک به دنیا اومد. با این تفاوت که پسرک اورژانسی به دنیا اومد و این یکی با برنامه‌ریزی. اما در کمال تعجب من اون بار تجربه خیلی بهتری از بیمارستان داشتم! انگار در شرایط اورژانسی بیمارستان‌ها آدم‌وارتر و حرفه‌ای‌تر رفتار می‌کنند. اون بار من از در اورژانس رفتم توی بلوک زایمان و ظرف بیست دقیقه توی همون زایشگاه آماده شدم و رفتم اتاق عمل و زایمان کردم اما این بار کلی دنگ و فنگ و آزمایش و ببر وبیار که خودش کلی استرس بهم وارد کرد و با اینکه دفعه اولم نبود اما باز هم توی زایشگاه زر زر گریه می‌کردم و خانم تخت بغلی که داشت زایمان طبیعی می‌کرد بهم روحیه می‌داد!‌
ساعت هشت صبح و به عنوان اولین نفر رفتم اتاق عمل. چقدر هم خوب شد که زود پروسه‌اش تموم شد. من دیگه طاقت اون همه استرس رو نداشتم.
این بار با اینکه دکترم گفته بود که باز هم بی‌حسی نخاعی خواهم داشت اما وقتی خوابیدم روی تخت اتاق عمل دیدم آقای دکتر بیهوشی بداخلاق ماسک رو گذاشت روی بینی‌ام و گفت نفس بکش. راستش اعتراضی هم نکردم چون اون دفعه اصلا تجربه دلپذیری نبود! این بار خود زایمان و روال بهبودش و میزان دردی که کشیدم خییییییلی کمتر از قبل بود. نمی‌دونم شاید این چیزی که در مورد سبک بودن دست دکتر می‌گن راست باشه! :) بیهوش شدم و بعد که توی ریکاوری به هوش اومدم دیدم دارن صدام می‌کنن که خانم نخواب این دستگاهه که بهت وصله بوق بوق می‌کنه! :) بعد پرسیدم بچه‌ام چطوره و گفتند خوبه. بعد هی خوابم میومد هی می‌گفتن نخواب.
درد داشتم یه کم ناله کردم اومدن مسکن زدن. بعد هی می‌پرسیدن درد داری؟ می‌خوای پمپ مرفین بذاریم؟ من که دکترم گفته بود خوب نیست گفتم نه. بعد شوهرم می‌گفت هی میومدن به همراه‌ها می‌گفتن فلانی خانمت از درد داره میمیره براش پمپ بزاریم می‌گفتن بزارید!
این بار دیگه خبری از اون لرز و سرمای عجیب و غریبی که سر پسرک حس می‌کردم نبود. شکمم رو هم حین بیهوشی فشار داده بودند و درد وحشتناک اون رو هم تحمل نکردم. خلاصه که در کل انگار بیهوشی عمومی برای من خیلی بهتر از بیحسی نخاعی بود. درد بخیه‌ها هم خیلی خیلی کمتر بود.
البته تا رفتم توی بخش هنوز پسرچه رو ندیده بودم و اون حس فوق‌العاده ای که گونه گرم و مرطوب پسرک رو وقتی تازه به دنیا اومده بود به گونه‌ام چسبوندن رو هم تجربه نکردم این بار.
وقتی رفتیم تو بخش پسرچه رو آوردن. این بار دیگه غافلگیر نشدم. پسرک که به دنیا اومد یه عالمه موی مشکی داشت و من که نوزادای فامیلمون همه بور و کچل بودن خیلی غافلگیر شدم از دیدنش. اما پسرچه همونی بود که من انتظارش رو داشتم. سفید و بور و کچل و چشم ریز! عین خودم! :)
هم اتاقی‌مون اول یه خانمی بود که تا بعد از ظهر هم دکترش نیومد که زایمان کنه و بعد هم که رفت اتاق عمل دیر آوردنش و گفتن که یه کمی فشارش افتاده. بعد اصلا جابه‌جاشون کردن و یه خانومی اومد که دوقلو باردار بود و هفته سی و چهار مسمومیت بارداری گرفته بود و زود سزارینش کرده بودن. بنده خدا خود مادر که به دلیل مسمومیت حالش بد بود تب داشت و هزار تا مشکل دیگه. نوزادها هم توی نیکیو بودن. چند ساعت بعد پسرش رو آوردن که شیر بده اما ظاهرا دختره مشکل تنفسی داشت و تا ما اونجا بودیم نیاوردنش. امیدوارم که هر دو تا خوب و سالم باشن. اما اینها هم‌اتاقی‌های خوبی نبودن. اولا که سه چهار نفر همراه داشت. بعد خودش هم سر حال نبود. توی اتاق کوچیک این همه آدم. گرمای بیمارستان! واقعا که خفه کننده بود. بعد اینها تا نوزادشون رو آوردن یه کوچولو مامانه تلاش کرد دید شیر نیومد شیرخشک را شروع کردن برای نوزاد. بعد پسرچه داشت تلاش می‌کرد شیر بخوره خوب شب اول سخته گریه می‌کرده هی گیر داده بودن به ما که چرا شیرخشک نمی‌دین. چرا بچه گریه می‌کنه ما نمی‌تونیم بخوابیم! انگار اومده بودن پیک نیک! هی مامانش به من می‌گفت شیشه شیر برو بخر. این داروخونه شیرخشک هم داره. بگو برن بخرن! گیر داده بودا! :) اما من خودم رو زدم به اون راه. البته مامانم هم هی دوباره داشت می‌گفت نمی‌شه و نداری و اینا. اما یه پرستار نوزادان بود خیلی خوب بهم روحیه داد. خدا رو شکر که پافشاری کردم و شد. مهمترین اصل همین اعتماد به نفس خود آدمه.
پسرک تا عصر خونه‌ی برادرم بود. بعد باباش رفته بود دنبالش و همه اومدند ملاقات. اولش پسرک را راه نداده بودند به خاطر آنفولانزای H1N1 و گفته بودند اصلا بچه‌ها نمی‌شه. بعد خلاصه همسر سرش رو گرم کرده و بود و پسرکم خوشحال و خندان اومد تو. از در که وارد شد از بدشانسی من داشتم به پسرچه شیر می‌دادم. اومد تو و خنده رو لبش خشک شد. یه کمی نگاه کرد و گفت اینه؟ چرا داره مامانم رو می‌خوره! بعد هی می‌خواست ببینتش و قدش به تخت نوزاد نمی‌رسید. دیگه داشت بداخلاق می‌شد که یه ماشین که قبلا خیلی دوست داشت و من براش خریده بودم را به مامان گفتم از تو کیف دربیاره و بهشت گفتم که پسرچه براش بیاره. خوشحال شد و حواسش پرت شد. بعد هم با باباش رفت بودند خونه‌ی مادر همسر. شب اول تولد پسرچه بعد از مدت ها خشکسالی یه بارون شدید اومد و من خیلی کیف کردم. بابام و خواهرم هم اومدند. خواهرم هم که کنکوری بود و سرمای سختی خورده بود و سرفه‌های جگرخراش می‌کرد اومد و از ذوق یا غصه یا هرچی زد زیر گریه :)) داداشم و خانمش و مادرهمسر هم اومدند ملاقات. همسر دیگه اون برنامه‌هایی که برای پسرک داشت و اینجا دیگه اجرا نکرد. شیرینی هم شد یه جعبه کیک که مامانش آورد :)))  هدیه هم که هوتوتو. البته وضعیت مالی هم مساعد نبود. 
صبح فرداش هم اومدند برای داستان‌های قرتی بازی که برای عکس نوزادی بچه را بیارید. من هم تمایلی نداشتم با توجه به اوضاع آنفولانزا و غیره عکس بگیرم از پسرچه که باید بره توی اتاق عمومی لختش کنند و غیره. بعد اینقدر خانمه برام پشت چشم نازک کرد بعد هم گفت اونهایی که عکس نمی‌خوان بگیرن نوبت شنوایی سنجی‌شون می‌افته آخر.
شب قبلش هم پرستار اتاق ما یک پرستار کمکی بود که جزو کادر ثابت نبود و اون شب اومده بود. خیلی وارد نبود. یادم نیست چه مشکلی برای آنژیوکتم پیش اومد که اومد یکی دیگه برام بذاره. اشتباه زد و سرم رفت زیر پوستم و روی دستم بااااد کرد و دردناک شد. صداش زدیم اومد دوباره زد اما به خاطر کندن و دوباره زدن و اینا چسب‌ها خیس شد و آنژیو درست فیکس نشد روی دستم. از اون طرف هم من می‌خواستم هر طوری شده به پسرچه شیر بدم و برام مهم نبود که وضعیت آنژیو چطوریه. یه بار اومد دارو بده گفت اینو مواظب باش کنده نشه، گفتم آخه چکار کنم می‌خوام شیر بدم چسبش شله. اومد یه دوتا چسب الکی زد روش و بدتر سنگینش کرد و یه پوزخند بدی هم زد و رفت. یه کمی بعد داشتم با پسرچه کشتی می‌گرفتم که یهو دیدم آویزون شده و چسبش کنده است. به مامان گفتم بگو بیاد درستش کنه. مامان رفت بهش گفت، گفته بود که من که گفتم مراقب باش. بعد هم نیومد. من هم لجم گرفت گرفتم کشیدم بیرون آنژیو را (همین قدر بی‌اعصابD:) بعد دیگه خون بود که می‌زد بیرون منم حرصم گرفته بود. حتما به همکاراش گفته بود این دختره زبون نفهمه بهش گفتم مراقب باش لجبازی کرده. اما خداییش آنژیو خراب بود. بعدش دیگه یکی از پرستارهای خوب بخش اومد و خیل عالی آنژیو را زد و تا وقتی که رفتیم هم مشکلی براش پیش نیومد دیگه. 
خلاصه که تمام مراحلی که دفعه‌ی قبل برای پسرک به سادگی انجام می‌شد حالا خیلی به دردسر خورد. مامانم هم از گرمای بیمارستان و بی‌خوابی کلافه شده بود و کلا چون از به دنیا اومدن پسرچه ناراضی بود خیلی بداخلاق شده بود. هی با پرستارها بحثش می‌شد و می‌خواست بره خونه کلا. جوری شده بود که من هی به مامانم دلداری می‌دادم و می‌گفتم آروم باش و از پرستارها عذرخواهی می‌کردم. 
بد نیست یه اشاره‌ای هم به برخورد مامانم نسبت به تولد پسرچه داشته باشم. مامانم کلا وقتی داداشم ازدواج کرد، معتقد بود که دیگه نوبت اونه و باید تمام توان مالی و جسمی و روحیش را متمرکز به اون بکنه و دیگه من به اندازه کافی از مزایای خانواده استفاده کردم :) البته یه عالمه دلخوری از همسرجان هم داشت که در این طرز فکر بی‌تأثیر نبود. اولین بار که بهش گفتم پسرچه داره می‌آد قبل از عروسی داداشم بود و با دلخوری گفت یا ابالفضل، حالا چه عجله‌ای بود. بعد توی کارهای ازدواج برادر هم حضور پسرک یه کم دست و پاگیرشون بود و همزمان با بیماری مادربزرگم بود بچه‌ام خیلی خیلی اذیت شد که تأثیر روحی اون دوران هنوز هم روش هست. بعد هم توی دوران بارداری با اینکه توی دو طبقه‌ی بالا و پایین بودیم، مامانم اصلا اینطوری نبود که بگه بیا برات این غذا رو درست کردم و تو آشپزی نکن و اینا. حتی توی دوران بارداریم یه آنفولانزای سختی گرفتم که سرفه‌های جگرررررخراش می‌کردم یه بار حتی به زبون آوردم که دلم شوربا می‌خواد مامانم دستور پختش را بهم داد :) بعدش هم یه بار نشاسته و گلاب و اینها را بردم بالا گفتم مامان می‌گن فرنی برای سرفه خوبه من پاهام درد می‌گیره سرپا وایستم می‌شه برام فرنی درست کنی، با بی‌میلی درست کرد. 
اینها را که می‌گم الان عصبانی نیستم. من مامانم را درک می‌کنم که مسائل چطوری توی ذهنش دسته‌بندی شده. اون موقع راستش خیلی از دستش ناراحت و عصبانی بودم. اما طی این دو سه سال، خیلی ماجراها برام کم‌رنگ شده و سعی می‌کنم درک کنم آدم‌ها را و اینکه خودم را عادت بدهم که از هیییچ کسی هیییچ انتظاری نداشته باشم. اما خوب یه وقت‌هایی فیلم یاد هندستون می‌کنه. اما الان واقعا از ته دلم از مامانم دلخور نیستم. واقعا اینو می‌گم.
خلاصه که آخرش با یه کمی دلخوری و دعوا با کادر بیمارستان از بیمارستان مرخص شدیم و با استرس رفتیم خونه. رسیدیم خونه من واقعا غصه‌ام بود که الان مثل پسرک باید نیم ساعت شیربدم، نیم ساعت بدوشم و خواب و اینا هیچی. خیلی هم خسته بودم. با غصه رفتم پسرچه را گذاشتم روتخت. پسرک با مامانم اینا رفت بالا و من هم رفتم کنار پسرچه گفتم تا خوابه یه چرتی بزنم. دو ساعت خوابیدم، تب و لرز شیر هم داشتم. وقتی بیدار شدم صدای بارون می‌اومد و من هاج و واج که واقعا دو ساعت خوابیدم و این بیدار نشد. پاشدم گرسنه بودم مثل فیل و یه کیک خوردم که هنوز که هنوزه خوشمزگی‌اش زیر دندونمه. خدا رو شکر شیرم هم خوب شد. البته از بس اشتهام زیاد شده بود به خاطر شیردهی، حسابی وزن اضافه کردم. دردم هم به نسبت زمان پسرک خیلی کمتر بود و کلا سر پا بودم تقریبا. پسرچه باز هم خوابید و بعدش بیدار شد. 
ادامه‌ی روزها هم مشکل اصلی‌مون چالش با پسرک بود که با شرایط جدید عادت کنه. شب‌ها وقتی که پسرچه گریه می‌کرد استرس می‌گرفت. یه دو شب مامانم اومد پایین پیش ما خوابید و پسرک را بر می‌داشت می‌رفت توی اتاق خواب و ما توی هال می‌خوابیدیم. بعدش دیگه بهش گفتم نیاد و خودم می‌تونم هندلش کنم. پسرک پیش باباش می‌خوابید و من و پسرچه روی کاناپه چون برای من راحت‌تر بود. خیلی تلاش کردم پسرک احساس طردشدگی نداشته باشه اما خوب آخرش نمی‌شد. دیگه اون امپراطوری‌اش به هم خورده بود. تا یه مدت واقعا چالش داشتیم. همش کارهای پسرچه را تقلید می‌کرد و می‌خواست مثل اون باشه. اما کم‌کم خیلی بهتر شد. از وقتی که رفت پیش‌دبستانی خیلی بهتر جایگاه خودش را پیدا کرد. البته هنوز هم که هنوزه با هم دیگه اصطکاک دارند اما هر کدوم توی جای خودشون. 
مشکل بعدی هم خواهرم بود که سرماخوردگی کار دستش داد و ریه‌اش عفونت کرده بود و در واقع پنومونی شده بود. تا یک ماهی دستمون بند بود. آنتی بیوتیک تزریقی و اسپری و .... مامانم می‌گه دچار بی‌توجهی شده بود بچه :) خلاصه که بهش گفتیم خدا بهت رحم کرد. 
دیگه در ادامه هم که ماجراهای اسباب‌کشی و اصطکاک‌هام با همسرجان که خودش مثنوی هفتاد منه و واقعا من را از لحاظ روحی فرسوده کرد و الان دارم تاوان اون روزها را پس می‌دهم. واقعا حس می‌کنم که این سه سال اندازه ۱۵ سال پیرتر شدم و تجربه پیدا کردم و اصلا یک احساس پیرفرزانه‌طوری به من دست داده که می‌دونم خیلی کاذبه و دوباره ۵ سال دیگه می‌گم چقدر اون روزها خر بودم! بیشتر از ۷۰ درصد موهام سفید شده و به خاطر دهن‌کجی با روزگار هم رنگش نکردم و فعلا هم قصدش را ندارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۲:۳۵
آذر دخت

کی بود قرار بود زود به زود بیاد؟ حتما من نبودم!
نمی‌دونم از کجاش باید بنویسم و اینکه با این وضعیت نوشتن من آیا هنوز کسی اینجا رو می‌خونه یا نه و اینکه آیا اصلا کسی هنوز وبلاگ می‌خونه یا نه؟ امروز که بعد از نزدیک 5 ماه اومدم 5 تا کامنت داشتم که چهارتاش ابراز محبت دوستان ندیده بود که خیلی بهم چسبید و چند تایی هم خصوص در مورد اون پست diastasis Recti که هنوز دارم براش کامنت مشورت خواهانه می‌گیرم که باید به دوستان عرض کنم اگر من بیل‌زن بودم یه بیل به شیکم خودم می‌زدم و اینجوری یهویی وارد بارداری دوم نمی‌شد. بله من اون مشکل را اصلا حل نکردم و الان در ماه ششم بارداری یه شکم عظیم دارم که قطعا بعد از بارداری مشکلش تشدید خواهد شد.  حالا صبر کنید بیبینید اگر به امید خدا و به سلامتی زاییدم چه گلی به سر این شیکمم می‌گیرم اگر نتیجه‌ای داشت به شما هم می‌گم!‌:))
خوب، اینکه چرا این مدت ننوشتم دلایل زیادی داشت. یکی اینکه اون اوایل خیلی حالم بد بود. در کل ویارم مثل پسرک بود مدلش اما یا شدتش بیشتر بود یا اینکه چون امکان استراحت نداشتم بیشتر بهم فشار میومد. اصلا می‌خواستم بمیرم. اون همه هم که امیدوار بودم که نزدیکی به مامانم این دفعه به نفعمه خوب اصلا اینجوری نشد و به دلیل همون درگیری‌های عروسی و اینها مامانم اصلا وقت سر خاروندن نداشت و تو بگو یه وعده غذا توی اون دوران ویار من! تازه اینقدر درگیر بودند که پسرک رو هم کمتر از قبل هندل می‌کردند و خلاصه من خیلی بهم سخت گذشت و پسرک نازنینم بیشتر. من همش از ساعت نه شب روی مبل می‌خوابیدم و هی میومد منو صدا می‌زد که مثل قبل باهاش بازی کنم و من هر بار با حال تهوع و تپش قلب و خلاصه حال خراب بیدار می‌شدم و بعضا دعواش هم می‌کردم. از همسرجان هم اگر می‌خواستم کمک کنه یه جوری رفتار می‌کرد انگار دارم برده‌داری می‌کنم. کمکی هم که ازش می‌خواستم در حد این بود که مثلا بسته بندی صبحانه و نهار فردای خودش رو آماده کنه و دیگه حداکثرش مثلا دو تا لقمه نون و پنیر واسه صبحانه من و پسرک بگیره و یه جوری با عصبانیت این کار رو مِی‌کرد انگار می‌گفتم مثلا کل فامیل من رو مهمونی بده! و متأسفانه اگر ازش می‌خواستم توی کارهای پسرک یه کمی کمکم کنه هم تمام دق و دلی‌ها رو سر پسرک نازنینم در می‌آورد و هی هم بهش می‌گفت که مامان نی‌نی‌کوچولو توی دلشه نمی‌تونه فلان کار رو بکنه نتیجه‌اش شد یه غم بزرگ توی دل پسرکم و پیدا کردن علائم اضطرابی که این روزها بزرگترین دغدعه و غصه‌ی منه.
اوضاع کاریم هم طوری بود که خیلی نمی‌تونستم مرخصی بگیرم و خلاصه دو سه ماه اول اینجوری سخت گذشت. البته دوره‌ی ویارم از زمان پسرک کوتاهتر بود و سر دوازده هفته خدا رو شکر تموم شد و من از این رو به اون رو شدم و خدا رو شکر تونستم عنان یه سری کارها رو دستم بگیرم.
اما بعدش تازه ماجراهای بعدی شروع شد. عروسی داداشم که برای 23 آذر فیکس شده بود. از اوایل مهر حال مادربزرگ پدری‌ام که فکر کنم قبلا هم گفته بودم که حالش چندان مساعد نبود و به دلیل سرطان کبد دکترها یه ددلاین یکساله رو براش مشخص کرده بودند به وخامت گذاشت. اون که این حدودا نه ماه از زمانی که براش تشخیص گذاشته بودند را نسبتا خوب و بدون علامت شدیدی سپری کرده بود یکدفعه افتاد توی دوره شدید بیماری و ظرف یکی دو ماه شدیدا بیماری پیشرفت کرد.
شرایط جوری شد که برگزاری عروسی داداشم در هاله‌ای از ابهام بود. توی این شرایط سخت ما هم خانواده زن داداشم حاضر نشدند ذره‌ای از رسم و رسوماتشون کوتاه بیان و چند بار مامانم اینها رو کشوندند شهر زن داداشم. ضمن اینکه به نسبت رسومات ما هم کلی از کارهایی که اصولا باید خانواده دختر انجام بدهند و و تقبل کنند رو گفتند ما رسم نداریم و مثلا کلی مامان و بابای من باید عروس خانم رو برمی‌داشتند هی اینور و اونور می‌بردند تا ایشون لطف کنند و فرش و لوستر و غیره بپسندند و بخرند. چیزهایی که از نظر رسومات شهر ما کاملا با خانواده دختره. فقط کافی بود مثلا یکی مثل مادرشوهر من یه همچین چیزی رو خبردار می‌شد! یا اصلا مامان من یکی مثل مادرشوهرم بود. دیگه خوراک طعنه و کنایه سه سال این عروس جور بود! اما خوب وقتی آدم مثل این زن داداش من شانس داشته باشه و از اول به قول معروف گلیم بختش رو سفید بافته باشند، من به شخصه جرئت یک کلمه سخن گفتن نداشتم. اگر کوچکترین اعتراضی می‌کردم که مثلا مادر من شما که خودت راه به حالت نمی‌بری و شاغلی و یه مادرشوهر محتضر داری چرا باید کلی وقت و انرژی صرف کارهایی بکنی که بهت مربوط نیست یا اینکه چرا باید تا گوشت توی فریزر عروس خانم رو هم تو تأمین بکنی، مامانم زودی پخی می‌کرد توی دلم که حساب کار خودم رو بکنم. خلاصه که آی حرص خوردم من. آی حرص خوردم. واقعا خواهر شوهر بودن کار دوشواری است و آدم ناچارا خبیث می‌شود! یه وقتهایی واقعا از خودم می‌ترسیدم! خداییش یکی از ترسناک‌رین حس‌هایی که می‌تونه انسان رو درگیر خودش کنه حسادت! واقعا با تمام وجودم آرزو می‌کنم که بتونم این حس رو توی وجود خودم بکشم اما خوب سخته! :))
دیگه کلی با خوف و رجا و نگرانی گذشت که آیا این مراسم برگزار می‌شه یا نه. همزمان با این وخامت حال مادربزرگم متوجه شدیم که عمه‌ام هم دچار سرطان شده و مشغول شیمی‌درمانیه و همچنین پدربزرگ مادری‌ام هم توده‌ای توی حنجره‌اش داره که به دلیل محلش امکان نمونه‌برداری و جراحی‌اش نیست و باید رادیوتراپی بشه! یعنی آنچنان درگیری‌های ذهنی داشتیم که خدا می‌دونه. و اینجا بود که من دچار یکی از سخت‌ترین عوارض حاملگی این دفعه شدم. دچار حملات اضطرابی شدیدی می شدم که واقعا بعضا از خدا طلب مرگ می‌کردم. بیس کلی‌اش هم نگرانی بیمارگونه در مورد پسرکم بود. دائم افکار بد و منفی در مورد پسرک و سلامتی‌اش می‌کردم که خوب البته همچنان هم ادامه داره. در یک موردش، پسرک یکی دو روز توی اون اواسط پاییز که یه کمی سر شده بود دچار تکرر ادرار شده بود. من یک روز که سر کار بودم و یکی از حملات نگرانی بهم دست داده بود فکر کردم که نکنه علامت دیابت باشه. عصرش رفتم خونه و به مامان گفتم که خوبه با گلوکومتر بابا قندش رو اندازه بگیریم و گلوکومتر قندش رو 250 نشون داد در حالی که بقیه رو حدود 120 که نرمال بود نشون می‌داد. قرار شد فردا بریم آزمایش اما شبی که سپری کردم نگفتنی بود. هزار بار مردم و زنده شدم و الان همش امیدوارم که اون حال و احوالی که من توی اون نزدیک 24 ساعت داشتم به این یکی نی‌نی خیلی آسیبی نزده باشه. فردا صبح پسرک رو بردیم آزمایش خون و ادرار ازش گرفتیم و خوب خیلی بچم اذیت شدو هنوز هم ازش به عنوان یه خاطره بد یاد می‌کنه. عصرش مامانم رفت نتیجه قند ناشتاش رو گرفت که نرمال بود و از پشت تلفن بهم گفت و من همش گریه می‌کردم پشت تلفن. اما بعدش آزمایش خونش کم‌خونی نشون داد و تازه دور جدید اضطرابها برای اون شروع شد. اینقدر هم سرمون شلوغ بود که به هیچ نحوی فرصت نمی‌شد پسرک را ببریم دکتر اطفال. در این بین همسرجان هم حسابی درگیر بود البته اون که همیشه درگیره من یادم نمیاد چی بود. فکر کنم فکر و ذکرش پایان‌نامه فوق لیسانسش بود. قرار بود پایان‌نامه نده و آ»وزش محور طی کنه اما گفتند که نمی‌شه و اون هم دیگه حساب ذهنش درگیر این ماجرا بود و حتی فرصت نمی‌شد که یه تفریح کوچولو بریم که یه کمی حال و هوای من عوض بشه. دیگه برای روز تولدم قرار شد هر دو مرخصی بگیریم و بریم رستوران و بعدش هم پسرک رو ببریم دکتر. دکترش هم آزمایش رو دید و گفت با این فاکتورها مشکلش تالاسمی مینور هست و بعد هم از اونجایی که دکتر فوق‌العاده‌ایه مشکل اصلی رو زود تشخیص داد و گفت ایراد کار غذا نخوردن و ضعیفیش خود تو هستی و تو اضطراب داری و این اضطراب را به بچه‌ات منتقل کردی و تو اینجوری داری کودک‌آزاری می‌کنی و این رفتارت برای بچه طبعات بعدی داره و ... که واقعا همه رو راست می‌گه. خلاصه یه کمی از اون لحاظ خیالم راحت شد و وارد فازهای بعدی نگرانی شدم که سلامت نی‌نی جدید بود!
بمیرم برای این نی‌نی جدید. من کلی فکر کردم که حاملگی بعدیم شرایطش بهتر خواهد بود و آرامش خواهم داشت و اشتباهات و استرس هایی که سر پسرک داشتم رو نخواهم کشید و به بچه هم تحمیل نخواهم کرد اما متأسفانه کلی استرس نامربوط به این کوچولو وارد کردم و واقعا شرمنده‌اش هستم. توی همون روزها رفتیم سونوی آنومالی و معلوم شد که نی‌نی دوم هم یک پسرچه است. همسرجان خیلی غصه خورد اما من ذره‌ای برام اهمیت نداشت راستش که دختر باشه یا پسر. و همین که سونوگرافیست گفت که تا اینجای کار همه چیز خوب و نرمال هست یه دنیا برام ارزش داشت.
در ادامه عروسی داداشم خدا رو شکر برگزار شد. حدود 20 روز بعدش مادربزرگم فوت کرد. و در تمام این مدت بخش زیادی از استرس‌ها و اعصاب‌خوردی‌ها به پسرک نازنینم منتقل شد و ناگهان به خودمون اومدیم و دیدیم که پسرک توی مهد شدیدا ناسازگاری می‌کنه. بدترین چیز اینکه بچه‌ها رو می‌زنه و یه سری علائم اضطرابی نشون می‌ده.
در ادامه هم خودم دچار یه افسردگی شدید شدم که خوب با این اوضاع و احوال این روزها گریبانگیر همه است. حسابی از اینکه بچه دوم رو آوردم پشیمون شدم. به خودم گفتم با این اوضاع مملکت، با این وضع زیست محیطی و اقتصادی و امنیتی که هر لحظه آدم حس می‌کنه بیشتر داره به سمت قهقرا می‌ره من با چه عقلی یه انسان دیگه رو دارم میارم به این دنیا. بعد هی نگرانتر شدم و هی نگرانتر. بعد اصلا از به دنیا آوردن پسرک و بعدش ازدواج کردنم. بعد حسابی پشیمون شدم که چرا دنبال مهاجرت کردن رو نگرفتم و حالا با این شرایطی که دارم دیگه برام غیرممکنه اقدام برای مهاجرت. اوضاع و احوال هم که دیگه کم نگذاشت برای بدتر کردن حالم. از یک طرف ناامیدی همه‌گیر از عملکرد دولت. بعدش خشکسالی نباریدن یک قطره باران. بعدش آلودگی هوا که توی شهر ما واقعا به طرز ترسناکی زیاد بود و افرادی که از تهران برای مراسم مادربزرگم اومده بودند رو هم غافلگیر کرد. بعدش اوضاع اقتصادی و نبودن پول و زمزمه‌ها از ندادن حقوق‌ها و غیره. توی خانواده هم که اوضاع قاراشمیش. تازه خودمون هم از لحاظ مالی اوضاعمون خوب نیست و تا خرخره خودمون را انداختیم تو قرض و حداقل نمی‌شه برم یه کمی پول خرج کنم حال دلم خوب شه!
این روزها بالاترین دغدغه‌ام حال و احوال روحی پسرکمه. خیلی براش عذاب وجدان دارم. فکر می‌کنم خیلی بهش صدمه زدم. من از روی حماقت فکر می‌کردم که باید الان خودم کاری کنم که یه کمی وابستگی‌اش به من کم بشه تا در آینده که پسرچه میاد خیلی صدمه نخوره برای همین یک سری از کارهاش مثل حمام و بعضی از نوبت‌های دستشویی و اینها رو به باباش واگذار کردم. طی مدتی هم که به خاطر ویار یا اوضاع خراب روحی حالم خوب نبود یه کمی توجهم بهش کم شد. توی خونه مامانم اینها هم هیشکی حوصله بچه‌ام رو نداشت و همش بهش می‌گفتن حرف نزن و هی می‌ذاشتندش پای تلویزیون. همه اینها دست به دست هم داد که پسرچه احساس طردشدگی بهش دست بده. ضمن اینکه امسال خاله مهدکودک هم خیلی وارد به نظر نمی‌یاد و پسرک نتونسته باهاش ارتباط خوبی برقرار کنه و هر روز می‌گه که من نمی‌خوام برم مهدکودک. لجبازی فرساینده که اقتضای سنش هست رو هم اضافه کنید و همسرجان که همش باهاش اصطکاک داره سر هر چیزی. خلاصه که خیلی نگرانشم و نگران آینده نزدیک که با اومدن پسرچه بیشتر آسیب نبینه. خلاصه که برام آرزوهای خوب بکنید. در صدر همه سلامت پسرک و پسرچه و آرامش دل پسرک و توان و قدرت مضاعف برای خودم که بتونم از پس زندگیم بر بیام.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۱۰
آذر دخت

خوب قرار بود دیگه بیام منظم بنویسم اما متأسفانه باز هم دچار طوفان کاری شدم و نشد.
مرداد خیلی سختی گذشت! اولش که خودم رفتم مسافرت جاتون خالی. رفتیم مشهد. خوب بود اما به اندازه اون مسافرت پارسال کیف نداد. یعنی خستگی‌ام در نرفت نمی‌دونم چرا. یک روزش خیلی خیلی خسته شدیم به خاطر اینکه از هتل رفته بودیم بیرون و وقتی برگشتیم دیدیم هتل بالاسر هتلمون که نیمه‌ساز بود و بسیار عظیم آتیش گرفته و در نتیجه هتل ما رو تخلیه کردند. نتیجه این شد که موندیم توی خیابون و بعد تصمیم گرفتیم بریم یه جایی بگردیم و خلاصه تا عصر که برگشتیم هتل خیلی خسته شدیم. بقیه‌اش هم خوب بالاخره سر و کله زدن با پسرک انرژی می‌بره هر چند که امسال خیلی خیلی بهتر از پارسال بود و خیلی بیشتر زبون آدمیزاد حالیش می‌شد. قشنگ گذاشت نماز جماعت بخونم و خودش هم وایساد توی صف و خیلی بامزه نماز خوند. تازه خودمون هم با کسب تجربه از پارسال کالسکه برده بودیم و خیلی خوب بود. غذا هم نسبتا می‌خورد. فقط هم کباب. :)) هر روز نهار و شام چلو کباب. تازه سر میز صبحانه هم شاکی بود که چرا پلو ندارن! خوب بود خدا رو شکر اما خستگی ام در نرفت.
بعد از برگشت از مسافرت هم زود رفتم سر کار که جناب رئیس شاکی نشن. به فاصله دو سه روز هم عقد دخترخاله‌ام بود که وسط هفته بود و خیییللی انرژی ازم گرفت. نمی‌دونم چرا اینقدر سخت و ثقیله عقد و عروسی رفتن برای من.
هفته بعدش هم مامان اینا برای یک هفته کامل رفتن مسافرت و خوب حسابی خودم درگیر شدم دیگه. در حالت عادی مامانم صبح‌ها پسرک رو می‌بره و ظهرها بابام میارتش. من اگه بخوام صبح‌ها ببرمش مهد از سرویس اداره جا می‌مونم. برگشتم هم توی تابستون ساعت 3 بود در حالی که پسرک ماکسیمم ماکسیمم تا 1 می‌مونه مهد. دلم نمی‌خواست خیلی اذیت بشه ضمن اینکه یه جورایی برای خودم چالش بود که ببرم و بیارمش. از 5 روز 4 روزش رو ماشین بردم سر کار. صبح بردشم و ظهر ساعت 12:30 مرخصی ساعتی گرفتم برش گردوندم. بله. می‌تونم بگم رانندگی‌ام دیگه به حد قابل قبولی رسیده و جرئت می‌کنم تنها و توی این جاده منتهی به محل کار پشت‌کوهی ما پشت فرمون بشینم. خدا رو صد هزار بار شکر که به یکی از آرزوهام که همانا رانندگی کردن بود رسیدم! توی این یک هفته خیلی با رئیس داستان داشتیم. دوباره به صورت یهویی (به خاطر اون 4 تا 1.5 ساعت مرخصی ساعتی که گرفتم) به این نتیجه رسیده بود که من کار نمی‌کنم و هی یا به همکارها پیغام می‌داد که بهم اعلام کنن و یا خودش می‌گفت. خلاصه که پدرم در اومد تا اون یک هفته گذشت و تبعاتش تا همین حالاها هم ادامه داره. بعدش هم که هر کدوم از همکارها یه هفته رفتند مرخصی و چون هرکی می‌ره مرخصی من باید کارهاشون رو بکنم و جاشون باشم یه روزهایی جای سه نفر کار کردم خلاصه.
اما اول تابستون رئیس یک ماهی رفت سفر پیش بچه‌هاش و خوب خیلی خوب بود. نه اینکه کار نکنیم ها. خدا شاهده وقتی نیستش چون هی به آدم استرس نمی‌ده همه کارها خیلی بهتر و روتین‌تر پیش می‌ره.
برادرم تاریخ عروسش را برای 23 آذر فیکس کرده و خوب به آذر شلوغ و دیوانه‌ی هر سال این ماجرا هم  اضافه شده.
و مهمترین ماجرای این روزها هم اینه که برای بچه‌ی دوم اقدام کردیم و نتیجه‌ی آزمایش مثبت شده به فضل خدا. تصمیم سختی بود که گرفتم و متأسفانه تأیید خانواده‌ام را هم ندارم. مامان و بابا یه جوری رفتار می‌کنن انگار کار زشتی کردم و خیلی احمقم. دلم خیلی زیاد از دستشون و به خصوص مامانم شکسته. از دست خودم خیلی ناراحت و عصبانی‌ام که زمان تولد پسرک به ندای همیشگی‌شون که هی گفتند تو نمی‌تونی و باید بیایی نزدیک ما و ما برات نگه می‌داریم گوش دادم و زار و زندگی رو کشیدم اومدم نزدیکشون و حالا همین شده چماقی که به خاطر اون تک تک خصوصی‌تری تصمیمات زندگی‌ام را قضاوت کنن. مامان علنا بهم گفت که تو خیلی پرتوقع شدی. البته ماجرا یه چیز دیگه بود اما من مامانم رو می‌شناسم که جمله‌ای که می‌گه از فکرهای روزهای اخیرش سرچشمه می‌گیره و وقتی دو سه روز بعد از اینکه من خبر مثبت شدن بیبی چک را بهش گفتم و ری‌اکشن اون "یا ابالفضل توی این اوضاع همین یکی رو کم داشتیم!" بود بهم می‌گه اخیرا خیلی پرتوقع شدی حتما منظورش به همون ماجرا بوده. خلاصه اینکه مامانم احتمالا معتقده من نباید الان انتظار هیچ همراهی داشته باشم و الان باید همه توجهات به برادرم و همسرش جلب باشه. متأسفانه همین رفتارهای مامان و خواهرم توی توجه افراطی به عروسمون (که اون هم خودش از نوع خود شیرین‌عسل کن هستش!) یه کمی من رو روی عروسمون حساس کرده. واقعا مهمترین نقش رو توی ایجاد صمیمیت بین یه عضو جدید خانواده با دیگران بزرگترها ایفا می‌کنن. من واقعا احساس می‌کنم که از توی خانواده طرد شدم و جایگاهی که به عنوان دختر بزرگتر خانواده و همراه و مورد مشورت مامانم داشتم از دست دادم. مامانم تا حالا چند تا تیکه‌ی ناجور بهم گفته که بدجوری بهم برخورده خلاصه.
حالا از این دلخوری‌ها بگذریم. فعلا مهمترین موضوع اینه که احتمالا یه نی‌نی جدید توی دلم لونه کرده دوباره. تا دو هفته دیگه که دکتر بهم نوبت داده برای شنیدن صدای قلبش، هنوز آفیشیال نیست خلاصه. اگر خدا بخواد و به حول و قوه‌ی الهی صدای قلبش رو بشنویم دیگه رسمی می‌شه.
حالم بدک نیست اما طول 10 روز گذشته رو با ویروسی درگیر بودم که علائم گوارشی داشت و معده‌درد و گلاب به روتون اسهال و بی‌اشتهایی. بعد شکمم هم همش درد می‌کنه که خانم دکتری که پیشش رفتم گفت که توی حاملگی دوم این درگیری‌های شکمی خیلی بیشتره و احتمالا تا آخر کار دلدرد رو خواهی داشت. دو سه روزی هم  هست که ضعف دارم که یادمه سر پسرک هم دقیقا همین جور بودم. همش انگار یه نخ رو از توی پاهام می‌کشن بیرون که تموم جونم باهاش می‌ره بیرون. عن‌قریبه که دیگه نتونم دو قدم راه برم بسکه پاهام ضعف می‌ره.
امید به خدا. انشالله که اگر لایق بودیم و خدا یه نی‌نی دیگه بهمون بخشید، سالم و سلامت باشه. جز این و حفظ سلامت پسرک عزیزتر از جونم ازش هیچی نمی‌خوام.
فعلا برم. سعی می‌کنم زود به زود بیام.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۳۲
آذر دخت

خوب بعد از پروژه‌ی پوشک تعطیلات عید بود. امسال به خودم قول داده بودم که از تعطیلات خیلی استفاده ببرم. کلی برنامه ریختم که خدا رو شکر به همش رسیدم. کلی با پسرک کیف کردیم. کلی رفتیم گشتیم و خیلی خوب بود. مسافرت نرفتیم اصلا و حتی شهر مادر همسرجان هم نرفتیم چون نمی‌دونم گفتم یا نه که خونه‌اشون یه حادثه‌ای براش پیش اومده بود و فعلا ساکن شهر میانی بودن توی خونه‌ای که برادر همسرجان خریده. خلاصه که توی همون شهر خودمون و شهر میانی کلی خوش گذروندیم. فقط بدیش این بود که شروع کار بعد از این خوشگذرونی خییییلللللی سخت بود!
من برام خیلی مهمه که خاطرات پررنگ از بچگی پسرک براش بسازم. خودم از دوران کودکی وقتی که همسن پسرک بودم خاطرات پررنگی دارم. دلم می‌خواد روتین‌های دلچسبی براش بسازم که توی ذهنش بمونه. حالا ذهن اون رو نمی‌دونم اما توی ذهن خودم خاطرات خیلی خوبی مونده! مثلا یه روز با هم رفتیم پارک و رفتیم بستی اسکوپی خریدیم. بعد یه بارون بهاری ملویی هم می‌اومد و خیلی خیلی هوا متبوع و قشنگ بود. بعدش پسرک همبرگر خواست و براش خریدم. دو دفعه هم سوار اتوبوس شدیم با هم که اون هم آرزوی بزرگش بود! دفعه‌ی اول اینقدر یک بند توی اتوبوس حرف زد و سوال پرسید که همه‌ی کسایی که اطرافمون نشسته بودند هم کلافه شده بودند و هم خنده‌شون گرفته بود. کلی هم پارک پردمش که دیگه آخرهای کار خودش از پارک خسته شده بود! با هم نون و شیرینی پختیم و علاوه بر اینکه اعصاب من رو له کرد خودش کلی کیف کرد!
کلا دارم سعی می‌کنم خودم با پسرک وقت‌های با کیفیت بگذرونم (البته بگذریم از ماه رمضون که متأسفانه خیلی بی‌حوصله بودم و کلی از خط قرمزهای تربیتی که تعیین کرده بودم رو زدم شکستم و خیلی بابتش عذاب وجدان دارم) چون از همسرجان نمی‌تونم همچین انتظاری داشته باشم. عقب بودن طرز تفکر اون نسبت به بچه‌داری از حد یه نسل و دو نسل گذشته و واقعا خیلی عقب مونده فکر می‌کنه. معتقده نباید به بچه هیچ محبتی کرد چون بچه لوس می‌شه و می‌خواد روش بابا و مامان خودش که هنرشون فقط بچه درست کردن و بعد هم تا 18 سالگی به زور کتک و داد و بیداد بزرگ کردنش و بعد یه تیپایی زدن و بیرون کردن از خونه بوده را پیاده کرد! به خدا که هر پنج تا پسر همین جوری بزرگ شدن و بعد همه‌ی کارشون به عهده خودشون و خانواده زنشون بوده! اینقدر این روزها خسته و ناامید از اصلاح ارتباطمون هستم که خدا می‌دونه. خلاصه اینکه باید خودم هم مسئولیت وظایف خودم رو به عهده بگیرم و در عین حال آسیب‌هایی که رفتارهای اون به پسرک می‌زنه رو هم جبران کنم و این بار سنگینیه برای من که بخش عمده‌ای از وقتم رو شغلم پر کرده.
فقط این وسط هر کی به برنامه‌ریزی‌هام به پیدا کردن بچه‌ی دوم بخنده خیلی خیلی حق داره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۴۷
آذر دخت

سلام
نمی‌دونم این دفعه‌ی آخر که نوشتم چرا اینقدر ساعتش سنگین بود که دیگه نشد بنویسم. چقدر شد؟ 6 ماه؟! چرا آخه؟
خوب یه قسمتش مال سختی‌های ماه‌های آخر سال بود. اینجایی که هستم ماه‌های آخر سال سرم خیییلی شلوغ می‌شه. یه جوری که واقعا وقت سر خاروندن ندارم. واقعا به نسبت کار قبلی حجم کارم وحشتناک بیشتر شده و حتما پولم بسیار حلال‌تر!
خیلی اتفاقات این مدت افتاده که ارزش نوشتن و ثبت کردن داشته باشه. اولینش و مهمترینش برای من از پوشک گرفتن پسرک بود. من مدت‌ها بود که حس می‌کردم پسرکم آمادگی کنارگذاشتن پوشک را داره اما به دلیل استرس و تنبلی خودم کار رو به تعویق می‌انداختم. مامانم هی بهم می‌گفت صبر کن من بازنشسته می‌شم و از اول فروردین از پوشک می‌گیریمش. من هم دلم رو به این موضوع خوش کرده بودم و پسرک در سه سال و سه ماهگی همچنان با پوشک تردد می‌کرد. اما مامان یه دفعه زد زیر همه چی و در حالی که نامه بازنشستگی‌اش هم زده شده بود گفت که نمی‌خواد بازنشسته بشه و تصمیم داره به کارش ادامه بده. چرایی‌اش هم به خیلی عوامل بستگی داشت. اولا که رئیس‌شون عوض شد و رئیس سابق که با هم رابطه‌ی خیلی خوبی داشتند برگشت و از مامان خواست که بمونه. دومیش که به نظر من دلیل اصلی بود این بود که مثل تمام این 30 و اندی سال زندگی مشترکشون مامان با دیدگاه اشتباهش (از نظر من) اجازه داد که شرایط مادربزرگ پدری براشون شرایط زندگی رو تعیین کنه. چون نمی‌خواست که با بازنشستگی‌اش امکان نقل مکان به شهر محل سکونت مادربزرگ فراهم بشه که بارش روی دوش ما سنگین‌تر. اما من فکر می‌کنم این ماجرایی که مامان تمام این 30 و چند سال داره ازش فرار می‌کنه آخرش یه موقعی مثل یه بهمن بر سرش خراب می‌شه و مامان ناگزیر از پذیرش این موضوعه. اما هیچ وقت این رو بهش مستقیم نگفتم. خلاصه اینکه اواخر بهمن مامان اعلام کرد که نمی‌خواد بازنشسته بشه و من فقط به یه چیز فکر می‌کردم: پوشک پسرک! شاید از دید دیگران و شاید از دید چند سال دیگه خودم این خیلی مسخره بیاد اما حقیقت محضه که یه مادر همه چیز زندگی‌اش با حال و هوای بچه‌اش تعیین می‌شه. نمی دونم بین همه‌ی بحران‌ها چرا این ماجرای پوشک برای من اینقدر بزرگ شده بود! واقعا خیلی از کل پروسه می‌ترسیدم. البته دکتر هلاکویی با اون تکلمه‌هاش که همه جا دیده می‌شه در مورد بحران از پوشک گرفتن و تأثیر شگرفی که بر شخصیت بچه داره و آسیب‌های وحشتناکی که ممکنه به بچه بزنه در این دلهره بی‌تقصیر نبود!
حدود 12 روز مرخصی داشتم که تصمیم گرفتم خودم مرخصی بگیرم و براش اقدام کنم. فکر کنم هفته اول اسفند براش اقدام کردم. رئیس اجازه یک هفته مرخصی داد که البته طبق معمول زد زیرش و من دو روز وسط کار رفتم سر کار. خداییش خیلی خیلی خوب پیش رفتیم. در مورد کار شماره یک که حداکثر سه یا چهار بار شکست داشتیم. خدا رو شکر خیلی خوب کنترل پیدا کرد. اما در مورد کار شماره دو حدود ده روزی طول کشید تا باهاش کنار بیاد. اوایل واقعا می‌ترسید ازش و خودش رو نگه می‌داشت و بعد توی شلوار و اینا! اما خوب الحمدلله اون هم درست شد. کار شماره یک با حدود سه چهار روز برچسب دادن و چسبوندنش به در حمام حل شد. واسه کار شماره دو مجبور شدیم دست به دامن عشق ابدی پسرک یعنی ماشین بشیم. سه چهار بسته از این ماشین‌های کوچیک خریدم و اول به ازای هر بار دستشویی یه دونه بهش دادم که این بعد از یکی دو روز باعث شد روزی بیست دفعه بریم دستشویی! بعدش قرار شد که هر بار شماره دوی بزرررگ کرد آقا موشه براش بیاره که اون هم درست شد و بعد هم خدا رو شکر افتاد توی عید و دیگه این عادت از سرش افتاد و گفتیم که آقا موشه دیگه ماشین‌هاش تموم شده. حالا که بهش فکر می‌کنم آسون بود اما واقعا خدا صبر بزرگی بهم داده بود. ساعت‌های متمادی گریه داشتیم که دستشویی نرفته برچسب و ماشین می‌خواست. ساعت‌های متمادی چونه می‌زدیم که یکی یا دوتا برچسب کافیه. ساعت‌های متمادی چونه داشتیم که آقا موشه این ماشین را داره و چیز دیگه‌ای نداره. و سخت‌ترین مرحله‌اش هم اونجایی بود که کار بزرگ داشت اما حاضر نبود بره بکنه و دولا دولا راه می‌رفت و انگار خنجر توی قلب من فرو می‌کردند! و در کنار همه‌ی اینها من خودم تنهای تنها بودم. دیگران نه تنها کمکی بهم نکردند بلکه یک بند آیه‌ی یأس خودند که اینجوری که نمی‌شه، تا کی می‌خوای بهش باج بدی؟ چقدر می‌خوای ادامه بدی؟ اما خوب کل ماجرا در کمتر از یک ماه جمع شد و پسرک خدا رو شکر الحمدلله به خوبی کنترل پیدا کرد با کمترین میزان کثیف‌کاری و کاملا هم با اینکه دیگه بدون جایزه به صورت طبیعی بره دستشویی کنار اومد. و بعد از ده روز هم رفت مهدکودک و اونجا هم خیلی خوب پیش رفت خدا رو شکر. و من این کار رو خودم به تنهایی انجام دادم! به خودم افتخار می‌کنم که با این ترس خودم روبرو شدم و نذاشتم به پسرکم هم آسیبی برسه در این راه. درسته که سه سال و سه چهار ماهگی خیلی زمان طلایی نیست اما این زمانی بود که برای من ممکن بود. و انجام شد خدا رو هزار بار شکر!
ماجراهای زیاد دیگه‌ای هم هست که به امید خدا سعی می‌کنم زود بیام و باز هم بنویسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۱
آذر دخت

سلام.
زمستون امسال هم شورش رو درآورده. یه روز گرم می‌شه که دیگه کاپشن نمی‌خواد. یه روز انقدر سرد می‌شه که دماغ آدم خشک می‌شه می‌افته!
روزهای کسالت‌بار همچنان ادامه داره. همکار هنوز از سفر برنگشته چون ظاهرا ترکیه توفان و کولاکه و خلاصه گیر افتاده اونجا. فقط این مسافرت امسالش با پارسال یه فرقی داشت. پارسال رئیس یه جورایی داشت انگار انتقام مسافرت رفتن اون رو هم از من می‌گرفت. پدر صاحاب من دراومد یا شاید هم به خاطر این بود که خودم هنوز به کار اینجا وارد نبودم و خیلی بهم سخت گذشت. اما امسال رئیس گیر نداده هنوز. حتی یکی دو مورد از کارها رو هم گفت بزارید همکار بیاد خودش پیگیری کنه که این در قاموس رئیس خیلی خیلی عجیبه!
اما مطمئنم که این آرامش قبل از طوفانه. کلا تو این دفتر همیشه اگر یک آرامشی برقرار بشه بعدش آدم زیر فشار له می‌شه.
درسته فضای کار آرومه اما من خیلی خسته‌ام. روحم خسته‌است. به یه استراحت درست و درمون احتیاج دارم. یه مسافرت. یه تعطیلات طولانی. چییز که چندان محتمل به نظر نمی‌یاد. من هر وقت خیلی خسته می‌شم بلافاصله کمرم بهم آلارم می‌ده. یه جایی خونده بودم که کمردرد صدای اعتراض بدنه که داری زیاد ازم کار می‌کشی و واقعا هم انگار همین‌طوره. دو سه روزیه که کمردرد بدی دارم. مثل درد دیسکه. توی نشستن و خوابیدن درد می‌کنه اما توی راه رفتن و ایستادن خوبه. خدا به خیر کنه. فعلا هم که رئیس امر کردند تا همکار نیومده مرخصی ممنوع.
چند روز پیش داشتم به همسر می‌گفتم که خوب همکار نیست کارهای اون را که باید بکنم. منشی‌مون هم که از اول مهر عزای مرخصی‌های نرفته‌اش رو می‌گیره و روزی شیش بار می‌گه من 15 روز مرخصی دارم که نمی‌دونم چرا از تعداد کم هم نمی‌شه هر چی می‌ره! خخخخ
خلاصه منشی‌مون هم هی مرخصی می‌گیره و من باید برم جای اون منشی باشم. بعد آبدارچی‌مون هم عمل فتخ کرده در نتیجه اون هفته دو سه تا چک بردم بانک نقد کردم و چایی و نسکافه برای رئیس بردم. خلاصه که همسرجان کلی بهم خندید و گفت گند زدی با این شغل عوض کردنت! راست می‌گه به خدا.
نکته مثبت این روزها پسرکمه. با زبون تازه باز شده‌اش که یه عالمه حرف‌های خنده‌دار می‌زنه. کلی تعارفات یاد گرفته. بفرمایید و خواهش می‌کنم و قابل نداره. یه جوری کله‌اش رو کج می‌کنه می‌گه مامان خواهش می‌کنم بیا تو کمد رختخواب‌ها پیش من که ممکن نیست بتونی بگی نه! البته دیروز به مامانم گفت برو پی کارت! که تکیه کلام مامانم رو به خودش برگردوند! چندتا هم فحش از مهد یاد گرفته به سلامتی که بدترینش کثافته! دیروز دیدم داره ماشین‌هاش رو به هم می‌کوبه و از زبون یکی به اون یکی می‌گه کفافت! امیدوارم یادش بره. بی‌ادب رو هم قبلا می‌گفت البته می‌گفت مامان تو ابدی هستی خخخ. تازگی هم لباش رو یه وری می‌کنه می‌گه بی تلبیت. حالا اینا زیاد بد نیست اما کفافت بده. همچنان ماشین‌ خیییییلی دوست داره و یه جور عجیبی ما داریم زیر ماشین‌ها غرق می‌شیم. یه عادت بد که به مدد دیگران پیدا کرده هم تماشای سی‌دی کارتونه. می‌یاد سی‌دی رو می‌ذاره تو لپ‌تاپ و می‌ره دنبال بازی‌اش.
البته در مورد اون هم خیلی عذاب وجدان دارم. مطمئن نیستم که داره به اندازه کافی از زندگی‌اش لذت می‌بره یا نه. هر روز صبح که خواب خواب از رختخواب می‌کشمش بالا خیلی غصه می‌خورم. البته خیلی با مهد رفتن مشکلی نداره. اما یکی دو روز که خونه می‌مونه دوباره دبه می‌کنه می‌گه نمی‌خواب برم مهدکودک. واقعا خیلی جدی دلم می‌خواد بمونم پیشش. اما تا دو روز کامل پیش هم سر می‌کنیم با هم دعوامون می‌شه. فکر می‌کنم این حساسیت من به توی خونه موندن به خاطر اینه که تفریح کافی ندارم. بعد می‌خوام همه‌ی استراحت‌ها و تفریح‌های عالم رو توی یه پنج‌شنبه و جمعه بکنم در عین اینکه توی همین دو روز خونه منفجر شده در طول هفته رو هم جمع و جور کنم که خوب اینها جمع اضداده و نمی‌شه. خلاصه که دوباره اونجوری شدم که شیرازه‌ی زندگی از دستم در رفته حسابی. این آخر هفته سعی کردم فقط استراحت کنم که با وجود پسرک چندان موفق نشدم. خونه رو هم هر چقدر که جمع می‌کنم ظرف نیم ساعت دوباره به حالت اول برمی‌گرده. من هم دیگه نه اشتیاقش رو دارم و نه حوصله‌اش رو.
همسرجان هم که مشغول درس و مشقه. فکر کنم حسابی هم از ارشد خوندن پشیمون شده! واقعا شرایطش سخته. یه کار تمام وقت سخت، حضور پسرک که واقعا در این زمینه‌ها همکاری نمی‌کنه و خودش که می‌خواد حتما تا آخرین میزان اضافه‌کاری رو پر کنه و در عین حال این نکته که خیلی آدم زبر و زرنگی نیست و دست‌آوردهاش به دلیل مداومت بوده نه زرنگی.
این هم از حال و هوای این روزهای ما.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۳:۱۸
آذر دخت

دیشب همسرجان باید می‌رفت مأموریت. ساعت 12:30 شب بلیط داشت. پاشو که از در گذاشت بیرون، پسرک به مدت 20 دقیقه یک نفس گریه کرد که اواخرش هستیریک شده بود. هیچ رقمه هم کوتاه نمی‌اومد.
من داشتم از خستگی می‌مردم. در حالت عادی من ساعت 11 دیگه باتری‌ام تمومه. حالا دیروز از صبح با کلی وعده و وعید و ناز خودم رو کشیدن از تخت اومدم بیرون. بعدش هم یه روز کاری پر از اعصاب خوردی با رئیس و همکارهایی که هرررررر کاری که انجام می‌دی و تحویل می‌دی، توش دنبال عیوب می‌گردن و پنج دقیقه نگذشته یه لیست بلند و بالا شامل کش اومدن عکس و بزرگ بودن فونت و جابه‌جا بودن کاما تحویلت می‌دن. بدون اینکه بگن دستت درد نکنه شیش ماه پدر صاحابت دراومده!
وقتی اومدم خونه از بس خسته بودم گفتم دو تا کنسرو لوبیا باز می‌کنیم می‌خوریم دیگه غذا نپختم. بعد همسرجان زنگ زد که می‌خوام مرغ بخرم. من هم یه آشپزخونه ترکیده داشتم. پاشدم آشپزخونه رو سر و سامون دادم. ماشین ظرف‌شویی رو خالی کردم. یه سری ظرف چیدم تو ماشین و یه سری قابلمه و فیلان شستم. بعد همسرجان اومد با مرغ‌ها. دیدم مرغ تازه است گفتم بزار شب خوراک مرغ بپزم.
دیگه تا مرغ‌ها رو شستم پسرک اومد پایین و بعدش هم باباش گفت که ببریمش اصلاح. چند وقتی بود که موهاش افتضاح بود. تا من مرغ‌ها رو بزارم بپزه و چهارتا هویج روش خورد کنم کلی نق زد که ددر.
بردیمش اصلاح و تمام مسیر من کالسکه رو هل دادم. توی سلمونی هم با اینکه بار سومش بود و دفعات قبلی خیلی خوب و بدون اعتراض نشسته بود این بار تا نشست زد زیر گریه و یه گریه جانسوزی کرد که بیا و ببین. نگو مرتیکه دفعات قبل هم می‌ترسیده اما جیکش در نمی‌اومده. دیگه آرومش کردیم و با لب و لوچه آویزون نشست و راحت اصلاح کرد. شکل آدمیزاد شد دوباره!
بعد دوباره برگشتیم و خونه و از یه جایی به بعد اومد بغل و خوب خسته شدم خیلی. تا رسیدیم رفتم سیب‌زمینی و رب ریختم توی مرغ‌ها و بعد دیدم نون نداریم. دوباره همسرجان بدبخت رو فرستادم بره نون بخره. تا من مرغ‌ها رو بسته‌بندی کنم همسرجان با نون اومد و برای صبحونه فردامون هم خاگینه درست کردم. دیگه شام خوردیم و کلی پسرک حرص داد. بعدش جمع کردم و بساط غذای فردا رو درست کردم و دیگه کمرم راست نمی‌شد و چشم‌هام باز.
خلاصه با همچین وضعیتی همسرجان ساعت 11:30 رفت و پسرک یه بند گریه و داد و بیداد و کتک‌کاری کرد که بابای عزیزش رو می‌خواد. هرچی هم می‌خواستم باهاش حرف بزنم بدتر می‌کرد.
دیگه تا ساکتش کردم شد 12 بعد هم گفت تلویزیون روشن کنیم و بشینیم خندوانه ببینیم. یه کمی خندوانه دیدیم و هرکاریش کردم نیومد بخوابیم. گفتم خودم برم توی اتاق که اون هم بیاد. دراز کشیدن همان و ساعت 2 با صدای بلند تلویزیون بیدار شدن همان! خوابم برده بود و پسرک هم روی مبل تنهایی خوابیده بود!
گذاشتمش سرجاش و خوابیدم. صبح هم دوباره با اشک و خون خودم رو از تخت کشیدم بیرون.

پی‌نوشت: این مامان‌هایی که همیشه از شادی و خوشی بچه‌داری می‌نویسن یا خیلی خوش‌شانسند که بچه به اون سادگی گیرشون اومده و هیچ سختی ندارند یا اینکه دروغ می‌گن! ما که هر تغییر بسیار کوچک توی روال زندگی هم کلی مکافات داره برامون!

پی‌نوشت 2: هیچ دوست ندارم که همیشه اینقدر خسته‌ام. خیلی بیشتر از توانم دارم از خودم کار می‌کشم. شاید برای بعضی این کار اینقدر سخت نباشه که همزمان شاغل تمام‌وقت باشند و خانه‌دار و بچه‌دار. اما برای من خیلی سخته. خارج از توانمه اکثر اوقات. اینهایی که می‌گن شاغلند و خونه‌اشون برق می‌زنه و رنگ‌به‌رنگ غذا و دسر و فیلان درست می‌کنند و همش هم شاد و خوشحالند و خوش‌اخلاق، یا سوخت جت دارند و توان هرکول یا اینکه دروغ می‌گن!

پی‌نوشت 3: شدیدا و اورژانسی به یه انقلاب توی روابط عاطفی‌ام با همسرجان احتیاج دارم. یه جایی وایسادم که دوست ندارم بگم کجاست.

پی‌نوشت 4: دلم یه خونه می‌خواد که اینقدر دوستش داشته باشم و اینقدر خوب باشه که حس کنم می‌خوام تا آخر خونه‌ام باشه. یه خونه دائمی و همیشگی. من تا حالا توی همچین خونه‌ای زندگی نکردم. تا 9 سالگی توی مأموریت بودیم و خونه نداشتیم. از 9 تا 17 سالگی توی خونه‌ای بودیم که بسیار بدمسیر بود و همش دلمون می‌خواست عوضش کنیم. از 17 تا 22 سالگی توی خونه‌ای بودیم که پدرم اصرار داشت خراب کنه و بسازه. از 22 تا 24 سالگی توی خونه‌ای مستأجر بودیم تا اون خونه ساخته بشه. از 24 تا 27 سالگی توی خونه تازه ساخته شده بودیم. اما من دوستش نداشتم. دلم می‌خواست برم مرکز استان زندگی کنم و به فکر ازدواج بودم. ازدواج که کردم فکر می‌کردم که آشیونه‌ام رو پیدا کردم برای زندگی بلندمدت توش برنامه می‌ریختم اما وقتی پسرک اومد به خاطر ترس از تنهایی و نیاز به کمک خانواده تصمیم گرفتم بیام نزدیک مامان اینا. تازه اتفاقاتی که برای پسرک توی اون خونه افتاد باعث شد اصلا ازش دلزده بشم. حالا هم که همسرجان می‌گه اینقدر اینجا (پیش مامان اینا) بمونیم تا بتونیم یه خونه بزرگتر بخریم و از اون خونه بریم. دلم یه خونه می‌خواد که هم بزرگتر باشه. هم جاش بهتر باشه. هم ارتفاع داشته باشه. در عین حال امکان اقامت برای سال‌ها رو برام فراهم کنه. اما هنوز نمی‌تونم خونه آرزوهام رو تصور کنم.

پی‌نوشت 5: می‌خوام ماشین بخرم! :)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۰
آذر دخت

اینقدر همه چیز قبل از عید به هم پیچیده بود که هرچی تلاش کردم نشد یه پست عیدانه بنویسم. گذشته از شلوغی شب عید، درست از روز 26 اسفند اول پسرک و بعدش خودم و همسرجان به ترتیب مریض شدیم. از این سرماخوردگی‌های ویروسی که گوارش رو هم درگیر می‌کنه. عجب کوفت مزخرفی شدن این ویروس‌ها. همشون اثرات عجیب و غریب پیدا کردند. خلاصه که تمام کارهای باقیمانده رو در حال موت انجام دادم. روز اول عید هم کلا توی کما بودم و الان هرکی ازم در مورد اون روز یه سوالی می‌پرسه که مثلا فلانی چی پوشیده بود یا چی خوردی کلا یادم نیست! جدا انگار توی کما بودم. اولین روزی که از بعد از 27 اسفند احساس گرسنگی کردم 5 فروردین بود! یعنی یه چیزی حدود 10 روز اصلا گرسنه‌ام نبود. پسرک هم همین‌طور. فقط این بنده خدا چون بدسابقه است ما هی مجبورش می‌کنیم بخوره. بعد که خودم به دردش دچار شده بودم دلم براش سوخت که با این وضعیت مجبورش می‌کردیم غذا بخوره. همسرجان هم کلا هی می‌گفت حالم بده و هی پرخوری می‌کرد. مخصوصا خونه مامانش. بعد بهش می‌گم خوب نخور می‌گه خوب گشنه‌امه. من نمی‌دونم چطوری آدم می‌تونه همزمان هم حالش بد باشه و حالت تهوع داشته باشه هم گشنه‌اش باشه!

پسرک این 14 - 15 روز رو خیلی کیف کردم. من هم از کنار اون بودن خیلی کیف کردم. به وضوح دیدم که در کنار خانواده بودن چقدر توی روال تکامل بچه تأثیر داره. عملا می‌دیدم که چقدر طی این مدت حرف زدنش پیشرفت کرد و چقدر چیزهای جدید یاد گرفت. ممکنه که مهدکودک توی سن‌های بالاتر آموزنده باشه اما توی سن زیر سه سال که بچه به توجه ویژه نیاز داره، توی خونه بودن براش خیلی بهتره. کاش شرایطم یه جوری بود که می‌تونستم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.

کلا این مدت خیلی خوددرگیری داشتم که اصلا چرا می‌رم سر کار. همچنان دلیل اصلی و مهم بحث مالی هست و داشتن درآمد مستقل. و خوب اینکه من خیلی خیلی زود کسل می‌شم و کلا آدم تنوع‌طلبی هستم و با این همسرجان من که اصلا اهل بیرون رفتن و تفریح نیست و اصلا بلد نیست این مسئله رو، توی خونه موندن خیلی کسلم می‌کنه. واقعا دلم می‌خواد که یه شرایطی برام فراهم بشه که کمتر وقتم سر کار طی بشه. این روزها هی پسرک چپ می‌رفت و راست می‌اومد من رو بغل می‌کرد و می‌چلوند و راه و بی‌راه می‌اومد بوسم می‌کرد. کارهایی که خیلی ازش بعیده و توی روزهای دیگه بیشتر کتک می‌زنه تا مهربونی و این نشون می‌ده که به این وقت گذراندن در کنار من خیلی نیاز داره و این مسئله حسابی دلم رو فشرده می‌کنه.

این مدت توی مهمونی‌ها هم داستانی داشتیم. پسرک کلا یه کمی تک‌رو و لوس شده از بس‌که مرکز توجه همه بوده. مثلا اگه شش تا ماشین هم توی یه جمعی باشه این میگه ماشین منه و اولش نمی‌ذاره بقیه بچه‌ها بازی کنند. البته بعد از یه مدتی و توی یه شرایطی رضایت می‌ده و با هم بازی می‌کنند اما اول کار نه. یه کمی هم از اثرات مهدکودک قلدر شده و یه کلمه به دو کلمه کتک می‌زنه! خوب این از عیوب بچه من. اما خوب یه چیزی هم هست که توی همه‌ی جمع‌ها پسرک من از همه کوچیک‌تر بود. طرف خانواده همسر نسبتا بچه‌ها با هم خوب کنار اومدند و دعوای جدی نشد. یکی دوبار پسرک در حال محبت کردن خشونت بارش (بغل کردن و چلوندن و نشگون گرفتن و مو کشیدن!) بچه‌ها رو مورد ملاطفت قرار داد اما من انتظار بدتر از این داشتم و کلا خدا رو شکر مشکل حادی پیش نیومد.

اما طرف خانواده خودم، یکی از دایی‌هام روز اول عید بچه‌ی دومش به دنیا اومد و پسر اولش که قبلا هم بچه بدقلقی بود، فوق‌العاده بداخلاق و خارج از کنترل شده بود. بعد چون پسرک من هم یکی دوبار اسباب‌بازی‌هاش رو بهش نداد حسابی علیه پسر من جبهه گرفته بود و بقیه بچه‌ها رو هم علیه اون می‌شوروند! پسرک که خوب توی عوالم خودش بود و خیلی از رفتارهای اونها رو نمی‌فهمید و برای خودش بازی می‌کرد و فقط وقتی که می‌اومد اسباب‌بازی رو از دستش بگیره جبهه می‌گرفت اما من یه سری از کارهاش برام گرون تموم می‌شد. می‌دونم که اونها بچه‌اند و دخالت من اشتباهه و تقریبا دخالتی هم نمی‌کردم اما بهم سخت می‌گذشت. مثلا می‌اومد طرف پسرک و هولش می‌داد و می‌گفت پیشته پیشته! یا تا این داشت بازی می‌کرد و حواسش پرت شده بود می‌اومد یه چیز جدید نشونش می‌داد و بعد نمی‌داد دستش. یا هی می‌رفت و می‌اومد می‌گفت اه اه پسرک بوی بد می‌ده! من هم هی شک می‌کردم پوشکش رو چک می‌کردم می‌دیدم خبری نیست! یا هی به بچه‌های دیگه می‌گفت برین اسباب‌بازی رو از دست این بگیرین. خلاصه که تمام جبهه‌ای که باید علیه داداش کوچیک خودش می‌گرفت رو منتقل کرده بود روی پسرک من! روز اول که مامان باباش نبودند و خوب این بچه وسط یه جمع سی و خورده‌ای نفره تنها بود و خیلی غصه‌دار بود. بعد از اون هم مامانش رفته بود خونه مامان خودش و این بچه تنها با باباش بود و خوب حق داشت که عصبانی باشه و احساس طردشدگی بکنه اما من هم مادرم و خیلی سختم بود که می‌دیدم با پسرکم اینطوری رفتار می‌کنه. خلاصه که از این لحاظ سخت بود برام.

اما روی هم رفته امسال از عید پارسال خیلی خیلی خیلی بهتر بود. هر چند که باز هم چندباری با همسرجان اصطکاک پیدا کردیم اما در کل من سعی کردم که مراقب حال و احوال خودم باشم.

نتیجه گیری سال قبل و تارگت سال جدید رو هم بگم و برم. سال 94 هدفم سر و سامون دادن به کارم بود و کم کردن وزنم. در مورد اول که فکر کنم گند زدم! کارم عوض شد اما میزان مسئولیت و همچنین استرسش چند برابر شد در حالی که حقوقم همون مقدار بود. البته ناشکر نباشم، کار جدید تنوعش خوبه و دیگه اون رخوت و خمودگی که توی کار قبلی دچارش شده بودم رو ندارم. یادم نمی‌ره روزهایی که حس می‌کردم کارم مثل یه وزنه روی روح و قلبم سنگینی می‌کنه. الان دیگه اون حس رو ندارم و اگه رفتارهای اذیت‌کننده رئیسم رو کنار بگذاریم کلا بیشتر حس مفید بودن می‌کنم. اما استرسه هنوز هست. تا حدودی من ربطش می‌دم به ناواردی خودم به این تیپ کار و امیدوارم که با کسب تجربه یه کمی اوضاع بهتر بشه. امیدوارم.

در مورد هدف دوم هم حرف نزنم بهتره. نه تنها وزنم کم نشد که یک دو کیلو اضافه هم شد. که این هم برمی‌گرده به همون استرس‌های کارم و نتونستم به خودم برسم. ضمن اینکه به سلامتی خودم هم با این استرس‌ها آسیب وارد کردم و یک نمونه‌ی بارزش دچار شدن به ریکن‌پلان دهانی بود که اولش یه زائده کوچیک توی یه طرف لثه بود و الان به هر چهار طرف لثه گسترش پیدا کرده و خوب یه جور بیماری اتو ایمونه که با استرس کلیدش زده می‌شه.

امسال دوست دارم که هدف اصلی‌ام رو بذارم اصلاح روش زندگی‌ام و افزودن ورزش منظم به زندگی‌ام و اصلاح خورد و خوراک و کلا رسیدگی به خودم. سال گذشته واقعا حس کردم که دارم استرس خیلی زیادی و تحمل می‌کنم و واقعا به دفعات احساس ناتوانی در اداره امور زندگی‌ام کردم و چندین بار هم دچار سرماخوردگی و آنفولانزاهای بدی شدم که خیلی از من بعید بود. امیدوارم که توی سال جدید موفق بشم روش زندگی‌ام رو اصلاح کنم و آخر سال احساس سلامتی بیشتری بکنم و امیدوارم که در کنار این اصلاح روش زندگی لاغر هم بشم چون واقعا از لحاظ روحی نیاز دارم که روی فرم برگردم.

واااای که هوا چقدر عالی و تمیزه. واقعا چقدر حیفه که نشستم توی اتاق. کاش می‌تونستم یه کمی برم بیرون.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۵
آذر دخت

یک همکاری داشتم سر کار قبلی که مدتها کنار هم می‌نشستیم و با توجه به اینکه بعد از اینکه من ازدواج کردم، هم‌سرویسی هم شده بودیم از همه به هم نزدیک‌تر بودیم تقریبا. خوب همه می‌دونند که من سر کار قبلی دوست نزدیکی نداشتم. یعنی اصلا جو و فضا یک طوری بود که نمی‌شد دوست نزدیک پیدا کرد. شاید هم عیب از منه. نمی‌دونم. ولی به هر حال دوست نزدیکی نداشتم. شاید می‌شد گفت اون نزدیک‌ترین دوستم بود. در بهترین حالت.
به هر حال این دوست تقریبا نزدیک، حدودا 13 سال بود که ازدواج کرده بود و بعد از 2 یا 3 بار سقط هنوز بچه‌دار نشده بود. در تمام این سال‌ها هم انواع و اقسام درمان‌ها را جسته و گریخته دنبال کرده بود. هم برای خودش و هم برای شوهرش. و دیگه آخرین راه بهشون IVF پیشنهاد شده بود. دوبار هم IVF ناموفق براش تجربه ناخوشایندی بود. دوست ندارم این رو بگم اما من واقعا دلم براش می‌سوخت. توی اون دوره‌ای که من باردار بودم. توی اون دوره‌هایی که پیش چشمش یکی یکی همکارها و دوست‌هاش باردار می‌شدند و می‌زاییدند و مرخصی زایمان می‌رفتند. واقعا شرایط سختی رو تحمل می‌کرد.
چند وقت پیش تازه برای کارش هم مشکلاتی پیش اومد و همون ماجراهایی که من بابتش محل کار قبلی رو ترک کردم گریبان اون رو هم گرفت و مجبور شد که نیمه وقت سر کار بیاد و احتمالش هم هست که دیگه از سال آینده باهاش قرارداد نبندند. مجموع همه اینها واقعا اذیت‌کننده بود براش.
در همین دوران چند وقت قبل دورادور شنیدم که دوباره برای IVF اقدام کرده و چهارشنبه هفته قبل شنیدم که بارداره. دیروز هم تلفنی باهاش صحبت کردم. هرچند که با توجه به خونریزی که داره باز هم بارداریش پرخطره اما یه چیزی ته قلبم مطمئنه که این بار تلاشش و زحماتش به بار می‌شینه و انشالله شیش ماه دیگه دختر کوچولوش رو بغل می‌کنه. خیلی براش خوشحالم. خیلی. از چهارشنبه تا حالا یه حس خیلی خوبی ته قلبم رو قلقلک می‌کنه. اگر اینجا رو می‌خونید از ته قلبتون و با تمام وجودتون براش دعا کنید که انشالله این دوران رو با سلامت طی کنه. زندگی اونها از این زندگی‌هاییه که می‌بینی هیچ نقصی توش نیست به جز نبودن بچه. دعاش کنید که انشالله خدا این یه رحمتش رو هم شامل حالش کنه.

پی‌نوشت: مادر شدن یک رنج شیرین مادام‌العمره که هر کدوم از زن‌ها اگر ازش محروم بشه باز هم با تمام وجودش دوست داره خودش را دچارش کنه! حکایت عجیبیه این مادری! شاید شیرین‌ترین نفرینی که می‌شه به یک زن کرد اینه که الهی مادر بشی! یه شمشیر دو لبه است. واقعا نفرینه و واقعا هم شیرینه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۰
آذر دخت