آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۶۵ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

امروز باز هر کاری می‌کنم نمی تونم سر کار تمرکز کنم. ذهنم شدیدا پرش داره. حس می‌کنم توی پوست خودم راحت نیستم و کلافه‌ام.
از این حالت متنفرم. اینجور وقت‌ها آرزو می‌کنم یک کار روتین دفتری تکراری داشتم که خود کار نیازی به تمرکز نداشته باشه و تازه حواسم را هم پرت کنه. 
خسته‌ام. نیاز به استراحت و تفریح دارم. اما هفته‌هاست که حتی آخر هفته‌ها هم پر فشار و خسته‌کننده بوده. 
پسرچه دائم مریض می‌شه. خیلی ضعیف شده و برای غذا خوردن هم همش ادا درمیاره.
پسرک هر روز توی مدرسه بحران جدید داره. بیشتر با دوست‌ها و هم‌کلاسی‌ها. البته مسائل اساسی نیست اما خوب انرژی می‌بره از آدم. درک روحیه‌اش برام سخته و برای همین سخته راه حل پیدا کردن. البته خودم هم که مدرسه می‌رفتم توی همین سن دائم با هم‌کلاسی‌هام دعوام می‌شد و خیلی احساس تنهایی می‌کردم. اما فکر می‌کردم این ایراد از من بوده و امیدوار بودم برای بچه‌هام پیش نیاد.
در مورد اتفاقات جاری احساساتم بسیار در هم ریخته و متناقضه. نمی‌دونم موضعم چی باید باشه. چکار باید بکنم. کار درست چیه؟ آیا این به نظاره نشستن کار درستیه؟ من هیچ وقت توی هیچ نقطه‌ای از زندگی‌ام آدم عصیان‌گری نبود. همیشه کنار اومدم و ساختم و کوتاه اومدم. یکی دو تا عصیان خیلی ریز داشتم توی زندگی‌‌ام که از نتیجه‌اش خیلی راضی‌ام. اما آدم‌های عصیان‌گر برام عجیبند. شجاعت جوون‌ها غافلگیرم می‌کنه. نمی‌دونم باید تحسینشون کرد یا باید گذاشت به پای حماقتشون. 
ناپایداری شرایط و بلاتکلیفی اذیتم می‌کنه. 
رژیم هم دوباره به فنا رفته و شدیدا احساس چاقی دارم. احمقانه است وسط این شرایط اما خوب غصه‌دارم.
می‌خوام پولهام را جمع کنم ماشین بخرم. میزان پس‌انداز ماهیانه‌ام در مقابل قیمت ماشین‌ها اینقدر احمقانه است که هر سری اعصابم خورد می‌شه می‌رم پولهام را می‌زنم به شاخ گاو چرت و پرت می‌خرم.
دلم می‌خواست یه چیز معنی‌دار بنویسم اما همون اول گفتم که ذهنم پرش داره و نمی تونم تمرکز کنم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۴
آذر دخت

اینقدر این روزها حس‌های قوی متفاوت و مختلفی را دارم تجربه می‌کنم که احساس می‌کنم از شش جهت دارم متلاشی می‌شم.
شرایط این روزهای جامعه که دوباره بازگشت شرایط دردناک سال 88 را برام تداعی می‌کنه تحملش خیلی سخته. از 88 به بعد مکانیسم دفاعی من اجتناب و ناامیدی هست. الان هم با تمام وجودم دارم سعی می‌کنم که به این مکانیسم چنگ بزنم و این خیلی سخته. هر بار صدای محزون ش.روین را می‌شنوم بغض می‌کنم. برای تک تک بچه‌هایی که توی خیابون هستند نگرانم. به زندگی‌هایی فکر می‌کنم که سال 88 از هم پاشید, استعدادهایی که به باد رفت. آدم‌هایی که نخواسته آواره شدند. غم و خشم و افسردگی و استیصال اون سالها. نه دلم می‌خواد خودم دوباره تکرارش کنم و نه دلم می‌خواد هیچ کسی دچار اون احساس ها بشه. اما چاره‌ای نیست. انگار سرنوشت ما همینه. دیدن عکس بچه‌هایی که از دست رفتند قلبم را مچاله می‌کنه. این را نمی‌فهمم که چطور برای یک سری گفتن اینکه این بچه‌ها فرضا خودک.شی کردند باعث آرامش می‌شه! یعنی زندگی توی کشوری که کودکانش اینقدر به استیصال برسند که در فاصله یک هفته چند نفرشون خود.کشی کنند آسونه؟ یعنی صرف اینکه فکر کنید این بچه‌ها کشته نشدند و خودشون را کشتند آرومتون می‌کنه؟!
من برام مسلمه که خارج از ایران هم کسی دلسوزانه به سرنوشت ما فکر نمی‌کنه. شرایط تمام کشورهایی که دخالت خارجی داشتند, خصوصا همین شرایط اخیر افغانستان واضح و مشخصه. من عمیقا معتقدم که ما نیاز به تغییر و اصلاح داریم و با این شرایط نمی‌شه سالم و درست زندگی کرد اما باید خرد و درایتی باشه که این تغییرات را در داخل مدیریت کنه که خوب نیست. این همه خشک‌مغزی و پوسیدگی, همه‌ی ما را به قهقرا می‌کشونه.
حدود یک ماه پیش یکدفعه و کاملا ناگهانی دخترخاله‌ی جوونم که یک پسر هشت ساله داشت, یکدفعه تشنج کرد, به کما رفت و مرگ مغزی شد. مشخص شد که یک تومور مغزی پیشرفته داشته که در این مدت به جز یک سری فراموشی مختصر که همه یه حساب استرس و افسردگی گذاشته بودنش هیچ علامتی نداشته و یک دختر پر انرژی, فعال و پرتلاش که یک جورهایی ستون اتکای مادرش و خانواده بود پر کشید و یک پسربچه‌ی بی‌مادر از خودش به جا گذاشت. من و این دخترخاله‌ام خیلی با هم خاطره‌ی مشترک داشتیم و از دست رفتنش واقعا اذیتم کرد. خیلی غصه خوردم و حس کردم واقعا مظلومانه از بین رفت و یک جورهایی در حقش بی‌توجهی شد. همه‌اش به آینده‌ی پسرش فکر می‌کنم و غصه می‌خورم. 

سرکار شدیدا تحت فشارم. همکار ارشدمون بدون هماهنگی قبلی رفته یک سال مرخصی بدون حقوق و یکدفعه همه‌ی کارها و مسئولیت‌هاش آوار شده روی سر من. با این بی‌انگیزگی شدیدی که با شرایط این روزها برام ایجاد شده باید همه‌ی تلاشم را بکنم که تمرکز کنم, کلی کار جدید یاد بگیرم, در حین یادگیری هم کورانی از کارهای خودم و اون همکار را هم همزمان هندل کنم. حالا وسط این شرایط رئیسمون هم عوض شد و یک جوان بسیاااااار پرشور رئیسمون شده که ایده‌های خلاقانه و پرسر و صداش پدر همه را درآورده! هی هی!

ح.راس.ت محل کارم بغل دفتر ماست و این مدت یه عالمه آدم را اح.ضار می‌کنند و ازشون تع.هد می‌گیرند و تهدیدشون می‌‌کنند و... دیدن این آدم‌ها خیلی اذیتم می‌کنه. از اون ور می‌بینم کسانی که یا ایران نیستند یا حتی در ایران هستند اما درکی از شرایط واقعی ندارند, دم از اعت.صاب می‌زنند یا بچه‌ها را تشویق می‌کنند که برن توی خیابون یا چی. واقعا اگر خود من به شخصه بخواهم اع.تصاب کنم, صرف نظر از تبعات شخصی که برای خودم داره (هم مالی و هم جانی) کار یک عالمه جوون لنگ می‌مونه که به نظر من این خیانته بهشون. همین جاست که آدم احساس می‌کنه اینقدر از لحاظ روانی فشار روش هست که می‌خواد سر به بیابون بذاره. حفظ انگیزه و تمرکز الان سخت‌ترین کاره برام. 
محافظت از بچه‌ها در مقابل این شرایط و اینکه نگذارم این شرایط تابسامان روشون تاثیر بگذاره هم یک چالش بزرگ دیگه است. دو سه شبه که توی کوچه‌ی ما هم ش.عار می‌دهند و خوب خیلیاش مناسب بچه‌ها نیست و ترس من اینه که پسرک ساده‌ی من بره توی مدرسه تکرارش کنه و خودش را به دردسر بندازه. 
جنگیدن با این ویروس‌های وحشی این روزها و مریضی‌های متناوب بچه‌ها هم شدیدا فرساینده شده و واقعا سخته تاب آوردنش.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۴:۵۰
آذر دخت

درست قبل از شروع کرونا قرار بود بریم کیش که گرفتار کمال‌طلبی همسرجان شدیم و نشد بریم. بعدش هم که کرونا و خونه‌نشینی دو ساله بود. پسرک همه‌اش غر می‌زد که ما قرار بود بریم کیش و نرفتیم. البته ذهن رویایی هم که داره و از هر چیزی برای خودش یه اسطوره تموم نشدنی می‌سازه بی‌تاثیر نبود. حالا فکر می کرد کیش چه خبره :)

دیگه اوایل خرداد بود که همسرجان بالاخره بلیط را اوکی کرد و رفتیم. گررررررم بودها. گرمممممممم. و گراااااان. هزینه‌ها از بودجه‌بندی که کرده بودیم تقریبا دوبرابر بیشتر شد. ما قبلش گفته بودیم نمی‌خوایم بریم خرید زیاد و می‌خواهیم تفریح کنیم. اما گرما اجازه نمی‌داد آدم روزها بیرون باشه و مجبور بودیم بریم مرکز خرید.
اما بچه ها کیف کردند. هر کاری خواستند کردند و خلاصه بهشون خوش گذشت. البته دلشون می خواست موتورسواری هم بکنند که نشد.
من ده سال پیش کیش رفته بودم تا حالا. تفاوتی که خیلی به نظر می اومد افت شدید کیفیت اجناس بود و حالت بنداز بندازی که به وجود می اومد. چپ می‌رفتی راست میومدی می‌خواستند ازت عکس بگیرن به قیمت میلیونی بهت بفروشن. آدم اصلا احساس آرامش بهش دست نمیداد. 

گرونی‌ها و شرایط اقتصادی و وضعیت سیاسی و مذاکرات هم که دیگه گفتن نداره. سعی می‌کنم تا بشه ازشون اجتناب کنم. کاری از دستمون برنمی‌یاد. اگه چند سال قبل تونسته بودیم از این مملکت بکنیم و بریم شاید الان روی آرامش را می‌دیدیم. اما برای امثال ما که امکانش نبود. الان تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که در لحظه زندگی کنیم و به آینده خیلی فکر نکنیم چون فکرهای خوبی توی سرمون نمیاد :(


بچه‌ها در حال گذروندن تابستون هستند. پسرک به آرزوی چندین ساله‌اش رسیده و رفته کلاس فوتبال. به زور یه کلاس زبان نوشتیمش و هر چی بهش گفتیم حاضر نشد بره کلاس‌های درسی که مدرسه براش گذاشته. البته که من هم علاقه‌ای نداشتم که بره. چیه بابا. یه تابستون را هم نمی‌ذارن ما نفس بکشیم. می‌خوان هزینه‌های خودشون جبران بشه حقوقی که تابستون به معلم می دهند را از جیب پدر مادرها تامین کنند.

پسرچه هم همچنان در حال غبطه خوردن به پسرک هست و می‌خواد همه‌‌ی کارهایی که اون می‌کنه، این هم انجام بده. اما امکانش برامون نبود که کلاس بنویسیمش. مدیریت رفت و آمد سخت بود. فعلا ساعات مخصوص پسرچه داریم که من دربست در اختیارشم که هر بازی دوست داره بکنیم و نسبتا راضی می‌شه. 

محل کارمون در تلاش برای کاهش مصرف انرژی عملا سیستم‌های خنک‌کننده را از مدار خارج کرده و ما سر کار می میریم از گرما. خیلی سخته تحمل کردن این گرمای امسال. واقعا انرژی‌ام تحلیل می ره و دیگه بقیه‌ی روز به هیچ کاری نمی‌تونم برسم. 
رژیم و ورزش تقریبا تعطیل شده و وزن‌های کم شده داره به سرعت نووووور برمی‌گرده. :) بعد از چهار سال رفتم دکتر زنان و آزمایش برام نوشت و آنزیم‌های کبدیم مشکلات داره. نمی‌دونم چرا. باید برسم بهش.

مامانم این روزها دغدغه‌ی خواهرم را داره. مشکل شایع نسل جوان امروز که بی‌هدفی و بی‌انگیزگی هست. مامانم براش قابل قبول نیست شرایطش. خیلی دارن هر دوشون اذیت می‌شن. امیدوارم به یه تعادلی برسند هر دوشون.  
خیلی از روحیات و اخلاق خواهرم شبیه پسرک هست. همه‌اش آینده‌ی پسرک را توی وجود خواهرم می‌بینم. برای همین برام مهمه بدونم کار درست چیه؟
همچنان روزهام رو با گوش کردن به پادکست و کتاب صوتی می‌گذرونم. فعلا خیلی برام جوابه :)
این هفته زدن ماسک را گذاشتم کنار. می‌دونم که آمار ابتلا بالا رفته اما تحمل کردن ماسک با این گرما برام غیرممکن بود. ضمن اینکه تقریبا یک ماه پیش سرماخوردگی، گلودرد، بیحالی و سرفه داشتم که احتمالا همین ورژن آخر کرونا بود و فعلا ایمنم. به خدا خسته شدم از رعایت. امیدوارم سال تحصیلی جدید دیگه مشکل نداشته باشیم با کرونا. پسرچه جونم هم قراره بره پیش‌دبستانی و امیدوارم هی تعطیل نشوند. 

خیلی توی فکرم که یه ماشین برای خودم بخرم. مدیریت رفت و آمد بچه‌ها با یه ماشین که همیشه دست همسره خیلی سخته. فعلا که اصلا پول ندارم. باید ببینم می‌تونم وام بگیرم.
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۱ ، ۱۰:۴۹
آذر دخت

خوب دوباره بعد از مدت‌ها پیدام شد :)

امسال بعد از دو سال دوباره عید تقریبا به حالت نرمال برگشته بود. البته تقریبا. از زمانی که من به دنیا اومدم, عید همیشه برای ما با مهمانی بسیار پرجمعیت و شلوغ خانه‌ی پدربزرگ مادری تعریف می‌شد. دیدارها توی اون مهمونی تازه می‌شد و قرار مهمونی‌های ادامه‌ی تعطیلات هم اونجا گذاشته می‌شد. اما با اتفاقات این دو سال اون مهمونی دیگه برگزار نشد و ما هم فقط خونه‌ی مامان باباها و تنها مادربزرگ باقی مانده رفتیم. نه خاله‌ها, نه دایی‌ها, نه عموها و نه عمه‌ها و نه برادرهای همسرم. 
من که با هزار بدبختی آخر سال خونه تکونی کرده بودم, تصمیم گرفتم تولد پسرچه را هم توی عید برگزار کنیم که هم از تمیزی موقت خونه استفاده بببریم و هم اینکه پسرچه یه کمی دست از تولد تولد کردن برداره. چند ماهی بود که هی بی مناسبت باید براش کیک تولد می‌خریدیم یا تولدهای دیگر را به اسمش می‌زدیم تا کوتاه بیاد. یه تولد شلوغ 30 نفره براش گرفتم و البته چون چند نفر گرفتار بودند برای ظهر و نهار دعوتشان کردیم. خدا رو شکر به پسرچه که خوش گذشت و هدیه‌های مورد علاقه‌اش گیرش اومد و کیک تولدش هم که هزار بار تغییرش داده بود با تم پلیس مورد تاییدش قرار گرفت. پسرچه‌ی سخت‌گیری دارم توی این موارد که احترام خیلی زیادی برای خودش قائله :)

یک مسافرت کوچک هم به شهر محل زندگی برادر رفتیم که برای تغییر آب و هوا خوب بود و به بچه‌ها خیلی خوش گذشت.

مادر همسرم هم که پاش را توی یک کفش کرده که من در این خانه که دو سال بود درش سکونت داشت در شهر ماست نمی‌مونم و برگشت به خانه‌ی ولایت خودشان. تا روال‌های جدید بخواهد تعریف بشه و همه بهشت عادت بکنند هم کمی مشکلات داریم. حقیقتش قبل از این دو سال من از اینکه تعطیلات پشت سر هم بیفته می‌ترسیدم چون باید کل تعطیلات را می‌رفتیم ولایت همسر اینها. این دو سال هر مشکلی که داشت لااقل سر خونه زندگی خودمون بودیم. حالا دوباره همان روتین داره شروع می شه. باید ببینم چه طوری می‌شه تعادل برقرار کرد.

بعد از عید هم که همزمان ماه رمضان و بازشدن مدرسه‌ها را داشتیم.
همکلاس‌های پسرک هفته‌ی اول را مقاومت کردند و نیامدند و کلاس با یک سوم ظرفیت تشکیل شد. از هفته‌ی دوم تعداد بیشتری میان و البته اون سردسته‌های مخالف بازگشایی همچنان بجه‌ها را نمی‌فرستند. بچه‌ها را واکسن نمی‌زنند, به مدرسه نمی‌فرستند و احساس والد قهرمان دارند. :)

پسرچه روزها تنها می‌ره خونه‌ی مامانم و کمی غصه‌داره. خیلی خیلی دلش می‌خواد بره مدرسه یا مهدکودک. امیدوارم که سال آینده امکانش فراهم باشه که بره پیش‌دبستانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۰۸
آذر دخت

مدرسه‌ی پسرک یه نظرسنجی گذاشته که با توجه به احتمال بازگشایی مدارس از اول آذرماه، آیا بچه را می‌فرستید مدرسه یا نه. دوباره بحث و دعوای مامان‌ها شروع شده که ما که نمی‌فرستیم بچه رو و اونهایی که می‌فرستند چه بی‌فکرند و اگه یه سال هم عقب بیفتند اشکالی نداره و ....
من فکر می‌کنم افراط و تفریط ما رو همه جا بیچاره کرده. اول که کرونا اومده بود چقدر باید به همه التماس می‌کردند که مراعات کنید، حالا که باید با واکسیناسیون گسترده به زندگی نرمال برگردیم دوباره باید التماس کنیم به همه که بابا تو رو خدا بهداشتی تر از WHO نباشید کوتاه بیایید. دوباره هی باید مردم را هل داد که معمولی زندگی کنند. البته در مورد هم‌کلاسی‌های پسرک اکثریت‌ اونهایی که خیلی مخالفت می‌کنند با باز شدن مدرسه اونهایی هستند که به خاطر مسائل جانبی ترجیح می‌دهند بچه نره مدرسه. یا بچه یه مشکلی داره مثل اضطراب و لکنت و ضعف تحصیلی یا اینکه خیلی بچه ضعیف و ریزه میزه است و تا یه باد بهش بخوره مریض می‌شه یا اینکه اصلا خودشون حالش را ندارند صبح بچه را راهی مدرسه کنند. 
الان برای من خیلی فرقی نمی‌کنه. به غیر از اینکه پسرک به طرز شدیدی دلش می‌خواد بره مدرسه، من برام راحت‌تره که همین شرایط فعلی ادامه پیدا کنه. چون اگر قرار باشه سرویس نباشه و بخوان دو ساعت در روز برند مدرسه و بیان و... مدیریت رفت و آمد بچه‌ها خیلی سخت می‌شه و ترجیح من اینه که همین طور آنلاین پیش بره. راستش من از کرونا خیلی نمی‌ترسم. به نظرم باید به داده‌های جامعه‌ی نرمال اعتماد کرد و اینکه مثلا یک بچه نوع شدید را گرفته دلیل نمی‌شه که تعمیم بدیم مسئله را. راستش اصلا خوش‌بین نیستم که امسال مدرسه‌های ابتدایی باز بشه. و اینجوری یه بام و دو هوا کردن بچه‌ها بیشتر آسیب‌زا هست به نظرم. 

طی یک سال اخیر یک عالمه کتاب برای پسرک و پسرچه خریدم که هیچ کدوم را نخوندیم. پسرک که خودش حاضر نیست بخونه اما یه تعداد محدودی را دوست داره من براش بخونم. پسرچه هم اصلا نمی‌دونم چرا کتاب دوست نداره. خیلی غصه‌ام می‌گیره. من خودم عاشق کتاب خوندنم و حتی خوندن کتاب‌های بچه‌ها هم برام لذت‌بخشه. خیلی خیلی دلم می‌خواد پسرچه هم با کتاب میونه‌اش خوب بشه. به خودم قول دادم که دیگه براشون کتاب نخرم. همه‌اش هم دارم با خودم مبارزه می‌کنم که کتاب‌های جالب و جدیدی که می‌بینم را نخرم براشون. وقتی نمی‌خونند. 

فعلا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۰:۱۱
آذر دخت

زندگی کم کم داره به روال نرمال برمی‌گرده. هر روز می‌آییم سر کار. دوباره فضای خونه فقط برای خواب استفاده می‌شه. دوباره همیشه خسته‌ام. دوباره بچه‌ها را کم می‌بینم. دوباره کمردردم شروع شده. دوباره ورزش نمی‌کنم. دوباره کیک و نون و شیرینی نمی‌پزم. هییییی
رفتم برای مصاحبه. همون طور که پیش‌بینی می‌کردم بهم گفتند که امیدوار نباش چون اون یکی نفر که نمره‌اش بالاتر شده شانسش خیلی بیشتره. هیییی

بارون‌ها این هفته عالی بود. فکر کنم نه ماهی بود که توی شهر ما یه قطره بارون هم نیامده بود. همه جا شسته و درخشانه. من عاشق بارونم. واقعا دلم می‌خواد برم یه جایی که بارندگی زیاد داشته باشه. 

رژیم کم‌کم به جاهای سختش رسیده. احساس ضعف و افت فشار و سرگیجه دارم که قبلا نداشتم اصلا. انگار ذخایر بدنم تموم شده. شروع کردم مکمل خوردن. اونها هم معده‌ام را اذیت می‌کنه. دلم نمی‌خواد ولش کنم. حالا می‌خوام بینش یک هفته‌ای استراحت کنم. 

رفتم موهام را کوتاه کردم. تغییر بعد از ده سال. حس خوبیه. کیف داره. 

همچنان دارم لباس می‌خرم. کاش یکی من رو از برق بکشه! با این قیمت‌های سرسام‌آور واقعا هیچی از حقوق آدم نمی مونه.

درخصوص پسرک عذاب وجدانی دارم که هیچ وقت آرام نمی‌گیره. اینکه با این روحیه‌ی حساس و آسیب‌پذیر از نه ماهگی به مهدکودک فرستادمش واقعا آزارم می‌ده. من نمی‌دونستم. بلد نبودم. اگر الان بود حتما در مورد ادامه‌ی کارم تجدید نظر می‌کردم. البته این دو سال تجربه‌ی توی خونه موندن و دیدن اینکه از توی خونه موندن نمی‌میرم هم در این دیدگاه موثر هست. البته که این دو سال حقوق هم داشتم. نمی‌دونم. کلام معادله‌ی چند مجهولی و پیچیده‌ایه.

 

فعلا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۰۹:۲۶
آذر دخت

خوب پست قبلی زیادی خوش‌بینانه بود، گفتم یه کمی از حقایق پشت پرده‌اش هم بنویسم :)

بعد از تحقیقات گسترده فهمیدم که اون دو نفر دیگه که به همراه من برای این شغل به مصاحبه دعوت شدند هم همینجا کار می‌کنند و خوب یک نفرشان نمره‌اش از من بالاتر هست و توی رسته‌ی شغلی مرتبط هم کار می‌کنه که خوب در نتیجه شانس من خیلی پایینه. اعتراف می‌کنم که علیرغم اینکه هی شعار می‌دادم که برام مهم نیست و من به این موضوع دل نبستم و... اما خیلی پنچر شدم. 
پسرچه به پسر برادرم حسودی می‌کنه. وقتی اون میاد اصلا حال و احوالش بد می‌شه و پسرچه‌ی خوش‌اخلاقم به یک هیولای بهونه‌گیر خل و چل تبدیل می‌شه. اینکه دو سال از سه سال عمرش توی شرایط کرونا و قرنطینه و ارتباطات حداقلی گذشته در این موضوع بی‌تاثیر نیست. واقعا براش لازمه بره مهدکودک. یعنی کی می‌شه؟
نوبت دوم واکسن را زدم. این بار هییییچ علائمی نداشتم. یعنی بدنم دیگه خوب شناخته این ویروس را؟
همون طور که حدس می‌زدم فعالیتم به شدت کاهش پیدا کرده. اصلا انگیزه‌ام را هم با سرد شدن هوا از دست دادم. جالبه. توی چله‌ی تابستون با اون گرمای وحشتناک می‌رفتم بیرون پیاده‌روی حالا توی این هوای مطبوع حال بیرون رفتن ندارم. همه‌اش از استرس درس و مشق پسرکه. واقعا کی می‌تونیم از آموزش آنلاین نجات پیدا کنیم. امسال هم هیچ امیدی ندارم که مدرسه باز بشه.
حالا که لاغر شدم و در عین حال دیگه در حالت شیردهی هم نیستم، یه عالمه لباس‌هایی که ظرف سه-چهار سال اخیر برام بلااستفاده شده بودند را دوباره می‌تونم بپوشم. حس خوبیه. خوشحالم که ردشون نکردم برن. در عین حال امیدوارم که وزنم برنگرده. میزان فعالیتم که خیلی خیلی کم شده. خوردنم هم این هفته چند روز از کنترل خارج شد. باید بیشتر حواسم باشه.
مادربزرگم هنوز با مرگ دایی‌ام کنار نیومده. فرزند محبوبش را از دست داده و به هیچ نحوی دلش آروم نمی‌شه. هنوز بعد از یک سال حسابی عزاداره. چیه این حس مادری؟ یه نفرین مادام‌العمره.
دیدن پدرشوهرم دلم را به درد میاره. مثل یک نوزاد برای همه‌ی حوائج زندگی محتاج دیگرانه. دیگرانی که دوستش ندارند و از روی اکراه ازش مراقبت می‌کنند. من ده ساله که عروسش هستم و اون حداقل از سه سال پیش دیگه آدم قبلی نیست. اما همین مدت کوتاه هم کافیه که دلم به درد بیاد از سرنوشت و آخر عاقبت انسان. آدم این همه می‌دوه و تلاش می‌کنه فقط برای همین ۷۰ - ۸۰ سال که بعد تازه آخرش، همه بشینند در انتظار مرگش و از ته دل آرزو کنند که زودتر بمیره؟ خیلی دردناکه و غیرمنصفانه است. 
دلم می خواد دو سایز دیگه کم کنم. یعنی حدود ۷ کیلو دیگه. اما خوب از اینجا به بعدش خیلی سخته. من توی دوران سخت زندگی‌ام اون سایز بودم. و البته که زایمان کردن وشکم قلمبه‌ی به جا مونده از اون را نباید فراموش کرد.
مجبور شدیم برای کلاس‌های آنلاین پسرک موبایل قدیمی من و یک سیم‌کارت در اختیارش بگذاریم. حالا روزها توی گروه خانوادگی عین شوهر عمه‌ها سلام صبح بخیر و ظهر بخیر می‌گذاره و از من و باباش احوال‌پرسی می‌کنه. اکانت گوگل خودم روی موبایله و هیستوری سرچ گوگلش برام می‌یاد که چه موضوعات بی‌ربط و خنده‌داری را سرچ می‌کنه. کلا این بچه‌ها زود پرت شدن توی دنیای مجازی. خدا به خیر بگذرونه.
پسرک خیلی هم مصرف‌گراست. هر کسی توی خانواده که وسایل خانگی یا هر وسیله‌ی الکترونیکی جدیدی می‌خره تا یه مدت ما بدبختی داریم که به ما گیر می‌ده که ما هم بخریم. تلویزیون، یخچال، موبایل، مبل، لپ‌تاپ و حتی خود خونه‌مون تا حالا توی لیست تعویضش قرار گرفته. این اخلاقیه که من اصلا اصلا ندارم. من به وسایلم عادت می‌کنم و هیچ دوست ندارم عوضشون کنم. این را کاملا از باباش به ارث برده.
در اثر رژیم یا هر چیز دیگری (احتمالا نشستن موهام بعد از ورزش) این چند وقت موهام خیلی شدید ریخت. الان دم موهام کاملا در حد دم موش شده و شدیدا نیاز به کوتاه شدن داره. درصد موهای سفید هم بسیار زیاد شده و دلم می‌خواد یه هایلایت خوب بزنم اما خوب الان بیشتر از دوساله که پام به هیچ آرایشگاهی نرسیده. توی ابرو که خودکفا شدم و همین چهار تا شوید را هر چندوقت یه بار یه آب و جارویی می‌کنم. اما برای بقیه‌ی خدمات نمی‌دونم کجا برم اصلا. البته این حجم از بی‌توجهی من به اینگونه مسائل برای اکثریت خانم‌ها غیرقابل درک و عجیبه. حتما اونها حق دارند. من زیادی توی آینه نگاه نمی‌کنم. حتما اگر یه کم بیشتر نگاه می‌کردم بیشتر به خودم می‌رسیدم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۵
آذر دخت

یک هفته‌ای هست که دورکاری‌ها لغو شده و داریم کامل می‌آییم سر کار و قراره از هفته‌ی دیگه هم ساعت کاریمون مثل قبل بشه. فشار مضاعفی داره به همه‌ی جوارحم وارد می‌شه. 
هنوز دوز دوم واکسن را نزدم. یعنی هنوز دوازده هفته آسترازنکا نشده. یه جورهایی هم می ترسم برم بزنم بسکه دفعه‌ی قبل سنگین واکنش نشون دادم. باید این آخر هفته برم قال قضیه را بکنم.
اوضاع روحی پسرک خیلی بهتره. شادابتر و کم استرس‌تر شده. اما خوب به کمک دارو. بازی درمانی هم برقراره همچنان. اما من دیگه خیلی وقت کم میارم. اون هفته اصلا ورزش و پیاده روی نکردم. اینطوری خودم دوباره پنچر می‌شم. اگه ساعت‌های کارمون برگرده به روال معمول باید باز ورزش و پیاده‌روی را منتقل کنم به ساعت‌های نهار سرکار. 
پسرچه یه کمی بدقلقی می‌کنه. سه سالگی واقعا سخته. آدم واقعا دیوانه می‌شه از دست بچه. اما خوب, اخلاقیات خوبی هم داره. خوش‌زبونه و باهوش. خیلی وقت‌ها آدم را سر ذوق میاره.
پسرک اصرار داره با خودم بیارمش سر کار. باید یه روز بیارمش. پسرک امسال خیلی راحت‌تر برای درس و مشقش همکاری میکنه. البته که اول ساله. ولی واقعا کلاس اول هم یک چالش بزرگ هست برای بچه‌ها و والدین. من که پارسال داشتم از شدت استرس دیوانه می‌شدم. معلم امسال پسرک را خیلی دوست دارم. کارش رو بلده و مسلطه. 

دلم برای روزهای وبلاگ و گودر خیلی تنگ شده. از اینستاگرام متنفرم. زردی و ابتذال را به تمام ابعاد زندگیمون نشر داده. بعد یه جوری شیک و پیک هم بسته‌بندیش کرده که آدم کلی کیف می‌کنه از بابت تماشای این ابتذال.
روابط مامان بابام و خواهرم خیلی به چالش برخورده. خواهرم هنوز هم از همون سردرگمی که بچه‌گیاش گرفتارش بود درنیومده. بیست و یک ساله است و هنوز نمی‌دونه دقیقا چی می‌خواد از زندگی. خیلی دلم می‌خواد به آرامش برسه.
با همسرجان همچنان در حال تلاش برای زندگی مسالمت‌آمیز هستیم. جالب هم هست که به محض اینکه کمی احساس رضایت می‌کنم از زندگی مشترکم زودی یه جوری می‌شه که گند زده می‌شه به احساس رضایتم. من پذیرفتم که اون ایده‌آلی که توی ذهنم هست هیچ وقت برام دست‌یافتنی نیست. دائم باید به خودم یادآوری کنم. بعضی وقت‌ها خشم مثل یک آتشفشان می‌زنه بیرون از زیرخاکسترها. یه چیزهایی هست که هیچ جوری نمی‌تونم فراموش کنم و ببخشم. خیلی دلم می‌خواد می‌تونستم. اما نمی‌تونم.

رژیم همچنان ادامه داره. مدتیه وزن کم نکردم. اما از نظر تغییر عادات غذایی موفق بوده. من باورم نمی‌شد بدنم به گرسنگی شب عادت کنه. اما عادت کردم. حس خیلی خوبیه.

دچار بیماری خرید شدم. من همیشه کنترل مخارجم را داشتم و حساب و کتابم درست بوده. اما این هم از مضرات اینستاگرامه. یه عالمه پیج لباس فالو کردم و هی می‌خرم. باید جلوی خودم را بگیرم. البته این بی‌ارزشی پول و پس‌انداز هم خودش مزید بر علت شده. آدم هی احساس می‌کنه اگه امروز نخره فردا ضرر کرده. یعنی دوباره روی ثبات اقتصادی را می‌بینیم؟

نمی‌دونم گفتم یا نه که محل کارم یه آزمون تبدیل وضعیت برگزار کرد و مرحله‌ی  کتبی را قبول شدم و باید برم برای مرحله‌ی مصاحبه. البته که اصلا دل نبستم بهش. اما خوب بعد از مدت‌ها این قبول شدن توی امتحانه خیلی بهم چسبید. البته که اصلا چیز چندان قابل عرضی نیست اما مدت‌ها بود که موفقیتی کسب نکرده بودم. کیف داشت. اما خوب احساس عجیبیه. الان که از این سر کار اومدن متنفرم باید بابت سفت و سخت کردن شرایطم تلاش هم بکنم. این دو سال تجربه‌ی  خیلی خوبی بود. اصلا دلم نمی‌خواد دوباره به اون روزها برگردم که تاریک می‌رفتم بیرون و تاریک برمی‌گشتم و همه‌اش خسته و کوفته بودم. واقعا کاش یه کاری بود که آدم نمی‌رفت سر کار اما بهش پول می‌دادند.

خدایا چقدرم من از نون و کیک پختن کیف می‌کنم. یعنی وقتی یه ظرف کیک خونگی روی کانتر آشپزخونه است انگار همه چیز توی خونه درسته. نمی‌دونم این احساس از کجا میاد. مامانم اصلا و ابدا اشتیاقی برای این جور کارها نداره. در واقع متنفره ازش. اما من واقعا لذت می‌برم. هم از آشپزی و به میزان خیلی بیشتر از کیک و نون پختن. مادر شوهر مقادیر متنابهی آرد سپوسدار کامل بهمون داده و این روزها در حال جوریدن دستور پخت کیک و نون با آرد کاملم. خودم که خیلی مزه‌اش را دوست دارم اما پسرک که کلا خیلی ذائقه‌ی محافظه‌کاری داره نمی‌خوره و همسرجان هم با ترس و لرز ماجراجویی‌هام را امتحان می‌کنه. پسرچه اما تقریبا همه چیز می‌خوره. یکی از حسرتهای بازگشت ساعت کاریم هم اینه که وقت برای فعالیت‌های آشپزی قنادیم کم دارم. 

کتاب صوتی کشف بسیار دوست‌داشتنی اینروزهامه. مشوق راه رفتن‌های طولانی, نظافت خونه و ظرف شنستن و فرصتی برای کتاب خوندن/شنیدن. توی این مدت یه عالمه کتاب/پادکست شنیدم. البته که ترجیح می‌دم کتاب‌های خوب پیدا کنم و گوش کنم. حس می‌کنم شنیدن پادکست مثل مجله خوندن می‌مونه. سرگرمی صرف.
 

بعد از مدت‌ها این روزمره‌نویسی صرف چسبید واقعا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۴:۲۵
آذر دخت

خوب ما بهتریم خدا رو شکر.
برای پسرک درمان را شروع کردیم. یک جلسه رفتیم روانپزشک, گفت دوباره سرترالین بخوره و اگر بیخوابی داشت ملاتونین. و هفته‌ای یک جلسه بازی‌درمانی. تا حالا دو جلسه رفتیم. یک جلسه من و همسرجان و یک جلسه من و پسرک. قرار شده روزی نیم ساعت بازی کنیم با هم با کلی شرط و شروط که بعضی‌هاش اجرا نمی‌شه. مثلا اینکه پسرچه نباشه تو بازیمون. که خوب خیلی سخته. از اون طرف می‌ترسم پسرچه از این شرایط احساس کمبود توجه بگیره. درسته که بچه‌ی قوی‌تریه و از الان احساساتش را بهتر از پسرک مدیریت می‌کنه. اما بالاخره اونم بچه است.
خدا رو شکر اوضاع بهتره. هم خودم بهترم و هم پسرک. قشنگ به هم وصله روحمون.
اون جلسه‌ای که من و همسرجان رفتیم پیش مشاور, یک چشمه‌ای از شرایطی که با خانواده اون داریم را هم گفتم به مشاور. اینکه همسرجان اگر کوچکترین زمان خالی داشته باشه, باید صرف اونجا بشه. دائم داره از خواب و استراحتش می‌زنه که برسه به پدر و مادرش و از اون ور به ما که می‌رسه همیشه خسته است. خانم مشاور هم یک سری دستورالعمل داد اما خوب همسرجان در این موارد هیچ انعطافی نداره. مثلا گفت کمتر برو اونجا وقت صرف بچه‌ها کن و اینکه بچه‌ها می‌رن اونجا روی مودشون تاثیر منفی داره. بعد همسرجان فقط تیکه آخر را گرفت. گفت از این به بعد تنها می‌رم بچه‌ها را نمی‌برم. نتیجه اینکه روزی یک ساعت پیاده‌روی من هم سابید به الک این هفته. اما خوب, خیلی وقته که من دارم روی خودم کار می‌کنم که روی همسرجان تکیه نکنم و سعی کنم خودم را قوی کنم که خود از پس کارها بر بیام. اون نه از نظر احساسی و نه از نظر عاطفی, از خانواده‌اش جدا نشده. هنوز یک پسربچه است و آمادگی پذیرش مسئولیت پدر و همسر را نداره و فکر نکنم هیچ وقت هم پیدا کنه. اما فرزند بسیار بسیار خوبیه.
مدرسه‌ها هم که داره باز می‌شه. یعنی کلاس آنلاین داره آغاز می‌شه. گریه ی حضار لطفا! البته انصافا امسال استرسم خیلی کمتر از پارساله. پارسال این موقع داشتم دیوانه می‌شدم و پسرکم را هم اذیت کردم واقعا. انشالله امسال هم خوب طی می‌شه. راستش اصلا امسال دلم می‌خواد همه‌اش آنلاین باشه دیگه. تغییر و تحول سخت‌تره تا طی کردن یک روال ثابت.
این هفته یه روز پسرک را بردیم مدرسه که معلمش را در حد 20 دقیقه ببینه و بعدش هم من و پسرها برای اولین بار با هم رفتیم کافه صبحانه خوردیم. خیلی خوش گذشت بهم. خدا رو شکر. پسرک خیلی جدی رفته تو فکر ازدواج و تشکیل خانواده. تصمیم گرفته همسر آینده‌اش را ببره کافه و اونجا بهش پیشنهاد ازدواج بده :))))))
پسرچه هم شدیدا دلش می‌خواد بره مدرسه و مهدکودک. امسال هم به خاطر کرونا نمی‌شه ببرمش. امیدوارم سال دیگه که باید بره پیش یک اوضاع نرمال باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۲۷
آذر دخت

وقتهایی که بعد از مدتی می‌رم سراغ وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم و در حال و هوای نویسنده‌هاشون قرار می‌گیرم, دلم هوای نوشتن می‌کنه.
حس خیلی جالبیه. روزنگارهای ترانه از واشنگتن, پرژین از کردستان, فروغ و آشتی از تهران و... طوری من را باخودش همراه می‌کنه که برای یه مدتی انگار توی اون حال و هوا دارم زندگی می‌کنم. خصوصا الان که حال و هوا جاهای مختلف دنیا خیلی با هم دیگه فرق می‌کنه. آدم‌هایی که الان هنوز هم وبلاگ می‌نویسند و راهی اینستاگرام نشدند را خیلی دوست دارم. آدمهایی که نوشتنشون فقط برای نفس نوشتنه نه دیده شدن. 
زندگی من هم در جریانه. همچنان فلوکسیتین می‌خورم برای سرپا موندن. روی مودم تاثیر خوبی گذاشته, حوصله‌ام بیشتر شده و کمتر از کوره در می‌رم. یه هاله‌ی بی‌حسی هم دورم کشیده که علیرغم تمام مصیبت‌های جاری در این روزها, احساس بی‌حسی می‌کنم. اما آستانه‌ی اصطرابم رفته بالا. یعنی کوچکترین مسئله‌ای می‌تونه شدیدا مصطربم کنه و شب‌ها بی‌خواب بشم و تپش قلب بگیرم. 
البته الان مسائلی که باهاش دست به گریبان هستیم خیلی هم کوچیک نیست‌ها. از اوضاع افتضاح کرونا که این همه آدم را گرفتار خودش کرده و هیچ چشم‌انداز مثبتی هم به اتمامش نیست بگیر, تا اوضاع اقتصادی فلج که آدم را وادار می‌کنه فقط به گذروندن زندگی روزمره دلخوش باشه و هیچ چشم‌اندازی برای خودش متصور نباشه, تا اوضاع سیاسی کشور و جهان که هیچ بوی بهبودی ازش به مشام نمی‌رسه و آدم حس می‌کنه هر روز داریم 10 سال به عقب برمی‌گردیم بگیر تا مسائل سر کار. 
رئیسمون که خداییش توی این دوران کرونا خیلی با ما کنار اومد و همراه بود, استعفا داده و به زودی عوض می‌شه. ضمن اینکه مدیریت کلان محل کار هم حتما با تعویض دولت تغییر می‌کنه که نمی‌دونیم چطوری می‌شه. همکار ارشدمون که بیشترین سابقه را داره اینجا و روی خیلی از موارد مسلطه هم قهر کرده و می‌گه که می‌خواد استعفا بده. بعد از اون من بیشترین سابقه را دارم اینجا و اگر اون بره من سیبل همه‌ی کارها می‌شم که اصلا آمادگی روحی و روانی‌اش را ندارم. به خصوص که مدارس هم باز نخواهند شد و باز هم آنلاین خواهند بود و من نمی‌دونم با پسرک و پسرچه باید چکار کنم. البته تجربه‌ی پارسال را دارم که چقدر استرس پیش از موعد کشیدم و بعد به موقع که شد, کل سال تحصیلی را کج‌دار و مریز طی کردیم. اما خوب رفتن رئیس اصلا خوب نیست. نمی‌دونم. شاید هم بهتر شد.
این روزها بیشتر وقتم با پسرک و پسرچه طی می‌شه. دوتاشون به هم و به من خیلی وابسته شدند. تمام زحماتی که برای مستقل کردن اینها کشیدیم توی دوران کرونا به باد رفت. پسرک همچنان سطح بیش از اندازه بالایی از استرس داره که نتونستیم بهش فائق بیاییم. می‌دونم که نیاز به درمان دارویی داره اما همسرجان مخالفه و خود نفس مخالفت اون هم کار رو سخت تر می‌کنه. نگران آینده‌اش هستم و دائم فکرهای ناراحت کننده‌ای در مورد سرنوشتش به ذهنم می‌رسه. تمام تلاشم را می‌کنم که از هر راهی هست کمکش کنم. اما حقیقتش اینه که خودم هم حالم خوب نیست و بعضی وقت‌ها از دستم در می‌ره. اگر کرونای لعنتی نبود, یه کلاس ورزشی (که البته اصلا علاقه‌ای بهش نداره و باید به زور فرستادش) می‌تونست کمک‌کننده باشه که خوب نمی‌شه. هفته‌ای یک بار کلاس موسیقی و دوبار کلاس زبان داریم که اون هم با سختی دنبال می‌شه همچنان من باید هلش بدم. 
پسرچه هم که دوران اوج لجبازی را داره طی می‌کنه, از غذا خوردن و جیش کردن بگیر تا خوابیدن و بازی کردن. برای همه کاری باید باهاش چونه زد و صبر و حوصله به خرج داد. 
خودم تمرکزم را گذاشتم روی رژیم و ورزش. نتیجه نسبتا بد نبوده. از فروردین تا الان رژیمم و خوب یه کمی خسته شدم و ازش تخطی می‌کنم. اما سعی می‌کنم رعایت کنم. در عوض سعی می‌کنم پیاده‌روی و ورزش را منظم داشته باشم. برای اولین بار توی عمرم تغییرات بدنم در اثر ورزش را حس می‌کنم. پاهام ماهیچه‌ای شده و خیلی باهاش حال مِی‌کنم. 
از طرف محل کار برای واکسن معرفی شدیم و در آستانه‌ی لغو دورکاری و بازگشت ساعت کاری به روال معمول هستیم که خوب خبر خوبی برای من نیست اصلا. دارم سعی می‌کنم توی ذهنم برای حفظ تحرک و رژیم و همچنین بازگشت به دوران آموزش آنلاین آماده می‌شم. فعلا زمان ورزش‌های مقاومتی را آوردم پایین. دوره‌ی آنلاینی که گرفته بودم خیلی موثر بود اما اجراش برام خیلی طول می‌کشید چون حرکت‌ها را بدون تفکیک پیشرفته و مبتدی به صورت فیلم توی واتزاپ می‌فرستاد و باید یه دور قبلش می‌دیدم و نوشته‌ها و صوت‌ها رو گوش می‌دادم و بعد دوباره در حین اجرا هم هی چک می‌کردم که نتیجه‌اش می‌شد یک ساعت و نیم ورزش که خوب خیلی وقت‌گیر بود. حالا یه سری ورزش هیت از قبل داشتم که نیم ساعت طول می‌کشه. یه هفته‌ای هست اونها رو شروع کردم ببینم موثر هست یا نه. اوایل خیلی بدن‌درد داشتم و یک ماهی هم کمرم خشک شده بود و دولا دولا راه می‌رفتم. اما از رو نرفتم و الان خیلی بهترم. امیدوارم در طوفان‌های پاییز آینده هم بتونم ادامه بدم. واقعا لاغری برام درجه دوم اهمیته الان . ورزش باعث می‌شه اضطرابم کم بشه و حالم بهتر بشه. بعد از مدت‌ها از دیدن تصادفی خودم توی شیشه یا آینه بدم نمی‌یاد و تازه قربون صدقه خودم هم می‌رم. لذت گوش دادن به کتاب صوتی و پادکست در طول پیاده‌روی‌های بسیاااااار طولانی هم خیلی برام عمیقه. مدتی بود مطالعه که یکی از بزرگترین لذت‌هام بود به صورت کتابی و فیزیکی محدود شده بود. حالا با کتاب‌های صوتی یه در جدید به روم باز شده و خیلی خوبه. کتاب فیزیکی هم دارم با رنج و مشقت در جستجوی زمان از دست رفته را می‌خونم. چون محبورم. می‌فهمید؟ مجبوووور.
یه کمی احساس عذاب وجدان دارم از این وقتی که به خودم اختصاص می‌دم. دلم می‌خواد این وقتم هم با بچه‌ها یه طوری شیر می‌شد. به خصوص که پسرک هم از پارسال شروع کرده به چاق شدن و یه کمی هم نگران بلوغ زودرس درش هستم. یکی دو بار با خودم بردمش پیاده‌روی (هم پیاده و هم با دوچرخه) اما حضور اون باعث شد نتونم روی سرعت خودم تمرکز کنم و عملا پیاده‌روی من بی‌فایده بود خودش هم خسته می‌شد. پسرچه هم خوب باید با کالسکه بیاد و خیلی نق می‌زنه بین راه هی آب می‌خواد و خوراکی و...
شاید هم نباید عذاب وجدان بگیرم از اینکه روزی دو ساعت وقت برای خودم بذارم.
اما خوب از آون مادر ایده‌آل که توی ذهن خودم دارم خیلی دور شدم. خیلی وقته نه یه بازی درست و حسابی با بچه‌ها کردم, نه یک کتاب درست و حسابی براشون خوندم. نمی‌دونم شاید هم حق دارم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۳۸
آذر دخت